✨﷽✨
✅حكمت های خدا
✍حضرت موسی عليه السلام فقيری را ديد كه ازشدت تهيدستی، برهنه روی ريگبيابان خوابيده. چون نزديك آمد او عـرض كرد : ای موسی ! دعا كن تا خداوند معاش اندكی به من بدهد كه از بی تابی، جانم به لب رسيده است.
حضـرت بـرای او دعا كـرد و از آنجا برای مناجات به كوه طور رفت . چند روز بعد ، حضرت موسی عليه السلام از همان مسير باز میگشت ديد همان فقير را دستگير كردند و جمعيتی هم اجتماع نموده انـد، پرسيد: چه حادثه ای رخ داده است؟
گفتند: تا به حال پولی نداشت، تازگی مالی بـدست آورده و شراب خورده و عربده و جنگجويی نمـوده و شخصی را كشتـه. اكنون اورا دستگير كردهاند تا به عنوان قصاص ، اعدام كنند
خداوند در قرآن می فرمايد: اگر خدا رزق را برای بنـدگانش وسعت بخشد، در زمـين طغيان و ستـم میكنند. ولو بسط الله الرزق لعباده فیالارض. آیه ۲۷ سوره مبارکه شوری. پس حضرت موسی عليـه السلام به حكمت الهی اقرار واز خواهش خود استغفار نمود
📚 حكايت های گلستان ،ص ۱۶۱
#حکایت
#وسعت_رزق_طغیان
┏⊰✾🌹✾⊱━━━─━━┓
🌿@saeed814
┗━━─━━━⊰✾🌹✾⊱┛
✨﷽✨
✅ این داستان مربوط به قبرستان تخت فولاد اصفهان است
✍یکی از آقایان نقل می کند: برادرم را که مدتی پیش فوت کرده بود در خواب دیدم با وضع و لباس خوبی که موجب شگفتی بود. گفتم: داداش دیگر آن دنیا کلاه چه را برداشتی؟! گفت: من کلاه کسی را برنداشتم. گفتم: من تو را می شناسم. این لباس و این موقعیت از آن تو نیست. گفت: آری . دیشب، شب اول قبرِ مادر قبرکن بود. آقا سید الشهدا(ع) به دیدن آن زن تشریف آوردند و به کسانی که اطراف آن قبر بودند خلعت بخشیدند و من هم از آن عنایات بهره مند شدم. بدین جهت از دیشب وضع و حال ما خوب شده و این لباس فاخر را پوشیده ام
از خواب بیدار شدم ، نزدیک اذان صبح بود. کارهای خود را انجام داده و حرکت کردم به سمت تخت فولاد. برای تحقیقات سر قبر برادرم رفتم. بعضی قرآن خوان ها کنار قبرها قرآن می خواندند. از قبرهای تازه پرسیدم، قبر مادر قبرکن را معرفی کردند. رفتم نزد آقای قبر کن
احوال پرسی کردم و از فوت مادرش سوال کردم، گفت: دیشب شب اول قبر او بود
گفتم: روضه خوانی می کرد؟ روضه خوان بود؟ کربلا رفته بود؟ گفت: خیر ، برای چه می پرسی؟ داستان را گفتم ، او گفت: هر روز زیارت عاشورا می خواند
📚حکایاتی از عنایات حسینی، ص۱۱۱
#زیارت_عاشورا
#شب_اول_قبر
#حکایت
┏⊰✾🌹✾⊱━━━─━━┓
🌿@saeed814
┗━━─━━━⊰✾🌹✾⊱┛
❁﷽❁
✴️حکایتی بسیار عجیب و شگفت انگیز
💠مردی از حضرت موسی علیه السلام درخواست کرد که برای من دعا کن تا خداوند فلان حاجتم را که خودش می داند برآورد.
🌷حضرت موسی (ع) دعا کرد.
💠ساعتی پس از دعا، حیوان درنده ای به آن مرد حمله کرد و به شکل فجیعی او را درید و گوشت بدنش را خورد و او را کشت‼️
حضرت موسی (ع) با تعجب عرض کرد:
✍🏻خدایا، راز این حادثه چه بود؟
خطاب رسید ای موسی (ع)، این مرد از من درخواست درجه ای از مقامات کرد و می دانم که او به آن درجه با اعمالش نمی رسید. او را گرفتار آن درنده کردم که دیدی، تا همین گرفتاری را وسیله ای برای رسیدن او به این درجه نمایم.
✍🏻 بسیاری از بلایایی که بر انسان وارد می شود، یا برای بخشش گناهان و یا برای ترفیع رتبه و مقام در آخرت است...
#حکایت
#بلا_ترفیع_درجه
┏⊰✾🌹✾⊱━━━─━━┓
🌿@saeed814
┗━━─━━━⊰✾🌹✾⊱┛
📌داستان 🍃🌺
🌼✨ روزی فیلسوف بزرگی که از آشنایان سقراط بود، با هیجان نزد او آمد و گفت: سقراط! میدانی راجع به یکی از شاگردانت چه شنیدهام؟
🌸✨ سقراط پاسخ داد: «لحظهای صبر کن. قبل از اینکه به من چیزی بگویی از تو میخواهم آزمون کوچکی را که نامش سه پرسش است، پاسخ دهی.»
