🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾
#داستانک
روزی در یک مجلس فردی از مردی بدی می گفت و ناسزا بارش می کرد پسر ان مرد در مجلس حضور داشت و می شنید .پسربسیار ناراحت شدو مجلس را ترک کرد .
خدمت پدر رسید و با ناراحتی شنیده هارا برای پدر گفت .پدر از جا بلند شدو رفت و بعداز کمی وقت برگشت .زیر بغل پدر یک فرش ابریشمی گرانقیمت بود.
پدر دستی به شانه ی پسرش زد و گفت برای تو ماموریتی دارم برو این هدیه را نزد همان شخص ببر و از او تقدیر و تشکر کن ..
پسر متعجب و حیران امر پدر را اطاعت کرد و نزد ان شخص رفت و هدیه را تقدیم کردو از او تشکر کرد مرد شرمنده شد و هیچ نگفت .
پسر برگشت نزد پدر گفت پدر جان امرتون رو اجرا کردم اما متحیر م چرا شما به جای این که عصبانی و ناراحت بشوید از او تقدیر و تشکر کردید .
پدر لبخندی زد و گفت پسرم امروز این شخص با چندین کلمه حاصل ساعتها عبادتش را به حساب من جاری کرد و مرا خشنود ساخت ایا من نباید بابت این همه نیکی او تشکر کنم؟!!!
عاقلان را اشارتی کافیست....
♡••♡••♡••♡••♡
@Safiramniat
💥#داستانک💥
دبيرستان كه بوديم يه دبير فيزيك و مكانيك داشتيم كه قدش خيلي كوتاه بود اما خيلي نجيب و مودب با حافظه خيلي خوب !
قبل اينكه بياد گچ و تابلو پاك كن رو ميذاشتيم بالاي تابلو كه قدش نرسه برشون داره، هر دفعه ميگفت ؛ اقا من از شما خواهش كردم اينا رو اونجا نذارين اما باز ميذارين! يه روز سر كلاسش يه زنبور گرفتيم و نخ بستيم به پاش، تا برميگشت رو تابلو بنويسه زنبور رو رها ميكرديم وز وز تو كلاس و تا برميگشت رو به ما، نخش رو ميكشيديم، بنده خدا ميموند اين صدا از كجاست اخر سر هم نفهميد و زنبور هم با نخ پاش از پنجره فرار كرد!
با وجود اين همه شيطونياي ما، خيلي دوسمون داشت و باهامون كار ميكرد كه بتونيم همه مسائل فيزيك مكانيك رو حل كنيم.
چند سال گذشت، انترن بودم و تو اورژانس نشسته بودم كه ديدم اومد، خيلي دلم براش تنگ شده بود، سلام كردم و كلي تحويلش گرفتم، كه ما مديون شماييم و از اين حرفا. بعدم براش چايي اوردم و نشستيم به مرور خاطرات اونوقتا كه يهو يه لبخند زد و گفت تو دانشگاه هم نخ ميبندي پاي زنبور؟! 😅
خشكم زد😳
-عه مگه شما فهمديد كار من بود؟! چرا هيچي بهم نگفتيد؟!🙈
باز يه نگاه معلمي و از سر محبت بهم كرد و با لبخند گفت:
-حالا اون گچ و تابلو پاك كن كه مي گفتم نذاريد اون بالا رو خيلي گوش ميداديد؟! دعواتون ميكردم از درس زده ميشديد، حيف استعدادتون بود درس نخونيد! وقتي يه معلم ببينه دانش اموز بازيگوشش دكتر شده جبران همه خستگيها و اذيتاش ميشه!
كاش تنبيه ميشدم اما اينطور شرمنده نمي شدم! اذيت هاي ما رو به روي ما نمي اورد نكنه از درس زده شيم اونوقت ما اون قد كوتاه رو ميديديم ، اين روح بزرگ رو نه ! 😓
واقعا معلمي شغل انبياست نه برا تعليم فيزيك و مكانيك، واسه تعليم صبر و حلم و هزار خصلت ديگه كه فقط تو اموزش انبيا ميشه پيدا كرد !
