eitaa logo
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
4.2هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
8.8هزار ویدیو
92 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
💚 از تمـام بودنــے ها... تــــو فقـط از آن مــن باش! ڪہ بـہ غیــر با تــو بــودن دلــــم آرزو نـــدارد! ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
السلام علی شهدای ❤️❤️ سلام به دوستان ✋ امروز هم به مدد شهدا ، کارمون رو شروع میکنیم... طبق فرمایش امام خامنہ اے ؛ « نگہ داشتن یاد ، کم تر از نیست ... » ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝ اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
و‌خد‌اعشق‌ر‌‌ابے‌بھانہ‌آفرید ‌‌تابے‌بھانہ‌عاشق‌شوے و‌بنده‌ے‌عاشقت‌گفت‌↯ وقتی‌عقل‌عاشق‌شود عشق‌عاقل‌میشود آنگاه‌شهید‌میشوے ❣یـــازهــرا سـلام الله عـلـیها❣ 🕊🥀 صبحتون شهدایی ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝ اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 هرروز یک صفحه صفحه44 به نیت فرج صاحب الزمان 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 🌹🌹 260 - و آن‌گاه‌ ‌که‌ ابراهیم‌ ‌گفت‌: پروردگارا! ‌به‌ ‌من‌ بنما ‌که‌ مردگان‌ ‌را‌ چگونه‌ زنده‌ می‌کنی‌! فرمود: مگر باور نداری‌! ‌گفت‌: چرا، ولی‌ ‌از‌ ‌آن‌ جهت‌ ‌که‌ دلم‌ مطمئن‌ شود فرمود: چهار پرنده‌ بگیر [و بکش‌] و پاره‌ پاره‌ کن‌ [و درهم‌ بیامیز]، سپس‌ ‌بر‌ ‌هر‌ کوهی‌ پاره‌ای‌ ‌از‌ ‌آنها‌ ‌را‌ بگذار، آن‌گاه‌ ‌آنها‌ ‌را‌ فراخوان‌، [خواهی‌ دید] ‌که‌ شتابان‌ ‌به‌ سوی‌ تو می‌آیند، و بدان‌ ‌که‌ ‌خدا‌ شکست‌ناپذیر حکیم‌ ‌است‌ 261 - داستان‌ کسانی‌ ‌که‌ مالشان‌ ‌را‌ ‌در‌ راه‌ ‌خدا‌ می‌بخشند چون‌ داستان‌ دانه‌ای‌ ‌است‌ ‌که‌ هفت‌ خوشه‌ برویاند ‌که‌ ‌در‌ ‌هر‌ خوشه‌ای‌ صد دانه‌ [‌باشد‌]، و ‌خدا‌ ‌برای‌ ‌هر‌ کس‌ بخواهد [پاداشی‌] چند برابر می‌دهد و ‌خدا‌ وسعت‌ بخش‌ داناست‌ 262 - کسانی‌ ‌که‌ مالشان‌ ‌را‌ ‌در‌ راه‌ ‌خدا‌ می‌بخشند و ‌به‌ دنبال‌ بخشش‌ ‌خود‌ منّت‌ و آزاری‌ نمی‌آورند، اجرشان‌ نزد پروردگارشان‌ [محفوظ] ‌است‌ و نه‌ بیمی‌ ‌بر‌ آنهاست‌ و نه‌ اندوهگین‌ شوند 263 - سخن‌ خوش‌ [‌با‌ نیازمندان‌] و گذشت‌، ‌از‌ صدقه‌ای‌ ‌که‌ آزاری‌ ‌در‌ پی‌ دارد بهتر ‌است‌، و ‌خدا‌ بی‌نیاز و بردبار ‌است‌ 264 - ای‌ مؤمنان‌! صدقات‌ ‌خود‌ ‌را‌ ‌با‌ منّت‌ و آزار باطل‌ نکنید، مانند کسی‌ ‌که‌ ‌برای‌ ریا و نمایاندن‌ ‌به‌ مردم‌ مالش‌ ‌را‌ انفاق‌ می‌کند و ‌به‌ ‌خدا‌ و رستاخیز ایمان‌ ندارد ‌پس‌ حکایت‌ ‌آن‌ چون‌ تخته‌ سنگی‌ ‌است‌ ‌که‌ ‌بر‌ ‌آن‌ خاکی‌ ‌باشد‌ و رگباری‌ ‌بر‌ ‌آن‌ ببارد و خاک‌ ‌آن‌ ‌را‌ بشوید آنان‌ ‌به‌ چیزی‌ ‌از‌ آنچه‌ حاصل‌ نموده‌اند دست‌ نیابند، و خداوند گروه‌ کافران‌ ‌را‌ هدایت‌ نمی‌کند 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
🌙✨ تو صبح به صبح در من شروع می‌شوے... و من روز به روز در حال تمام شدنم! :)💔🍃 💚 😍