🍀✨ مرد پرسید: سه پرسش؟!
🍃✨ سقراط گفت: بله درست است. قبل از اینکه راجع به شاگردم با من صحبت کنی، لحظهای آنچه را که قصد گفتنش را داری امتحان کنیم.
🌺✨ اولین پرسش حقیقت است. کاملاً مطمئنی که آنچه را که میخواهی به من بگویی، حقیقت دارد؟
🍀✨ مرد جواب داد: «نه، فقط در موردش شنیدهام.»
🌷✨ سقراط گفت: «بسیار خوب، پس واقعاً نمیدانی که خبر درست است یا نادرست.»
🌼✨ حالا بیا پرسش دوم را بگویم، «پرسشِ خوبی»؛ آنچه را که در مورد شاگردم میخواهی به من بگویی، خبر خوبی است؟
🍁✨ مردپاسخ داد: «نه، برعکس...»
🌺✨ سقراط ادامه داد: «پس میخواهی خبری بد در مورد شاگردم که حتی در مورد آن مطمئن هم نیستی، بگویی؟!»
🍀✨ مرد کمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.
🌷✨ سقراط ادامه داد: «و اما پرسش سوم، سودمند بودن است. آن چه را که میخواهی در مورد شاگردم به من بگویی، برایم سودمند است؟!»
🍃✨ مرد پاسخ داد:« نه، واقعاً…»
🌸✨ سقراط نتیجهگیری کرد: «اگر میخواهی به من چیزی را بگویی که نه حقیقت دارد و نه خوب است و نه حتی سودمند است، پس چرا اصلاً آن را به من میگویی؟!!»
#حکایت
┏⊰✾🌹✾⊱━━━─━━┓
🌿@saeed814
┗━━─━━━⊰✾🌹✾⊱┛
✳️تلنگر
روایت تکان دهنده از عاقبت شیعه
🌹مرحوم آیت الله مجتهدی فرمودند:
🔸روزی فردی آمد خدمت امام معصوم (امام باقر و یا امام صادق علیهما السلام که تردید از بنده است) و به ایشان عرض کرد:
🔹اگر روزی یکی از دوستان شما گناهی کند ، عاقبتش چگونه خواهد بود؟
امام در پاسخ به وی فرمودند:
خداوند به او یک بیماری عطا می نماید تا سختی های آن بیماری کفاره ی گناهانش شود.
آن مرد دو مرتبه پرسید : اگر مریض نشد چه ؟
💠امام مجدد فرمودند:
🔶 خداوند به او همسایه ای بد می دهد تا او را اذیت نماید و این اذیت و آزار همسایه، کفاره ی گناهانش شود.
☑️آن مرد گفت : اگر همسایه ی بد نصیبش نشد چه ؟
💠امام فرمودند : خداوند به او دوست بدی می هد تا وی را اذیت نماید و آزار آن دوست بد ، کفاره گناهان دوست ما باشد.
🔹آن مرد گفت : اگر دوست بد هم نصیبش نشد چه ؟!
💠امام فرمودند : خداوند همسر بدی به او میدهد تا آزار های آن همسر بد ، کفاره ی گناهانش شود.
🔸آن مرد گفت :اگر همسر بد هم نصیبش نشد چه ؟
💠امام فرمودند : خداوند قبل از مرگ به او توفیق توبه عنایت می فرماید.
🔺باز هم آن مرد از روی عنادی که داشت گفت: و اگر نتوانست قبل از مرگ توبه کند چه ؟
💠امام فرمودند : به کوری چشم تو ! ما او را شفاعت خواهیم کرد...
#تلنگر
#حکایت
#داستانڪ
┏⊰✾🌹✾⊱━━━─━━┓
🌿@saeed814
┗━━─━━━⊰✾🌹✾⊱┛
حکایت آموزنده
🤍💕مردی در کاروانسرا بود که صبح چون از خواب برخواست دید شتری از شتران او نیست. هیچ تأسف نخورد و بر شتر سوار شد و راه را ادامه داد.
🤍💕پرسیدند: «چرا غمی نخوردی؟» گفت: «گویند غم خوردن را سودی نیست؛ ولی من گویم غم خوردن را جایی نیست. آن که شتر من برده است یا نیازش داشته و برده است که صدقه من بر او از مالم محسوب میشود، یا نیاز نداشته و برده است؛ پس مالم حرامی داخلش شده بود و نمیدانستم و او مال حرام را از مال حلال من جدا کرد و مال
مرا پاک کرد.»
#حکایت
┏⊰✾🌹✾⊱━━━─━━┓
🌿@saeed814
┗━━─━━━⊰✾🌹✾⊱┛
✨حکایت مرد صابونی و ملاقات با امام زمان(عج)!✨
شخص عطاری از اهل بصره
می گوید:
روزی در مغازه عطاریم نشسته بودم که دو نفر برای خریدن سدر و کافور به دکان من وارد شدند. وقتی به طرز صحبت کردن و چهره هایشان دقت کردم، متوجه شدم که اهل بصره و بلکه از مردم معمولی نیستند به همین جهت از شهر و دیارشان پرسیدم؛ اما جوابی ندادند.
