🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هفتاد_و_ششم
#فصل_دوم🌻
[ یڪ ماه بعد ]
جلوی آینه ایستادم و روسریم رو به شکل لبنانی بستم .
چادر مشکی رو ، روی سرم انداختم و دستی به صورتم کشیدم .
لبخندی زدم و خداروشکری زیر لب زمزمه کردم .
یک ماه پیش به شدت دلتنگ مردی بودم که با عشقش تنهام گذاشت و رفت اما با کمک خدای مهربونم دوباره پاشدم و از نو خودم رو ساختم .
زندگی جدیدی رو شروع کردم و مستقل شدم ، این رو خیلی خوب یادگرفتم که قلب یه انسان آفریده نشده که به خاطر افراد بی لیافت بشکنه ، قلب انسان باید بار ها تکرار بشه بلکه فهمیده بشه .
فهمیدم که اگر خدا بخواد میشه اگر نخواد نمیشه .
باید از همون اول یاد بگرفتم که هرچیزی خدا میخواد فقط بگم چشم چون خدا بد بنده اش رو نمی خواد .
توی این مدت به شدت کتاب خوندم و اطلاعاتم از نظر اعتقادی خیلی بالا رفت به حدی که متوجه شدم حجاب محدود نیست ، اتفاقا چادری ها خیلی امنیت دارند از همه نظر و اتفاقات مختلفی برام رقم خورد که باعث شد چادری بشم و از نظر اخلاقی و اعتقادی تغییر چشم گیری کنم .
امروز صبح به اصرار خانواده اومدم تهران ، رفتار های بابا و مامان به طرز عجیبی تغییر کرده بود و از اون تحقیر های همیشگی هیچ خبری نبود ، حتی وقتی متوجه شدند که چادری شدم خیلی خوشحال شدند در صورتی که خودم اینجوری پیش بینی نکرده بودم .
قرار بود تا چند ساعت دیگه برای داداش یکی یدونم بریم خواستگاری ...
بالاخره پدر اون دختر خانوم رضایت داده بودند و مامان و بابای خودم هم به نظر کاوه احترام گذاشتند و بدون هیچ مخالفتی قبول کردند که برای پسرشون برند خواستگاری .
با صدای در اتاق به خودم اومدم و چشم از آینه گرفتم .
+ خواهر جان افتخار می دید ؟!
- کاوه خیلی جیگر شدی ها !
خیلی خوشگلی ، ما شاءالله چشمت نزن .
به سمتش رفتم و به صورتش نزدیک شدم .
+ اَخ اَخ مروا چی کار می کنی ؟!
با خنده گفتم :
- میخوام بهت تف بزنم کسی چشمت نزنه .
با دستش به عقب هلم داد .
+ دختره خرافاتی برو کنار ببینم ، دقیقه نود الان میزنی موهام رو خراب می کنی .
با خنده بوسه ای روی گونش کاشتم .
با لحن بچه گانه ای گفتم :
- داداشی .
+ جان داداشی .
- میشه نلی خواستگالی ؟!
با چهره ای مظلوم بهش نگاه کردم که با خنده و لحن بچه گانه ای گفت :
+ چلا ملوا خانوم ؟!
خنده ی بلندی کردم .
- اوخه من تولو خیلی دوس دالم نمیخوام کسی زنت بشه داداشی .
به سمتم اومد و در آغوش گرفتم .
+ حسودی میکنی خواهر خوشگلم ؟!
فکر کردی من با یه نفر دیگه ازدواج کردم تو رو فراموش میکنم ؟!
هوم ؟
تو همیشه جات توی قلبم محفوظه ، همیشه مثل کوه پشتتم خوشگلم .
- تو راست میگی ، بزار خرت از پل بگذره ببینم باز این ها رو میگی .
وقتی اون خانومت اومد کل قلبت واس اون میشه خان داداش .
با شنیدن صدای بابا از آغوش کاوه جدا شدم .
× خواهر و برادری خوب خلوت کردینا !
کاوه برو ماشین رو ، روشن کن که دیر میشه ها .
مروا تو هم برو ببین مامانت تموم نکرد ، دو ساعته داره آماده میکنه ، من که خسته شدم از بس منتظر بودم .
فقط سریع بیاید که داره دیر میشه .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هفتاد_و_هفتم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
از ماشین پیاده شدم و همراه با مامان هم قدم شدم .
کاوه سبد گل و شیرینی توی دستش گرفته بود که با دیدنش خنده ریزی کردم .
مامان نیشگونی از دستم گرفت .
- آخ آخ مامان چی کار میکنم دستم ...
+ چته دختر ، چقدر میخندی ؟!
- نمی دونم چرا توی مواقعی که باید جدی باشم خندم میگیره .
به کاوه اشاره کردم و خنده ای سر دادم .
مامان بی اعتنا به من به سمت کاوه قدم برداشت و قربون صدقش رفت.
بعد از چند دقیقه منتظر موندن بالاخره پدر و مادر عروس خانوم در حیاط رو باز کردند .
جلوی چادرم رو گرفتم و همراه مامان اینا وارد شدیم .
سر به زیر سلام و احوال پرسی کردم و با اشاره پدر و مادرش به سمت داخل قدم برداشتیم .
خونه خیلی نقلی و در عین حال بسیار شیکی داشتند.