وقتۍ‌کودکۍ‌یک‌ساله‌‌ر‌ابه‌‌هو‌امۍ‌اندازۍ میخندد ؛👶🏻 چون‌ایمان‌دارد‌تو‌اور‌اخواهۍ‌گرفت🌱 - درمقابل‌تقدیر‌خداوند‌ ؛ کودکۍ‌ی‌ساله‌باش .🙃
🔸لِیَقتل فی سبیل الله الذین یشرون الحیوة الدنیا بالاخرة و من یقتل فی سبیل الله فیقتل او یغلب فسوف نوتیه اجرا عظیما» 🔸«مومنان بای پسد در راه خدا با آنان که حیات مادی دنیا را بر آخرت گزیدند جهاد کنند و هر کسی در جهاد به راه خدا کشته شود فاتح است زود باشد که او را اجری عظیم دهیم. » @shahid__mostafa_sadrzadeh1 @shahid_rahman_medadian @rafiq_shahidam96 ⁦ رسول خدا (ص) فرمود: «شفع الشهید نبی💕 سبعین من اهله. » «شهید هفتاد نفر از بستگان خود را شفاعت میکند. »💗💗💗 (کنز العمال، ج 4، ص 1-4)⁦ 🔸بلندترین مقام در آخرت شفاعت است 🥺که این مقام از آن پیغمبران، 👌 بزرگان و امامان است که در این کار نیز شهدا با آنان برابری می کنند، یعنی .....🙂🙂 می توانند شفاعت هفتاد نفر را بکنند.💗 خدایا مارا نیز در جوار شهیدانت بپذیر🥺 😭 1400/8/12 https://www.instagram.com/p/CVzdX6DosB6/?utm_medium=share_sheet
سلام نائب الزیاره همه هستم به یاد شهید داداش‌مصطفے... 💔😔🙂
♥️ همه جا معروف شده بودن به باهم بودن...✨ تو جبهه حتے اگه جداشونم میکردن آخرش نا خواسته و تصادفے دوباره برمیگشتن پیش هم! خبر شهادت علے رو که آوردن مادر محمد هم دو دستی تو سرش میزد و میگفت بچم... 💔 اول همه فکر میکردن علے رو هم مثل بچش میدونه به خاطر همین داره اینجوری گریه میکنه! بهش گفتن : "مادر تو الان باید قوی باشی! تو هنوز زانوهات محکمه تو باید ننه علے رو دلداری بدی...🍃" همونجور که اشک میریخت گفت: "زانوهای محکم کجا بود؟ اگه علے شهید شده، مطمئنم محمد منم شهید شده اونا محاله از هم جدا بشن! :)♥️" عهد بستن آخه مادر... عهد بستن بدون هم پیش "سیدالشهدا" نرن :)🕊 مامور سپاهی که خبر آورده بود کنار دیوار مونده بود و به اسمی که روی پاکت بعدی نوشته شده بود خیره شد... "شهید محمد رجبی" :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شـهـدا مــنـم دلـم آسـمـون مـی خـواد.. دلـم خـاکی بـودن می خواد... بـزاریـن راحـت بـگـم: دلـم کـربـلای ایـران رو می خواد، شـلمـچه می خواد.. 😭 ❣یـــازهــرا سـلام الله عـلـیها❣ 🕊🥀 ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝ اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
*🔴 شناسایی شهید مفقود الاثر بهبهانی پس از ۳۸ سال* ⬅️ فرمانده ناحیه مقاومت بسیج بهبهان از شناسایی شهید مفقود الاثر بهبهانی پس از ۳۸ سال خبر داد. 🔽 لینک خبر: https://sedaye-behbahan.ir/156652/ 🔹به گزارش صدای بهبهان به نقل از روابط عمومی و تبلیغات ناحیه مقاومت بسیج شهرستان بهبهان، سرهنگ عبدالله خیران پور با اعلام این خبر گفت: به لطف پرودگار روز گذشته سه شنبه ۱۱ آبان ماه از سوی معراج شهدای استان خوزستان شناسایی هویت شهید محمد حسین درویش پسند از شهدای دفاع مقدس که در تاریخ ۸ اسفند ماه ۱۳۶۲ در عملیات خیبر در منطقه هورالعظیم به فیض شهادت نایل شده بود، به ناحیه مقاومت بسیج بهبهان اعلام شد. 