من اصرار می کردم؛ ولی جوابی نمی دادند. به هر حال من التماس نمودم، تا آن که آنها را به رسول مختار صلی الله علیه و آله و سلم و آل اطهار آن حضرت قسم دادم. مطلب که به این جا رسید، اظهار کردند:
ما از ملازمان درگاه حضرت حجت علیه السلام هستیم. یکی از جمع ما که در خدمت مولایمان بود، وفات کرده است؛ لذا حضرت ما را مأمور فرموده اند که سدر و کافورش را از تو بخریم.
همین که این مطلب را شنیدم، دامان ایشان را رها نکردم و تضرع و اصرار زیادی نمودم که مرا هم با خود ببرید.
گفتند: این کار بسته به اجازه آن بزرگوار است و چون اجازه نفرموده اند، جرأت این جسارت را نداریم.
گفتم: مرا به محضر حضرتش برسانید، بعد همان جا، طلب رخصت کنید اگر اجازه فرمودند، شرفیاب می شوم والا از همان جا بر می گردم و در این صورت، همین که در خواست مرا اجابت کرده اید خدای تعالی به شما اجر و پاداش خواهد داد؛ اما باز هم امتناع کردند.
بالاخره وقتی تضرع و اصرار را از حد گذراندم، به حال من ترحم نموده و منت گذاشتند و قبول کردند. من هم با عجله تمام سدر و کافور را تحویل دادم و دکان را بستم و با ایشان به راه افتادم، تا آن که به ساحل دریا رسیدیم. آنها بدون این که لازم باشد به کشتی سوار شوند، بر روی آب راه افتادند؛ اما من ایستادم.
متوجه من شدند و گفتند: نترس؛ خدا را به حق حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه الشریف قسم بده که تو را حفظ کند. بسم الله بگو و روانه شو.
این جمله را که شنیدم، خدای متعال را به حق حضرت حجت ارواحنا فداه قسم دادم و بر روی آب مانند زمین خشک به دنبالشان به راه افتادم تا آن که به وسط دریا رسیدیم. ناگاه ابرها به هم پیوستند و باران شروع به باریدن کرد.
اتفاقاً من در وقت خروج از بصره، صابونی پخته و آن را برای خشک شدن در آفتاب، بر پشت بام گذاشته بودم.
وقتی باران را دیدم، به یاد صابونها افتادم و خاطرم پریشان شد. به محض این خطور ذهنی، پاهایم در آب فرو رفت؛ لذا مجبور به شنا کردن شدم تا خود را از غرق شدن، حفظ کنم؛ اما با همه این احوال از همراهان دور می ماندم. آنها وقتی متوجه من شدند و مرا به آن حالت دیدند، برگشتند و دست مرا گرفتند و از آب بیرون کشیدند و گفتند: از آن خطور ذهنی که به فکرت رسید، توبه کن و مجدداً خدای تعالی را به حضرت حجت علیه السلام قسم بده. من هم توبه کردم و دوباره خدا را به حق حضرت حجت علیه السلام قسم دادم و بر روی آب راهی شدم.
بالاخره به ساحل دریا رسیدیم و از آن جا هم به طرف مقصد، مسیر را ادامه دادیم. مقداری که رفتیم در دامنه بیابان، چادری به چشم می خورد که نور آن، فضا را روشن نموده بود.
همراهان گفتند: تمام مقصود در این خیمه است و با آنها تا نزدیک چادر رفتم و همان جا توقف کردیم. یک نفر از ایشان برای اجازه گرفتن وارد شد و درباره آوردن من با حضرت صحبت کرد، به طوری که سخن مولایم را شنیدم؛ ولی ایشان را چون داخل چادر بودند، نمی دیدم حضرت فرمودند:
« ردّوه فانه رجل صابونیّ »
یعنی او را به جای خود برگردانید و دست رد به سینه اش بگذارید؛ تقاضای او را اجابت نکنید و در شمار ملازمان ما ندانید؛ زیرا او مردی است صابونی.
این جمله حضرت، اشاره به خطور ذهنی من در مورد صابون بود؛ یعنی هنوز دل را از وابستگیهای دنیوی خالی نکرده است تا محبت محبوب واقعی را در آن جای دهد و شایستگی همنشینی با دوستان خدا را ندارد.
این سخن را که شنیدم و آن را بر طبق برهان عقلی و شرعی دیدم، دندان این طمع را کنده و چشم از این آرزو پوشیدم و دانستم تا زمانی که آیینه دل، به تیرگیهای دنیوی آلوده است، چهره محبوب در آن منعکس نمی شود و صورت مطلوب، در آن دیده نخواهد شد چه رسد به این که در خدمت و ملازمت آن حضرت باشد.»
