💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_دهم
به دیوار اتاقش تکیه دادم و پاهامو جمع کردم ، سَرمو روی پاهام قرار دادم و به قولی خودمو بغل کردم .
چقدر نیاز داشتم با خودم خلوت کنم ولی حیف موقعیتش پیش نمی اومد .
بعد از گذشت چند دقیقه سمیه با یه سینی بزرگ به داخل اتاق اومد و در رو با پاش بست .
سینی رو روی زمین قرار داد و رو به من گفت :
+ خودم درست کردم ، نمی دونم خوبه یا نه .
اما حداقل سیر میشی .
با لبخند نگاهی بهش انداختم .
اصلا لهجه عربی نداشت و اینجوری راحت تر می تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم.
- ممنونم عزیزم .
دستت درد نکنه .
با خنده گفتم :
- حالا این چی هست ؟!
به نظر خوشمزه میاد ولی تا حالا نخوردم.
یکی از ابروهاش بالا رفت و با تعجب گفت :
+ مگه خوزستانی نیستی ؟!
- نه عزیزم من تهرانیم .
+ واقعا !
- آره.
+ تو کجا و اینجا کجا ؟!
- داستانش مفصله .
حالا نگفتی ایناها چین ؟
خنده ای کرد که چال گونش مشخص شد .
+ به ایناها میگن کبه عربی ، خیلی خوشمزست حالا یکی امتحان کن.
- همینجور هم به نظر می رسه !
خیلی خوشگل هم هستن ، آدم دلش نمیاد بخورتشون .
یه دونه از توی بشقاب برداشتم و خوردم .
- فوق العادست دختر !
محشره .
سمیه خنده ای کرد .
+ نوش جانت عزیزم.
من برم کمک مامان ، تو هم راحت باش عزیزم
غریبی نکن خونه خودته.
در برابر این همه مهربونیش فقط لبخندی زدم .
+ راستی اسمت چیه ؟!
- مروا هستم .
+ چه اسم خوشگلی !
با خنده گفتم .
- قابلتو نداره !
و هر دوتامون زدیم زیر خنده .
بعد از رفتن سمیه افتادم به جون کبه ها .
چه قدر طعم خوبی داشتند ...
&ادامـــه دارد ......
~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c