عالممجازےهممحضࢪخداست
یادتباشھخدایكڪاربرِهمیشھ
آنلاینےهستڪہاینجاست🙃
وتكتكِڪلیكهاتࢪومیبینھ
حواستࢪوجمعڪن
شࢪمندشنشے☝️
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
12.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#معارف_نماز
💠 دو ویژگی نماز خوب
#استاد_زارع
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
🌹🌹🌹
@rafiq_shahidam
❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
#دلتنگے_شهدایے 🌙✨
دردیست در دلم ڪہ دوایش نگاه توست...
دردا ڪہ درد هست و دوا نیست!
بگذریم... 💔(:🍃
#شهید_مصطفے_صدرزاده
#ختم_صلوات_امروز🌱
هدیه به امام علے ؏♥
به نیابت از شهیدعلےخلیلے و داداش مصطفے✨
متولد۹آبان۱۳۷۱ در تهران
شهادت:۱۳۹۳/۰۱/۰۳ 💔
مجروحیت: تهرانپارس شب نیمه شعبان
مزارشهید:بهشتزهرایتهران قطعه۲۴
نامهیشهیدبهرهبر:
"آقا جان! من و هزاران من در برابر درد های شما ساکت نمیشینیم و اگر بارها شاهرگمان را بزنند
و هیچ ارگانی خرج مداوایمان را ندهد بازهم نمیگذاریم رگ غیرت و ایمان در کوچه های شهرمان بخشکد🖐🏻
بشکست اگر دل من بفدای چشم مستت سر خُمّ می سلامت، شکند اگر سبویی🙃♥️
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
سلام دوستان و همراهان عزیز ✋🏻 *ان شاءالله ختم 30000شاخه گل صلوات داریم هدیه ب روح مطهر تمام شهدا*🌷
سلام و عرض ادب و احترام🌹🌹🌹🌹🌹
با کمک شما بزرگواران ختم30000شاخه گل صلوات کامل شد...
اجر همگی شما با سید و سالار شهیدان🤲🤲🤲
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_هشتاد_و_دو
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هشتاد_و_سوم
آیه رو فرستادم دم در تا مواظب باشه کسی نیاد داخل .
هول هولکی لباس ها رو تنم کردم .
یه مانتو مشکی خیلی ساده و البته بلند بود.
بلندیش تا یکم پایین زانوهام بود.
روسری قواره بلند مشکی هم سرم کردم ، خواستم موهامو بیرون بندازم که یاد اون مَرده افتادم .
یک دفعه لرز عجیبی گرفتم...
اوووف .
حالا چی میشه مگه یه طره موعه دیگه ؟!
با خودم گفتم : ولی خیلیا بخاطر همین یه طره موعی که تو میگی خون دادن !
بخاطر حجاب تو خون دادن !
سعی کردم به ندای درونم اهمیت ندم .
خب خون نمیدادن .
مگه ما مجبورشون کردیم.
با دستم دو ، سه بار زدم توی سرم .
هوووففف ، خسته شدم ...
با خودم گفتم :
مروا چیزیو به خودت تحمیل نکن !!!
دوباره همه ی سوالاتی که راجب همچین مسائلی داشتم به سراغم اومدن ، سعی کردم بهشون فکر نکنم...
موهامو محکم بالا بستم و روسری رو آوردم جلو .
دستی به لباسام کشیدم و از نماز خونه خارج شدم .
آیه و آراد در حال صحبت کردن بودن.
آیه پشتش به من بود و منو نمی دید .
اما آراد درست رو به روم بود ولی متوجه حضور من نشد.
+ آراد مامان و بابا خیلی نگرانت شدن.
یه زنگ بهشون بزن.
× چشم.
رفتم جلوتر که با چشمای آبی آراد چشم تو چشم شدم.
با دیدنم میخواست مثل همیشه سرشو پایین بندازه ،اما این بار این کارو نکرد .
چند ثانیه به صورتم خیره موند که با غرغرهای آیه به خودش اومد و با لبخندی سرشو پایین انداخت.
+ آراد چته ؟
چرا مثل شیرین عقل ها میخندی و سرتو میندازی پای...........
آیه با دیدن من حرفش نصفه نیمه موند.
با ذوق به سمتم اومد و چندین بار محکم بغلم کرد و در همون حال گفت.
+ وایییییی مروا جون ، چقدر حجاب بهت میاد ،خوشگلم.
تازه معنی نگاه ها و لبخند آراد رو متوجه شدم.
به آراد بی اعتنایی کردم ولی جواب آیه رو با لبخند گرمی دادم.
آراد با همون سر افتاده و لبخندی که خیلی بهش می اومد گفت
× تا اذانو نگفتن من برم یه چیزی بخرم ، بخوریم .
با اجازه.
