💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هفتاد_و_ششم
به سمت در اتاق رفتم که موبایلم زنگ خورد .
بخاطر صدای زنگ بلندش سریع تماس رو وصل کردم.
+ به به .
سلام آقا مرتضی .
خوب هستی ؟
در همین حین هم سریع از اتاق خارج شدم .
× سلام آراد جان.
قربانت ممنون ، خداروشکر خوبیم.
چه خبر ؟
خانم فرهمند حالشون چطوره ؟!
+ خانم فرهمند هم حالشون خوبه .
تازه دکترشون اومد و معاینشون کرد ، گفت که فردا
ان شاءالله مرخص میشن .
×خداروشکر .
ان شاءالله ...
مژده هم که از وقتی شنیده همش گریه میکنه.
بهش گفتم یه زنگ بزن به آیه خانوم و جویای حال خانم فرهمند بشو ، زنگ زد به خواهرتون ...
آیه خانوم هم بدتر پشت گوشی گریه کرد ، دیگه هیچی ، بزور آرومش کردیم.
خنده ای کردم و گفتم
+هعییی برادرم...
اینا کی میخوان از ترشیدگی در بیان ما یه نفس راحت بکشیم؟
مرتضی با لحن بامزه ای جواب داد:
×کدوم کله خرابی میخواد بیاد بگیرتشون؟
خودمون باید دو نفر رو پیدا کنیم ۵۰۰ میلیون بهشون پول بدیم تا شاید بیان این خواهرای ما رو بگیرن.
از اون طرف صدای مژده خانم میومد که هی میگفت
با کی حرف میزنی.
و در آخر جیغ مرتضی .
و بوق ممتد...
از خنده کم مونده بود میزِ پذیرش بیمارستان رو گاز بگیرم.
بخاطر همین سریع از سالن بیمارستان خارج شدم.
هر کاری کردم خندم بند نمیومد...
هر کس هم از کنارم رد میشد با تعجب نگاهم میکرد.
وقتی حسابی خندیم و دلی از عزا در آوردم با مرتضی تماس گرفتم.
بعد از چهار تا بوق جواب داد...
×الو ، داداش.
رگه های خنده توی صداش موج میزد.
+چیشد چرا قطع کردی؟
×وقتی داشتم باهات حرف میزدم،
مژده اومد و تک تک موهامو کَند.
خندیدم و گفتم
+اوه اوه پس اوضاع خطری بود.
×آره بدجور .
بخدا آراد خیلی درد میکنه ...
از دست راحیل خانوم تا حالا اینقدر کتک نخورده بودم...
دوباره خندیدم و با لحن شیطونی گفتم
+مگه راحیل خانمم کتک میزنن؟!
×آره تا دلت بخواد.
باور کن هنوز جای تابه های داغ و سیگارایی که پشتم خاموش کرده،مونده...
با صدای بلند تری خندیدم و جواب دادم
+مرتضی اینقدر خندیدم که دلم درد گرفت.
فکر کنم الاناست که حراست بریزن رو سرم و با تیپا پرتم کنن بیرون.
× بله ، شما که کبکت خروس میخونه ...
برای عوض کردن جو گفتم:
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی
#قسمت_هفتاد_و_ششم
یکی مریض می شه، یکی چونه اش
می شکنه، اون یکی دستش از بند در می ره،... همین طور دردسر پشت دردسر.ولی از خونه که می آم بیرون، دیگه
خبري نیست، همه چی آروم می شه.»
لبخند زد. ادامه داد: «طوري شده که همسرم می گه: «عبدالحسین، نمی شه شما هم مرخصی نیاي!»
زدیم زیر خنده.آخر حرفش تکه اصلی را گفت: «اصلاً آقا به من ثابت شده که حافظ خانواده ام کس دیگري هست؛
چون وقتی می رم تو خونه، مشکلات شروع می شه، وقتی می آم جبهه، هیچ مشکلی ندارن.»...
حالا سالها از آن روز می گذرد.بعد از شهادتش، معنی حرفش را بهتر فهمیدم. همسرش تو یک خانه ي محقر و با
حقوقی ناچیز، هشت تا بچه ي قدو نیم قد را بزرگ کرد، خودش داستان مفصلی دارد. بچه ها، یکی از یکی با تربیت
تر. دوتا را فرستاد دانشگاه، دو تا از پسرها را هم داماد کرد.بقیه شان هم با درسها و نمره هاي خوب دارند ادامه ي
تحصیل می دهند.