به محض اینکه وارد شدیم چشمم به سمت عکس آقا رفت .
یه عکس بزرگ از آقا توی دیوار زده بود و کنارش هم عکس شهید ابراهیم هادی بود ، با دیدن این قاب لبخندی روی لبم نقش بست .
بابا ، با یه یا الله وارد شد و کنار مامان نشست .
من هم روی مبل دو نفره ای کنار کاوه نشستم و لبخند پهنی زدم .
سعی کردم خودم رو کنترل کنم و کمتر بخندم .
پدر عروس که حتی فامیلش رو هم نمی دونستم رو به بابا شروع کرد به صحبت کردن .
× چه خبر آقای فرهمند ؟!
خوب هستید ان شاءالله ؟
کار و بار خوبه خداروشکر ؟!
بابا سرفه ای کرد و کمی صاف تر نشست .
= الحمد الله خوبیم .
کار هم هی بدک نیست ، خداروشکر خوبه .
می دونستم کم کم میرن روی مباحثی که چندان علاقه ای به شنیدنشون ندارم ، برای همین نگاهم رو ازشون گرفتم و خونه رو بر انداز کردم .
ربع ساعتی در حال صحبت کردن بودند که بالاخره مامان عروس خانوم گفت :
× دخترم چایی ها رو بیار .
به کاوه نگاهی انداختم در حال سرخ و سفید شدن بود و مدام با انگشتاش بازی می کرد .
خنده ی ریزی کردم که از چشم مامان دور نموند .
یه دختر خیلی ظریف با چادری سفید از آشپزخونه خارج شد .
به صورتش نگاه کردم و با دیدن چهرش چشمام درشت شد .
نفسم حبس شد و احساس کردم قلبم دیگه نمیزنه .
نمی دونستم چی کار کنم .
چندین بار آب دهنم رو با صدا قورت دادم ، نیشگونی از دستم گرفتم ولی نه بیدار بودم ، این واقعی بود خواب نبود .
استرس کل وجودم رو فرا گرفت .
به سمت بابا رفت و بهش چایی تعارف کرد ، نزدیک کاوه شد و سر به زیر چایی تعارف کرد .
خدا خدا میکردم در برابر من هم سربه زیر باشه و چهره ام رو نبینه .
بعد از کاوه به سمت من قدم برداشت ، بلند کردن سرش همانا و چشم تو چشم شدنمون همانا .
هین بلندی کشید که دستش لرزید و استکان از توی سینی روی چادرم افتاد .
آخ بلندی گفتم و پایین چادر رو که حسابی داغ شده بود رو از خودم دور کردم .
پدر و مادرش در کسری از ثانیه بلند شدند و به سمتم اومدن ولی خودش همچنان با دهن باز بهم زل زده بود .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هفتاد_و_هشتم
#فصل_دوم🌻
مامانش دستپاچه به سمتم اومد و گفت :
× دخترم برو توی اتاق چادرت رو عوض کن .
اصلا متوجه نمی شدم چی میگه و فقط به مژده خیره شده بودم .
بعد از چند ثانیه با صدایی که می لرزید لب زد :
+ م ... م ... مروا .
اشک به چشمام هجوم آورد ، خدای من !
چه جوری این آبروریزی رو جمعش کنم ؟!
با صدایی پر از بغض گفتم :
- ج ... ا ... ن ... مروا .
به سمتم اومد و در آغوشم گرفت ، صدای هق هق هاش بین شونه هام خفه می شد .
همه با تعجب به ما چشم دوخته بودند .
بعد از اینکه مژده آروم شد از خودم جداش کردم و روی مبلی نشوندمش ، حسابی شکه شده بود .
با بچه بازی هام باعث شده بودم دل این همه آدم بشکنه ، همه فکر می کردن من مُردم در صورتی که شمال بودم .
با حماقتی که انجام دادم باعث شده بودم دل خیلی ها ازم آزرده بشه و از دستم ناراحت بشن .
اما خودم چی ؟!
مگه من دل نداشتم !
مگه من غرور نداشتم ؟!
پس چرا جلوی اون همه آدم آراد یه سیلی زد توی گوشم خب دل منم شکست ، منم ناراحت شدم .
با صدای پدرش به خودم اومدم و دست از فکر و خیال برداشتم .
× شما مژده جان رو میشناسید ؟!
بدون اینکه فکر کنم گفتم :
- بله ، توی راهیان نور آشنا شدیم .
پدرش با تعجب نگاهش رو بهم دوخت ، انگار تازه دو هزاریش افتاده بود .
= شما خانوم مروا فرهمند هستید ؟!
خجول چادرم رو مرتب کردم و کنار کاوه نشستم .
- ب ... بله .
مامان مژده کنارش نشست و کمی دلداریش داد .
اوضاع که آروم تر شد پدر مژده گفت :
= دخترم نمیگید چقدر ما نگران شما بودیم ؟!
پسرم مرتضی وقتی تماس گرفت و گفت یکی از خواهرای اردو گم شده و هرچی گشتند پیداش نکردند خیلی ناراحت شدم .
تا دو روز خواب و خوراک نداشتم ، همه فکر و ذکرم شما بودید ، همه نگرانتون بودن دخترم ، چون مشخص نبود که زنده هستید یا خدایی نکرده فوت کردید .
