9.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حکایت_های_شنیدنی
#حجاب
🎥 خاطره طنز شنیدنی از حاج قاسم سلیمانی
⭕️ اونی که با ما فاصله داره باید جذبش کنیم!
═✧❁🌸❁✧═
به کانال حدیث عشق بپیوندیم👇
┏━━ °•🍃•°━━┓
@j_m_enghelabi
┗━━ °•🍃•°━━┛
#حکایت_آموزنده
#حکایت_های_شنیدنی
روزیامامحسنعلیهالسلامپیشیارانشان
نشستهبودند.
مردی؛مِسکینواردمیشودوبرگهایکهدر
پاکتیبودبهامام میدهندومیگویندکه؛
احتیاجاتیدارملطفا!میشودبرطرفشود.؟
البتهباخواهشوتمّنا
امامبدونآنکهدرونپاکتراببیننددرخواستوخواهش آنمردچیستمیگویندبلهبرطرف
میشود.
آنمردرفت؛
یارانامامبهاماماعتراضکردندگفتندکهآقا
چراندیدهپذیرفتید؟.
امامفرموند؛ترسیدمکهدراینعین
کهمناینپاکترابازمیکنم آنفردمعتلشود،
و خداونددرقیامتمنرابخاطراینکار
بازخواستکند.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
به کانال حدیث عشق بپیوندیم👇
┏━━ °•🍃•° ━━┓
https://eitaa.com/h_e110
┗━━ °•🍃•° ━━┛
#حکایت_های_شنیدنی
دزدی وارد خانه یک پیر زنی شد و شروع کرد به جمع کردن اثاث خانه.
پیرزن که بیدار بود صداش کرد و گفت: ننه، نشان می دهد شما جوان خوبی هستید و از ناچاری دزدی می کنید. آن وسایل سنگین رو ول کن و بیا این النگوهای طلا را به شما بدم. فقط قبل از آن، خوابی که قبل از آمدن شما دیدم، برام تفسیر کن.
دزد گفت: خوب، چی خواب دیدی؟
پیرزن گفت: خواب دیدم که همه اهل محل در یک باغ بزرگی در حال دویدن بودیم که من داخل نهر افتادم و برای بیرون اوردن من از نهر با صدای بلند، پسرم عبود را صدا می کردم.
عبووووووووود
عبووووووووود
بیا کمک.
پسرش عبود از خواب بیدار شد و مثل موشک از طبقه بالا آمد پایین و دزد رو گرفت و شروع کرد به زدن.
او پیرزن به پسرش گفت: ننه، بسه دیگر نزنش.
دزد گفت: بگذار بزنه، آخه منه نفهم بفهمم برای دزدی اومدم یا تفسیر خواب 😂
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
به کانال حدیث عشق بپیوندیم👇
┏━━ °•🍃•° ━━┓
https://eitaa.com/h_e110
┗━━ °•🍃•° ━━┛
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#حکایت_های_شنیدنی
⭕️این متن فوق العاده زیباست....
💕فردي نزد حکیمی آمد و گفت :
خبر داری فلانی درباره ات چه قدر غیبت و بدگویی کرده ؟؟؟
حکیم با تبسم گفت :
او تیری را بسویم پرتاب کرد که به من نرسید ...
تو چرا آن تیر را از زمین برداشتی و در قلبم فرو کردی ؟؟؟
یادمان نرود هرگز سبب نقل کینه ها و دشمنیها نباشیم ...
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
به کانال حدیث عشق بپیوندیم👇
┏━━ °•🍃•° ━━┓
https://eitaa.com/h_e110
┗━━ °•🍃•° ━━┛
#حکایت_های_شنیدنی
#طنز_گونه
آب معدنی!
🥀 پدری توی بیمارستان نفس های آخرش رو می کشید و سه تا پسرهاش بالای سرش بودند.
🍀رو کرد به پسر اولی و گفت: رستورانها مال تو!
🌿 رو کرد به پسر دومی گفت: هتلها هم مال تو!
🌱 به پسر آخری هم گفت: عزیزم! سوپر مارکت ها هم مال تو و از دنیا رفت.
🌻سه تا پسر شروع کردند به گریه و زاری، دکتر که شاهد ماجرا بود گفت: صبر داشته باشید. فردا پس فردا سرتون به املاک گرم میشه و داغتون یادتون میره؛ ولی هیچ وقت پدرتون رو فراموش نکنید و براش فاتحه و خیرات کنین.
🍁 پسرها گفتند: چی میگی واسه خودت آقای دکتر؟! کدوم مِلک؟! کدوم هتل؟!