خدا رحمتش کند، از لطف امام هشتم (سلام االله علیه) به خانواده اش، خاطر جمع بود.
یک قطره اشک
همسر شهید
صداي زنگ خانه بلند شد. چادرم را سرکشیدم ورفتم دم در. چشمم افتاد به دو، سه تا از بچه هاي سپاه. چند باري
با عبدالحسین آمده بودند خانه. سلام کردند.
«سلام، بفرمایین، امري بود؟»
«ببخشین حاج خانم، لطفاً شناسنامه ي آقاي برونسی رو بیارین.»
خواستشان بی مقدمه بود و مهم. همان طور که سرم پایین بود، تعجب زده پرسیدم: «براي چی؟»
«ان شاءاالله قراره ایشون مشرف بشن مکه.»
«مکه؟!»
یکی شان گفت: «بله حاج خانم، آقاي برونسی تو این عملیات شاهکار کردن و خیلی غنیمت گرفتن، براي همین هم
از طرف شخص حضرت امام، می خوان بفرستنشون مکه، تشویقی.»
خوشحالی ام را تو صدام ریختم و زود پرسیدم: «خودشون خبردارن؟»
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
«نه، ما می خوایم کارهاشون رو بکنیم که از تهران برن مکه.»
زود رفتم تو وشناسنامه اش را آوردم. گرفتند، خداحافظی کردند و رفتند.
دو روز بعد شناسنامه را آورند و گفتند: «الحمداالله همه ي کارها جور شد.»
یکی شان بسته اي داد به ام.
«چیه؟»
«لباس احرام آقاي برونسیه.»
قضیه ظاهراً جدي شده بود.گفتم: «خوب ایشون که هنوز جبهه هستن!»
«وقتش بشه، خودشون می آن مشهد.»
وقتی رفتند، آمدم تو. نفسی تازه نکرده بودم، باز زنگ زدند.
«دیگه کیه؟!»
رفتم دم در. زن همسایه بود.
«زود بیا که تلفن داري.»
«کیه؟»
«آقاي برونسی.»
نفهمیدم چطور خودم را رساندم پاي تلفن.گوشی را برداشتم. سلام کرده و نکرده، جریان را به اش گفتم. با صداي
بلند خندید. گفت: «مکه کجا؟ ما کجا؟»
فکر کردم دارد شوخی می کند. کمی بعد فهمیدم نه، واقعاً خبر ندارد. به خنده گفتم: «شما کجاي کار هستین؟ تا
حتی لباس احرام هم براتون خریدن.»
«نه حاج خانم، ما مکه اي نیستیم.»بالاخره هم باور نکرد، شاید هم کرد، ولی خودش را، به قول خودش، لایق نمی دانست.
دو روزمانده به حرکتش، آمد. روز بعد خداحافظی کرد و رفت تهران. از آن جا هم مشرف شد حج.
قبل از رفتنش پرسیدم: «کی بر می گردین؟»
گفت: «ان شائاالله اگر به سلامتی برسم تهران، زنگ می زنم خونه ي همسایه و به تون می گم.»
دو، سه روز بعد، برادر خودش و برادر من آمدند خانه. گفتم: «خوبه وقتی آقاي برونسی برگشتن، براشون دست و
پایی بکنیم.»
برادرش خندید.گفت:«من گوسفندش رو هم خریدم، تازه یک گوسفند هم داداش خودتون خریده.»...
خودم هم از همان روز دست به کار شدم.به قول معروف، دیگر سنگ تمام گذاشتیم.حتی بند و بساط بستن یک
طاق نصرت را هم جور کردیم. گفتیم: «وقتی از تهران زنگ زد، سریع سرکوچه می بندیمش.»
همه ي کارها روبراه شد.یک روز رفتم پیش مادرم که خانه اش نزدیک خودمان بود.گرم صحبت بودیم. یکدفعه یکی
از همسایه ها، در نزده، دوید تو! نگاهش هیجان زده بود.
«چه خبره؟!»
«بدو که آقاي برونسی از مکه اومدن.»
«نه!»
