eitaa logo
کانال شهید مصطفی صدرزاده ♥️
4هزار دنبال‌کننده
17هزار عکس
8.4هزار ویدیو
92 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 به بهونه استراحت کردن از بچه ها جدا شدم ، ولی خدایش خیلی سردرد داشتم و حسابی خسته شده بودم. به سراغ ساکم رفتم و لباس های خودمو پوشیدم ، لباس های آیه هم توی پلاستیک گذاشتم تا بعدا بهش بدم. به دنبال گوشیم میگشتم که خیلی اتفاقی کتاب [ سلام بر ابراهیم ] به چشمم خورد . کتاب رو از ساک در آوردم و گوشه ای گذاشتم. گوشیم رو هم پیدا کردم اما چون شارژش تموم شده بود به شارژ زدمش . در همون حالی که درازکشیده بودم ، ملافه روی پاهام کشیدم و شروع کردم به خوندن ادامه کتاب .......... به قسمت { غروب خونین } که رسیدم ، بغض بدی گلومو چنگ انداخت ولی به خوندن ادامه دادم. ( دیگری گفت : من دیدم که زدنش . با همان انفجار های اول افتاد روی زمین .) ( ای از سفر برگشتگان کو شهیدتان ،کو شهیدتان ) دیگه به اشک هام اجازه باریدن دادم ،خیلی احساس پوچی میکردم . اونها برای ما از جون خودشون گذشتن ، اما ماها چی ؟ خیلی احساس شرمگینی میکردم از خودم در برابر شهدا ، از منی که این همه سال راهو اشتباه رفتم. دیگه جواب خیلی از سوالامو پیدا کرده بودم. یادمه صبح موقع پوشیدن لباسا گفتم مگه شهدا رو مجبور کردن که برن ، خب خون نمیدادن ؟! اما تازه درک میکنم که همه شهدا رفتن تا اسلام بمونه پس وظیفه ما هست که از دینمون نگهداری کنیم و هر خطی از وصیت نامه شهدا میتونه به ما کمک کنه ، میتونه چراغی باشه برای هدایت همه ما انسان ها ، عمل کردن به وصیت شهدا باعث سعادت و خوشبختیه . شهدا جون خودشون رو برای حفظ اسلام دادن ، مثل اون خانمی که همیشه معلمامون تو دبستان میگفتن پشت در چادرش سوخت ولی از سرش نیافتاد . اسمش چی بود ؟! آها حضرت فاطمه (س) ، دختر پیامبر (ص) . پس یه نتیجه کلی که میتونیم بگیریم اینه که ما با حفظ چادر میتونیم ادامه رو خط حضرت فاطمه باشیم . پس اگه شهدا وصیت به حجاب ما کردن ، حجاب ما فقط برای به کمال رسیدن خود ماست و کمک میکنه به زنده نگه داشتن اسلام. ای خاک تو سرت مروا ‌، کسی شهدا رو مجبور نکرد ، اینها خودشون برای حفظ خاکمون و نگه داشتن حرمت دختران ، داوطلبانه رفتن و با عشق جنگیدن و شهید شدن. دیگه کلافه شده بودم ، به یاد حرف محمود دولت آبادی افتادم که میگفت : مغزم ، مغزم ، درد میکند از حرف زدن چقدر حرف زده ام. چقدر در ذهنم حرف زده ام !... کتابو توی ساک گذاشتم تا توی فرصت مناسبی به حجتی بدمش. از شدت خستگی همین که سرمو روی متکا گذاشتم به دنیای شیرین خوای سفر کردم. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی یک آن جا خوردم.با آن همه عشق و علاقه که به من داشت، این حرف ازش بعید بود.شاید براي همین خیلی رو دلم سنگینی کرد. بعداً که احساسات را کنار گذاشتم و منطقی به قضیه نگاه کردم، دیدم تا چه حد، بچه هایش را دوست دارد. خود نبینی! همسر شهید یک شب مسجد گوهرشاد سخنرانی داشت.براي اینکه موضوع زیاد بزرگ نشود، می گفت: «به عنوان یک رزمنده می خوام براي مردم حرف بزنم.» ابوالفضل آن وقتها یکی، دو سالش بود.