حالا که خداروشکر به خیر گذشت .
قطره اشکی از چشمم پایین افتاد .
- شرمنده .
با مهربونی گفت :
= دشمنتون شرمنده بابا جان .
نگاهی به مامان و بابا انداخت و با لبخندی گفت :
= شرمنده آقای فرهمند یکم اوضاع بهم ریخته شد .
به شیرینی ها اشاره کرد .
= بفرمایید دهنتون رو شیرین کنید .
اگر اجازه بدید مژده جان و آقا کاوه برن و کمی صحبت کنند .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هفتاد_و_نهم
#فصل_دوم🌻
با صدای بابا به خودم اومدم و از ماشین پیاده شدم .
سر درد امونم رو بریده بود ، به سمت در قدم برداشتم که بازوم توسط کاوه به عقب کشیده شد .
رو به مامان و بابا گفت :
+ شما برید داخل من یکم با مروا صحبت میکنم .
به چشمام خیره شد و اشاره کرد که بشینم .
بازوم رو از دستش جدا کردم و با فاصله روی سکو نشستم .
- میشنوم .
نفسش رو با صدا بیرون داد .
خیلی گرفته بود ، مشخص بود توی فکر مژده اس .
+ از کی با مژده خانوم آشنا شدی ؟!
- روز آخر ثبت نام راهیان نور .
+ مروا کامل همه چی رو برام توضیح بده .
چرا مژده خانوم امشب اینجوری رفتار کرد ، دلیلش چی بود ؟!
اصلا ...
نمی دونم مروا ، نمی دونم چی بگم فقط همه چیز رو بگو .
بغضم رو به سختی قورت دادم و همه ماجرا رو براش تعریف کردم از آشنایی با مژده گرفته تا آشنایی با حجتی و تفحص شهدا و فرارم از دو کوهه .
هیچی نگفت و فقط با تعجب بهم زل زد .
با لکنت گفت :
+ مروا تو چ ... چیکار کردی ؟!
- ببین کاوه تو ، توی شرایطی نیستی که من رو درک کنی !
برای فرارم دلایل قانع کننده ای دارم که نمی تونم بهت بگم ، همین قسمت مژده به تو مربوط میشه که کامل توضیح دادم .
خواهش میکنم از این به بعد اصلا راجب این موضوع با من صحبت نکن .
چادرم رو از سرم در آوردم و به سمت داخل حرکت کردم .
روزگار رو ببین ، از قدیم گفتن کوه به کوه نمی رسه ولی آدم به آدم می رسه .
تمام فکر و ذکرم آراد بود ، نکنه دوباره پیداش بشه .
اگر مژده بله رو گفت دیگه همه چیز تمومه همش باید آراد رو ببینم .
خدایا نمی خوام ببینمش ، اصلا بیا یه معامله کنیم .
ببین خدا جون ارتباط غیر ضروری با نامحرم حرامه ، درسته ؟!
خب نمی خوام اصلا حتی بهش فکرم کنم ، نمی خوام گناه کنم و از تو دور بشم .
اون دیگه متاهله من نمی خوام به یه مرد متاهل فکر کنم .
اگر این ماجرای خواستگاری پیش زمینه ای هست که دوباره با آراد روبرو بشم قطعا حکمتی توی کاره در غیر این صورت خودت بهم کمک کن .
جز تو نمی خوام به هیچ کس دیگه ای فکر کنم خدا جونم .
نفسی کشیدم و لبخند زدم ، چادرم رو آویزون کردم و زیر پتو خزیدم .
خدایا شکرت که همیشه کنارمی ، تو صلاحم رو بیشتر از هر کسی می دونی پس راضیم به رضای تو .
چشمام رو بستم و با آرامش به دنیای بی خبری خواب رفتم ، اما غافل از اینکه سرنوشت چقدر قراره برام تلخ رقم بخوره .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هشتاد_ام
#فصل_دوم🌻
با صدای زنگ موبایلم خمیازه ای کشیدم و بدون اینکه به شماره نگاهی کنم تماس رو برقرار کردم .
با صدایی خواب آلود گفتم :
- الو .
+ رسیدن بخیر جون دل .
در همون حالت خنده ای کردم .
- عا آنالی ، من خوبم تو خوبی ؟!
+ حالا یادم رفت سلام کنم هی به روم بیار.
دیشب چه کردین ؟!
خمیازه ای کشیدم .
- ببین خیلی خوابم میاد سر صبحی زنگ زدی اینا رو بپرسی ؟!
ور دار بیا یه سر بهم بزن دلم خیلی برات تنگ شده .
+ باشه پس تا یک ساعت دیگه اونجام خوشگلم .
بوس به خودم ، خداحافظ .
- یاعلی .
تلفن رو قطع کردم وگوشه ای انداختم .
بی حوصله بلند شدم و روبروی آینه ایستادم ، موهام رو شونه زدم و به سمت هال حرکت کردم .
- سلام مامان جان ، صبح عالی متعالی ، پرتقالی .
عینکش رو کمی پایین داد .
+ سلام ، چه عجب از اون رخت خواب دل کندید ؟!
- خدمتتون عارضم که دوباره هم میخوام بخوابم ولی از طرفی که قرار هست مهمان برام بیاد باید یه دستی به سر و روم بکشم و آماده بشم .
