eitaa logo
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
4.2هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
8.7هزار ویدیو
92 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️🖇 ‏مـن ندانم به نگاه تو چه رازیست نهان...✨ که‌ من آن راز توان دیدن و گفـتن نتوان :)🌿💔 ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
مِھر را کہ با نبودنت گذراندم ..😔 میشود آبان را اتفاقی بیایی؟! باور کن ؛ پاییز که میشود آدم دلش آمدن میخواهد :)😢🌱
گاهی وقتا خدا میندازتت تو میدون گناه اونقدری قوی هستی حواست به دل امام زمان باشه؟ 💔🖐🏼 ‌‌
همین الان به امام زمان بگو آقا . . . غلط کردم 😔 آقا بد کردم با دلت! 😢 - طفل سهل انگار وقتی که زمین میخورد زود تر از دیگران مادر به دادش میرسد :) 🌱 بگو جون میشه منم کنی؟ 😢 آقا اوضاع دلم داغونه . . آشغال دونی شده دلم . .😔
سلام دوستان و همراهان عزیز ✋🏻 *ان شاءالله ختم 30000شاخه گل صلوات داریم هدیه ب روح مطهر تمام شهدا*🌷 بخصوص شهید بزرگوار *شهید مصطفی صدر زاده*✋🏻 شهید ابراهیم هادی *ان شاءالله به نیت سلامتی امام زمان عج و تعجیل در فرج آقامون وحاجتروایی اعضای کانال و سلامتی تمام بیمارها* *دوستان لطفا تعداد رو به ایدی زیر اعلام کنید* یاعلی.. @mis233 *ان شاءلله تا فردا شب وقت هست*🍃
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
سلام دوستان و همراهان عزیز ✋🏻 *ان شاءالله ختم 30000شاخه گل صلوات داریم هدیه ب روح مطهر تمام شهدا*🌷
سلام رفقا روزتون شهدایی تعداد صلواتها با مشارکت شما دوستان تا الان 15٬004 رسیده🙏🙏🌹🌹🌹🌹🌹🌹 از بزرگورانی که هنوز در این ختم شرکت نکردند ممنون میشم زودتر تعداد صلواتها رو به آیدی ⤵️ارسال کنند... یا علی✋ @mis233
🌹233🌹: 📕دفترچه گناهان یک شهید ۱۶ ساله‼️ ❣️در تفحص شهدا، دفترچه یک شهید 16 ساله که گناهان هر روزش را مینوشت پیدا شد✍️ ❌گناهان یک هفته او اینها بود ؛ شنبه : بدون وضو خوابیدم.😴 یکشنبه : خنده بلند در جمع😆 دوشنبه : وقتی در بازی گل زدم احساس غرور کردم.🤔 سه شنبه : نماز شب را سریع خواندم.📿 چهارشنبه : فرمانده در سلام کردن از من پیشی گرفت.🗣 پنجشنبه : ذکر روز را فراموش کردم.☝️ جمعه : تکمیل نکردن ۱۰۰۰صلوات و بسنده به ۷۰۰ صلوات.😔 🍃🍂🍃 ⁉️ما چی⁉️ حرفامون شده رساله توجیه المسائل‼️ 1️⃣غيبت… تو روشم ميگم🗣 2️⃣تهمت… همه ميگن🔕 3️⃣دروغ… مصلحتي📛 4️⃣رشوه... شيريني🍭 5️⃣ماهواره... شبکه هاي علمي📡 6️⃣مال حرام ... پيش سه هزار ميليارد هیچه💵 7️⃣ربا...💸 همه ميخورن ديگه🚫 8️⃣نگاه به نامحرم...🙈 يه نظر حلاله👀 9️⃣موسيقي حرام...🎼 ارامش بخش🔇 🔟مجلس حرام... يه شب که هزار شب 😆 به خود بیایم تا ما رو‌ به خودمون نیوردند به حساب خود برسیم قبل از اینکه به حسابمون برسند و اعمالمون رو محاسبه کنن🔊📣... 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