📚 این حکایت را علامه طهرانی(ره) در جلد اول کتاب «مطلع انوار» ص 119، نقل فرمودند.
#حکایت
#امام_زمان
#مرد_صابونی
ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/1479802927Cb0f645d36d
واتساپ:
https://chat.whatsapp.com/LTPzcBZ62MILcxnlfWlVVK
🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀
✨﷽✨
🔔 مهر پدر و مادر
✍خطیبِ دانشمند ، مرحوم استاد حاج شیخ حسینعلی راشد - صاحب کتاب ماندگار فضیلتهای فراموششده - در شرح حال خودنوشتشان حکایت لطیف و عبرتآموزی آوردهاند که به جهت احیای یاد آن فرزانه، نقل میشود؛ مرقوم فرمودهاند: «از خاطرههای دورهٔ جوانیم، یکی این است که سالی بر سر موضوعی کوچک از پدرم قهر کردم و بیخداحافظی به مشهد رفتم. چون به مشهد رسیدم، از کردهٔ خود سخت پشیمان گشتم و دریافتم که در میان صدها میلیون افراد انسانی که در روی زمیناند، و در سینهٔ هریک دلی میطپد، فقط دو دل هست که برای من میطپد و آن دو دل پدر و مادر من است و من قدر این دو دل را نشناختم و حرمت آنها را رعایت نکردم. خود را در همهٔ جهان بیکس و بیتکیهگاه میدیدم؛ زیرا از آنها که کس و تکیهگاهم بودند، به قهر جدا گشته بودم.
میاندیشیدم که نامهای بنویسم و پوزش بخواهم، امّا میترسیدم که خفیف گردم یا جواب نامهام را ندهند یا بگویند دیدی اعتنایت نکردند، خودت از درِ عذرخواهی بازگشتی! سرانجام به خود جرأت دادم و نامهای مبنی بر اعتراف به تقصیر و طلب عفو نوشتم و به پست دادم. در این بیم و امید بودم که جواب چه خواهد بود که دیدم زودتر از موعد معمول، پاسخ مشروحی از پدرم رسید، مبنی بر منتهای لطف و مرحمت و تحسین و تمجید، بدون یک کلمه توبیخ یا تخفیف.
نوشته بود: پس از رفتن نورچشمی، من و مادرت خیلی نگران بودیم که مبادا بر آن فرزند عزیز بد بگذرد، تا بحمدالله نامهات رسید و از دو جهت باعث مسرّت گشت: یکی باخبر گشتن از سلامتی آن نور چشمی، دیگر آنکه دانستیم آن نورچشم مکرّم در یاد پدر و مادر مهجور خود هست. آنگاه اظهار محبت فراوان کرده و نوشته بود هرچه لازم داری، از پول و اشیاء دیگر بنویس تا انشاءالله تدریجاً فرستاده شود و چیزهایی هم با مسافر فرستاده بود.
▫️زمانه پندی آزادهوار داد مرا
زمانه را چو نکو بنگری همه پند است».
📚 با راستقامتان پهنهٔ اندرز : یادنامهٔ مرحوم راشد ، ص ۱۵ .
#حکایت
#مهر_پدر_و_مادر
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/1479802927Cb0f645d36d
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/LTPzcBZ62MILcxnlfWlVVK
🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
🌹🌹 استاد رشتهی حقوق موقع شروع کلاس از دانشجویی پرسید، اسمت چیست؟
دانشجو خود را معرفی کرد، ولی استاد بیجهت عصبانی شده و دانشجو را از کلاس بیرون کرد. دانشجو تلاش کرد از خود دفاع کند ولی استاد با تندی او را از کلاس بیرون راند و دانشجو خارج شد، در حالی که احساس مظلومیت میکرد و دیگر دانشجویان ساکت بودند!
سپس استاد بحث خود را شروع کرد و پرسید:
چرا قانون وضع میشود؟
یکی ازدانشجویان پاسخ داد:
برای اینکه کارهای مردم نظاممند شود، دیگری گفت برای ایجاد نظم و دانشجوی سوم گفت: قانون برای اینست که قوی بر ضعیف ظلم نکند.
استاد پس از شنیدن پاسخ دانشجویان گفت:
همه اینها درست است ولی کافی نیست.
یکی از دانشجویان دست بلند کرد و گفت:
قانون برای این است که عدالت محقق شود. استاد گفت: جواب همین است. برای اینکه عدالت سودبخش باشد.
استاد ادامه داد: حالا فایده عدالت چیست؟
یکی از دانشجویان گفت برای حفظ حقوق افراد و اینکه کسی مورد ستم قرار نگیرد. سپس استاد گفت:
حالا بدون ترس پاسخ مرا بدهید آیا من به همکلاسی شما ظلم کردم که او را بیرون کردم؟
دانشجویان یک صدا پاسخ دادند: بله!!