با خنده گفت :
+ مهمان ؟!
اونم برای تو !
عجب ، حالا کی هست ؟!
لبخندی زدم و لیوان رو توی سینک گذاشتم .
- آنالی ژونه .
مامان یه شربتی چیزی آماده کن بزار یکم خنک بشه تا آنالی بیاد .
+ مروا بیا یه دقیقه بشین میخوام بهت یه چیز مهم بگم .
به سمتش رفتم و روی مبل روبرویش نشستم .
- جانم مامان .
+ ببین دخترم چند روز پیش عمه زلیخات باهام تماس گرفت و گفت که ...
گفت که باهات صحبت کنم و ببینم نظرت راجب علیرضا چیه ؟!
گنگ بهش خیره شدم .
- نظر من راجب علیرضا !
عمه زلیخا ؟!
چه خبر شده ؟!
ما که با عمه اینا زیاد رفت و آمد نداشتیم !
کتابش رو ، روی میز گذاشت .
+ آره بهت حق میدم متعجب باشی چون مدت زیادی اصلا با خانواده پدریت رفت و آمد نداشتی .
چند روز بعد از اینکه تو رفتی شمال بی بی اومد اینجا ، بنده خدا خیلی دلخور بود ، حقم داشت .
خیلی با ، بابات صحبت کرد .
بابات هم نرم شد و با بی بی رفت خونه عموت کدورت ها خداروشکر رفع شد و قرار بر این شد که چند وقت دیگه همگی باهم بریم مسافرت بلکه هرچی رنجش هست بین خانواده از بین بره .
عمت هم گفت که توی این مدتی که باهام ارتباط نداشتیم علیرضا ...
ببین دخترم ، پسر عمت سال هاست عاشقت بوده ، می خواسته توی سن هفده ، هجده سالگیت این موضوع رو مطرح کنه که اون اتفاقات افتاد و باعث شد که رفت و آمدمون قطع بشه .
حالا که همه چیز درست شده علیرضا هم از موقعیت استفاده کرده و موضوع رو با مامانش در میون گذاشته .
با بغض گفتم :
- آ ... آخه .
به سمتم اومد و دستم رو فشرد.
+ دخترم نمی خواد به خودت سخت بگیری .
به عمت میگم که چند روزی بهت فرصت بده که فکر کنی .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
السلام علی شهدای #کربلا ❤️❤️
سلام به دوستان ✋
امروز هم به مدد شهدا ، کارمون رو شروع میکنیم...
طبق فرمایش امام خامنہ اے ؛
« زنگہ داشتن یاد #شهدا ، کم تر از #شهادت نیست ... »
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
زیارت نامهٔ شهدا 📖
🖇 دل کـہ هوایـے شود، پرواز است کـہ آسمانیت مےکند و اگر بال خونین داشتہ باشے دیگر آسمان، طعم ڪربلا مےگیرد؛ دلـها را راهے کربلاے جبـهہها مےکنیم و دست بر سینہ، بہ زیارت "شــهـــداء" مےنشینیم...♥️
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌱
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَاللہ وَاَحِبّائَہُ، اَلسَّلامُ عَلَیـڪُم یَـا اَصـفِـیَـآءَ اللہ و َاَوِدّآئَـہُ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصَـارَ دینِ اللہِ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ، اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُـحَـمَّـدٍ الحَسَـنِ بـنِ عَلِـےّ الـوَلِـےّ النّـاصِحِ، اَلسَّـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبـدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّـے طِبتُم وَ طابَـتِ الاَرضُ الَّتی فیهـا دُفِنتُم، وَ فُـزتُم فَـوزًا عَظیـمًا فَیـا لَیتَنـے کُنـتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...✨
#شادے_روح_شـهدا_صلوات
#سلامبهرفقایشهیدم 🍃🕊
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
✹﷽✹
شاید
یـڪ روز
بہ نـدیدنت
بـہ نشنیدن صدایت
و بہ جاے #خالے_ات عادت ڪنم!
امـا...
فراموش ڪردنت
هنـرے است
ڪہ اصلا نـــــدارم
#شهید_سپهبد_حاج_قاسم_سلیمانی
#صبحتون_شهدایی🌷
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
#──
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
هرروز یک صفحه
صفحه57
به نیت فرج صاحب الزمان
#قران
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
#ترجمه_صفحه57
53 - پروردگارا! به آنچه نازل کردهای ایمان آوردیم و از پیامبر پیروی کردیم پس نام ما را در زمرهی شاهدان بنویس
54 - آنها مکر کردند و خدا هم [در پاسخ آنها] مکر در میان آورد و خدا ماهرترین مکر کنندگان است
55 - آنگاه که خدا فرمود: ای عیسی! من تو را برگرفته و به سوی خود بالا میبرم و تو را از [آلودگی] کافران پاک میسازم و پیروان تو را تا روز قیامت فوق کافران قرار میدهم، سپس بازگشت شما به سوی من است، پس در آنچه بر سر آن اختلاف داشتید در میانتان داوری میکنم
56 - اما کسانی که کافر شدند، آنها را در دنیا و آخرت به عذابی سخت دچار میسازم و هیچ یاوری نخواهند داشت
57 - ولی کسانی که ایمان آورده و عمل صالح انجام دادند اجرشان را به تمامی بدهد و خدا ستمکاران را دوست نمیدارد
58 - اینها که بر تو میخوانیم از آیهها و اندرز و حکمتآمیز است
59 - حکایت عیسی نزد خدا چون حکایت آدم است که او را از خاک آفرید سپس به او گفت: باش، پس وجود یافت
60 - حق [همین است که] از جانب پروردگار توست پس، از تردید کنندگان مباش
61 - پس هر که با وجود دانشی که [در بارهی عیسی] سوی تو آمد با تو محاجّه کرد بگو: بیایید پسرانمان و پسرانتان و زنانمان و زنانتان و کسان نزدیکمان و کسان نزدیکتان را فرا خوانیم، سپس [به درگاه خدا] تضرّع کنیم و لعنت خدا را بر دروغگویان قرار دهیم
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
nf00627230-1.mp3
2.03M
🎵این پیام را جهانی کنید!