✍از خاطرات *دکتر سید محمد میر هاشمی جراح و متخصص چشم*
@safiramniat
#داستانک
یک همخوابگاهی داشتم که رشتهاش ریاضیات محض بود. حسن.
ده دوازده سالی از ما بزرگتر بود و داعشوار تعصب داشت روی ریاضیات.
یک شب یلدا، تهران برف آمد. گرفتار شدیم توی خوابگاه. حسن حوصلهاش سر رفت و با پس گردنی مجبورم کرد تا بشینم کنارش و برایم اثبات کند که چطور یک بهعلاوهی یک میشود دو. بعد هم اثبات کرد که چرا یک تقسیم بر یک میشود یک. اصول و بدیهیات.
من هم یک دل سیر برایش خندیدم و بابت تحقیرش یک انتگرال سهگانهی نامعینِ لاینحل را حل کردم. حسن هم پوزخند زد و گفت: "اگه اول اثبات نمیکردن که یک بهعلاوهی یک میشه دو، این انتگرال به لعنت خدا هم نمیارزید".
خب، طبیعتا من فکر کردم که حسن زر مفت میزند. یک پوزخند بهش زدم و یک لعنت هم فرستادم به برف بیموقع آن شب که ما دو نفر را مجبور کرده همدیگر را تحمل کنیم.
اما حالا فکر میکنم حسن درست میگفت. همه چیز توی دل بدیهیات است. اصلا خودِ زندگی هم بدیهی است. الکی مشکلش میکنم. هر کسی باید چند دلیل بدیهی و ساده و دوستداشتنی داشته باشد تا حیاتش را موجه کند. همان یک بهعلاوهی یک. من اعتراف میکنم هنوز هم پی حل کردن انتگرالم. سهگانهی نامعینِ لاینحل. گمان کنم باید شروع کنم از اول. بدیهیات را پیدا کنم. گور بابای مشکلات لاینحل. زندگی همان برف شب یلدا بود ...
@Safiramniat
در دههی ۱۹۹۰، عکسی از یک کرکس که منتظر مرگ دخترکی گرسنه برای خوردن جسد او بود، به طور گستردهای منتشر شد. این عکس در سال ۱۹۹۳ در طول قحطی سودان توسط کوین کارتر، عکاس خبری اهل آفریقای جنوبی، گرفته شد و بعداً برای این 'عکس شگفتانگیز' جایزهی پولیتزر را کسب کرد.
اما، در حالی که از کوین کارتر برای مهارت عکاسی استثناییاش در شبکههای خبری و تلویزیونی بینالمللی سراسر جهان تمجید میشد، ثمرهی این دستاورد و شهرت تنها چند ماه بیشتر طول نکشید، زیرا بعداً افسرده شد و خودکشی کرد.
افسردگی کوین کارتر زمانی آغاز شد، که در یکی از این مصاحبهها ، کسی تماس گرفت و از او پرسید که برای دخترک چه اتفاقی افتاد؟د؟
او به سادگی پاسخ داد: "من منتظر نماندم تا بعد از این عکس ببینم چه اتفاقی میافتد، چون باید به پروازم میرسیدم.
سپس تماس گیرنده گفت: "من به شما میگویم که در آن روز دو کرکس وجود داشت و یکی دوربین داشت.".
این موضوع که مثل خوره به جان کارتر افتاده بود، منجر به افسردگی شد و او در نهایت خودکشی کرد.
کوین کارتر میتوانست هنوز زنده باشد و حتی شهرت بیشتری داشته باشد، اگر فقط آن دخترک را برداشته و به مرکز تغذیهی سازمان ملل متحد که سعی داشت به آنجا برسد، برده بود یا حداقل او را به جایی امن برده بود.