پس استاد با عصبانیت گفت: خوب پس شما چرا در برابر ظلم من ساکت شدید و عکسالعملی نشان ندادید؟
قوانین چه فایدهای دارند اگر ما شجاعت اجرای آنرا نداشته باشیم؟
هنگامی که شما در برابر ظلمی که به کسی میشود سکوت کرده و از حق دفاع نمیکنی، انسانیت خود را از دست میدهید و نمیتوان به افراد جامعه ای انسانیت رو تزریق کرد !
سپس استاد دانشجویی را که بیرون کرده بود را صدا زد و در برابر دانشجویان از او عذرخواهی کرد و گفت:
این درس امروز شما بود و وظیفه شماست که آن را در اجتماع محقق سازید.
#حکایت
#استاد_دانشجو
#قانون_برقراری_عدالت
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/1479802927Cb0f645d36d
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/LTPzcBZ62MILcxnlfWlVVK
🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
✍#حکایت
مردی صبح گاهان برای ادای نماز صبح روانه مسجد شد در راه پایش سر خورد و در گودالی اب فرود آمد به منزل برگشت و پس از تعویض لباس دوباره روانه مسجد شد .
دوباره همانجا سر خورد و به گودال افتاد. مرد به سوی خانه برگشت برای بار سوم لباس پوشید و روانه خانه خدا گردید.
وقتی به گودال آب رسید دید مردی فانوس به دست منتظر او ایستاده ...
مرد فانوس به دست گفت من منتظر تو هستم تا تو را به سلامت به مسجد رسانم
عابد قصه ما از او تشکر کرد و با هم روانه مسجد شدند
وقتی به مقصد رسیدند مرد عابد قصه ما از مرد فانوس به دست پرسید
تو که هستی و برای چه به من کمک کردی .. مرد فانوس به دست جواب داد ....
من شیطانم ...!
بار اول که به زمین خوردی دوست میداشتم که ازبرگشتن منصرف شوی
ولی تو با برگشت خود موجب شدی خداوند تمام گناهان خویشاوندانت را عفو نمایدو در مرتبه دوم که به زمین خوردی لباس پوشیدی و برگشتی.
خداوند گناهان تمام مردم دهکده ات را بخشید.
ترسیدم اگر بار دیگر به زمین بخوری خداوند به خاطر تو از سرتقصیرات تمام مردم زمین بگذرد بنابراین چاره را در آن دیدم که شما را به سلامت به مقصد رسانم ...
#حکایت
#مرد_مسجد_شیطان
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/1479802927Cb0f645d36d
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/LTPzcBZ62MILcxnlfWlVVK
🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
روزی گنجشکی عقربی را دید
که در حال گریستن است
گنجشک از او پرسید
برای چه گریه میکنی؟
گفت میخواهم آن سمت
رودخانه بروم نمیتوانم...
گنجشک او را روی دوش
خود گذاشت و پرید...
وقتی به مقصد رسید
گنجشک دید پشتش میسوزد..
به عقرب گفت من که
کمکت کردم
برای چه نیشم زدی....؟
گفت خودم هم ناراحتم
ولی چکار کنم ذاتم اینه...
حکایت بعضی از ما آدمهاست...
از دست رفیقان عقرب صفت...
هـم نشینی با مـارم آرزوسـت
#حکایت
#گنجشک_عقرب
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/1479802927Cb0f645d36d
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/LTPzcBZ62MILcxnlfWlVVK
🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
علامه جعفری فرمود:
.
سالها قبل از انقلاب، كتابي در پاسخ به بعضي شبهات روز، نوشته بودم. شیخ محمد صالح مازندرانی آن را خواند و پسنديد. پيام داد كه به شهر آنها بروم تا به بهانه بزرگداشت من، مسائل روز اسلامي را تبليغ كنيم.
.
بليط قطار خريدم و سوار شدم. با خود گفتم ايكاش همسفر اهل علم و كتابي نصيب تا با مباحثه، راه كوتاه شود. ديدم سيد معمم بلند قدي بسمت كوپه من مي آيد. چهره زيبا، لباس فاخر، ريش آراسته و عمامه مرتبي داشت. گفتم خدا را شكر كه دانشمندي نصيب شد. شادمانيم ديري نپاييد. دهان كه باز كرد، دريافتم جز چند متر پارچه عمامه، از دانش بهره اي ندارد.
.
به ايستگاه مقصد كه رسيديم جمعيت فراواني از متدينين با پلاكارد خوشامد، روي سكّو منتظر بودند. مومنين به قطار ريختند. دو آخوند ديدند، من و سيد خوش بر و بالا! بدون لحظه اي ترديد، سيد را كول كردند و با سلام و صلوات بطرف ماشين ها دويدند. به هر كس التماس كردم كه مرا هم سوار كند و تا شهر برساند، قبول نكرد كه نكرد. گفتند آقا ما را براي بدرقه ملّاي دانشمند فرستاده. جاي اضافي نداريم و مسافر نمي بريم.
.
ماشين زيباي حامل آقا سيد در جلوي دهها ماشين و ميني بوس مملو از مشايعيين صلوات گو، راه افتاد و رفت.
.