🔹خیران پور افزود: پیکر این شهید عزیز در سال ۱۳۹۵ در عملیات تفحص کشف شده و بعنوان شهید گمنام در دانشگاه بابل دفن شده بود؛ که با آزمایش دی ان ای مشخص شد که پیکر مطهر شهید گمنام دفن شده متعلق به شهید بزرگوار محمد حسین درویش پسند می باشد. 🔹فرمانده ناحیه بسیج بهبهان افزود: با اعلام معراج شهدای خوزستان، هیاتی با همراهی فرماندار شهرستان، فرمانده و جمعی از پرسنل ناحیه مقاومت بسیج بهبهان و بنیاد شهید با مراجعه به منزل شهید، خبر شناسایی پیکر شهید را به خانواده معظم شهید اعلام کردند. 🔹سرهنگ عبدالله خیران پور در پایان گفت: هماهنگی های لازم جهت حضور خانواده شهید بر مزار مطهر این شهید عزیز انجام شده و ان شالله در صورتی که خانواده شهید درویش پسند تصمیم به انتقال پیکر مطهر شهید به زادگاه خود را داشته باشند، مراحل قانونی این کار پیگیری و اطلاع رسانی خواهد شد. ‌🔻 *لینک کانال ایتا شهید ابراهیم هادی*: https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 🔻 *آدرس پیج اینستاگرام شهید رحمان مدادیان* https://instagram.com/shahid_rahman_medadian?utm_medium=copy_link
🌱 هدیه به امام سجاد ؏♥ به نیابت از پاسدارشهيدقديرسرلک و داداش مصطفے✨ متولد۱۳شهریور۱۳۶۳🌿 دانشجوی بسیجی دانشگاه آزاد اسلامی واحد یادگار امام خمینی(ره) شهرری از دانشجویان رشته جغرافیا و برنامه ریزی روستایی در مقطع ارشد مشغول به تحصیل بود :) ايشان از همان دوران نوجواني عاشق ائمه بوده و علاقه زيادي به سفر به كربلا و بقاع متبركه داشته است♥️ مي‌توان گفت كه همين عشق، علاقه و ارادت او را به سوريه برد💕 احترام زیادی به خانواده داشت⛅️ هر جا هيئت برپا بود قدير يكي از ميانداران و علمداران هيئت بود🏴بيشتر از ۱۵سال در خانه خود هيئتي به نام هيئت حضرت علي اصغر(ع) برپا ‌كرده بود✨ و بچه‌محل‌ها از بچه شش ساله تا جوانان را در هيئت جمع مي‌كرد😍 براي بچه‌ها كادو مي‌خريد و به روحاني هيئت مي‌داد كه اينها را به بچه‌ها براي آمدن به هيئت بدهد🎁 تشويق‌شان مي‌كرد و وضو گرفتن را بهشان ياد مي‌داد بچه‌ها را به هيئت جذب مي‌كرد✌️🏻 البته بسياري از اين بچه هيئتي‌ها صاحب زن و بچه شده‌اند ولي همچنان انس و الفت‌شان را با هيئت حفظ كرده‌اند🌹 يك لحظه هم بدون وضو راه نمي‌رفت!خيلي به دينش وابسته بود.ستوان یکم پاسدار، قدیر سرلک سال‌ها به عنوان فرمانده گردان امام حسین(ع) سپاه ناحیه شهید محلاتی مشغول خدمت بود🇮🇷 از ویژگی های برجسته ایشان، داشتن روحیه شهادت طلبی، پشتکار، حسن خلق، سخت کوشی و ساده زیستی بود🌊 او در روز سیزدهم آبان ماه سال ۱۳۹۴ در منطقه حلب سوریه در سن۳۱سالگی به همراه شهیدروح الله قربانے بر اثر انفجار خودروی مهمات به شهادت رسید🕊🥀 مزارش در گلزارشهدای قیام دشت قرار دارد✨💕