عبدالحسین که خواست برود، دنبالش گریه کرد. تو بغلم دست و پا می زد و با زبان بچه گانه اش، «بابا - بابا» می گفت. هر کار کردم ساکتش کنم، نشد. آخرش عبدالحسین، لپش را گرفت و آرام فشار داد. با خنده گفت: «باشه وروجک بابا، می برمت.» چشمهام گرد شد. پرسیدم: «کجا می بریش؟!» «همون جایی که خودم می خوام برم.» «شما که می خواي سخنرانی کنی، مگه با بچه می شه؟!» گفت: «عیبی نداره، می دمش دست رفقا.»... 1 -کوچکترین پسرم که الان در دوره ي دبیرستان مشغول تحصیل است لباسش را که عوض کردم، بچه را با خودش برد. وقتی برگشتند، اول از همه پرسیدم: خرابکاي نکرد؟» لبخند زد. جور خاصی گفت: «خرابکاري که چه عرض کنم.» بچه را داد بغلم و نشست. ادامه داد: «وسط سخنرانی، یکدفعه زد زیر گریه. جوري که دیگه بچه ها حریفش نشدن. آخر هم بردنش بیرون. سخنرانی که تموم شد، خودم رفتم سروقتش. تو کار شما فضولی کردم و فهمیدم که بالاخره باید لاستیکی بچه رو عوض کنم. خواستم ببرمش جاي خلوت، یکی از رفقا گفت: «کجا می بریدش حاج آقا.» به ابوالفضل اشاره کردم وگفتم:«با اجازه تون باید لاستیکی آقا پسرم رو عوض کنم.» به خودشان افتادن و گفتن: «اه! مگه ما می گذاریم شما این کارو بکنید!» خندیدم و گفتم: «خاطرتون جمع باشه، تو این جور کارها حریف من نمی شین.» خیلی اصرار کردن، آخرش هم ولی حریفم نشدن.خودم کارو تموم کردم و بچه هم آروم شد.» یک مسؤولیت کوچک همسر شهید ساعت حول و حوش نه شب بود.صداي زنگ خانه از جا پراندم. نمی دانم چرا بی اختیار ترسیدم. چادرم را سر کشیدم و زود رفتم دم در یک موتور تریل جلو ي در بود، دو تا مرد هم روش نشسته بودند. اول که دیدمشان یکهو دلم ریخت! هر دوشان صورتها را با چفیه پوشیده بودند. فقط چشمهاشان پیدا بود. یکی شان خیلی مؤدب سلام کرد و پرسید: «آقاي برونسی تشریف دارن؟» گفتم: «نه.» گفت: «کجا رفتن؟» پیش خودم فکر کردم شاید از همرزمهاش هستند. گفتم: «سرشبی رفتن حرم براي سخنرانی.» پرسید: «کی می آن؟» گفتم: «می دونم، رفتن سخنرانی و معلوم نیست کی بیان.» هنوز توشک و تردید بودم. «ببخشید حاج خانم، ما از رفقاي جبهه شون هستیم، اگه بخوایم ایشون رو حتماً ببینیم، چه وقتی باید بیایم؟» زود گفتم: «ایشون اصلاً خونه نیستن، وقتی می آن مرخصی همه اش می رن این طرف و اون طرف.» سؤالاتش انگار تمامی نداشت.باز گفت:«امشب چه ساعتی می آن؟» شک، حسابی برم داشته بود. همچین با تردید و دو دلی گفتم: «من دیگه ساعتش رو نمی دونم برادر.» چند لحظه اي ساکت شد. خواستم بیایم تو، باز به حرف آمد. «ببخشین حاج خانم، شما اسم کوچیک شوهرتون چیه.» دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. به پرخاش گفتم: «شما اگه از رفقاش هستین، باید اسمش رو بدونید که!» تا این را گفتم، آن یکی که پشت فرمان بود، سریع موتور را روشن کرد. گاز داد و بدون خداحافظی رفتند. نزدیک ساعت ده، عبدالحسین آمد. یکی دیگر هم همراهش بود. سلام که کردند، عبدالحسین گفت: «شام رو بیارین که ما خیلی گرسنه هستیم.» دیرم می شد که جریان موتور سوارها را بگویم. براي همین انگار حرف او را نشنیدم. گفتم: «دو نفر اومدن با شما کار داشتن.» «کی؟» گفتم: «سرو صورتشون رو با چفیه بسته بودن، خودشون هم نگفتن کی هستن». «عبدالحسین و دوستش به هم نگاه کردند. نگاهشان، نگاه معنی داري 1 -بعداً فهمیدم آن سؤال را به خاطر اطمینان خودشان پرسیده اند، اطمینان از این که خانه را درست آمده اند بود. حس کنجکاوي ام تحریک شد. با نگرانی پرسیدم: «مگه چی بوده؟» عبدالحسین دستپاچه گفت: «هیچی هیچی، اونا از رفقا بودن.» ساکت شد.