🔻ماجرای نامۀ جالب دختر دانشجو بعد از زیارت حضرت معصومه... 🌱
#پناهیان
#کلیپ_صوتی
#حضرت_معصومه
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
❗️انتشار برای اولین بار :
✅ هر وقت که آیه أَمَّنْ یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَكْشِفُ السُّوءَ را میخوانید برای اینکه دعایتان مستجاب شود در کلمه "مضطر" دو نفر را یاد کنید تا دعایتان مستجاب شود.
👈نفر اول یوسف زهرا (عج الله تعالی فرجه الشریف)
👈نفر دوم حضرت امام خامنه ای (ادام اللّه ضل العالی)
🔺امروز این سید بزرگوار مقام معظم رهبری مانند مولایش امام زمان(عج الله) مضطر و غریب است.
👌مضطر واقعی امام زمان(عج الله) و حضرت آقا سید علی خامنه ای هستند.💔
📚نکاتی از مجموعه دار و ندار استاد مهدی دشیری
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
#──
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هشتاد_و_یکم
#فصل_دوم🌻
با صدای آیفون به خیال اینکه آنالی اومده از کنار مامان بلند شدم و به سمت آیفون پرواز کردم .
با دیدن تصویر مژده و مرتضی با داد گفتم.
- مامان !
اینا اینجا چی کار میکنن ؟!
مامان دستپاچه به سمتم اومد .
+ کی ؟!
- مژده !
مامان بگو من خونه نیستم ، مامان تو رو خدا بگو من نیستم .
+ برو اون ور ببینم .
با دیدن مژده لبخندی زد و آیفون رو برداشت و در رو براشون باز کرد .
سریع به سمت اتاقم پا تند کردم و در رو بستم .
چند تا نفس عمیق کشیدم .
خدایا این کارو با من نکن !
با صدای گوشیم به سمتش حمله کردم و روی بی صدا گذاشتمش .
یه پیغام از طرف آنالی بود .
" مروا امشب تولد بابامه ، کلا فراموش کرده بودم
امروز نمیتونم بیام ، باید برم خرید ."
خداروشکری زیر لب زمزمه کردم که صدای مامان بلند شد .
+ دخترم بیا پایین ، مژده جان اومده .
مامان من با تو چی کار کنم آخه !
به سمت کمد رفتم و لباس های مناسبی پوشیدم.
چون مرتضی رو هم دیده بودم، احتمال داشت بیاد .
یه چادر با گل های ریز محمدی سرم کردم و توی آینه نگاهی به خودم انداختم .
بعد از مطمئن شدن از پوششم، اومدم بیرون.
از پله ها پایین اومدم و به سمت مبلی که مژده اونجا نشسته بود قدم برداشتم.
مژده با دیدن من بلند شد و ناباور بهم خیره شد.
+ سلام .
لبخندی زدم .
- سلام .
خوبی ؟!
بابا ، مامان خوبن ؟!
چرا بلند شدی ، بشین عزیزم ، راحت باش .
+الحمدالله.
مامان و بابا هم خوبن.
سلام رسوندن.
- شکر.
روی مبل روبرویش نشستم .
- خوش اومدی ، خیلی خوشحال شدم .
مامان جان یه لیوان شربت میاری ؟!
+ نه نه ممنون ، میخوام سریع برم .
مرتضی دم در منتظره .
- ای بابا دختر !
این چه کاریه ؟!
به آقا مرتضی بگو بیان داخل ، زشته دم در .
دستپاچه گفت :
+ نه باید برم .
فقط اومدم اینجا ازت چند تا سوال بپرسم .
با اینکه می دونستم قراره چه چیزی بپرسه اما ابرویی بالا انداختم .
- جانم بگو .
+ مروا دلیل اون کارت چی بود ؟!
اون شب کجا رفتی ؟!
چه جوری برگشتی تهران ؟!
نترسیدی فرار کردی ؟!
لبخند کج و کوله ای زدم .
- ببین مژده من با تو رو در بایستی ندارم .
خودت بهتر از من همه چیز رو میدونی !
اون روز رو یادته که به آقای حجتی گفتم شهدا رو توی خواب دیدم و بهش گفتم اونجا رو بگردن بلکه پیداشون کنن !
ایشون در جواب چی گفتن ؟!
گفتن که هزیون میگم ، توهم زدم !
بعدش من رفتم اونجا رو گشتم ، دیدی جلوی همه یه کشیده خابوندن توی گوشم ؟!