به جان كندن، وسيله اي يافتم و خودم را به خانه ميزبان رساندم. دقايقي بود كه سيد حيران به آقا رسيده بود و طرفين، تازه اصل ماجرا را فهميده بودند. خودم را معرفي كردم. آقا مرا كنار خود جاي داد و اكرام نمود . آن وقت، سر در گوشم كرد و به مطايبه فرمود: آشيخ! مردم حق داشتند كه اشتباه گرفتند. آخر، اينهم سر و شكل و لهجه است كه تو داري؟ ملّا كه هيچ، به آدميزاد هم نمي ماني!
.
علامه جعفري قصه را تعريف مي كرد و خودش همراه ما مي خنديد. از يادآوري تحقيرهايي كه ديده بود، سر سوزني تكدر نداشت، تفريح هم مي كرد. در آن اتاق كوچك مملو از كتاب، در آن رداي ارزان كهنه، روحي عظيم خانه كرده بود. نور به قبرش ببارد. استاد، آن روز ، يادمان داد كه عقل مردم به چشم شان است.
منبع:کتاب جاودان اندیشه،ص۲۳۹
#حکایت
#علامهجعفری_تبلیغ_مسائل_روز_اسلامی
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/1479802927Cb0f645d36d
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/LTPzcBZ62MILcxnlfWlVVK
🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
✨﷽✨
#حکایت
✍کاروانی در نزدیک نیشابور در کاروان سرایی شبی را ساکن شدند.در آن کاروان جوانی به نام احمد بود که بسیار ساده و خوش قلب بود. که به خاطر سادگی اش به او احمد بیچاره می گفتند. شبی در کاروان جنجال شد و هر کس سویی دوید تا اموال خود در جایی پنهان کند که از دست راهزنانی که در حال حرکت به کاروان سرای نیشابور بودند، در امان باشند.
احمد بیچاره، 40 سکه با ارزش طلای اشرفی در جیب شلوار خود داشت. دوستش به او گفت: احمد، برو و این طلاها را در بیرون کاروانسرا خاک کن . احمد گفت: اگر خدا بخواهد یقین کن کسی نمی تواند بدزدد و من در عمرم دروغ نگفته ام . راهزنان رسیدند و تاراج شروع شد. دوست احمد گفت: برو در گوشه ای در کاروان سرا نزد شتران بخواب. چون دارایی تو در جیب توست و اگر خواب باشی کسی بیدارت نمی کند . احمد گفت: من چنین نمی کنم.
اهل کاروان چون طلاها را پنهان کرده بودند، راهزنان چیزی از طلا ها نیافتند . احمد ، نزد راهزنان رفته و گفت: 40 طلای اشرفی در جیب دارم بیایید و از من بگیرید... هر راهزنی که این جمله را می شنید بر این جمله می خندیدو می گفت دیوانه است و کسی سمت او نمی رفت ... راهزنان لباس های تمام اهل کاروان را گشتند و طلاهای شان را دزدیدند. به جز احمد بی چاره.
#حکایت
#احمد_راهزنان
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/1479802927Cb0f645d36d
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/LTPzcBZ62MILcxnlfWlVVK
🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
حکایت دزد مسجد و دامادی حاکم
💎حاکمی هر شب به آینده دخترش می اندیشید …که دخترش را به چه کسی بدهد مناسب او باشد ..
در یکی از شبها وزیرش را صدا زد و از او خواست که شبانه به مسجد برود تا جوانی را مناسب دخترش پیدا کند که مناجات را بر خواب ترجیح دهد …
از قضا آن شب دزدی در آن مسجد بود.
دزد قبل از وزیر و سربازانش به مسجد رسید ..
هنگامی که به دنبال اشیاء بدرد بخور مسجد می گشت وزیر و سربازانش داخل شدند
دزد صدای در راشنید که باز شد بنابراین راهی برای خود نیافت الا اینکه خود را به نماز خواندن مشغول کرد ..
سربازان داخل شدند و اورا در حال نماز دیدند ،
وزیر گفت : سبحان الله ! چه شوقی دارد این جوان برای نماز….
و دزد از شدت ترس هرنماز را که تمام می کرد نماز دیگری را شروع می کرد ..
تا اینکه وزیر دستور داد که سربازان مراقب باشند از نماز که تمام شد نگذارند نماز دیگری را شروع کند و او را بیاورند ،
و اینگونه شد که وزیر جوان را نزد حاکم برد .
و حاکم که تعریف دعا ها ونمازها ی جوان را از وزیر شنید ،
به او گفت : تو همان کسی هستی که مدتهاست دنبالش بودم و می خواستم دامادم باشد ،
اکنون دخترم را به ازدواج تو در می آورم و تو امیر این مملکت خواهی بود …
جوان که این را شنید بهت زده شد و آنچه دیده و شنیده بود را باور نمی کرد، سرش را از خجالت پایین آورد و با خود گفت: خدایا مرا امیر گرداندی و دختر حاکم را به ازدواجم در آوردی، فقط با نماز شبی که از ترس آن را خواندم !