انگار فکري کرد که پرسید: «حالا چی می گفتن؟» سیر تا پیاز حرفهاي آنها و حرفهاي خودم را تعریف کردم. خنده اش گرفت. گفت: «آخر کاري جواب خوبی دادي به شون.» آن شب هر کار کردم ته و توي قضیه را در بیاورم، فایده اي نداشت. فردا، صبح زود رفتم مغازه ي همسایه مان. مال یک زن بود که معمولاً ازش شیر می گرفتم براي بچه ها. تا مرا دید، سلام کرده و نکرده گفت: «دیدي دیشب اومده بودن شوهرت رو ترور کنن!» رنگ از روم پرید. «ت... ترور! چرا؟ مگه چی...» یک صندلی برام گذاشت. بی اختیار نشستم. گفت:«نمی خواد خودت رو ناراحت کنی، الحمداالله به خیر گذشته.» چند لحظه اي گذشت تا حالم کمی جا آمد.ازش خواستم جریان را برام بگوید. گفت: «همون موتوري ها که اومدن از شما سؤال کردن، اول.
🥀شهید گمنام🥀: 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 سرم را بالا گرفتم. بیرون گودال هیچ بوی عطری نبود.آن موقع اطراف قبر گل کاری نشده بود.فقط بوی نم باران به مشامم می آمد. با خود گفتم: احمد چهل روز پیش شهید شده مگر نمیگویند که جنازه بعد از چهل روز متعفن میشود؟؟ دوباره سرم را داخل قبر کردم.گویی یک شیشه عطر خوش بو را داخل قبر خالی کرده اند. سنگ را سر جایش قرار دادیم.تابلو را نصب کردیم و مزار احمد آقا را برای مراسم چهلم اماده کردیم. وقتی می خواستیم برگردیم دوباره ایستادم و به قبر او خیره شدم. من اطمینان داشتم که پیکر احمد آقا مانند بقیه اولیا الله سالم و مطهر مانده است. باران شدید شده بود. من ایستاده بودم و حسابی خیس شدم. اقا مجید صدایم کرد و به سمت ماشین برگشتم. اما فکر ان بوی خوش از ذهنم خارج نمیشد، بوی خوشی که با هیچ یک از عطر های دنیا قابل مقایسه نبود! ❄️هدیه به روح پاکش صلوات 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ❣ 💫شهید احمد علی نیری💫 راوی👤:جمعی از دوستان شهید آیه قرآن می گوید که شهید زنده است.شهید قدرت دارد اثر دارد و ما اثر خون آنها را در جامعه میبینیم🌷 ....... اولین بار که خواب احمد آقارا دیدم مربوط به مدتی بعد از شهادت ایشان بود.جمع ما با رفتن احمد آقا محور اصلی خود را از دست داده بود. من با کسانی در محل رفیق شدم که مقید به مسائل دینی نبودند.یک شب در عالم رویا دیدم که با همان رفقا توی کوچه هستیم.رفقا به من گفتند: رسول برو مخفی شو احمد آقا داره میاد!! من رفتم پشت دیوار و از آنجا نگاه می کردم.دیدم احمد آقا باهمان چهره معصوم ونورانی به کوچه ما آمد. بعد دوستان من احمد آقا را گرفتند و کشان کشان اورا از کوچه بیرون کردند! همین طور که احمد آقا را از کوچه بیرون میبردند داد زد:من باید رسول را ببینم.... اشک در چشمانم حلقه زده بود.دلم برایش خیلی تنگ شده بود.دویدم و پریدم توی بغلش و شروع کردم ب بوسیدن احمد آقا... از این رویای صادقانه همه چیز را فهمیدم.از فردا رابطه ام را با آن رفقا قطع کردم و دیگر آنها را ندیدم...! 🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹 🔶ادام_ه دارد....↩️ با نگاه گرمتون رو به ما ببخشید😊✨ 👇👇👇👇👇👇👇 ➖🍃🌹🌹🌹🍃➖ @sadrzadeh1 ➖🍃🌹🌹🌹🍃➖