دیدی مژده ؟! دیدی ؟!
با چه رویی اونجا می موندم ، مژده !
با چه رویی !
توی این سفر خیلیا برام ثابت شدن ، آدم ها رو باید توی همچین مواقعی شناخت .
بغض کردم ، سرم رو پایین انداختم و با لبه های چادرم بازی کردم .
+ آره بهت حق میدم ازش دلخور باشی .
اما مروا ...
مروا آقای حجتی آدم منطقی هست قطعا برای این کارش دلیلی داشته !
از طرفی اون شب هم تو یکی زدی توی گوشش خب الان یک یک شدید دیگه !
- کتک زدن من با کتک زدن آقای حجتی فرق میکنه !
+ واقعا نمی دونم چی بگم !
اون شب تا صبح آقای حجتی نیومد ، وجب به وجب خوزستان رو دنبالت گشته بود !
روز آخر هم مرتضی و بنیامین به زور راضیش کردن که برگرده تهران وگرنه اگر دست خودش بود بازم میگشت ، اینقدر میگشت تا پیدات کنه .
اومدم اینجا بگم که دیشب که دیدمت حسابی شکه شدم یعنی اصلا فکرش رو هم نمی کردم آقا کاوه برادرت باشن ، حتی به اینکه فامیلیتون هم شبیه هم هست دقت نکرده بودم .
دیشب خیلی خوشحال شدم که دیدمت برای همین به آیه زنگ زدم و همه چیز رو براش توضیح دادم .
اون هم به آقا آراد گفته بود ، طفلک می خواسته همون دیشب بیاد دیدنت و از دلت در بیاره چون حدس می زد که ازش دلخور باشی و حسابی عذاب وجدان داشت اما خب دیر وقت بود .
با لحن سردی گفتم :
- من نمی خوام ببینمشون !
اصلا مژده !
به هیچ عنوان نمی خوام دوباره با آقای حجتی و خانوادش روبرو بشم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هشتاد_و_دوم
#فصل_دوم🌻
- ازشون دلخور نیستم ، همون موقع بخشیدمشون و براشون آرزوی خوشبختی کردم.
با صدای زنگ موبایل مژده، ادامه ندادم و نگاهم رو بهش دوختم.
+ باشه ، اومدم .
- آقا مرتضی بودن ؟!
+آره بنده خدا عجله داشت اما چون دیشب به من قول داده بود میارتم اینجا، دیرش شد.
سریع بلند شد که همراهش بلند شدم .
- وای خیلی بد شد دم در ایستادن .
خیلی خوشحال شدم دیدمت، بازم شرمنده که نگرانتون کردم ولی چاره ی دیگه ای نداشتم.
به سمتم اومد و در آغوش گرفتم .
+ گذشته ها گذشته دختر جان .
خداحافظ .
با خنده گفتم :
- من نمیگم خداحافظ میگم به امید دیدار چون قراره کم کم رفت و آمدت به این خونه بیشتر بشه مگه نه ؟!
و چشمکی حواله اش کردم ، از خجالت سرخ و سفید شد که با خنده گفتم :
- حالا جوابت چیه عروس خانوم ؟!
نگاهی به آشپزخونه کرد و وقتی دید مامانم نیست گفت :
+ وقتی خواهر شوهرم تو باشی چرا جوابم منفی باشه .
صدای خنده دوتامون بلند شد.
-تو که این داداش ما رو کشتی تا یه بله رو بدی.
مژده نمیدونی با چه آب و تابی ازت تعریف میکرد.
تو ذهن من یه فرشته زیبا بودی اما وقتی دیدمت ...
قیافم رو چندش کردم که با چشماش برام خط و نشون کشید و گفت:
+خب؟!
ادامه بده .
با خنده گفتم:
-نه دیگه میترسم من رو بزنی.
+ نچ نچ نچ ، از الان داری خواهر شوهر بازی درمیاری .
خدا به دادم برسه.
- خیلیم دلت بخواد عروس جان .
خواهر شوهر به این خوبی از کجا میخواستی گیر بیاری؟!
چشماش شیطون شد و جواب داد.
+میدون تره بار.
- چی؟!
دویدم دنبالش که فرار کرد ، و از خونه خارج شد .
منم دنبالش رفتم که ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هشتاد_و_سوم
#فصل_دوم🌻
منم دنبالش رفتم که با دیدن آقا مرتضی که بهم خیره شده بود آب دهنم رو قورت دادم و خجول چادرم رو مرتب کردم.
- سلام آقای محمودی ، خوب هستید ؟!
شرمنده معطل شدید به مژده جان گفتم بهتون بگن که بیاید داخل اما گفتند که عجله دارید .
سکوت کرد ، حدس میزدم که بخاطر تغییر در سبک پوششم کمی شکه شده .
با بلند کردن سرم ، سرفه ای کرد .
+ سلام خانم فرهمند .
خداروشکر ممنون .
بله عجله داشتم ، با اجازه .
آقا مرتضی سوار ماشین شد .
مژده هم چشمکی نثارم کرد و اون هم سوار شد.
چند دقیقه ای به مسیر رفتنشون خیره شدم ، به سمت در حیاط برگشتم که ماشین کاوه با سرعت کنار پام ترمز کرد .
با داد گفتم :
- چه خبرته کاوه !