سپاه پاسدار انقلاب است... برخورد قاطع عزیزان نیروی دریایی سپاه را در برخورد با دزدان دریایی دولت آمریکا را گرامی می داریم. دست بوس همه پاسداران انقلاب اسلامی هستیم. ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
•| شهید حسین معزغلامی |• این دعای عظم البلا را زیاد بخوانید .. ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
انقلابی دانش آموز # ۱۳ آبان انقلابی سیزدهم آبان،روز تجلی دوباره آزادگی و شجاعت وغیرت انقلابی در ملت مسلمان است .
انقلابی دانش آموز # ۱۳ آبان انقلابی سیزدهم آبان،روز تجلی دوباره آزادگی و شجاعت وغیرت انقلابی در ملت مسلمان است .
شنبه‌تاچهارشنبه 💎 گرگی استخوانی در گلویش گیر کرده بود، به دنبال کسی می‌گشت که آن را در آورد تا به لک لک رسید و از او درخواست کرد تا او را نجات دهد و در مقابل گرگ مزدی به لک لک بدهد. لک لک منقارش را داخل دهان گرگ کرد و استخوان را درآورد و طلب پاداش کرد. گرگ به او گفت همین که سرت را سالم از دهانم بیرون آوردی برایت کافی است! وقتی به فرد نالایقی خدمت می‌کنی تنها انتظارت این باشد که گزندی از او نبینی.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🔻نشون نداره مادرم منم نشون نمیخوام، از خدا خواستم همیشه بشم شهید گمنام... شبتون شهدایی ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝ اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 جمعیت زیادی دور یه چیز جمع شده بودند و صدای گریه کردنشون گوش آدم رو کَر می کرد. هراسون به سمتشون رفتم . خدایا چه اتفاقی افتاده ؟! کی مُرده ؟! با همون پاهای برهنه به طرفشون دویدم. آیه و مژده که متوجه حضورم شدن از بین جمعیت زیادی که اونجا جمع شده بودند به سمتم اومدن. مژده با گریه گفت. + مروا ! -چیشده؟ کی مُرده؟ د حرف بزن مژده ! +ش...ش...شهدا...پیدا...شدن ! گنگ نگاهم رو بین آیه و مژده چرخوندم . یعنی خوابم درست بوده ؟! یعنی واقعا اون کسی که باهام حرف میزد، الان اینجاست؟ یه لحظه دنیا دور سرم چرخید و افتادم روی زمین . اشک هام گونه هام رو آبیاری میکردن. همه تو حال و هوای خودشون بودن . هیچ کس حواسش به من نبود. باید میرفتم. از اینجا. از پیش اینا. من از جنس اینا نیستم. سریع مژده رو که روی زمین افتاده بود و در حال گریه کردن بود رو به آیه سپردم و به بهونه پوشیدن کفش ازشون جدا شدم. یه کفشی که کنار چادر افتاده بود رو پام کردم و به طرف نامعلومی دویدم. نیم ساعتی پیاده رفتم که رسیدم به یه جاده . ولی اونجا پرنده هم پر نمیزد. صدای زوزه سگ ها و گرگ ها ترسی به جونم مینداخت که باعث لرزش خفیف بدنم میشد . زیر لب اسم خدا رو زمزمه میکردم . از دور چراغ یه ماشین توجهمو جلب کرد . به سمتش دویدم و براش دست تکون دادم. - نگــــه دار... نگــــــه دار ... ماشین جلوی پام ترمز زد. یه مرد با یه دشداشه به عربی که جملاتی رو گفت که اصلا متوجه نمی شدم . به خانومی که کنارش نشسته بود با گریه گفتم. - من میخوام برم تهران ، منو میتونید ببرید ؟! نگاهی به قیافم انداخت و جملات