💚
زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_سوم
شما بیا بریم تو اتاق که اصلاً با خودش صحبت کنی.»
آمدند.خودم را جمع و جور کردم.روبروم نشست.گفت: «می خوام با شما صحبت کنم، خوب گوش بده ببین چی می
گم.»
سرم را بلند نکردم، اما گوشم با او بود.
«هر مسلمانی می دونه که الان اسلام در خطره.من اگه بخوام جبهه نرم یا کم برم، فرداي قیامت مسؤول هستم.
پس این که نخوام نرم جبهه، محال هست و نشدنی.»
رو کرد به مادر.ادامه داد:«ببین خاله، من حاضرم که این خونه و اثاث و حتی کت تنم رو بگذارم براي دختر شما،
اون وقت بچه هام رو بردارم و برم جبهه.ولی فقط به یک شرط، که دختر شما باید قولش رو به من بده.»
ساکت شد.مادرم پرسید: «چه شرطی خاله جان؟»
«روز محشر و روز قیامت، وقتی که حضرت فاطمه ي زهرا (سلام االله علیها) تشریف می آرن، بره پیش حضرت و
بگه:من فقط به خاطر این که شوهرم می رفت جبهه و تو راه شما بود، ازش طلاق گرفتم، و شوهرم بچه ها رو
برداشت و رفت.»
مادرم مات و مبهوت مانده بود.من هم کمی از او نمی آوردم. خودم را یک آن تو وضعی که او می گفت، تجسم
کردم:روبروي حضرت؛ تو صحراي وانفساي محشر!
همه ي وجودم انگار زیرو رو شده بود. به خودم آمده بودم. حالا دیگر از خجالت سرم را بلند نمی کردم.بعد از آن دیگر حرفی براي گفتن نداشتم.هر وقت می رفت جبهه و هر وقت می آمد، کاملاً رضایت داشتم.
دلگرم بودم به خوشنودي دل حضرت صدیقه ي کبري (سلام االله علیها).کفن من
حجت الاسلام محمد رضارضایی
من از قم مشرف شدم حج، او از مشهد. من از مکه آمدن او خبر نداشتم، او هم از مکه آمدن من.
آن روز رفته بودم براي طواف. همان روز هم کفشهام را گم کردم.وقتی کارم تمام شد، پاي برهنه از حرم آمدم
بیرون. تو خیابانهاي داغ مکه راه افتادم طرف بازار.
جلوي یک فروشگاه کفش ایستادم. خواستم بروم تو، یک آن چشمم افتادبه کسی. داشت از دور می آمد.حرکاتش
برام خیلی آشنا بود.ایستادم و خیره اش شدم.راست می آمد طرف من. بالاخره رسید بیست، سی متري ام. شناختمش. همان که حدس می زدم، حاج عبدالحسین برونسی.
او داشت می خندید و می آمد.می دانستم چشمهاي تیزبینی دارد. از دور مرا شناخته بود.چند قدمی ام که رسید،
دیدم کفش پاش نیست! تا خاطره ي قدیمها زنده شود، گفتم: «سلام اوستا عبدالحسین.»
«سلام علیکم.»
با هم معانقه کردیم و احوالپرسی.به پاهاي برهنه اش نگاه کردم.
«پس کفشهاتون کو؟»
مقابله به مثل کرد و پرسید:«کفشهاي شما کو؟»
جریان گم شدن کفشهام را تعریف کردم. چشمهاش گرد شد. وقتی هم که او قصه ي گم شدن کفشهایش را تعریف
کرد، من تعجب کردم.
«عجب تصادقی!»
هر دو، یک جا و یک وقت کفشها را گم کرده بودیم. او از یک مسیر، و من از مسیر دیگر آمده بودیم بازار.
«پس بیشتر از این پاهامون رو اذیت نکنیم.»
رفتیم تو فروشگاه. نفري یک جفت کفش خریدیم و آمدیم بیرون. انگار تازه متوجه شدم تو دستش چیزي است.
دقیق نگاه کردم.چند تا کفن بود از «برد»یمانی.پرسیدم:«اینا مال کیه؟»
شروع کرد یکی یکی، به گفتن.
«این مال مادرمه، این مال بابامه، این مال برادرمه،...»
براي خیلی ها کفن خریده بود.ولی هیچ کدام مال خودش نبود، یعنی اسم خودش را اصلاً نگفت.به خنده
پرسیدم:«پس کو مال خودت؟»
نگاه معنی داري به ام کرد. لبخند زد و گفت: «مگه من می خوام به مرگ طبیعی بمیرم که براي خودم کفن
بخرم؟»
جا خوردم. شاید انتظار همچین حرفی را نداشتم.جمله ي بعدي اش را قشنگ یادم هست. خندید و گفت: «لباس
رزم من باید کفن من بشه!» " 1."
پاورقی
1 -این خاطره مربوط به سال هزار و سیصد و شصت و دو است که حدود یک سال بعد، این سردار افتخار آفرین،
شهد شیرین شهادت را گواراي وجودش کرد؛ روحش شاد
پیشانی زندگی
مجید اخوان
گردان عبداالله معروف شده بود به «گردان خط شکن».حتی یک عملیات نداشتیم که نیروي پشتیبانی یا مثلاً
احتیاط باشد، فقط خط شکن بود. یادم هست آن وقتها مسؤول تخریب لشکر بودم. حاجی برونسی می آمد پیشم
می گفت: «اخوان، تخریب چی هایی رو به من بده که تا آخر آخر کار، پاي رفتن داشته باشن.»
وقتی می پرسیدم:«چطور؟»
می گفت: «چون گردان من گردان عبداالله هست؛ یعنی گردان خط شکنه.»
راست هم می گفت.همیشه دورترین، سخت ترین و صعب العبورترین مسیرها را تو عملیات، به گردان او می
دادند.رو همین حساب، اسم «برونسی»، هم پیش خودي ها معروف بود،هم پیش دشمن. بارها تو رادیو عراق اسمش
را با غلیظ می آوردند و کلی ناسزا می گفتند.براي سرش هم، مثل سر شهید کاوه، جایزه گذاشته بودند.
تو یکی از عملیاتها، چهار، پنج تا شهید و زخمی از گردان عبداالله
افتادند دست دشمن.شب با خود حاجی نشستیم پاي رادیو عراق.همان اول اخبارش، گوینده با آب و تاب
گفت:«تیپ عبداالله به فرماندهی بروسلی " 1." تارومار شد.»
تا این را شنیدیم، دوتایی با هم زدیم زیر خنده.دنباله ي وراجی شان، از کشتن بروسلی گفتند و دروغهاي شاخ دار
دیگر.حاجی بلند می خندید.به اش گ