آروم تر !
دستی توی موهاش کشید و از ماشین پیاده شد .
نگاهی به چادر گل گلیم انداخت .
+ این چه سر و وضعیه !
برو تو خونه.
برای غیرتی شدنش کیلو کیلو قند توی دلم آب میکردن .
به کوچه نگاهی انداختم ، کسی نبود .
برای یک لحظه یه فکر شیطانی در ذهنم تداعی شد .
صورتم رو غمگین کردم و به سمت کاوه رفتم و گفتم :
- داداش تو اینقدر خوبی که هر کسی لیاقتت رو نداره .
چیزی که زیاده ، دختره ، خودم میگردم یه دختر خوب برات پیدا میکنم .
کاوه مضطرب گفت:
+ م ... منظورت ... چ ... چ ... چیه؟!
چشمام رو پر اشک کردم و گفتم:
- یعنی ... چیزه ... مژده ... مژده جوابش م ...
نذاشت ادامه بدم و سریع به طرف ماشینش رفت .
خواستم دنبالش برم و بگم جوابش مثبته که سریع ماشین رو روشن کردم و تا آخرین حد ممکن گاز داد که ماشین از جاش کنده شد .
با رفتن کاوه ، منم پریدم تو خونه و شروع کردم به بلند بلند خندیدن .
اینقدر خندیدم که اشک از چشمام اومد .
ببین عشق مژده باهاش چیکار کرده .
بیچاره داداشم .
لااقل صبر نکرد خبرو بهش بدم .
شیرینی هم که پَر .
هعی باید دنبال یه منبع پول دیگه ای باشم .
به داخل خونه رفتم که با مامان مواجه شدم .
+ کجا بودی؟!
دیگه داشتم نگران میشدم !
با تعجب گفتم:
- نگران من ؟
+آره دیگه.
یه دختر مجرد و خوشگل که کلی هم خواستگار داره ، قطعا دشمن هم زیاد داره.
مامان چرا امروز اینقدر عجیب شده ؟!
شونه بالا انداختم و یه خیار از توی ظرف میوه ای برداشتم و گاز بزرگی ازش زدم .
+ عه!
دختر این چه وضع میوه خوردنه؟
مثل یه دختر خوب و متشخص بشین و پوستش رو بگیر.
- وا.
مامان چی میشه آخه ؟!
نترس من ور دل خودت میترشم .
+ این چه حرفیه !
دختر باید عفت کلام داشته باشه .
یا خدا !
اینجا چه خبره؟!
اگر یکم دیگه ادامه بدادم قطعا دعوا میشد برای همین با برداشتن یه سیب بلند شدم و به اتاقم رفتم.
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هشتاد_و_چهارم
#فصل_دوم🌻
دیشب بعد از شام پدر مژده با ، بابا تماس گرفت و گفت که جوابشون مثبته و از طرفی که چند هفته دیگه محرمه قرار بر این شد که کارهاشون رو خیلی سریعتر انجام بدن و یه خطبه عقد بین کاوه و مژده خونده بشه و بقیه کارها بمونه برای بعد از اربعین .
کاوه هم که از خدا بی خبر فکر میکرد جواب مژده منفیه تا صبح خونه نیومد و حوالی ساعت پنج صبح بود که اومد خونه ...
نمازم رو که خوندم رفتم پیشش و همه چیز رو براش تعریف کردم که اگر بابا سر نرسیده بود یک کشیده آبدار میخابوند توی گوشم .
به ساعت توی اتاق نگاهی انداختم ، پنج دقیقه دیگه مونده بود که ساعت ده بشه .
امروز قرار بود عمه زلیخا اینا بعد از مدت ها بیان اینجا ، البته مهمونی بهونه بود هدف اصلیشون صحبت راجب خواستگاری بود .
من که تصمیمم رو گرفته بودم ، همون دیشب به مامان گفتم که حالا حالا ها قصد ازدواج ندارم .
اما اون نظرش این بود که اول یکم صحبت کنیم اگر بازهم نظرم راجبش منفی بود دیگه خودم مختارم و میتونم بهش جواب منفی بدم و مامان و بابا دخالتی نمیکنن ، هرچند میدونستم چه صحبت کنیم چه نکنیم نظر من همونه و مرغم یک پا بیشتر نداره .
با شنیدن صدای آیفون چادر قهوه ای رنگم رو ،
روی سرم انداختم و از اتاق خارج شدم .
مامان با دیدنم دستپاچه گفت :
+ برو تو اتاقت .
- اِ وا ، مامان !
مگه اومدن خواستگاری که برم توی اتاقم و تا موقع چایی دادن در نیام ؟!
اومدن مهمونی از طرفی قراره یه صحبت هایی هم راجب خواستگاری کنن ، بزن اون دکمه رو دم در زشته !
مامان سری به نشانه تاسف تکون داد و آیفون رو زد و به سمت در رفت .
در همین حین هم در اتاق کاوه باز شد که کاوه با دیدن من اخمی روی پیشونیش نشوند .
من هم لبخند پهنی زدم و بوس هوایی براش فرستادم .
صدای خوش و بش های عمه و مامان رو میتونستم بشنوم برای همین به طرف در رفتم .
عمه با دیدنم لبخندی روی صورتش نقش بست و جعبه شیرینی رو به دست مامان داد .