اگر این نماز از سر ایمان و اخلاص بود چه به من می دادی و هدیه ات چه بود !🤔🙌🏻
#حکایت
#دزدمسجد_داماد_حاکم
#نماز_شب
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/1479802927Cb0f645d36d
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/LTPzcBZ62MILcxnlfWlVVK
🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
#حکایت
🔹داستان کوتاه اما زیبا
اصالت مهم تر است یا تربیت
مے گویند: روزے شاه عبّاس در اصفهان به خدمت عالم زمانه، شيخ بهایے رسيد. پس از سلام و احوالپرسی، از شيخ پرسيد:
در برخورد با افراد اجتماع، اصالت ذاتیِ آن ها بهتر است
يا تربيت خانوادگے شان؟
شيخ گفت: هر چه نظر حضرت اشرف باشد، همان است.
ولی، به نظر من "اصالت" ارجح است.
و شاه بر خلاف او گفت: شڪ نکنيد که "تربيت" مهمّ تر است.
بحث ميان آن دو بالا گرفت و هيچ يڪ نتوانستند يکديگر را قانع کنند.
به ناچار شاه براے اثبات حقّانيّت خود، او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسے بنشاند.
فرداے آن روز، هنگام غروب، شيخ به کاخ رسيد.
بعد از تشريفات اوّليّه، وقت شام فرا رسيد. سفره اے بلند پهن کردند.
ولی، چون چراغ و برقے نبود، مهمانخانه سخت تاريڪ بود.
در اين لحظه، پادشاه دستے به کف زد و با اشاره ے او چهار گربه، شمع به دست حاضر شدند و آن جا را روشن کردند.
در هنگام شام، شاه دستے پشت شيخ زد و گفت ديدے گفتم: "تربيت" از "اصالت" مهمّ تر است.
ما اين گربه هاے نااهل را اهل و رام کرديم.
که اين نتيجه ے اهمّيّت "تربيت" است.
شيخ در عين اين که هاج و واج مانده بود، گفت: من فقط به يڪ شرط حرف شما را مے پذيرم و آن، اين که فردا هم گربه ها مثل امروز چنين کنند.
شاه که از حرف شيخ سخت تعجّب کرده بود، گفت:
اين چه حرفے است. فردا مثل امروز و امروز هم مثل ديروز!
کار آن ها اکتسابے است که با تربيت و ممارست و تمرين زياد انجام مے شود.
ولی، شيخ دست بردار نبود که نبود.
تا جایے که، شاه عبّاس را مجبور کرد تا اين کار را فردا تکرار کند.
لذا، شيخ فکورانه به خانه رفت.
او وقتے از کاخ برگشت، بے درنگ دست به کار شد.
چهار جوراب برداشت و چهار موش در آن نهاد.
فردا او باز طبق قرار قبلے به کاخ رفت. تشريفات همان و سفره همان و گربه هاے بازيگر همان شاه که مغرورانه تکرار مراسم ديروز را تاکيدے بر صحّت حرف هايش مے ديد.
زير لب براے شيخ رجز مے خواند. که در اين زمان، شيخ موش ها را رها کرد.
هنگامه اے به پا شد؛ يڪ گربه به شرق، ديگرے به غرب، آن يکے شمال، و اين يکے جنوب.....
اين بار شيخ دستے بر پشت شاه زد و گفت: شهريارا !
يادت باشد اصالت گربه، موش گرفتن است؛ گرچه "تربيت" هم بسيار مهمّ است. ولی، "اصالت" مهمّ تر است.
يادت باشد با "تربيت" مے توان گربه ے اهلے را رام و آرام کرد؛
ولی، هر گاه گربه موش را ديد، به اصل و "اصالت" خود بر مے گردد.
و اين است: حکايت بعضے تازه به دوران رسيده ها...
#حکایت
#شیخبهایی_وشاهعباس_صفوی
#درشرایط_مناسب_هرموجودی_بهاصل_خود_برمیگردد
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/1479802927Cb0f645d36d
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/LTPzcBZ62MILcxnlfWlVVK
🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
تامل
حکایت ملا نصرالدین و رحمت خداوند
روزی از روزهای بهاری باران به شدت در حال باریدین بود. خوب در این حالت هر کسی دوست دارد، زودتر خود را به جای برساند که کمتر خیس شود. ملا نصرالدین از پنجره به بیرون نگاه کرد و همسایه خودش را دید. او می دوید تا زودتر خودش را به خانه برساند.
ملا نصرالدین پنجره را باز کرد و فریاد زد.
های همسایه! چیکار می کنی؟ خجالت نمی کشی؟ از رحمت خدا فرار می کنی؟
مرد همسایه وقتی این حرف ملا را شنید، دست از دویدن کشید و آرام ارام به سمت خانه رفت. در حالی که کاملا موش آب کشیده شده بود.
چند روز گذشت. این بار ملا نصرالدین خود در میانه باران گرفتار شد. به سرعت در حال دویدن به سوی خانه بود که همسایه سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت:
های ملا نصرالیدن! خجالت نمی کشی از رحمت خدا فرار می کنی! چند روز قبل را یادت هست؟ به من می گفتی چرا از رحمت خدا فرار می کنی؟ حال خودت همان کار را می کنی؟
ملا نصرالدین در حالی که سرعت خودش را زیادتر کرده بود، گفت:
چرا یادم هست. به همین خاطر تندتر می دوم که زیادتر رحمت خدا را زیر پایم نکنم.
