eitaa logo
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
4.4هزار دنبال‌کننده
21.8هزار عکس
12.4هزار ویدیو
152 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 [[[[[ از زبان آراد ]]]]] از بوفه بیمارستان چهار تا کیک و آبمیوه گرفتم و سریع به طرف اتاق مروا حرکت کردم. آیه گفت که آخرین بار مروا رو تو بخش پذیرش دیده. با فکر اینکه دوباره بخواد بچه بازی کنه و حالش خراب بشه، نایلون حاوی کیک و آبمیوه رو به آیه دادم و سریع به سمت پذیرش حرکت کردم. با دیدن مروا که داشت با یکی تلفنی صحبت می کرد، خیالم راحت شد و نفس آسوده ای کشیدم. خواستم برگردم پیش آیه که با شنیدن حرفش، ناخواسته ایستادم و به مکالمه اش گوش کردم. _ و...ولی تو پدر منی. چطور میتونی توی شهر غریب ولم کنی ؟ بابا من دخترتم ... هم خون تو ام . چطور میتونی اینقدر بی رحم باشی ؟؟؟ صد پشت غریبه از توی بی غیرت بهترن. با شنیدن حرفاش و اصرارهاش به این و اون ، دلم تیکه تیکه شد... وقتی با اون چشمای پر از اشکش و اون صدای لرزونش از کنارم رد شد، انگار دنیا روی سرم آوار شد. دنبالش راه افتادم... حرف ها و اشک هاش آتیش به جونم می انداخت . نمیدونم از کی اینقدر برام مهم شده بود ! درست مثل آیه دوست نداشتم ناراحتیشو ببینم . با کلمه درست مثل آیه خودمو گول زدم و سعی کردم به خودم حالی کنم که هیچ حسی نسبت بهش ندارم... این دختر واقعا عجیب و خارق العاده بود... رفتم طرفش تا باهاش صحبت کنم. توی حیاط روی صندلی زرد رنگی زیر درختی نشسته بود ... +خانم فرهمند. با شنیدن صدام، هق هق هاش اوج گرفت و منو تا مرز جنون میبرد. _سکوت... +خانم فرهمند. با صدای پر بغض و گرفته ای گفت _بله؟ اومدی باز خورد شدنمو ببینی؟ پس ببین. ببین سر یه انتخاب بچگانه... سر خدایی که اصلا معلوم نیست وجود داره یا نه، چقدر خورد شدم... معلوم نیست کی اصلا به وجودش آورده. و دوباره شروع کرد به گریه کردن و صداش بین دستایی که جلوی دهنش گرفته بود خفه میشد. سرم رو با شرمگینی پایین انداختم و استغفراللهی زیر لب زمزمه کردم. +ببینید خانم فرهمند ، شما دعوت شده شهدا هستید و اومدنتون به اینجا قطعا حکمتی داشته . در مورد اینکه خدا رو کی خلق کرده باید بگم که خداوند اونقدر بلند مرتبه و بزرگ هست که اصلا نیازی به اثابت کردنش نیست . ببینید میگید خدا رو کی خلق کرده ؟! لازم هست بدونید خدا ، خدای بی نیازیه درسته ؟ صورتشو ازم پنهان کرد و با بغض گفت _ آ...آره + بسیار خب. حالا که خدا موجود بی نیازیه یعنی به هیچ چیزی نیاز نداره ! پس نیازم نداره که کسی خلقش کرده باشه ! متوجه شدید ؟ + ببینید صرفا موجودات نیازمند ، نیاز دارند که کسی خلقشون کنه اما خدا که بی نیازه و نیازی نداره کسی خلق کنه . دوباره با همون صدایی که قلبمو تیکه تیکه میکرد گفت _ ‌پس چرا ما نمی بینیمش ؟ + شما الان منو می بینید دیگه درسته ؟! من چی دارم ؟ طول و عرض و ارتفاع دارم ، به طور کلی جسم دارم. آیا الان که من اینجا هستم میتونم همزمان تهران هم باشم ؟ مسلما جواب شما خیر هست . پس من در یک مکان مشخصی هستم و به این مکان نیازمندم درسته ؟ من جسم دارم و این جسمم محدود هست ، محدود به یک مکان مشخص ، الان که اینجا هستم نمیتونم تهران باشم ، من به مکانم نیازمندم ، به زمانم نیازمندم. پس اگر شما خدا رو ببینید یعنی اون هم جسم داره هم محدود به یک زمان و مکان مشخصی هست به طور کلی نیازمنده به زمان و مکان. اما شما اول گفتید خدای من بی نیازه ! پس نیازی نداره ما ببینیمش. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
🥀شهید گمنام🥀: 🥀شهید گمنام🥀: 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 #رمان_عارفانه❣ 💫