پدر ما از دار دنیا هیچی نداشت، اون با نیسان، آب معدنی می فروخت، داشت کارهاشو بین بچهها تقسیم می کرد!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به کانال حدیث عشق بپیوندیم👇
┏━━ °•🍃•° ━━┓
https://eitaa.com/h_e110
┗━━ °•🍃•° ━━┛
#حکایت_های_شنیدنی
💢از دفتر خاطرات آقا تختی
دم غروب بود و بارون میبارید، هوا کم کم داشت رو بتاریکی میرفت و داشتم از زورخونه بر میگشتم که یکهو چشمم افتاد به سبزی فروشی که بیشتر سبزی هاشو نفروخته بود و ناراحت بود ، رفتم طرفش یقه پالتو مو صاف کردم و سلام کردم و بهش دست دادم و کنارش ایستادم ، کمی بعد مردم به هوای دیدن من و امضا گرفتن از من می اومدن و به بهانه سبزی خریدن کنار من ایستادن ، ظرف یکساعت سبزی فروش تمام سبزی هایش رو فروخت و خوشحال بخانه رفت و من هم راضی ، خدیا شکرت که امشب پدری شرمنده خانواده اش نشد.
╭━━⊰❀࿐༅༅࿐❀⊱━━╮
به کانال حدیث عشق بپیوندیم👇
┏━━ °•🍃•° ━━┓
https://eitaa.com/h_e110
┗━━ °•🍃•° ━━┛
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#حکایت_های_شنیدنی
#یک_وجب_روغن_روی_آش
ناصرالدین شاه سالی یک بار آش نذری می پخت و خودش در مراسم پختن آش حضور می یافت تا ثواب ببرد.
رجال مملکت هم برای تهیه آش جمع می شدند و هر یک کاری انجام می دادند.
خلاصه هر کس برای تملق وتقرب پیش ناصرالدین شاه مشغول کاری بود، خود شاه هم بالای ایوان می نشست و قلیان می کشید و از بالا نظاره گر کارها بود.
سر آشپزباشی ناصرالدین شاه در پایان کار دستور می داد به در خانه هر یک از رجال کاسه آشی فرستاده می شد و او می بایست کاسه آن را از اشرفی و سکه پر کند و به دربار پس بفرستد...!
کسانی را که خیلی می خواستند تحویل بگیرند روی آش آنها روغن بیشتری می ریختند، واضح است آنکه کاسه کوچکی از دربار برایش فرستاده می شد کمتر ضرر می کرد و آن که مثلا یک قدح بزرگ آش که یک وجب روغن رویش ریخته شده دریافت می کرد حسابی بدبخت می شد.
به همین دلیل در طول سال اگر آشپزباشی با یکی از اعیان یا وزرا دعوایش می شد به او می گفت بسیار خوب بهت حالی می کنم دنیا دست کیه... آشی برایت بپزم که یک وجب روغن رویش باشد...!
⊰❀࿐༅༅࿐❀⊱⊰❀࿐༅༅࿐❀⊱
به کانال #حدیث_عشق بپیوندیم👇
┏━━ °•🍃•° ━━┓
https://eitaa.com/h_e110
┗━━ °•🍃•° ━━┛
⊰❀࿐༅༅࿐❀⊱⊰❀࿐༅༅࿐❀⊱
#حکایت_های_شنیدنی
💢 داستان مهدوی
بین اهل ایمان معروف است که یکی از علمای اهل سنت، که در بعضی از فنون علمی، استاد علامه حلی است کتابی در رّد مذهب شیعه امامیه نوشت و در مجالس و محافل آن را برای مردم میخواند و آنان را به شيعه بدبين ميكرد، و از ترس آن که مبادا کسی از علمای شیعه کتاب او را ردّ نماید، آن را به کسی نمیداد که نسخهای بردارد.
علامه حلی همیشه به دنبال راهی بود که کتاب را به دست آورد و ردّ کند. ناگزیر رابطه استاد و شاگردی را وسیله قرار داد و از عالم سنی درخواست نمود که کتاب را به او امانت دهد.
آن شخص چون نمیخواست که دست ردّ به سینه علامه حلی بزند، گفت: «سوگند یاد کردهام که این کتاب را بیشتر از یک شب پیش کسی نگذارم.»
مرحوم علامه همان مدت را نیز غنیمت شمرد. کتاب را از او گرفت و به خانه برد که در آن شب تا جایی که میتواند از آن نسخه بردارد.
مشغول نوشتن بود كه درب خانه به صدا در آمد و هنگامي كه علامه حلي در را باز كرد شخصي گفت : مي خواهم امشب مهمان شما باشم
علامه حلي گفت : بفرماييد ؛ اما امشب نمي توانم پذيرايي كنم و انشاء الله فردا در خدمتم
آن شخص را به اتاقي راهنمايي كرد و خود مشغول نوشتن شد، شب به نیمه آن رسید، خواب بر ایشان غلبه نمود.
وقتی از خواب بیدار شد، كتاب را كاملا نوشته شده ديد كه آخر آن نوشته شده بود:
کَتَبَه بخط الحجه [این نسخه را حجت نوشته است.]
منبع :نجم الثاقب ؛ باب هفتم ؛ حكايت 15 ؛ صفحه 452 [با تصرف و استفاده از متون ديگر]
⊰❀࿐༅༅࿐❀⊱⊰❀࿐༅༅࿐❀⊱
به کانال #حدیث_عشق بپیوندیم👇
┏━━ °•🍃•° ━━┓
https://eitaa.com/h_e110
┗━━ °•🍃•° ━━┛
⊰❀࿐༅༅࿐❀⊱⊰❀࿐༅༅࿐❀⊱