eitaa logo
🇮🇷سعیدکرمی(برساحل انتظار )🇵🇸
206 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
4.2هزار ویدیو
65 فایل
بصیرت دینی ، اخلاقی ، تربیتی مشاوره دینی خبرآمد خبری در راه است ... تحول در زندگی و آماده سازی زمینه ظهور ... پیشنهادات و انتقادات خود را با ما در میان گذارید . ارتباط با مدیر: @S17140 لینک جوین: https://eitaa.com/joinchat/1479802927Cb0f645d36d
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی در حلب سر بچه ای را بالای دیوار دید، هر چه گفتن شما یکبار مجروح شدی، بچه داری، نرو، می گفت: تا زمانیکه گوشه ای از این دینا سر مظلومی را این چنین می برند، کنار زن و بچه ام آسایش نخواهم یافت @saeed814
💠اتفاقی جالب در تفحص یک شهید... 🔹می گفت:اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران.علیرغم مخالفت شدید خانواده و بخاطر عشقم به شهداء حجره پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر۲۷ محمد رسول الله (ص)راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم. یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان... بعد از چند ماه، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم. یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم. سفره ساده ای پهن می شد اما دلمان،از یاد خدا شاد بود و زندگیمان،با عطر شهدا عطرآگین.تا اینکه... 🔹تلفن زنگ خورد وخبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد.آشوبی در دلم پیدا شد.حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم. نمی خواستم شرمنده اقوامم شوم.با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم. 🔹 بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان وپلاک شهیدی نمایان شد. شهیدسیدمرتضی‌دادگر...🌷 فرزند سید حسین اعزامی از ساری... گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من.... 🔹استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده شهید،به بنیاد شهید تحویل دهم. 🔹قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد،دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند.با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم. 🔹"این رسمش نیست با معرفت ها...ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم....راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده خانواده مان شویم. گفتم و گریه کردم. 🔹دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم: «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید...» 🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.هرچه فکرکردم،یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام.با خودم گفتم هرکه بوده به موقع پول را پس آورده،لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.به قصابی رفتم.خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم: 🔹بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است.به میوه فروشی رفتم،به همه مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سرزدم،جواب همان بود.بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است.گیج گیج بودم.خرید کردم و به خانه برگشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟ 🔹وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته با چشمان گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد. 🔹جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم.اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟ 🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد:خودش بود. بخدا خودش بود.کسی که امروز خودش را پسر عمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود. کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم.مثل دیوانه ها شده بودم.عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم. می پرسیدم:آیا این عکس، عکس همان فردی است که امروز...؟ 🔹نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم.مثل دیوانه هاشده بودم.به کارت شناسایی نگاه کردم، 🔹شهید سید مرتضی دادگر. فرزند سید حسین.. اعزامی از ساری.. وسط بازار ازحال رفتم. 🔹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون🌹 🌀 اگر دلت شکست حداقل به یک نفر ارسال کن. 🍂🍃🌾💐🌺🌹 @saeed814
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عکس شهدا رو ازتومدرسه برمیدارند شهدا به خوابش میان میگن براچی عکسای مارو برداشتید.