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 ❣ 💫شهید احمدعلی نیری💫 ادامه قسمت قبلی 🌷احمداقا در ادامه‌ی خاطرات می نویسد: 💮روز چهارشنبه می‌خواستم وضو بگیرم برای نماز که یک لحظه چشمم به حضرت(عج)افتاد.... تاریخ۱۳۶۴/۱۱/۱۶ پادگان دوکوهه «خوشبحالت احمد آقا...😭» 🌷در جایی دیگر از این دفتر آورده: ✨در روز جمعه در حسینیه‌ی حاج همت پادگان دو کوهه در مجلس آقا امام زمان(عج) گریه ‌زیادی کردم. بعد از توسلات وقتی به خود آمدم دیدم که از همه‌ی اشکی که ریختم یک قطره‌اش به زمین نریخته! گویا ملائک همه‌ را باخود برده بودند. 🔶ادامـــــه دارد...↩️ 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 خبر شهادت ✨راوی: مادرشهید✨ 💠سه ماه بود که احمدبه جبهه رفته بود.به جز یکی دو نامه، دیگر از او خبر نداشتیم.نگران احمدبودم، به بچه‌ها گفتم: خبری از احمد ندارید؟ من خیلی نگرانم. ✨یک روز دیدم رادیو عملیات پخش می کند.نگرانی من بیشتر شد.ضربان قلب من شدیدتر شده بود. 🌿مردم از خبر شروع عملیات خوشحال بودند، اما واقعا هیچکس نمی تواند حال و هوای مادری که از فرزندش بی خبر است را درک کند. 💠همه می دانستند احمدبهترین و کم‌آزارترین فرزند من بود.خیلی او را دوست داشتم. حالا این بی خبری خیلی من را نگران کرده بود، مرتب دعا می‌خواندم و به یاد احمدبودم. 🌿تا اینکه یک شب در عالم خواب دیدم کبوتری سفید🕊‌ روی شانه‌ی من نشست، بعد کبوتر دیگری🕊در کنار او قرار گرفت و هردو به سوی آسمان پر کشیدند حیرت زده از خواب پریدم، نکند که این دومین پرنده، نشان از دومین شهید خانواده ماست؟!اما نه، ان شاالله احمد سالم بر‌می گردد. 🔶ادامـــــه دارد...↩️ با نگاه گرمتون رو به ما ببخشین😊 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 ┏━━━🍃🌹🌹🌹🌹🍂━━━┓ @sadrzadeh1 ┗━━━🍂🌹🌹🌹🌹🍃━━━┛
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
🥀شهید گمنام🥀: 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 #رمان_عارفانه❣ 💫شهید احمدعلی ن
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 ❣ 💫شهید احمدعلی نیری💫 ادامه قسمت قبلی 🌷احمداقا در ادامه‌ی خاطرات می نویسد: 💮روز چهارشنبه می‌خواستم وضو بگیرم برای نماز که یک لحظه چشمم به حضرت(عج)افتاد.... تاریخ۱۳۶۴/۱۱/۱۶ پادگان دوکوهه «خوشبحالت احمد آقا...😭» 🌷در جایی دیگر از این دفتر آورده: ✨در روز جمعه در حسینیه‌ی حاج همت پادگان دو کوهه در مجلس آقا امام زمان(عج) گریه ‌زیادی کردم. بعد از توسلات وقتی به خود آمدم دیدم که از همه‌ی اشکی که ریختم یک قطره‌اش به زمین نریخته! گویا ملائک همه‌ را باخود برده بودند. 🔶ادامـــــه دارد...↩️ با نگاه گرمتون رو به ما ببخشین😊✨ 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 ❣ 💫شهید احمدعلی نیّری💫 خبر شهادت ✨راوی: مادرشهید✨ 💠سه ماه بود که احمدبه جبهه رفته بود.به جز یکی دو نامه، دیگر از او خبر نداشتیم.نگران احمدبودم، به بچه‌ها گفتم: خبری از احمد ندارید؟ من خیلی نگرانم. ✨یک روز دیدم رادیو عملیات پخش می کند.نگرانی من بیشتر شد.ضربان قلب من شدیدتر شده بود. 🌿مردم از خبر شروع عملیات خوشحال بودند، اما واقعا هیچکس نمی تواند حال و هوای مادری که از فرزندش بی خبر است را درک کند. 💠همه می دانستند احمدبهترین و کم‌آزارترین فرزند من بود.خیلی او را دوست داشتم. حالا این بی خبری خیلی من را نگران کرده بود، مرتب دعا می‌خواندم و به یاد احمدبودم. 🌿تا اینکه یک شب در عالم خواب دیدم کبوتری سفید🕊‌ روی شانه‌ی من نشست، بعد کبوتر دیگری🕊در کنار او قرار گرفت و هردو به سوی آسمان پر کشیدند حیرت زده از خواب پریدم، نکند که این دومین پرنده، نشان از دومین شهید خانواده ماست؟!اما نه، ان شاالله احمد سالم بر‌می گردد. 🔶ادامـــــه دارد...↩️ با نگاه گرمتون رو به ما ببخشین😊✨ 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 ┏━━━🍃🌹🌹🌹🌹🍂━━━┓ @sadrzadeh1 ┗━━━🍂🌹🌹🌹🌹🍃━━━┛