eitaa logo
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
4.2هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
8.7هزار ویدیو
92 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بین خواب و بیداری بودم که رفتم یک جای آشنا. رفتم جلو و جلوتر ... حالا همه چیز برام روشن تر شد . اینجا همون جای قبلیه. این بار با دقت بیشتری نگاه کردم. زمین سراسر غرق خون بود ، لباس های خودمم سراسر غرق خون بود. کاغذی توجهم رو جلب کرد که باد داشت اونو همراه خودش میبرد . به سمتش دویدم و با تمام توانم گرفتمش... به کاغذ نگاهی انداختم... باورم نمیشهه... این ... این همون بنر جلوی دانشگاهه. با همون تاریخ... به اطرافم نگاهی انداختم. تمام کسایی که اونجا بودن غرق خون بودند و کسی زنده نبود... احساس کردم از پشت سرم صدایی میاد. برای یک لحظه ترس تمام وجودم رو فرا گرفت. با ترس برگشتم ، اما چیزی نبود... ولی هنوز همون صدا رو میشنیدم. صدا ها خیلی نامفهوم بود و مشخص نبود از کجا میاد... اطرافم رو نگاهی کردم و متوجه مَردی شدم که غرق در خونه . به سمتش دویدم . دستش قطع شده بود و پاش با چپیه بسته شده بود و سربند (یا مهدی ادرکنی...). کنارش روی زمین نشستم ‌‌‌، لبش تکون میخورد اما صداشو نمیشنیدم. گوشم رو نزدیک صورتش بردم ، صداش کمی واضح تر شد ... +‌آ...آ....ب....آ....ب به قیافه غرق در خونش نگاهی کردم . خدای من ‌‌‌، این تشنشه ! ولی توی این بیابون آب از کجا پیدا کنم؟! بلند شدم و نگاهی به اطرافم کردم... باید حتما آب پیدا میکردم حتی شده از زیر سنگ. شروع کردم به دویدن ... ولی هر جا که میرفتم دریغ از یک قطره آب . دیگه از پیدا کردن آب ناامید شده بودم و میخواستم برگردم پیش همون مرده اما کنار یکی از همون جنازه ها قمقمه ای دیدم... سریع به سمتش دویدم ، درشو باز کردم و با دیدن آب های داخلش چشمام برق عجیبی زد... قمقمه رو توی بغلم گرفتم و به طرف همون مَرده دویدم. بهش رسیدم و متوجه شدم هنوز زندست ... سریع در قمقمه رو باز کردم و آب رو به طرف لب های خشکیده اش بردم... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🥀خادم الشهدا🥀خادم الرضا💚: زندگي نامه شهید عبدالحسین برونسی با کمک فرمانده گروهانها و فرمانده دسته ها، گران را حدود همان چهل متر، بردم جلو.یکدفعه دیدم خودش آمد.سید و چهار، پنج تا آرپی چی زن دیگر همراهش بودند. رو کرد به سیدو پرسید:«حاضري براي شلیک.» «بله حاج آقا.» «به مجردي که من گفتم االله اکبر، شما رد انگشت من رو بگیر و شلیک کن به اون طرف» پیرمرد انگار ماتش برده بود.آهسته و با حیرت گفت: «ما که چیزي نمی بینیم حاج آقا! کجا رو بزنیم؟!» «شما چکار داري که کجا بزنی؟ به همون طرف شلیک کن دیگه.» به چهار، پنج تا آرپی زن دیگر گفت:«شما هم صداي تکبیر روکه شنیدید، پشت سر سید به همون روبرو شلیک کنید.» رو کرد به من و ادامه داد:«شما هم با بقیه بچه ها بلافاصله حمله رو شروع می کنید.» پاورقی 1 -پیرمردي بود از خراسان که در شلیک و هدفگیري با آرپی چی، مهارت زیادي داشت من هنوز کوتاه نیامده بودم.