جنگ نرم دشمن واقعا یجوری شده که عجیب موج ایجاد میکنه و ما متاسفانه غافلیم و هی فقط افسوس و تاسف می‌خوریم. دیشب آخرای شب بود که بخاطر کاری توی فلاورجان گشت میزدم همینطور که با آرامش و در خلوت شب رانندگی میکردم دیدم یه موتور سوار داره سایه به سایه ام میاد سرعتم را کمتر کردم و به او نگاه کردم دیدم او هم داره بِر و بِر به من نگاه میکنه البته با لباس روحانیت نبودم شاید اگر بودم بدتر بود و شایدم نه بهتر بود خلاصه وقتتون را نگیرم و سرتون را درد نیارم. کشیدم کنار و بهش گفتم بله؟ چیزی شده؟ گفت:اسنپی؟گفتم نه چطور؟ گفت خدا رحمت کنه اسنپ نباشی؟ گفتم چطور؟چرا خدا رحمم کنه؟ چرا اسنپ باشم یا نباشم؟ خلاصه نمیتونم بگم به چه اتهامی مورد سوء ظن این نوجوان دهه هفتادی قرار گرفته بودم اما شروع کرد سر و صدا کردن که من میدونی کیم؟ گفتم به من چه که تو کی هستی هر کی میخوای باش گفت: تو اگه یه بیاد به ناموست تو مملکت خودت متلک بگه چه حالی داری؟😱 گفتم مدرکت چیه؟ گفت دیپلم یا فوق دیپلم. گفتم چه کسی و با چه ذوقی به شما این مدرک را داده؟که اینقدر قدرت تشخیص قیافه ایرانی با افغانی را نداری؟ بعد گفتم لهجه‌ی غلیظ اصفهانی من کجا به افغانی میخوره؟ یه وقت شل شد و اومد سمتم یه لحظه بوی نجاست دهانش به مشامم خورد فهمیدم مشروب خورده. گفت:یه روزی اگه به گوشت خورد که فلانی(اسم خودش)را میخوان به جرم اعدام کنند بیا و بگو خیلی مرد بود😳 گفتم این چه حرفیه؟ مملکت داره.مگه میشه یه نفر را به جرمِ گناهِ نکرده کشت؟ بعد هم اسم خودت را میذاری مرد؟ اینکه اوج نامردیه. خلاف مروت و انسانیته. گفت:من اینا سرم نمیشه من میکشمشون.کدوم قانون؟ این قانونه که افغانی بیاد اینجا هر کاری دلش خواست بکنه و من ایرانی هیچی نگم؟؟؟ هاااا؟خودت بگو به تو که ایرانی هستی برنمیخوره؟.؟؟ ساکت نشینید اگه غیرت دارید این مملکت هیچیش درست نیست.باید بلند شید بعدش گفت من یه آدم شراب خوارم و افتخارم میکنم.اونایی که تو جنگ رفتند و شدند عرق و شرابی و چاقوکش‌ بودند😳 به مامانم وصیت کردم اگه کشته شدم سرقبرم نه دعا ندبه و نه تلقین بخوانند فقط بین رفیقام و پخش کنند😳. بعدشم موتورش را گاز داد و رفت... در این اتفاق برای ما چند کلیدواژه جهت فرا روی ما قرار گرفته و دشمن در این مواضع سنگر گرفته: ۱.افغانی هراسی و شکستن قبح قتل انسان به دلایل واهی ۲.دهن کجی به قانون جمهوری اسلامی و زیر پاگذاشتن قانون ۳.ترویج شرابخواری و افتخار به آن ۴.قداست شکنی از مقام رفیع شهدا و جابجا کردن مقام شهید با مقام شرابخوار. ۵.حمله به ظواهر دین که در تمام مسلمانان اعم از متعهد و غیر متعهد به آن پای بند هستند مثل تلقین میت و... ✍ https://eitaa.com/joinchat/1479802927Cb0f645d36d 🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀
آمدند.... آلاله‌هایِ خط‌شکن،به شهر‌ِ خط‌شکنان آمدند. آمدند تا به دلهای پیر و جوان،خرد و کلان،زن و مرد، به تپش درآورند و شهر را آکنده از بوی بهشت کنند. آنهایی که نظر به وجه‌الله دارند آمدند تا نظری به خاکیان کنند و دستی از آنها برگیرند. متقابلا همه آمدند... در شهر ولوله‌ای به پا شد؛و این نشان از حیات شهیدان دارد در اعماقِ باورِ آزادگان با هر دیدگاه و تفکری! آری! آنها زنده و پر جذبه آمدند و جوان و نوجوانِ شهر را به میدان نماز و آزادی کشاندند و ساعت‌ها آنها را با خویشتن همراه کردند و بر دل آنها حکومت کرده و اشک از دیدگانشان جاری کردند. آنها آمدند و نتیجه‌ی اخلاص در عمل را به رخ همه‌گان به ویژه مسئولان کشیدند،که اگر خواهان بهترین حکومت هستید راه آن، خدمت خالصانه و حکومت بر قلوب است. صدای هق‌هقِ گریه‌ی نوجوانان با هر تیپ و قیافه‌ای نشان داد ما هنوز پای آرمان‌های اسلامی‌مان هستیم و بالقوه در شمار شهداییم. و چه نجوای عاشقانه‌ای و چه اتصال عارفانه‌ای شهداء با نوجوانان و جوانان این خطّه به نمایش گذاشتند. اگر به دیده‌ی دل بنگری نوازش‌های مهربانانه‌ی شهداء را بر چهره‌ی شهر خواهی دید. و چه زیباست این لحظات شورانگیز! و چه زیباست این معنویت جان افزا! ✍ انتشار فقط با نقل قول و ذکر نام نویسنده جایز است https://eitaa.com/joinchat/1479802927Cb0f645d36d 🍀🇵🇸🍀🇵🇸🍀🇵🇸🍀
شهید حسین هریری با نام جهادی «سیدعمار» و ملقب به قمر فاطمیون در سوم آبان‌ماه سال ۱۳۶۸ در مشهد مقدس به دنیا آمد. او دانشجوی حقوق بود و در متروی مشهد اشتغال داشت. او پیش از آنکه به سوریه اعزام شود در پیامی به دوستانش گفته بود: می‌روم تا انتقام سیلی مادرم را بگیرم. سرانجام این مجاهد نستوه، در سن ۲۷ سالگی در کسوت مسؤول تخریب لشکر فاطمیون در ۲۲ آبان‌ماه سال ۱۳۹۵حین پاکسازی شهر حلب به شهادت رسید. مزار پاکش در بهشت رضا (ع) شهر مشهد قرار دارد. پدر شهید که از جانبازان دفاع مقدس است درباره بعد از شهادت پسرش چنین می گوید؛ ۱۲ روز از شهادت حسین گذشته بود. به فرزندانم گفتم دیگر بروید و ما را تنها بگذارید. بالاخره ما باید به دنیای بدون حسین عادت کنیم. رفتم روی تخت دراز کشیدم، ملافه را هم روی صورتم کشیدم و با خدا درد دل می‌کردم. در حال و هوای خودم بودم که حس کردم اتاق برای لحظه‌ای روشن شد. فکر کردم یکی از بچه‌ها لامپ را روشن کرده است. گفتم: لامپ را خاموش کنید. یک دفعه صدایی شنیدم که گفت: حسینم بابا جان! ملافه را از صورتم کنار کشیدم. دیدم حسین با همان لبخند همیشگی‌اش جلوی در ایستاده است. یک لحظه به یاد مناجاتم با خدا افتادم. در آن زمان چون از نظر جسمی تحلیل رفته بودم،‌ حسین کمکم کرد و از ساعت ۱۲ تا یک و نیم شب با من صحبت کرد. حسین می‌گفت: درست است که من شهید شده‌ام، اما نمرده‌ام. شما چون الان از خدا خواستی خدا به دل شما نگاه کرد، اهل بیت (ع) هم ضامن شدند تا من بیایم شما را ببینم. من الان بیش‌تر از زنده بودنم می‌توانم به شما خدمت کنم. الان هم که سال‌ها از آن روز می‌گذرد، قبل از اینکه من و مادرش نیت یا خواسته‌ای را مطرح کنیم، حسینم برایمان انجام می‌دهد. «و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله اموات بل احياء عند ربهم يرزقون » آل عمران 169 گمان نكنيد كسانيكه در راه خدا كشته شدند مرده اند بلكه زنده اند و در نزد خدای خويش روزی می خورند.