امروزه، متاسفانه، این اتفاق در سراسر جهان میافتد. جهانیان کارهای ابلهانه و غیر انسانی، که به زیان دیگران است را جشن می گیرند. کوین کارتر میتوانست دختر را از آنجا ببرد، اما او این کار را نکرد. یک موقعیت غیرانسانی، "او زمان برای عکاسی داشت، اما هیچ وقتی برای نجات زندگی دختر نداشت."
بنابراین، ما همه باید به این شعور برسیم که هدف زندگی درک زندگی دیگران است. پس آیا شما هم یک کرکس هستید؟
در هر کاری که انجام می دهیم، بگذارید انسانیت اولین چیز باشد که از ما باقی میماند. در همهی کارهایمان، همیشه به دیگران فکر کنیم و ببینیم چگونه میتوانیم به بشریت کمک کنیم، چگونه میتوانیم دستی به کمک برداریم و اشکها را پاک کنیم.
بنابراین، وقتی بدنبال دانش، ثروت، شهرت، مهارت، یا حتی موقعیت هستیم، بیایید فکر کنیم چگونه میتوانیم از آن برای سود عامهی مردم و جامعه استفاده کنیم
بیایید حداقل، دومین کرکس نباشیم...
#داستانک
@Safiramniat
#داستانک
زن و شوهری در شهر بوستن از قطار پیاده شدند! زن ﻟﺒﺎﺱ ﮐﺘﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﺭﺍﻩ به تن داشت ﻭ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﮐﺖ ﻭﺷﻠﻮﺍﺭی ﺩﺳﺖ ﺩﻭﺯ ﻭ ﮐﻬﻨﻪ پوشیده بود. همین که ﺍﺯ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪﻧﺪ یک راست ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﻗﺮﺍﺭ ﻗﺒﻠﯽ ﺭﺍﻫﯽ ﺩﻓﺘﺮ ﺭﯾﯿﺲ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻧﺪ. ﻣﻨﺸﯽ با دیدن سر و وضع آنها ﻓﻮﺭﺍً ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ که ﺍﯾﻦ ﺯﻭﺝ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﻫﯿﭻ ﮐﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ﻭ حدس زد که احتمالا ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﻭﺍﺭﺩ این ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ. ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﯾﻞ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﺭﯾﯿﺲ دانشگاه ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ. ﻣﻨﺸﯽ ﺑﺎ ﺑﯽ ﺣﻮﺻﻠﮕﯽ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺍﻣﺮﻭﺯ وقت ندارند؛ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﻧﺪ. ﺧﺎﻧﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻣﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮ میمانیم. ﻣﻨﺸﯽ ﺳﺎﻋﺘﻬﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ منتظر ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ زن و شوهر یا یکی از آن دو ﺩﻟﺴﺮﺩ شود ﻭ ﭘﯽ ﮐﺎﺭﺷﺎﻥ ﺑﺮﻭﻧﺪ. ﺍﻣﺎ آنها صبورانه منتظر ماندند. اشخاص مختلف می آمدند و میرفتند اما آنها همچنان منتظر بودند. ﻣﻨﺸﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺪ فایده ندارد و آن ﺯﻭﺝ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﭘﯽ ﮐﺎﺭﺷﺎﻥ نمیروند، بالاخره ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺑﺎ ﺭﯾﯿﺲ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﻭ ﺭئیس هم ﺑﺎﻻﺟﺒﺎﺭ آنها را ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ. ﺭﯾﯿﺲ دانشگاه ﺑﺎ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺗﻠﺨﯽ ﺁﻫﯽ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ معلوم بود که تمایلی به ملاقات با این زن و شوهر روستایی ندارد؛ بعلاوه ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ کسی ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﮐﺘﺎﻥ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺭﺍﻩ ﻭ ﮐﺖ ﻭ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﻭﺯ ﻭ ﮐﻬﻨﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﻓﺘﺮﺵ بشود، ﺧﻮﺷﺶ ﻧﻤﯽ ﺁﻣﺪ. زن و شوهر نشستند! زن روستایی ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎ ﭘﺴﺮﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﺩﺭﺱ ﺧﻮﺍﻧﺪ. او ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩ و خاطرات شیرینی از هاروارد برایش به جا مانده بود. ﺍﻣﺎ ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺍﯼ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪ. من و شوهرم ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺑﻨﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﺑﻮﺩ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺑﻨﺎ ﮐﻨﯿﻢ...
