💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_شصت_و_هفتم
#فصل_دوم🌻
رفتم توی آشپزخونه و سبد های آبی رنگی که پر از سبزی بود رو برداشتم و روی سفره گذاشتم .
پارچ آب و لیوان های استیل رو هم برداشتم و گوشه ای از سفره گذاشتم .
- بی بی شما بشینید خودم بقیه رو میارم .
× خدا خیرت بده مادر .
دیگه این پاها که پا نیست ، نمی تونم درست راه برم .
آنالی توی اتاق داشت لباس عوض می کرد ، سریع بشقاب و قاشق و چنگال رو هم برداشتم و گذاشتم روی سفره وکنار بی بی روی زمین نشستم .
بی بی دستش رو ، روی دستم گذاشت .
× همیشه میگفتم مروا دختر شما نیست ، دختر منه .
بین همه نوه ها تو بیشتر از همه اینجا می اومدی و عزیزترین نوه بودی .
اما چرا دیگه نیومدی ؟!
فکر نمی کردم رفتارهای پدر و مادرت روی تو اثر داشته باشه ، تو خیلی رفتارات با بقیه فرق داشت .
همیشه مهربون و دلسوز بودی .
یادمه وقتی آقاجونت فوت کرد تا سه روز تب داشتی ، شکه شده بودی .
خیلی به ما وابسته بودی اما نمی دونم یهو شدی شد که دل کندی .
خدابیامرز همیشه می گفت مروا اله مروا بله .
دستای زبرش رو نوازش کردم .
- آره بی بی ، واقعا نمی دونم چرا یکدفعه همه چیز تغییر کرد .
من همیشه اینجا پلاس بودم ولی نمیدونم واقعا چرا توی این چند سال نتونستم حتی یه سر بهتون بزنم .
به کلی فراموش کرده بودم .
شرمنده .
لبخندی زد که چال گونش مشخص شد ، کاوه هم چال گونه داشت البته اون چال که نبود خط بود ، از بابابزرگ به ارث برده بود .
× عوضش کاوه همیشه می اومد اینجا .
با خنده گفتم :
- دوری و دوستی ، بی بی جان .
در همین حین هم آنالی به جمعمون اضافه شد که دیگه حرفی نزدم .
یکی از بشقاب ها رو برداشتم و شروع کردم به برنج کشیدن .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c