◾️#خاطره_شهید ♥️🎙
🖇اصلا آدمے نبود بخواد به کسی فقط تذکر لفظی بده...
🔻یادمه یه روز با فاطمه توی بازار رفته بودیم برای خرید ، فاطمه بهانه عروسک باربی گرفت من عصبانی شده بودم میگفتم نه!
تا من رفتم دوتا مغازه اونطرفتر دیدم براش خریده نمیدونستم چه کنم!
چون یکے از قوانین خونه ما این بود "جلوی فاطمه نباید به برخورد و رفتار هم اعتراض میکردیم"
خلاصه با ایما و اشاره گفتم چرا خریدی؟
وقتی سوار ماشین شدیم به فاطمه گفت :"بابایی میره سوریه برای چی؟"
فاطمه گفت :"تا با آدم بدا بجنگی"
گفت: " چرا؟"
گفت: "چون نیان منو اذیت کنن"
بعد شروع کرد که : "میدونی بابایی؟ آدم بدا این عروسک ها رو درست میکنن که دخترای گلی مثل فاطمه عزیزبابا رو بد کنن..."
فاطمه گفت : "چطور؟"
"مثلا بهش یاد بدن بلوزای اینطوری که تنگه و آستین نداره بپوشن موهاشونو اینطوری کنن و روسری نداشته باشن و کفشاشونُ پاهاشونُ اینطور کنن.
چون خوب میدونن اگه فاطمه ی بابا دختر با حجابی نباشه..." #حجاب
بعد به من گفتن: "حالا مامانِ فاطمه بیا با هم سه تایی برای عروسکا چادر بدوزیم✨😁"
#مصطفے_صدرزاده
راوی همسرشهید
@sadrzadeh_ir
◾️#خاطره_شهید
🌱 مصطفے خیلی مبادی آداب بود ...
نسبت به بزرگترها مخصوصا پدربزرگ و مادربزرگ ها🍃✌🏻
اگر در روز ده بار می رفت خدمت پدربزرگ یا مادربزرگ ،مقید بود دستشون ببوسه و قربون صدقشون بشه
و همیشه می گفت خداوند سایه این بزرگان از ما نگیره که مایه ی خیر و برکت هستند
مصطفی از کودکی با پدربزرگش صمیمی بود...
هروقت کوچکترین فرصتی پیش میومد، خدمت بی بی و بابا می رسید🖐🏻🌸
و به فاطمه ، از کودکی یاد داده بود مثل خودش احترام بذاره به بزرگترها.
🕊#شهید_مصطفے_صدرزاده
راوی : مادرشهید 🦋
#مدافع_حرم
@sadrzadeh_ir
#خاطره_شهید ♥️🎙
هر چه میگذشت وابستگے ام به او زیادتر میشد...
باورم نمیشد جوانے با این سن کم این قدر خودساخته و اهل مراقبه باشد!🍃
اوایل ورودم به بسیج بود ، ما را به اردو برده بود...
آب آشامیدنے نداشتیم!
یک لیوان از رودخانه پر کرد و گفت :"سه تا بسم الله بگو و بخور!"😁
این قدر حرفش را قبول داشتم ، بسم الله گفتم و آب را خوردم.
خندید و گفت : "چرا انقدر ساده ای و حرف من رو باور میکنے؟!"
گفتم : "شما هر چی بگے من قبول میکنم!😃♥️"
نه تنها من بلکه تمام بچه های بسیج اینطور بودند...🕊
شهید_مصطفے_صدرزاده
راوی دوست و شاگرد شهید
توصیه_شهید
╔══🌿•°🌹 °•🌿══╗
@sadrzadeh_ir
╚══🌿•°🌹 °•🌿══╝
#خاطره_شهید
یک بار کنار سفره غذا🥘 با بچه ها نشسته بودیم که سید با خنده گفت: "من از اون آدمایی هستم که هر کی رو بیشتر دوست داشته باشم، میفرستمش جلوی گلوله💥 تا #شهید بشه. مثلا همین #ابوعلی! چون دوستش دارم میفرستمش جلوی گلوله😅
این را که گفت، یکی از بچه ها گفت: "ابوعلی خواب دیدم با هم از #کربلا برگشتیم، توی فرودگاهیم🛩 و تو کت و شلوار پوشیدی که بری #مشهد. منم برم قم!"
سید یه دفعه زد زیر خنده و گفت: "من خواب دیدم دارم با #ابوعلی میرم کربلا، احتمالا من رو توی کربلا جا گذاشته!"😄
بچه ها همه گفتند به به و تعبیر به شهادت کردند🕊
بعد سید با افسوس گفت: "خیالتون راحت! من اونقدر آنتی #شهادت زدم که حالا حالا ها هستم! :) " بعد با خنده اضافه کرد: "ولی ابوعلی تو حتما پیکرت⚰ میره مشهد!" دستی به ریش هاش کشید و گفت: "اصلا نگران مراسما نباش!😉
برای #مداحی محمود کریمے رو میاریم، سخنران آقای پناهیان خوبه⁉️بنر ها رو هم میدم داداشم محمد حسین بزنه. تو #شهید شو ما حسابی برات سنگ تموم میزاریم😁"
من هم با خنده گفتم: "شهادت همه رو دیدم بعدا میرم" غذا که تمام شد با شوخی گفتم : "آقایون اگه سیر نشدید به ما چه غذا همین بود😅همه خندیدند و سفره را جمع کردیم
راوی: شهید ابوعلی(مرتضی عطایی)
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_مرتضی_عطایی
@sadrzadeh_ir🕊