سخن پایانی
این داستان کنایه از افرادی که از زمین و زمان ایراد می گیرند، اما برای رفتارهای خودشان هزار و صد توجیح ذکر می کنند.
#حکایت
#تلنگر
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🔸افتاده بود زندان.
شکنجهها امانش را بریده بود.
به خودش گفت:
"بگذار نامه بنویسم برای امام،
هم برای آزادیام دعا کند،
هم از آقا پول بخواهم."
نامه نوشت.
اما خجالت کشید پول بخواهد.
خیلی زود جواب نامه دستش رسید:...
🔘این حکایت جذاب را اینجا بشنوید👇
https://eitaa.com/elteja_tales/235
#حکایت
#حامی_شیعیان
#امام_حسن_عسکری_علیه_السلام
🔻 #حکایت
🔴 پشیمانی از گذشت بهتر از پشیمانی از قصاص
✍پسری به دست جوان شروری کشته شد. زمان قصاص رسید. جوان ملتمسانه پای چوبۀ دار درخواست عفو جان خویش میکرد. پدر مقتول آنگاه از خون فرزندش گذشت. به او گفتند: روزی پشیمان میشوی، روزی خواهی دید این جوان قابل عفو نبود و فرد دیگری را کشته است.
مرد گفت: اگر روزی ببینم او فرد دیگری را کشته است، قطعا پشیمان میشوم که چرا امروز او را بخشیدهام. اما این پشیمانی بر من آسانتر است از پشیمانی از اینکه او را قصاص کرده باشم و روزی بگویم اگر او را قصاص نمیکردم، بهعنوان انسان درستکاری در جامعه زندگی میکرد. گاهی بین دو پشیمانی، یکی برای انتخاب، بهتر از دیگری است.
در اصول کافی از #امام_باقر علیهالسلام آمده است: «پشیمانیای که از گذشتی بر انسان آید بهتر از آن پشیمانیای است که از یک کیفر و عذاب بر انسان وارد شود.»
🆔📲 @ShiaLine
Hekayate Hazrate Khadijeh.mp3
7.27M
▪️وقتی فرشتهها از گریه حضرت خدیجه سلام الله علیها گریه کردند...
🔘 #حکایت زیبایی از زندگی #حضرت_خدیجه سلام الله علیها
📚بحارالانوار ج۱۸ ص۲۴۱
┏⊰✾🌹✾⊱━━━─━━┓
🌿@saeed814
┗━━─━━━⊰✾🌹✾⊱┛
ما مرد جنگیم:
#حکایت طنز😍
خروس و شيرى باهم رفيق شده و به صحرا رفته بودند .
شب که شد خروس برای خوابيدن روى يک درخت رفت و شير هم پاى درخت دراز کشيد .
هنگام صبح خروس مطابق معمول شروع به خواندن کرد .
#روباهى که در ان حوالى بود به طمع افتاد و نزدیک درخت امده و به خروس گفت:
بفرمائيد پائين تا به شما اقتدا کرده و نماز جماعت بخوانيم!
خروس گفت : همان طورى که مى بينى بنده فقط #مؤذن هستم ، پيش نماز پاى درخت است او را بيدار کن ..
روباه که تازه متوجه حضور #شير شده بود ، با غرش شير پا به فرار گذشت .
#خروس پرسید : کجا تشريف مى بريد؟ مگر نمى خواستيد #نماز جماعت بخوانيد؟ روباه در حال فرار گفت : دارم مى روم تجدید وضو کنم !
دشمنان جمهوری اسلامی ایران بدانند که #شیران زیادی پای درخت تنومند انقلاب آماده #جانفشانی هستند؛ الکی دور ور ایران پرسه نزنند باور ندارند، امتحان کنند و شیران خفته را بیدار کنند😁
#حکایت
در مراسم عروسی، پیرمردی در گوشه
سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد
و گفت: سلام استاد آیا منو میشناسید؟
معلم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم
فقط میدانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم
داماد ضمن معرفی خود گفت: چطور آخه
مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟
یادتان هست سالها قبل ساعت گران قیمت
یکی از بچهها گم شد و شما فرمودید که
باید جیب همه دانشآموزان را بگردید و
گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من
که ساعت را دزدیده بودم از ترس و
خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم
را میبرید، ولی شما ساعت را از جیبم
بیرون آوردید ولی تفتیش جیب بقیهی دانشآموزان را تا آخر انجام دادید و تا
پایان آن سال و سالهای بعد در اون
مدرسه هیچ کس موضوع
دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد
استاد گفت: باز هم شما را نشناختم! ولی
واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانشآموزان چشمهایم
را بسته بودم
تربیت درست این شکلیه ، دنبال مچ گیری نباشیم ، دنبال اصلاح باشیم