eitaa logo
استاد سعید محرابی🇮🇷
6.2هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
6 فایل
💠 یادداشت‌‌‌های تحلیلی _خبریِ یک منتقد 💠 ✔️سیاسی ✔️عقیدتی ✳️مسابقه همراه‌باجوایز نفیس ادمین دریافت پیامهای مردمی : @team_admin تبادل و تبلیغات: @team_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
. خیلی زیباست ... لوئیز ردن زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس و نگاهی مغموم. وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست تا کمی خواربار به او بدهد. به نرمی گفت که شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند. جان لانگ هاوس، صاحب مغازه با بی اعتنائی نیم نگاهی انداخت و محلش نگذاشت و با حالت بدی سعی کرد او را بیرون کند. زن نیازمند درحالی که اصرار می کرد گفت: آقا ... شما را به خدا قسم می دهم به محض اینکه بتوانم پولتان را می آورم. جان گفت که نسیه نمی دهد. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می شنید به مغازه دار گفت: ببین این خانم چه می خواهد. خرید این خانم با من. خوارو بار فروش گفت: لازم نیست. خودم می دهم. لیست خریدت کو؟ لوئیز گفت : اینجاست ... جان گفت : لیست ات را بگذار روی ترازو ... به اندازه وزنش هرچه خواستی ببر...! لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت... همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پائین رفت... خواربار فروش باورش نمی شد... مشتری از سر رضایت خندید... مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه دیگر ترازو کرد... کفه ترازو برابر نشد... آن قدر چیز گذاشت تا بالاخره کفه ها برابر شدند... در این وقت خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است... کاغذ لیست خرید نبود ... دعای زن بود که نوشته بود: "ای خدای عزیزم... تو از نیاز من باخبری... خودت آن را برآورده کن" ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ اخلاقی و آموزنده و های ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ به کانال حدیث عشق بپیوندیم👇      ┏━━        °•🍃•°        ━━┓         https://eitaa.com/h_e110      ┗━━        °•🍃•°        ━━┛
✳ قیامت این چیزها را نمی‌داند! 🔻 مرحوم اواخر عمر دیگر نمی‌توانستند با پای خود جایی بروند و چون وسیله‌های امروزی نبود، ناچار کسی ایشان را کول می‌گرفت و به این طرف و آن طرف می‌برد. این کار مشکلی برای کسی نداشت چون بدن ایشان در آن ایام لاغر و نحیف شده بود. 🔸 یک روز جایی می‌رفتند. در کوچه‌ی شترداران کسی که ایشان را کول کرده بود، ظاهرا خسته می‌شود و مرحوم شیخ مرتضی را کنار کوچه به زمین می‌گذارد. بدن ایشان به دیوار کاهگلی خانه‌ی مجاور برخورد می‌کند و کمی خاک و پر کاه روی زمین می‌ریزد. ایشان با نگرانی درب آن خانه را می‌کوبند. صاحبخانه در را که باز می‌کند شیخ مرتضی را می‌شناسد. شیخ مرتضی می‌گویند من به دیوار خانه‌ی شما تکیه داده‌ام و کمی از خاک و کاهگل دیوار به زمین ریخته. بفرمایید چقدر باید بدهم تا جبران شود. صاحبخانه که به شیخ مرتضی ارادت داشت، می‌گوید اختیار دارید. منزل من متعلق به شماست. آقا در جواب می‌گویند این چیز‌ها را نمی‌داند. یا باید رضایت بدهی و حلال کنی یا باید خسارت بگیری». 📚 سیره و خاطرات علما، ص ۴۸ به کانال حدیث عشق بپیوندیم👇      ┏━━        °•🍃•°        ━━┓         https://eitaa.com/h_e110      ┗━━        °•🍃•°        ━━┛