آیه نخودی خندید و گفت
+ به سلامت .
فقط زیاد طولش نده !
× چشم ، یاعلی .
اومدم خداحافظی کنم که رفت ...
آیه دوباره با ذوق نگاهم کرد وگفت .
+ فقط یه چادر کم داریا !
خندیدم و گفتم .
_ حرفشم نزن !
چیزیو بدون حساب و کتاب به خودم تحمیل نمیکنم !
خواست حرفی بزنه که گفتم.
_ من تو اتاقی که بستری بودم یه کاری دارم.
تو برو وضوخونه منم میام...
باشه ای گفت .
و منم سریع به سمت پذیرش حرکت کردم.
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هشتاد_و_چهارم
نمیدونستم کارم درسته یا نه !
اصلا جواب تلفنمو میدن یا نه !
دلو به دریا زدم و قدمامو تند تر کردم ...
ضربان قلبم بالا رفته بود و دستم میلرزید .
به پذیرش رسیدم.
_ سلامی مجدد .
ببخشید ساعت چنده ؟!
+ سلام.
ساعت ۴ و ۲۰ دقیقه .
_ ببخشید میتونم با تلفنتون یه تماس بگیرم ؟
+ الان ؟
_ بله ، باور کنید خیلی ضروریه .
فقط اینکه میتونم هزینه ترخیصمو کارت به کارت کنم...
یعنی من الانم کارتم همراهم نیست .
میخوام بگم براتون هزینشو بفرستند .
+ اجازه بدید با همکارم صحبت کنم.
خانومه به سمت اتاقی رفت ...
خیلی اضطراب داشتم و دلیلشم نمی دونستم.
به راهرو نگاهی انداختم ، کسی نبود ، با خیال راحت نفسی کشیدم.
بعد از چند دقیقه خودش و همکارش اومدن.
سریع گفتم.
_ میشه ؟
+ مگه شوهرتون حساب نمی کنند ؟
با عصبانیت گفتم.
_ خیر ، اون شوهر من نیست !
لطفا اجازه بدید تماس بگیرم و بگم هزینه رو براتون ارسال کنند.
+ خیلی خب ، هرچه سریع تر تا ، کسی نیومده.
تلفن رو برداشتم و شماره بابا رو گرفتم.
خدا خدا میکردم جواب بده...
بعد از چند دقیقه صداش توی گوشی پیچید ، و یکدفعه بغض بعدی گلومو چنگ انداخت .
× الو...
بفرمایید...
آب دهنمو با صدا قورت دادم و با صدای لرزون گفتم
_ ب...ب...با...با
+مروا !!!
باز تویی؟
با گفتن کلمهی باز دلم بدجور گرفت .
ولی الان بهش خیلی احتیاج داشتم !
ناراحتیو گذاشتم کنار و خیلی رُک گفتم.
-یه...شماره حساب بهت میدم مبلغی که میگن رو بریز توی حسابشون.
از پشت تلفن هم میشد صدای پوزخندش رو شنید.
+باز پول خواستی و اومدی سراغ من؟
وقتی نامه میذاشتی از خونه در میرفتی باید فکر اینجاهاشم میکردی.
برو از همون دوست جونات بگیر.
-و...ولی تو پدر منی.
چطور میتونی توی شهر غریب ولم کنی؟
بابا من دخترتم...
هم خون توام.
چطور میتونی اینقدر بی رحم باشی ؟؟؟
صد پشت غریبه از توی بی غیرت بهترن...
با بیرحمی تمام گفت.
+متوجه باش داری چی میگی !
من باید برم.
فردا یه جلسه خیلی مهم دارم.
و صدای بوق ممتد...
اشک هام یکی یکی از هم دیگه سبقت میگرفتن.
حالا چه خاکی توی سرم بریزم.
دیگه کیو دارم من ؟؟؟
آنالی ! آره آره آنالی ...
مجبور بودم شماره آنالی رو بگیرم.
دست های لرزونم چند باری سمت شماره ها رفت ولی باز برگشت.
بالاخره تصمیمم رو گرفتم و زنگ زدم.
بعد از ۴ بوق دیگه داشتم نا امید میشدم که صدای خواب آلودش توی گوشی پیچید...
+الوووو.
_الو آنالی!
+ها
تو دیگه کی هستی؟
_من...من مروام.
+که چی.
دیگه گریم گرفته بود.
_آنالی...پول لازمم...
ازت خواهش می کنم یه مبلغی رو به این شماره حسابی که میگم واریز کن.
ما یه زمانی دوست بودیماااا.
چند لحظه ای مکث کرد و بعد گفت
+شماره حساب رو بخون.
با خوشحالی گوشی رو به سمت پرستاری که داشت با تعجب نگاهم می کرد گرفتم و ازش خواستم شماره حسابو بخونه.
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c