از تعجب یکه اي خوردم.گفت: «باور کن برگشته، الان تو خونه است.»
نفهمیدم چطور چادر سر کردم. دمپایی ها را پا کرده و نکرده، دویدم طرف خانه. تو که رفتم، دیدم بله، با دو تا
حاجی دیگر، کنار اتاق نشسته است. روي لبش لبخند بود.
مادرم هم رسید. بچه ها، و کم کم برادرش و بقیه هم آمدند.با همه روبوسی کرد و احوالپرسی. خنده از لبش نمی
رفت. با دلخوري به اش گفتم: «براي چی بی سرو صدا اومدین؟!»
بقیه هم انگار تازه فهمیدند چی شده. شروع کردند به اعتراض. گفت: «اصلا ناراحت نباشین، فردا صبح زود ان
شاءاالله می خوام مشرف بشم حرم. وقتی برگشتم، هر کار دلتون خواست، بکنید.»
دلخورتر شدم.رو کردم به برادرم. با ناراحتی گفتم: «شما چرا همین جور وایستادي؟»
«چکار کنم آبجی؟»
«اقلاً برین یکی از گوسفندها رو بیارین سر ببرین.»
به شوخی گفت: «من الان این جا خودم رو می کشم و گوسفند رو نه، حال آقا خیلی ضد حال زد به ما.»
«گفت که، من فردا صبح مشرف می شم حرم، شما طاق ببندید، گوسفند بکشید، خلاصه هر کار دارید، بکنید.»
حرصم در آمده بود
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
🥀شهید گمنام🥀: 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 رمان_عارفانه ❣ 💫شهید احمدعلی نی
🥀شهید گمنام🥀:
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
#رمان_عارفانه ❣
💫شهید احمدعلی نیری💫
#قسمت_هفتاد_و_ششم
صبحانه فانوسی
بعد از مدتی حضور در دوکوهه اعلام شد که گردان سلمان برای پدافندی به منطقه مهران اعزام می شود.
خوب به یاد دارم که هفتم دی ماه 64 به منطقه سنگ شکن در اطراف مهران رفتیم.
شبانه جایگزین یک گردان دیگر شدیم.منو احمد آقا و علی طلایی و چند نفر دیگر در سنگر بودیم.یادم هست که احمد آقا از همان روز اول کار خودسازی خود را بیشتر کرد.
او بعد از نماز شب به سراغ بچه ها می آمد.خیلی ارام بچه ها را برای نماز صبح صدا میکرد.
احمد آقا می رفت بالای سر بچه ها و با ماساژ دادن شانه های رفقا با ملایمت میگفت فلانی،بیدار می شی؟موقع نماز صبح شده.
بعضی از بچه ها با اینکه بیدار بودند از قصد خودشان را به خواب میزدند تا احمد اقا شانه آن ها را ماساژ بدهد!
🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹
🔶 ادامه_دارد ...↪
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
#ادامه_قسمت_قبل
توی سنگر نشسته بودیم.یکدفعه صدای مهیب انفجار امد.پریدیم بیرون.
یک گلوله توپ مستقیم به اطراف سنگر ما اصابت کرده بود.
گفتم بچه ها نکنه دشمن میخواد بیاد جلو؟؟
در اطراف سنگر ما و بر روی یک بلندی،سنگر کوچکی قرار داشت که برای دیده بانی استفاده میشد.مسئول دسته ما به همراه دو نفر دیگر دویدند به سمت سنگر دیده بانی.
احمد آقا که معمولا انسان کم حرفی بود و ارام حرف میزد.
یکباره فریاد زد:بایستید.نرید اونجا!!
هر سه نفر سر جای خود ایستادند! احمد آقا سرش را به اهستگی پایین اورد.
همه با تعجب به هم نگاه میکردیم!
این چه حرفی بود که احمد آقا زد؟چرا داد زد؟؟!
یکباره صدای اتفجار مهیبی امد.همه خوابیدند روی زمین!
وقتی گرد و خاک ها فرونشست به محل انفجار نگاه کردیم.از سنگر کوچک دیده بانی هیچ چیزی باقی نمانده بود!
🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹
🔶 ادامه_دارد ↪
منتظرتونیم
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
➖🍃🌹🌹🌹🌹🌹🍃➖
@sadrzadeh1