+ به به ، ماشاءالله مروا جان رو ببین !
وای عزیزم چقدر تغییر کردی ، ماشاءالله .
لبخندی زدم و در آغوشش گرفتم .
- سلام بر عمه زلی خودم .
چطور مطوری عمه ؟!
چقدر دلم برات تنگ شده بود .
+ آخ برادر زاده نازنینم ، عمه فدات بشه .
دل منم برات تنگ شده بود .
سرم رو بلند کردم که با علیرضا چشم تو چشم شدم .
از آغوش عمه بیرون اومدم و سر به زیر رو به علیرضا گفتم :
- سلام پسر عمه خوش اومدید .
لبخند پهنی روی صورتش نقش بست و با صدایی که میلرزید گفت :
+ سلام مروا خانوم ، ممنونم .
چهره اش خیلی مردونه تر شده بود و از اون علیرضای قبلی خبری نبود .
از همون اولش هم مذهبی بود و پاتوقش مسجد و هیئت بود .
با رفتارهای منحصر به فرد خودش باعث شده بود مهسا خواهرش هم مجذوبش بشه و اون هم چادری بشه .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هشتاد_و_پنجم
#فصل_دوم🌻
رو به عمه گفتم :
- مهسا چرا همراهتون نیومده ؟!
استکان چاییش رو توی زیر استکانی گذاشت .
+ امیرحسین واکسن زده بود خیلی اذیت می کرد ، تبش هم بالا بود دیگه مهسا خونه موند .
وگرنه خیلی دوست داشت بیاد ببینت.
با تعجب نگاهم رو بهش دوختم .
- مگه مهسا ازدواج کرده !
خنده ای کرد .
+ اینقدر روابطمون سرد بوده که اصلا از ...
کلافه نفسش رو بیرون فرستاد .
+ آره مروا جان حدودا یک سالی میشه که ازدواج کرده .
علیرضا سرفه ای کرد که دیگه حرفی نزدم و نگاهم رو به جعبه قنادی ها دوختم.
مامان و عمه اینقدر از هر دری صحبت کردن که کلافه شدم ...
بالاخره بعد از نیم ساعت علیرضا با چشم و ابرو به عمه فهموند که برای موضوع دیگه ای اومدن .
+ خب مروا جانم دیگه وقتشه که برید یکم راجب خودتون صحبت کنید .
نگاهی به مامان کردم که چشم غره ای بهم رفت و اشاره کرد که بلند بشم .
به کاوه هم نگاهی انداختم ، دست کمی از مامان نداشت و هنوز هم همون اخم روی پیشونیش بود.
از ترس مامان و کاوه خیلی سریع بلند شدم و به سمت حیاط رفتم .
به پشت سرم نگاهی انداختم و ، وقتی دیدم علیرضا هنوز نیومده ، تک خنده ای کردم .
چند قدم به سمت هال برداشتم و خواستم برم دنبالش که از هال بیرون اومد و بعد از پوشیدن کفش هاش به سمتم اومد .
با دستم به گلدون ها اشاره کردم .
- بفرمایید بریم اونجا ...
خودم پیش قدم شدم و رفتم کنار گلدون ها نشستم .
بعد از چند ثانیه علیرضا اومد و با فاصله کنارم
نشست .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
السلام علی شهدای #کربلا ❤️❤️
سلام به دوستان ✋
امروز هم به مدد شهدا ، کارمون رو شروع میکنیم...
طبق فرمایش امام خامنہ اے ؛
« زنگہ داشتن یاد #شهدا ، کم تر از #شهادت نیست ... »
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
زیارت نامهٔ شهدا 📖
🖇 دل کـہ هوایـے شود، پرواز است کـہ آسمانیت مےکند و اگر بال خونین داشتہ باشے دیگر آسمان، طعم ڪربلا مےگیرد؛ دلـها را راهے کربلاے جبـهہها مےکنیم و دست بر سینہ، بہ زیارت "شــهـــداء" مےنشینیم...♥️
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌱
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَاللہ وَاَحِبّائَہُ، اَلسَّلامُ عَلَیـڪُم یَـا اَصـفِـیَـآءَ اللہ و َاَوِدّآئَـہُ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصَـارَ دینِ اللہِ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ، اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُـحَـمَّـدٍ الحَسَـنِ بـنِ عَلِـےّ الـوَلِـےّ النّـاصِحِ، اَلسَّـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبـدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّـے طِبتُم وَ طابَـتِ الاَرضُ الَّتی فیهـا دُفِنتُم، وَ فُـزتُم فَـوزًا عَظیـمًا فَیـا لَیتَنـے کُنـتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...✨
#شادے_روح_شـهدا_صلوات
#سلامبهرفقایشهیدم 🍃🕊
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
شـــــهدا🕊
نـگاه هایتـاݩ
گاهـے نگراݩ استـــ
گاهـے ناراحتـــ
شایـد هم دݪگیـر
اما هر چه هستـــ
هیچگاه سایـه ے چشمهایتاݩ را
از سـرماݩ برندارید
نـگاهماݩ ڪنید
🥀شهدا گاهی نگاهی
#صبحتون_شهدایی 🌷
#یـــازیـــنــب_کـــبری
❣یـــازهــرا سـلام الله عـلـیها❣
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀
صبحتون شهدایی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
#──
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──