eitaa logo
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
4.3هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
9.6هزار ویدیو
93 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 اولش نمیخواستم قبول کنم ولی با اصرار های شدید مژده و آیه ، قبول کردم . همراه با آیه پیش آقای حجتی رفتیم. به محض اینکه به آقای حجتی رسیدیم اخمامو تو هم کردم و خیلی خشک و غیر دوستانه شروع کردم به سلام و احوال پرسی . _سلام روز بخیر . آیه : سلام آقای حجتی . آقای حجتی چشم غره ای به آیه رفت و با اینکه سرش پایین بود جوابمون رو داد. ×‌سلام خواهرا خب ش ... با لحن محکم و کوبنده ای گفتم : _چند بار باید بگم که من خواهر شما نیستم ؟ من خانم فـــرهــمــنـــد هستم. نه بیشتر نه کمتر . یعنی تلفظ این دو کلمه اینقدر سخته؟ با صدای کشیده و تیکه تیکه گفتم: خـــانـــــــم فـــرهــمــنـــد نفس عمیقی کشید و به آیه نگاهی کرد . معنی این نگاه رو خیلی خوب متوجه شدم... داشت با نگاهش به آیه می فهموند که : دیدی گفتم این دختر شریه ؟! ×چشم سعیمو میکنم. حالا بفرمائید داخل چادر تا صحبت کنیم . ای خدا این کیه آفریدی ؟ میگه سعیمو میکنم... باز رگ لج بازیم عود کرد ... _من همین جا رو ترجیح میدم. ×‌اما... +آرا... نه ، چیز بود ، آقای حجتی خانم فرهمند درست میگن همین جا بشینیم بهتره . آقای حجتی دستی توی موهای لختش کشید و گفت ×بسیار خب . حداقل بریم یک جای خلوت ... همراه با آقای حجتی به یه جای دنج رفتیم که سایه بود و باد خنکی می وزید . حتما نمیخواسته آفتاب به آیه جونش بخوره دیگه ! یک لحظه از طرز فکر کردنم خندم گرفت... سرمو بلند کردم که با بلندکردن سرم با حجتی چشم تو چشم شدم و سریع خندمو قورت دادم و به زمین خیره شدم. حجتی صلواتی فرستاد و شروع کرد به صحبت کردن . ‌×بسم الله الرحمن الرحیم . خب همونطور که در جریان هستید ، شما مسئول هماهنگی خواهران شدید . متاسفانه دیروز پای مسئول قبلیمون پیچ خورد و چون اینجا امکانات زیادی در دسترس نداشتیم ، منتقلشون کردیم به بیمارستان های اطراف و تشخیص بر این شد که پاشون شکسته . +ان شاءالله که زودتر بهبودیشون رو به دست بیارن . ×ان شاءالله . ایش دختره خود شیرین ... آراد تک تک کارهایی رو که باید انجام میدادیم رو با حوصله توضیح داد. چندین بار هم برای اینکه حرصش رو در بیارم وسط حرفش می پریدم و ازش سوالای بی خودی می پرسیدم ، اما اون با آرامش جواب سوالاتم رو میداد. آیه با تعجب به ما دوتا چشم دوخته بود . دلیل تعجبش رو نمیدونستم . شاید بخاطر اینکه با همسرش دهن به دهن شدم ، اوففف اینم مثل راحیل شده ، ولی اگر اینطوری بود باید مثل راحیل میزد تو دهنم ... اَه چقدر عجیبن اینا. بالاخره صحبت های آراد و سوالات من تموم شد و با صلواتی ، جلسه غیر رسمی رو به پایان رسوندیم . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🥀خادم الشهدا🥀خادم الرضا💚: زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی هیچی نمی گفت.بار آخر که آمدم پهلوش، یکدفعه سرش را بلند کرد. به چهره اش زیاد دقت نکردم، یعنی اصلاً دقت نکردم؛ فقط دلم تند و تند می زد که زودتر از آن وضع خلاص شویم.دشمن بیکار ننشسته بود: گاه گاهی منور می زد و گاه گاهی هم خمپاره یا گلوله ي دیگري شلیک می کرد. بالاخره عبدالحسین به حرف آمد. صداش با چند دقیقه پیش فرق می کرد، گرفته بود:درست مثل کسی که شدید گریه کرده باشد. گفت: «سید کاظم!خوب گوش کن ببین چی می گم.» به قول معروف دو تا گوش داشتم، دو تا هم قرض کردم.یقین داشتم می خواهد تکلیفمان را یکسره کند.شش دانگ حواسم رفت به صحبت او. «خودت برو جلو.» با چشمهاي گرد شده ام گفتم: «برم جلو چکار کنم؟» «هرچی که می گم دقیقاً همون کارو بکن؛ خودت می ري سر ستون، یعنی نفر اول.» به سمت راستش اشاره کرد و ادامه داد:«سر ستون که رسیدي»، اون جا درست بر می گردي سمت راستت، بیشت و پنج قدم می شماري.» مکث کرد.با تأکید گفت:«دقیق بشماري ها.» مات و مبهوت، فقط نگاهش می کردم. «بیست و پنج قدم که شمردي و تموم شد، همون جا یک علامت بگذار، بعدش بر گرد و بچه ها رو پشت سر خودت ببر اون جا.» یک آن فکر کردم شاید شوخی اش گرفته!ولی خیلی محکم حرف می زد؛ هم محکم، هم با اطمینان کامل.باز پی صحبتش را گرفت: «وقتی به اون علامت که سر بیست و پنج قدم گذاشته بودي، رسیدي؛ این دفعه رو به عمق دشمن، چهل متر می ري جلو.اون جا دیگه خودم می گم به بچه ها چکار کنن.» از جام تکان نخوردم.داشت نگاهم می کرد.حتماً منتظر بود پی دستور بروم. هر کدام از حرفهاش، یک علامت بزرگ سؤال بود تو ذهن من. گفتم: «معلوم هست می خواي چکار کنی حاجی؟» به ناراحتی پرسید:«شنیدي چی گفتم؟» «شنیدن که شنیدم، ولی...» آمد تو حرفم.گفت: «پس سریع انجام بده.» کم مانده بود صدام بلند شود.جلوي خودم را گرفتم. به اعتراض گفتم: «حاج آقا! اصلاً حواست هست چی داري می گی؟» امانش ندادم و دنبال حرفم را گرفتم: «این کار، خودکشیه، خودکشی محض!» «شما به دستور عمل کن.» هر چه مسأله را بالا و پایین می کردم با عقلم جور در نمی آمد.شاید براي همین بود که زدم به آن درش، تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:«این دستور خودکشی رو به یکی دیگه بگو.» «این دستورو به تو دادم، تو هم وظیفه داري اجرا کنی و حرف هم نزنی.» لحنش جدي بود و قاطع.او هم انگار زده بود به آن درش. تا آن لحظه همچین برخوردي ازش ندیده بودم و حتی نشنیده بودم.تو بد شرایطی گیر کرده بودم. چاره اي جز انجام دستور نداشتم. دیگر لام تا کام حرفی نزدم سینه خیز راه افتادم طرف نوك ستون.آن جا بلند شدم و برگشتم سمت راست. شروع کردم به شمردن قدمها:«یک، دو، سه، چهار و...» با وجود مخدوش بودن فکر و ذهنم، سعی کردم دقیق بشمارم.سر بیست و پنج قدم، ایستادم.علامتی گذاشتم و آمدم سراغ گردان. همه را پشت سر خودم آوردم تا پاي همان علامت.به دستور بعدي اش فکر کردم. «رو به عمق دشمن، چهل متري می ري جلو.» ادامه دارد....