به حالت التماس گفتم:«بیا برگردیم حاجی، همه رو به کشتن می دي ها!» خونسرد گفت: «دیگه از این حرفهاش گذشته.» رو کرد به سید آرپی چی زن. «آماده اي سیدجان.» «آماده ي آماده» «از ضامن خارج کردي؟» «بله حاج آقا.» سرش را بلند کرد رو به آسمان. این طرف و آن طرفش را جور خاصی نگاه کرد. انگار دعایی هم زیر لب خواند.یکهو صداي نعره اش رفت به آسمان. «االله اکبر.» طوري گفت که گویی خواب همه ي زمین را می خواست بریزد به هم. پشت بندش سید فریاد زد:«یا حسین.» و شلیک کرد.گلوله اش خورد به یک نفر بر که منفجر شد و روشنایی اش منطقه را گرفت.بلافاصله چهار، پنج تا گلوله ي دیگر هم زدند و پشت بندش، با صداي تکبیر بچه ها، حمله شد. دشمن قبل از اینکه به خودش بیاید، تار و مار شد.بعضی ها می خواستند دنبال عراقی ها بروند، عبدالحسین داد زد:«بگردید دنبال تانکهاي «72- T ،«ما این همه راه رو فقط به خاطر اونا اومدیم.» بالاخره هم رسیدیم به هدف.وقتی چشمم به آن تانکهاي پولادین افتاد، از خوشحالی کم مانده بود بال در بیاورم. بچه ها هم کمی از من نداشتند. تو همان لحظه ها، از حرفهایی که به عبدالحسین زده بودم، احساس پشیمانی می کردم. افتادیم به جان تانکها.تو آن بحبوحه، عبدالحسین رو کرد به سید و گفت: «نگاه کن سید جان، این همون «72- T « هست که می گن گلوله به اش اثر نمی کنه.» و یک آرپی چی زد به طرف یکی شان که کمانه کرد.بچه هاي دیگر هم همین مشکل را داشتند. کمی بعد آمدند پیش او.به اعتراض گفتند:«ما می زنیم به این تانکها، ولی همه اش کمانه می کنه، چکار کنیم؟» به شوخی و جدي گفت:«پس خداوند عالم شما روساخته براي چی؟ خوب بپر بالاي تانک و نارنجک بنداز تو برجکش، برو از فاصله ي نزدیک بزن به شنی اش.» خودش یک آرپی چی گرفت و راه افتاد طرف تانکها.همان طورکه می رفت. گفت:«بالاخره اینها رو باید منفجر کنیم، چون علیه اسلام جمعشون کردن این ادامه دارد...
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 #رمان_عارفانه 💫شهید احمدعلی نیری💫 #قسمت_شصت_
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 ❤️ 💫شهید احمدعلی نیری💫 ویژگی ها روای:دوستان شهید ما در معارف اسلامی خودمان داریم که راه های رسیدن به خدا به تعداد انسان ها فراوان است. وانسان باتوجه به صفات و استعداد های خاص خود که منحصر به فرد است.راه به سوی خدا را با سرعت و دقت بیشتر میتواند طی کند. به این صفات منحصر به فرد اصطلاحا کلید شخصیت می گویند که با شکوفایی این صفات و پیدا کردن کلید شخصیت قفل جان ادمی باز میشود و به سوی خدا پرواز میکند. کلید شخصیت احمد آقا بعد از سه دهه که از زندگی او میگذرد قابل تحلیل است. بسیاری از دوستان بعد از شنیدن خاطرات ایشان علاقه مند شنیدن ویژگی های شخصیتی این بنده مخلص خدا شدند. به ان ها باید عرض کنیم که، اولا احمد اقا بسیار انسان کتومی بود،ینی از حالات درونی خود چیزی نمیگفت. اوکه در درجات بالای عرفان و معرفت قرار داشت مانند ساده ترین مردم رفتار می کرد تا هیچ کس از درون او مطلع نشود.... 🔶 ادامه_دارد ...↪️ 🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹 منتظرتونیم 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 ➖🍃🌹🌹🌹🌹🌹🍃➖ @sadrzadeh1