eitaa logo
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
4.2هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
8.7هزار ویدیو
92 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 شماره آنالی رو گرفتم . بعد از چند تا بوق صداش توی گوشی پیچید . - سلام خوبی ؟! + سلام ممنون . اتفاقی افتاده ؟! پام رو روی پدال گاز فشار دادم . - میگم به رستمی زنگ زدی که انتقالی تو رو ... اجازه نداد حرفی بزنم و پرید وسط حرفم . + آره بهش گفتم ، گفت باشه . فقط اینکه ممکنه مال تو تا شب آماده بشه ها . گفتم در جریان باشی . با خنده گفتم: - اتفاقا برای همین زنگ زدم ، کاوه میخواست بیاد خونه بی بی برای همین مجبور شدم که از اونجا برم . باید سریعتر انتقالی بگیرم برم شمال . + ببین من بهش زنگ میزنم تا یه ساعت دیگه برات ردیفش میکنم . فقط یکم پول آماده کن ، رستمیه دیگه . - خیلی خب من پولا رو آماده میکنم ، فقط ببین آنالی حتما بهش زنگ بزنی ها ! شب نمیتونم تهران بمونم ، باید برم سمت شمال . + ببینم چه میکنم . بهت اطلاع میدم ، تلفنت رو خاموش نکن . - باشه ممنون ، منتظر تماست هستم . تلفن رو قطع کردم و روی صندلی انداختم. ماشین رو گوشه ای پارک کردم و با برداشتن کیفم به سمت فروشگاه رفتم. بعد از اینکه مقداری وسایل خوراکی برای خونه شمال گرفتم سوار ماشین شدم و به سمت مقصدی نامعلوم حرکت کردم. انگار زیادی مطمئن بودم رستمی قراره انتقالیم رو بگیره که رفته بودم خرید . چند تا صلوات زیر لب فرستادم برای اینکه هرچه زودتر همه چیز ردیف بشه . با شنیدن صدای پیامک گوشیم به صفحه اش خیره شدم . یه پیغام از طرف آنالی بود . " حله مری جون ، فقط یه سر برو پیشش چند تا کار داره باید حضوری بری " بشکنی زدم و با خنده به سمت دانشگاه حرکت کردم . • &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c