eitaa logo
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
4.4هزار دنبال‌کننده
21.8هزار عکس
12.4هزار ویدیو
152 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 سکوت کرده بود . + خ...خانوم فرهمند. احساس کردم بدنش یکم لرزید و بیشتر زانوهاشو در آغوشش گرفت . + حالتون خوبه ؟ آروم سرشو بلند کرد ... برای ثانیه ای چشم تو چشم شدیم که این بار اون نگاهشو دزدید و به رو به رو خیره شد . _ به نظرت منو میبخشه ؟ گنگ نگاهش کردم . + متوجه نمیشم ! نیمچه نگاهی کرد و دوباره سرشو پایین انداخت. _ خ...خدا رو میگم. به نظر شما میتونم برگردم ؟ اصلا خدا منو دوست داره ؟ یه چیزی درونم میگه اصلا منو دوست نداره. خیلی گناه کردم ... دستشو جلوی دهنش گذاشت و دوباره شروع کرد به گریه کردن . اگه بدونست وقتی گریه میکنه چه حالی بهم دست میده هیچ وقت همچین کاری نمی کرد . به زور خودم رو نگه داشتم که بهش نگم گریه نکن اون اشکات داره داغونم میکنه. + خانم فرهمند ، آروم باشید . بله ، چرا نبخشه ؟ فقط کافیه آدم پشیمون باشه... از کارهاش از گناهاش از عملش . اگر از ته ته قلبش پشیمون باشه همین اکتفا میکنه. به قول حاج آقا پناهیان ، خدا دوستمون داره ، ما سرمون رو انداختیم پایین رفتیم دنبال دلمون. ما سرمون رو انداختیم پایین و توجه نکردیم ! هق هقش بلند شد و بدنش هم شروع کرد به لرزیدن، انگار روی ویبره بود . توی دلم گفتم . گریه نکن... ازت خواهش می کنم گریه نکن. این اشکات داره داغونم می کنه. تو رو به همون خدایی که می پرستی،گریه نکن... دیگه طاقت دیدن اشک هایی که تک تکش خنجری به قلبم بود رو نداشتم... همین که خواستم بلند بشم. مروا زودتر از من بلند شد و درست روبروم ایستاد . توی چشمام زل زد و چند تا نفس عمیق کشید . _ ر...راست...راستش میخواستم ، یه چیز خیلی مهم رو بهتون بگم. + بفر........ با شنیدن صدای اذان حرفم نصفه نیمه موند. مروا هم با شنیدن صدای اذان، چیزی نگفت و به طرف نماز خانه خواهران راه افتاد. منم سریع به طرف نماز خونه برادران حرکت کردم. یعنی چی میخواست بگه ؟ گفت خیلی مهمه ... ای بابا ، زیادی دارم بهش فکر میکنما ! استغفرالله ، پناه بر خدا . وارد نماز خونه شدم و بعد از نیت شروع کردم به خوندن نماز صبح. اما..... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
🥀شهید گمنام🥀: 🥀شهید گمنام🥀: 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 #رمان_عارفانه❣ 💫
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 ❣ 💫شهید احمدعلی نیری💫 ادامه قسمت قبلی 🌷احمداقا در ادامه‌ی خاطرات می نویسد: 💮روز چهارشنبه می‌خواستم وضو بگیرم برای نماز که یک لحظه چشمم به حضرت(عج)افتاد.... تاریخ۱۳۶۴/۱۱/۱۶ پادگان دوکوهه «خوشبحالت احمد آقا...😭» 🌷در جایی دیگر از این دفتر آورده: ✨در روز جمعه در حسینیه‌ی حاج همت پادگان دو کوهه در مجلس آقا امام زمان(عج) گریه ‌زیادی کردم. بعد از توسلات وقتی به خود آمدم دیدم که از همه‌ی اشکی که ریختم یک قطره‌اش به زمین نریخته! گویا ملائک همه‌ را باخود برده بودند. 🔶ادامـــــه دارد...↩️ 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 خبر شهادت ✨راوی: مادرشهید✨ 💠سه ماه بود که احمدبه جبهه رفته بود.