به اینجای حرفش که رسید، ﺭﯾﯿﺲ ﺑﺎ ناراحتی ﮔﻔﺖ: ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺤﺘﺮﻡ ﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻭ ﻣﯽﻣﯿﺮﺩ، ﺑﻨﺎﯾﯽ ﺑﺮﭘﺎ ﮐﻨﯿﻢ. ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﯿﻢ، ﺍﯾﻨﺠﺎ چه فرقی با ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ دارد...
زن ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩ: وای... ﻧﻪ .... ما نمیخواهیم ﻣﺠﺴﻤﻪ ﺑﺴﺎﺯﯾﻢ . ما فقط ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯾﻢ شاید خوب ﺑﺎﺷﺪ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ هدیه ﺑﺪﻫﯿﻢ.
ﺭﯾﯿﺲ زیر چشمی ﻟﺒﺎﺱ ﮐﺘﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﺭﺍﻩ ﻭ ﮐﺖ ﻭ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﻭﺯ ﻭ ﮐﻬﻨﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻧﺪﺍﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﯾﮏ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ؟! ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯿﺪ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﯼ ﯾﮏ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ؟ ﺍﺭﺯﺵ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﻫﻔﺖ ﻭ ﻧﯿﻢ ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﺩﻻﺭ ﺍﺳﺖ!
ﺧﺎﻧﻢ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩ. ﺭﯾﯿﺲ ﺧوشحال بود... ﺷﺎﯾﺪ ﺣﺎﻻ میتوانست ﺍﺯ ﺷﺮﺷﺎﻥ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ. اما همان موقع ﺯﻥ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ: ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺯﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ هم ﻫﻤﯿﻦ ﻗﺪﺭ ﺍﺳﺖ؟؟ خوب ﭼﺮﺍ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺭﺍﻩ ﻧﯿﻨﺪﺍﺯﯾﻢ؟ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺳﺮ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩ. ﺭﯾﯿﺲ گیج و ﺳﺮﺩﺭﮔﻢ ﺑﻮﺩ. ﺁﻗﺎ ﻭ ﺧﺎﻧﻢِ "ﻟﯿﻼﻧﺪ ﺍﺳﺘﻨﻔﻮﺭﺩ " ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺭﺍﻫﯽ ﮐﺎﻟﯿﻔﺮﻧﯿﺎ ﺷﺪﻧﺪ، همان ﺟﺎ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻫﯽ ﺳﺎﺧﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﻧﺎﻡ آنها ﺭﺍ ﺑﺮﺧﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ!
ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺍﺳﺘﻨﻔﻮﺭﺩ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻫﻬﺎﯼ ﺟﻬﺎﻥ! ﯾﺎﺩﺑﻮﺩ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻧﺪﺍﺩ!
شماچقدر از پوشش و ظاهر انسانها قضاوت میکنید؟؟و حتی شاید آنها را پس میزنید؟؟
انسانها را به شعور و شخصیت و اصالت آنها بشناسید نه به لباس ظاهری!!
انسانها را به انسان بودنشان بخواهید...
انسانها به میزان حقارتشان دروغ میگویند تا حقارتشان را جبران کنند!
انسانها به میزان فرهنگشان اعتماد میکنند! هرچه فرهنگشان غنی تر باشد بیشتر به دیگران اعتماد میکنند.
انسانها به میزان هویتشان عاشق میشوند! هرچه هویتشان عمیق تر در عشقشان وفادارترند...
انسانها به میزان کمبودهایشان آزارت میدهند!!!
به اندازه درکشان میفهمند و به اندازه شعورشان به باورها و حرفهایشان عمل میکنند.