یه روز رفته بودم مزارش خیلی بیقرار بودم عکسش رو که روی سنگش حک شده بود هی میبوسیدمش زیر چشمشو... اصلا آروم نمی شدم! پا شدم روی سنگهای بقیه شهدا روپاک می کردم بهشون گفتم ، فکر کنید که مامانتون اومده داره سنگتون تمیز میکنه که آروم بشم خداییش کمی آروم شدم🙃✨ شب که خوابیدم خواب دیدم که مصطفی با چندتا از دوستانش با لباس فرم اومدن در خونه صدا میزنن مامان وگریه میکنن... 💔 بعددقیقا زیر چشم مصطفی چندتا ترکش داره نگاش میکردم، با خودم گفتم مصطفےاصلاصورتش زخمی نبود!صورتش سالم بود! وقتی از خواب بیدار شدم متوجه شدم که دیروز من اینجور بیقرارشدم اذیت شده :) 🥀 بهش قول دادم که دیگه بیقراری نکنم ولی ازاینکه دوستاش صدام کردن مامان خوشحال شدم♥️  راوی مادرشهید ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
ارسالی از اعضای کانال👆 نگاه، لبخند و شفاعت شهدا شامل حالتان ان شاءلله
عالم‌مجازےهم‌محضࢪخداست یادت‌باشھ‌‌‌خدا‌یك‌‌ڪاربر‌ِهمیشھ آنلاینےهست‌ڪہ‌‌اینجاست🙃 وتك‌تكِ‌ڪلیك‌‌هات‌ࢪومیبینھ حواست‌ࢪوجمع‌ڪن شࢪمندش‌نشے☝️ ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ارسالی از اعضای خوب کانالمون 🌷 ممنون از همراهی ودلگرمی هاتون 🌺🍃
🌙✨ دردیست در دلم ڪہ دوایش نگاه توست... دردا ڪہ درد هست و دوا نیست! بگذریم... 💔(:🍃
🌱 هدیه به امام علے ؏♥ به نیابت از شهیدعلےخلیلے و داداش مصطفے✨ متولد۹آبان۱۳۷۱ در تهران ‌شهادت:۱۳۹۳/۰۱/۰۳ 💔 ‌مجروحیت: تهرانپارس شب نیمه شعبان ‌مزارشهید:بهشت‌زهرای‌تهران قطعه۲۴ نامه‌ی‌شهیدبه‌رهبر: "آقا جان! من و هزاران من در برابر درد های شما ساکت نمیشینیم و اگر بارها شاهرگمان را بزنند و هیچ ارگانی خرج مداوایمان را ندهد بازهم نمیگذاریم رگ غیرت و ایمان در کوچه های شهرمان بخشکد🖐🏻 بشکست اگر دل من بفدای چشم مستت سر خُمّ می سلامت، شکند اگر سبویی🙃♥️
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
سلام دوستان و همراهان عزیز ✋🏻 *ان شاءالله ختم 30000شاخه گل صلوات داریم هدیه ب روح مطهر تمام شهدا*🌷
سلام و عرض ادب و احترام🌹🌹🌹🌹🌹 با کمک شما بزرگواران ختم30000شاخه گل صلوات کامل شد... اجر همگی شما با سید و سالار شهیدان🤲🤲🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_هشتاد_و_دو
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 آیه رو فرستادم دم در تا مواظب باشه کسی نیاد داخل . هول هولکی لباس ها رو تنم کردم . یه مانتو مشکی خیلی ساده و البته بلند بود. بلندیش تا یکم پایین زانوهام بود. روسری قواره بلند مشکی هم سرم کردم ، خواستم موهامو بیرون بندازم که یاد اون مَرده افتادم . یک دفعه لرز عجیبی گرفتم... اوووف . حالا چی میشه مگه یه طره موعه دیگه ؟! با خودم گفتم : ولی خیلیا بخاطر همین یه طره موعی که تو میگی خون دادن ! بخاطر حجاب تو خون دادن ! سعی کردم به ندای درونم اهمیت ندم . خب خون نمیدادن . مگه ما مجبورشون کردیم. با دستم دو ، سه بار زدم توی سرم . هوووففف ‌، خسته شدم ... با خودم گفتم : مروا چیزیو به خودت تحمیل نکن !!! دوباره همه ی سوالاتی که راجب همچین مسائلی داشتم به سراغم اومدن ، سعی کردم بهشون فکر نکنم... موهامو محکم بالا بستم و روسری رو آوردم جلو . دستی به لباسام کشیدم و از نماز خونه خارج شدم . آیه و آراد در حال صحبت کردن بودن. آیه پشتش به من بود و منو نمی دید . اما آراد درست رو به روم بود ولی متوجه حضور من نشد. + آراد مامان و بابا خیلی نگرانت شدن. یه زنگ بهشون بزن. × چشم. رفتم جلوتر که با چشمای آبی آراد چشم تو چشم شدم. با دیدنم میخواست مثل همیشه سرشو پایین بندازه ،اما این بار این کارو نکرد . چند ثانیه به صورتم خیره موند که با غرغرهای آیه به خودش اومد و با لبخندی سرشو پایین انداخت. + آراد چته ؟ چرا مثل شیرین عقل ها میخندی و سرتو میندازی پای........... آیه با دیدن من حرفش نصفه نیمه موند. با ذوق به سمتم اومد و چندین بار محکم بغلم کرد و در همون حال گفت. + وایییییی مروا جون ، چقدر حجاب بهت میاد ،خوشگلم. تازه معنی نگاه ها و لبخند آراد رو متوجه شدم. به آراد بی اعتنایی کردم ولی جواب آیه رو با لبخند گرمی دادم. آراد با همون سر افتاده و لبخندی که خیلی بهش می اومد گفت × تا اذانو نگفتن من برم یه چیزی بخرم ، بخوریم . با اجازه. آیه نخودی خندید و گفت + به سلامت . فقط زیاد طولش نده ! × چشم ، یاعلی . اومدم خداحافظی کنم که رفت ... آیه دوباره با ذوق نگاهم کرد وگفت . + فقط یه چادر کم داریا ! خندیدم و گفتم . _ حرفشم نزن ! چیزیو بدون حساب و کتاب به خودم تحمیل نمیکنم ! خواست حرفی بزنه که گفتم. _ من تو اتاقی که بستری بودم یه کاری دارم. تو برو وضوخونه منم میام... باشه ای گفت . و منم سریع به سمت پذیرش حرکت کردم. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 نمیدونستم کارم درسته یا نه ! اصلا جواب تلفنمو میدن یا نه ! دلو به دریا زدم و قدمامو تند تر کردم ... ضربان قلبم بالا رفته بود و دستم میلرزید . به پذیرش رسیدم. _ سلامی مجدد . ببخشید ساعت چنده ؟! + سلام. ساعت ۴ و ۲۰ دقیقه . _ ببخشید میتونم با تلفنتون یه تماس بگیرم ؟ + الان ؟ _ بله ، باور کنید خیلی ضروریه . فقط اینکه میتونم هزینه ترخیصمو کارت به کارت کنم... یعنی من الانم کارتم همراهم نیست . میخوام بگم براتون هزینشو بفرستند . + اجازه بدید با همکارم صحبت کنم. خانومه به سمت اتاقی رفت ... خیلی اضطراب داشتم و دلیلشم نمی دونستم. به راهرو نگاهی انداختم ، کسی نبود ، با خیال راحت نفسی کشیدم. بعد از چند دقیقه خودش و همکارش اومدن. سریع گفتم. _ ‌میشه ؟ + مگه شوهرتون حساب نمی کنند ؟ با عصبانیت گفتم. _ خیر ، اون شوهر من نیست ! لطفا اجازه بدید تماس بگیرم و بگم هزینه رو براتون ارسال کنند. + خیلی خب ، هرچه سریع تر تا ، کسی نیومده. تلفن رو برداشتم و شماره بابا رو گرفتم. خدا خدا میکردم جواب بده... بعد از چند دقیقه صداش توی گوشی پیچید ، و یکدفعه بغض بعدی گلومو چنگ انداخت . × الو... بفرمایید... آب دهنمو با صدا قورت دادم و با صدای لرزون گفتم _ ب...ب...با...با +مروا !!! باز تویی؟ با گفتن کلمه‌ی باز دلم بدجور گرفت . ولی الان بهش خیلی احتیاج داشتم ! ناراحتیو گذاشتم کنار و خیلی رُک گفتم. -یه...شماره حساب بهت میدم مبلغی که میگن رو بریز توی حسابشون. از پشت تلفن هم میشد صدای پوزخندش رو شنید. +باز پول خواستی و اومدی سراغ من؟ وقتی نامه میذاشتی از خونه در میرفتی باید فکر اینجاهاشم میکردی. برو از همون دوست جونات بگیر. -و...ولی تو پدر منی. چطور میتونی توی شهر غریب ولم کنی؟ بابا من دخترتم... هم خون توام. چطور میتونی اینقدر بی رحم باشی ؟؟؟ صد پشت غریبه از توی بی غیرت بهترن... با بیرحمی تمام گفت. +متوجه باش داری چی میگی ! من باید برم. فردا یه جلسه خیلی مهم دارم. و صدای بوق ممتد... اشک هام یکی یکی از هم دیگه سبقت میگرفتن. حالا چه خاکی توی سرم بریزم. دیگه کیو دارم من ؟؟؟ آنالی ! آره آره آنالی ... مجبور بودم شماره آنالی رو بگیرم. دست های لرزونم چند باری سمت شماره ها رفت ولی باز برگشت. بالاخره تصمیمم رو گرفتم و زنگ زدم. بعد از ۴ بوق دیگه داشتم نا امید میشدم که صدای خواب آلودش توی گوشی پیچید... +الوووو. _الو آنالی! +ها تو دیگه کی هستی؟ _من...من مروام. +که چی. دیگه گریم گرفته بود. _آنالی...پول لازمم... ازت خواهش می کنم یه مبلغی رو به این شماره حسابی که میگم واریز کن. ما یه زمانی دوست بودیماااا. چند لحظه ای مکث کرد و بعد گفت +شماره حساب رو بخون. با خوشحالی گوشی رو به سمت پرستاری که داشت با تعجب نگاهم می کرد گرفتم و ازش خواستم شماره حسابو بخونه. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 نفسمو با صدا بیرون دادم ودستی به چشمای تَرم کشیدم و با آستین مانتو بینیمو پاک کردم. به عقب برگشتم که با آراد چشم تو چشم شدم... درست پشت سرم ایستاده بود. چشمای آبی پر از تعجبشو به چشمای خیس اشک من دوخته بود . بی اعتنا بهش خواستم از کنارش رد بشم که دستشو مانعم کرد . چند ثانیه به صورتم خیره موند و ل*ب زد . + این چه کاری بود کردید ؟! دوباره بغض بدی گلومو چنگ انداخت ، نفس کشیدن برام سخت شد . آخه چقدر جلوی حجتی باید خورد میشدم !! چقدر غرورم جلوش شکسته بشه ! خدایااااا بس نیستتتتت !!! تاوان کدوم کارمو دارم پس میدم !!! به چشمای آبیش زل و زدم و چشمامو بستم که قطره اشک داغی روی گونم نشست. بغضم و تمام حرفایی که توی دلم سنگینی میکرد ، باهم ترکید . _چقدر باید توی این سفر سربار شما باشم؟ بابا منم آدمم... وجدان دارم... کور که نیستم می بینم ! میدونم شما توی این دور و زمونه به زور مخارج تونو در میارید. میدونم همش حلاله. ولی نمیخوام با دادنش به منی که ۲۰ سال با خدا قهر بودم، حرومش کنید. +اما... هیچ چیزی مهم تر از غرورتون نیست. شما غرورتون رو پیش تک تک این افراد و حتی من ، شکوندید بخاطر این افکار بچگانه؟ با افعال جمع صحبت میکرد و من بیشتر اذیت میشدم. _نمیتونم ببینم وقتی شما به سختی پول حلال در میاری، من یک شبه با یه لجبازی احمقانه همشو به باد بدم... +کمک به خلق خدا برام باعث افتخاره. _اما کمک به کسی که ۲۰ سال با خدا قهر بوده .... لعنت به این اشکا که راه باز کردن روی صورتم. بی توجه قدم تند کردم سمت حیاط . روی صندلی توی حیاط نشستم و زانوهام رو توی بغلم جمع کردم ... دلخور بودم اونم خیلی اما از کی نمیدونم ! از پدری که غرورمو شکوند ؟ از مادری که اصلا سراغی ازم نگرفت ؟! از بی اعتنایی های آنالی ؟! از برادری که نمیدونم چه بلایی سرش اومده؟! قلبم هر لحظه فشرده و فشرده تر میشد... با صدای لرزون رو به آسمون گفتم. _خدایا چه بلایی داره سرم میاد ؟؟ چرا اینجوری شدم ؟ چرا از وقتی به سمت تو اومدم هی غمگین تر میشم؟ مگه نمیگفتن بهم کمک میکنی ؟ مگه توخوب نبودی ؟ چرا با من بد تا میکنی ؟ مگه نمی گفتن اگه یه قدم به سمتت بردارم صد قدم برمیداری؟ پس کو؟ یعنی... یعنی همش دروغ بود؟ ‌هق هقم اوج گرفت و با صدای بلند گریه میکردم... _دیگه صبرم تمام شدههههه !!! خداااایااااا صدامو میشنوی ، دیگه نمی تونم تحمل کنم. خسته شدم. از این همه درد. از این همه خورد شدن. از این همه کوچیک شدن... چطور میتونی درد بندتو ببینی و ساکت بشینی؟ میدونم من بنده بدی برات بودم... اما... اما سعی کردم اون طوری باشم که تو میخوای. دیگه صبرم لبریز شده خداااااا... کم اوردم... همه میگن هستی... وجود داری... میبینی... پس اگه وجود داری خودتو نشون بده... بهم بفهمون یه حامی بزرگ دارم که کمکم میکنه... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 [[[[[ از زبان آراد ]]]]] از بوفه بیمارستان چهار تا کیک و آبمیوه گرفتم و سریع به طرف اتاق مروا حرکت کردم. آیه گفت که آخرین بار مروا رو تو بخش پذیرش دیده. با فکر اینکه دوباره بخواد بچه بازی کنه و حالش خراب بشه، نایلون حاوی کیک و آبمیوه رو به آیه دادم و سریع به سمت پذیرش حرکت کردم. با دیدن مروا که داشت با یکی تلفنی صحبت می کرد، خیالم راحت شد و نفس آسوده ای کشیدم. خواستم برگردم پیش آیه که با شنیدن حرفش، ناخواسته ایستادم و به مکالمه اش گوش کردم. _ و...ولی تو پدر منی. چطور میتونی توی شهر غریب ولم کنی ؟ بابا من دخترتم ... هم خون تو ام . چطور میتونی اینقدر بی رحم باشی ؟؟؟ صد پشت غریبه از توی بی غیرت بهترن. با شنیدن حرفاش و اصرارهاش به این و اون ، دلم تیکه تیکه شد... وقتی با اون چشمای پر از اشکش و اون صدای لرزونش از کنارم رد شد، انگار دنیا روی سرم آوار شد. دنبالش راه افتادم... حرف ها و اشک هاش آتیش به جونم می انداخت . نمیدونم از کی اینقدر برام مهم شده بود ! درست مثل آیه دوست نداشتم ناراحتیشو ببینم . با کلمه درست مثل آیه خودمو گول زدم و سعی کردم به خودم حالی کنم که هیچ حسی نسبت بهش ندارم... این دختر واقعا عجیب و خارق العاده بود... رفتم طرفش تا باهاش صحبت کنم. توی حیاط روی صندلی زرد رنگی زیر درختی نشسته بود ... +خانم فرهمند. با شنیدن صدام، هق هق هاش اوج گرفت و منو تا مرز جنون میبرد. _سکوت... +خانم فرهمند. با صدای پر بغض و گرفته ای گفت _بله؟ اومدی باز خورد شدنمو ببینی؟ پس ببین. ببین سر یه انتخاب بچگانه... سر خدایی که اصلا معلوم نیست وجود داره یا نه، چقدر خورد شدم... معلوم نیست کی اصلا به وجودش آورده. و دوباره شروع کرد به گریه کردن و صداش بین دستایی که جلوی دهنش گرفته بود خفه میشد. سرم رو با شرمگینی پایین انداختم و استغفراللهی زیر لب زمزمه کردم. +ببینید خانم فرهمند ، شما دعوت شده شهدا هستید و اومدنتون به اینجا قطعا حکمتی داشته . در مورد اینکه خدا رو کی خلق کرده باید بگم که خداوند اونقدر بلند مرتبه و بزرگ هست که اصلا نیازی به اثابت کردنش نیست . ببینید میگید خدا رو کی خلق کرده ؟! لازم هست بدونید خدا ، خدای بی نیازیه درسته ؟ صورتشو ازم پنهان کرد و با بغض گفت _ آ...آره + بسیار خب. حالا که خدا موجود بی نیازیه یعنی به هیچ چیزی نیاز نداره ! پس نیازم نداره که کسی خلقش کرده باشه ! متوجه شدید ؟ + ببینید صرفا موجودات نیازمند ، نیاز دارند که کسی خلقشون کنه اما خدا که بی نیازه و نیازی نداره کسی خلق کنه . دوباره با همون صدایی که قلبمو تیکه تیکه میکرد گفت _ ‌پس چرا ما نمی بینیمش ؟ + شما الان منو می بینید دیگه درسته ؟! من چی دارم ؟ طول و عرض و ارتفاع دارم ، به طور کلی جسم دارم. آیا الان که من اینجا هستم میتونم همزمان تهران هم باشم ؟ مسلما جواب شما خیر هست . پس من در یک مکان مشخصی هستم و به این مکان نیازمندم درسته ؟ من جسم دارم و این جسمم محدود هست ، محدود به یک مکان مشخص ، الان که اینجا هستم نمیتونم تهران باشم ، من به مکانم نیازمندم ، به زمانم نیازمندم. پس اگر شما خدا رو ببینید یعنی اون هم جسم داره هم محدود به یک زمان و مکان مشخصی هست به طور کلی نیازمنده به زمان و مکان. اما شما اول گفتید خدای من بی نیازه ! پس نیازی نداره ما ببینیمش. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 سکوت کرده بود . + خ...خانوم فرهمند. احساس کردم بدنش یکم لرزید و بیشتر زانوهاشو در آغوشش گرفت . + حالتون خوبه ؟ آروم سرشو بلند کرد ... برای ثانیه ای چشم تو چشم شدیم که این بار اون نگاهشو دزدید و به رو به رو خیره شد . _ به نظرت منو میبخشه ؟ گنگ نگاهش کردم . + متوجه نمیشم ! نیمچه نگاهی کرد و دوباره سرشو پایین انداخت. _ خ...خدا رو میگم. به نظر شما میتونم برگردم ؟ اصلا خدا منو دوست داره ؟ یه چیزی درونم میگه اصلا منو دوست نداره. خیلی گناه کردم ... دستشو جلوی دهنش گذاشت و دوباره شروع کرد به گریه کردن . اگه بدونست وقتی گریه میکنه چه حالی بهم دست میده هیچ وقت همچین کاری نمی کرد . به زور خودم رو نگه داشتم که بهش نگم گریه نکن اون اشکات داره داغونم میکنه. + خانم فرهمند ، آروم باشید . بله ، چرا نبخشه ؟ فقط کافیه آدم پشیمون باشه... از کارهاش از گناهاش از عملش . اگر از ته ته قلبش پشیمون باشه همین اکتفا میکنه. به قول حاج آقا پناهیان ، خدا دوستمون داره ، ما سرمون رو انداختیم پایین رفتیم دنبال دلمون. ما سرمون رو انداختیم پایین و توجه نکردیم ! هق هقش بلند شد و بدنش هم شروع کرد به لرزیدن، انگار روی ویبره بود . توی دلم گفتم . گریه نکن... ازت خواهش می کنم گریه نکن. این اشکات داره داغونم می کنه. تو رو به همون خدایی که می پرستی،گریه نکن... دیگه طاقت دیدن اشک هایی که تک تکش خنجری به قلبم بود رو نداشتم... همین که خواستم بلند بشم. مروا زودتر از من بلند شد و درست روبروم ایستاد . توی چشمام زل زد و چند تا نفس عمیق کشید . _ ر...راست...راستش میخواستم ، یه چیز خیلی مهم رو بهتون بگم. + بفر........ با شنیدن صدای اذان حرفم نصفه نیمه موند. مروا هم با شنیدن صدای اذان، چیزی نگفت و به طرف نماز خانه خواهران راه افتاد. منم سریع به طرف نماز خونه برادران حرکت کردم. یعنی چی میخواست بگه ؟ گفت خیلی مهمه ... ای بابا ، زیادی دارم بهش فکر میکنما ! استغفرالله ، پناه بر خدا . وارد نماز خونه شدم و بعد از نیت شروع کردم به خوندن نماز صبح. اما..... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c