به جز یکی دو نامه، دیگر از او خبر نداشتیم.نگران احمدبودم، به بچه‌ها گفتم: خبری از احمد ندارید؟ من خیلی نگرانم. ✨یک روز دیدم رادیو عملیات پخش می کند.نگرانی من بیشتر شد.ضربان قلب من شدیدتر شده بود. 🌿مردم از خبر شروع عملیات خوشحال بودند، اما واقعا هیچکس نمی تواند حال و هوای مادری که از فرزندش بی خبر است را درک کند. 💠همه می دانستند احمدبهترین و کم‌آزارترین فرزند من بود.خیلی او را دوست داشتم. حالا این بی خبری خیلی من را نگران کرده بود، مرتب دعا می‌خواندم و به یاد احمدبودم. 🌿تا اینکه یک شب در عالم خواب دیدم کبوتری سفید🕊‌ روی شانه‌ی من نشست، بعد کبوتر دیگری🕊در کنار او قرار گرفت و هردو به سوی آسمان پر کشیدند حیرت زده از خواب پریدم، نکند که این دومین پرنده، نشان از دومین شهید خانواده ماست؟!اما نه، ان شاالله احمد سالم بر‌می گردد. 🔶ادامـــــه دارد...↩️ با نگاه گرمتون رو به ما ببخشین😊 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 ┏━━━🍃🌹🌹🌹🌹🍂━━━┓ @sadrzadeh1 ┗━━━🍂🌹🌹🌹🌹🍃━━━┛
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
🥀شهید گمنام🥀: 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 #رمان_عارفانه❣ 💫شهید احمدعلی ن
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 ❣ 💫شهید احمدعلی نیری💫 ادامه قسمت قبلی 🌷احمداقا در ادامه‌ی خاطرات می نویسد: 💮روز چهارشنبه می‌خواستم وضو بگیرم برای نماز که یک لحظه چشمم به حضرت(عج)افتاد.... تاریخ۱۳۶۴/۱۱/۱۶ پادگان دوکوهه «خوشبحالت احمد آقا...😭» 🌷در جایی دیگر از این دفتر آورده: ✨در روز جمعه در حسینیه‌ی حاج همت پادگان دو کوهه در مجلس آقا امام زمان(عج) گریه ‌زیادی کردم. بعد از توسلات وقتی به خود آمدم دیدم که از همه‌ی اشکی که ریختم یک قطره‌اش به زمین نریخته! گویا ملائک همه‌ را باخود برده بودند. 🔶ادامـــــه دارد...↩️ با نگاه گرمتون رو به ما ببخشین😊✨ 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 ❣ 💫شهید احمدعلی نیّری💫 خبر شهادت ✨راوی: مادرشهید✨ 💠سه ماه بود که احمدبه جبهه رفته بود.به جز یکی دو نامه، دیگر از او خبر نداشتیم.نگران احمدبودم، به بچه‌ها گفتم: خبری از احمد ندارید؟ من خیلی نگرانم. ✨یک روز دیدم رادیو عملیات پخش می کند.نگرانی من بیشتر شد.ضربان قلب من شدیدتر شده بود. 🌿مردم از خبر شروع عملیات خوشحال بودند، اما واقعا هیچکس نمی تواند حال و هوای مادری که از فرزندش بی خبر است را درک کند. 💠همه می دانستند احمدبهترین و کم‌آزارترین فرزند من بود.خیلی او را دوست داشتم. حالا این بی خبری خیلی من را نگران کرده بود، مرتب دعا می‌خواندم و به یاد احمدبودم. 🌿تا اینکه یک شب در عالم خواب دیدم کبوتری سفید🕊‌ روی شانه‌ی من نشست، بعد کبوتر دیگری🕊در کنار او قرار گرفت و هردو به سوی آسمان پر کشیدند حیرت زده از خواب پریدم، نکند که این دومین پرنده، نشان از دومین شهید خانواده ماست؟!اما نه، ان شاالله احمد سالم بر‌می گردد. 🔶ادامـــــه دارد...↩️ با نگاه گرمتون رو به ما ببخشین😊✨ 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 ┏━━━🍃🌹🌹🌹🌹🍂━━━┓ @sadrzadeh1 ┗━━━🍂🌹🌹🌹🌹🍃━━━┛