عربی رو به مَردی که کنار دستش نشسته بود گفت . از بین کلماتش فقط کلمه اهواز رو تونستم متوجه بشم . خانومه به فارسی گفت . + برو عقب بشین ، فقط تا اهواز میتونیم ببریمت . بعد از تشکر کردن رفتم و کنار گوسفند هایی که پشت نیسان بودن نشستم . خدایا حقارت تا کجا ؟! دوباره هق هقمو از سر گرفتم . آخه مروا کجا و نشستن پیش گوسفندا کجا ؟! &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 [[[[[ از زبان آراد ]]]]] ساعت دو و نیم شب بود ، حسابی خسته شده بودم از ظهر تا حالا با بچه ها مشغول کار کردن بودیم . بعد از تفحص شهدا یه بار هم مروا رو ندیدم . معلوم نیست باز کجا سِیر می کنه . نکنه دوباره یه گوشه افتاده غش کرده ! از طرز فکر کردنم حسابی خندم گرفت اما با یاد آوردی سیلی که بهش زدم خندم خیلی زود از بین رفت . اون سیلی رو زدم که به خودش بیاد . ای لعنت بهت آراد لعنت ! غرورشو جلوی همه شکوندی ، خوردش کردی ! چه جوری میخوای دوباره نگاهش کنی ؟! قبل از اونم بهانه بنی اسرائیلی آوردی که خوابش توهمی بیش نبوده . کلافه دستی توی موهام کشیدم و به سمت چادر حرکت کردم که با صدای جیغ و داد با تعجب به عقب برگشتم. آیه داشت بدو بدو به سمتم می اومد و کلمات نامفهومی رو می گفت که فقط تونستم کلمه مروا رو تشخیص بدم ، به سمتش دویدم. نشست زمین . منم جلوش دو زانو نشستم تا بفهمم چی میگه ... + چی شده ؟ چته دختر ! صداتو بیار پایین همه خوابن ! نفسش بالا نمی اومد ، خواستم براش آب بیارم که پامو گرفت و مانع رفتنم شد . + چی کار می کنی آیه ؟! با گریه گفت : × م ...مروا . آراد مروا فرار کرده ! نیستش . و دوباره شروع کرد به زار زدن . توی شوک بودم ، یعنی چی فرار کرده ؟! مگه داریم ، مگه میشه ؟! اون که بچه نیست ! کنار آیه زانو زدم و با دستام شونه های لرزونش رو گرفتم . + آیه ، درست بگو ببینم چی شده ؟! یعنی چی فرار کرده ؟ نفسش رو کلافه بیرون فرستاد . × ببین آراد تو کار خیلی زشتی انجام دادی که جلوی جمع اونو زدی ! اصلا حق همچین کاری رو نداشتی . منم بودم به غرورم بر می خورد ! دوباره خواست گریه کنه که مانعش زدم و خواستم حرفش رو ادامه بده . × وقتی تو بهش سیلی زدی مژده رفت دنبالش به مژده گفته بود می خواد استراحت کنه. دیگه من ندیدمش تا موقعی که شهدا رو آوردن . با یه وضعی از چادر بیرون زد و هراسون می پرسید چی شده . وقتی بهش گفتیم شهدا پیدا شدن حالش خیلی بد شد . بعدش ... بعدش گفت میره کفش بپوشه و رفت و دیگه نیومد . آراد دیگه من ندیدمش ! آراد مروا رفت . آراد تقصیر توعه . و باز هق هقش رو از سر گرفت . ای وای ، خدای من ! این دختره رسما خل شده . + خیلی خب گریه نکن آیه . آیه میگم گریه نکن ! بلند شو بیا ببینم کجا رفته ، بچه که نیست ! آیه رو با هزار زحمت به سمت چادر فرستادم . شماره بنیامین رو گرفتم. + الو . کجایی ؟ - داداش داریم میایم . + بنیامین زود بیا ، مرتضی رو هم بیار . خانم فرهمند غیبش زده . - یعنی چی غیبش زده ! + نمی دونم بنیامین ، نمی دونم . فرار کرده ! - فرار ؟! الله اکبر . خدای من ! اخه این چه وضعشه؟ باشه داداش اومدم. بعد از قطع کردن تماس، به سمت چادر خواهرا راه افتادم . همه خانوما بیرون نشسته بودند و توی گوش هم پچ پچ می کردن . به سمت خانم محمدی رفتم . + خانم محمدی یک لحظه . × بله ، آقای حجتی . + چه خبر شده ؟! خانم فرهمند فرار کرده ؟! × اینجور به نظر می رسه . بعد از تفحص شهدا دیگه ندیدمش . همه وسایل هاش اینجا هستند حتی کفشش هم اینجاست . + ممنونم. بعد از رفتن خانم محمدی رفتم تو فکر . یعنی کجا می تونه رفته باشه ! ‌بدون کفش رفته ! خیلی عجیبه خیلی ... از دور نور ماشینی رو دیدم حدس میزدم بنیامین و مرتضی باشن و درست هم حدس زده بودم. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بنیامین سریع از ماشین پیاده شد . × ‌آراد چی شده ؟ + نمی دونم بنیامین ، واقعا نمی دونم ! مرتضی سریع از ماشین پیاده شد و به سمتون اومد. - آراد ، من دیدمش . با تعجب گفتم . + چی میگی مرتضی ؟ درست بگو متوجه بشم. مرتضی نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت : - مژده حالش خیلی بد بود ، تمام حواسم به مژده بود. تو همون حین خانم فرهمند اومد پیش مژده . نمی دونم چی بینشون رد و بدل شد که خانم فرهمند به سمت چادر ها رفت من فکر کردم میخواد بره داخل که دیدم کفشی پاش کردن و بعد هم نگاهی به جمعیت انداخت . آراد جاده قدیمیه هست ! به سمت جاده دوید خواستم برم دنبالش که احمد صدام زد و تو اون شیر تو شیر کلا فراموش کردم . آراد شرمندتم . شرمنده . گیج شده بودم ، اصلا نمی تونستم هضمش کنم. چرا همچین کاری کرده . + م ... مرتضی اون جاده قدیمیه رو میگی که پر از حیوون و دزد و راهزنه ؟! با داد گفتم : + مرتضی بدو ، بدو مرتضی . نگاه همه خواهرا به ما افتاد . با تمام توانم به سمت چادر خودمون دویدم و چراغ قوه بزرگی برداشتم . + احمد کجایی ؟! × جانم داداش . + احمد ماشین ها رو آماده کن. احمد فقط سریع . برید سمت جاده قدیمیه یکی از خواهرا رفته اونجا ! × یا علی ! چرا ؟! بابا اون جاده ! آراد الان شبه بدرد نمی خوره ! با داد گفتم . + کاری که میگم رو انجام بده . فقط بدو . مرتضی و بنیامین هم سریع با ماشین هاشون به سمت جاده قدیمی حرکت کردند. سوار ماشین شدم و پامو روی پدال گاز گذاشتم و حرکت کردم . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 [[[[[ از زبان مروا ]]]]] بوی گند گوسفندا هر لحظه بیشتر میشد و دماغم بیشتر از قبل تحریک میشد . دستمو جلوی صورتم گرفتم تا بوشون رو حس نکنم اما فایده ای نداشت . برای لحظه ای احساس کردم تمام محتوایات معدم دارن به گلوم هجوم میارن . نگاهی به گوسفند های بیچاره انداختم ، جلوی اینا که نمیشه بالا آورد ! به جاده نگاهی کردم ... توی کسری از ثانیه بلند شدم و دستم رو به میله های آهنی نیسان فشار دادم و رو به جاده بالا آوردم . یکم که احساس راحتی کردم دوباره نشستم . یکی از همون گوسفندای خپل به سمتم اومد که با پام پسش زدم . ای خاک تو سرت مروای بی عقل همه چیزو اونجا ول کردی و اومدی اینجا ! نه لباسی ، نه پولی ، نه موبایلی ! آخه کی همچین خریتی انجام میده که تو انجام دادی !؟ یکم فکر کنی هم بد نیستا ؟! این کفشای خرابه دیگه مال کیه ؟! بدبخت صاحبش که روحشم خبر نداره اینا پای توعه ! اخه چرا جایی به اون گرم و نرمی رو ول کردی و اومدی اینجا؟ عقلم خوب چیزیه والا . دستم رو ، روی شکمم قرار دادم . چقدر گرسنم بود ! از دیروز که بیمارستان بودم جز ناهاری که امروز خوردم و کیک هایی که آراد خریده بود دیگه هیچی کوفت نکرده بودم. آراد ! چقدر ... چیزی که دلم می گفت رو اصلا نمی تونستم به زبون بیارم . نه امکان نداره ! من به حجتی هیچ حسی ندارم ! هه! دلم براش تنگ بشه؟ با اون سیلی که جلوی جمع بهم زد؟ عمرا . خدای من ‌. چرا با من اینجوری می کنی ؟! مگه من بندت نیستم ؟ تا کی میخوای امتحانم کنی؟ به همین چیزا داشتم فکر می کردم که یک دفعه به یاد شهدا افتادم . توی دلم گفتم : دیدید به قولم عمل کردم ! من می دونستم شماها اونجایید ، مطمئن بودم . این بار نشد درست بیام پیشتون و باهم صحبت کنیم اما به موقعش قول میدم دوباره بیام . هی ، مروا ! با خودت چه ها که نکردی !؟ &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 توی حس و حال خودم بودم که متوجه شدم ماشین متوقف شد . نگاهی به اطراف انداختم یه جای تاریک و متروکه و خلوت بود . با ترس از ماشین پیاده شدم . خانومه از ماشین پیاده شده بود و پشتش به من بود. به عقب برگشت که با دیدنش هین بلندی کشیدم و چند قدم عقب رفتم. چادر مشکی بلندی به سر کرده بود و پوشیه هم زده بود . حسابی ترسیده بودم اما با این حال به سمتش حمله ور شدم و با دستام گلوش رو فشار دادم. با صدایی که رگه های ترس توش موج می زد گفتم . - م ... من ، کجام ؟! منو کجا آوردی ؟! پیشونیش داشت کم کم قرمز می شد و نفس کشیدن براش سخت شده بود . - د حرف بزن لعنتی ! منو کجا آوردی . خانومه دستش رو ، روی دستم گذاشت و مچ دستم رو محکم فشار داد ، توی کسری از ثانیه دستام رو پس زد و گلوشو آزاد کرد ، با صدای بلندی شروع کرد به داد زدن . + ‌النجدة ! النجدة ! النجدة ! النجدة ! دوباره به سمتش رفتم . - چی داری میگی ؟! صداتو ببر !!! ‌همون مَرده با دشداشه از خونه ای که ماشین رو به روش متوقف شده بود اومد بیرون . دستشو به سرش زد و جملات عربی رو پشت سر هم تکرار می کرد که اصلا متوجه نمی شدم . هر ثانیه که می گذشت بلندی صداش بیشتر می شد . ناباور بهشون خیره شدم که همون مَرده چنان سیلی محکمی به زنه زد که از ترس تمام موهای بدنم سیخ شد و به گریه کردن افتادم . به سمتشون رفتم و با صدای گریون گفتم. ‌- مگه نگفتید منو میبرید اهواز !؟ پس اینجا کجاست ؟! منو کجا آوردید !؟ دوباره با صدای بلندی فریاد زدم . - منو کجا آوردید ! مَرده نگاه وحشتناکی بهم انداخت ... &ادامـــه دارد ...... ~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c