؟
@Safiramniat
#داستانک
📌تو مغازه اى كه منم توش بودم يه خانمى یه چی برداشت اومد كنار صندوق تو صف. نوبتش كه شد، فروشنده گفت؛ سيزده و پونصد!
خانومه با تعجب گفت؛ روش زده هفت و پونصد!
فروشنده با عصبانيت گفت؛ زده كه زده..!! برا خودش زده!
ميخواى يا نميخوايى؟؟
خانومه گفت نميخوام!
فروشنده هم بلافاصله، طوريكه همه بشنون به شاگردش گفت؛ پسر بيا اينو بردار، هر كى هم پرسيد، بگو شده شونزده و پونصد! "هستن كسايى كه بخرن..."
📌مايى كه تو صف بوديم با تعجب به هم نگاه كرديم و يه آقايی كه جلوى من بود و سبدش تقريبا پُر بود، سبد رو گذاشت رو ميز و گفت: هستن بخرن..!!؟؟؟ اينارم بده همونا...
📌پشت بندش شروع شد. يكيی يكی پشت سر هم خريدهامونو گذاشتيم رو ميز و گفتيم نميخواييم! بده به همونا كه "هستن بخرن"
📌مرد اوليه، برگشت تو مغازه و گفت: من فلانيم، مدير برج فلان! بى شرفم اگر همه تلاشم رو نكنم تا از برج ما، كسى نياد اينجا!
📌با اينحال باز آروم نشد. اومد بيرون خطاب به همه ما طوريكه طرف بشنوه گفت؛ تو رو خدا يه چند دقيقه وقت بذاريد زنگ بزنيم ١٢٤ (تخلف تعزيرات صنفی). چندلحظه بعد، همه گوشی به دست بلند بلند، سر بالا به سمت تابلوی سوپری و سر چرخون به سمت خيابون، برا دادن آدرس دقيق، شروع كرديم گزارش دادن...
.
📌از اين ايستادگى، از اين اتحاد، از اون نگاه پر از حرف به همديگه تو صف كه انگار ذهن همو خونديم، از ليدری اون آقا و... خيلى كيف كردم. ما خودمون باید با گرانی بجنگیم... خودِ خود ما!
@safiramniat
📚 #داستانک
☯️شخصی برای اولین بار یک کلم دید.
اولین برگش را کند، زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یه برگ دیگر و ...
با خودش گفت : حتما یک چیز مهمیه که اینجوری کادو پیچش کردن ...!
اما وقتی به تهش رسید و برگها تمام شد متوجه شد که چیزی توی اون برگها پنهان نشده، بلکه کلم مجموعهای از این برگهاست ...
داستان زندگی هم مثل همین کلم هست!
ما روزهای زندگی رو تند تند ورق میزنیم و فکر میکنیم چیزی اونور روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم ...و چقدر دیر میفهمیم که بیشتر غصههایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود...!
✓زندگی، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم ...
@Safiramniat
#داستانک 📚
مرد جوانی که می خواست راه معنويت را طی کند به سراغ استادی رفت. استاد خردمند به او گفت:" تا يک سال به هر کسی که به تو حمله کند و دشنام دهد پولی بده."
تا دوازده ماه بعد هر کسی به جوان حمله می کرد جوان به او پولی می داد. آخر سال باز به سراغ استاد رفت تا گام بعد را بياموزد.استاد گفت:" به شهر برو و برايم غذا بخر. همين که مرد رفت استاد خود را به لباس يک گدا در آورد و از راه ميانبر کنار دروازه شهر رفت. وقتی مرد جوان رسيد، استاد شروع کرد به توهين کردن به او.
جوان به گدا گفت:" عالی است! يک سال مجبور بودم به هر کسی که به من توهين می کرد پول بدهم اما حالا می توانم مجانی فحش بشنوم ، بدون آنکه پشيزی خرج کنم. " استاد وقتی صحبت جوان را شنيد رو نشان داده و گفت:" برای گام بعدی آماده ای چون ياد گرفتی به روی مشکلات بخندی !"
@safiramniat