#شهید_علی_اصغر_ارسنجانی
🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷
#از_شهداء
برای
#دوست_داران_شهدا
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان🇹🇯
#احترام_ به _والدین
برف شدیدی باریده بود . وقتی قطار دو ڪوهه وارد تهران شد ساعت دو نیمه شب بود . با چند نفر از رفقا حرڪت ڪردیم . علی اصغر را جلوی خانهشان در خیابان طیب پیاده ڪردیم .
پای او هنوز مجروح بود . فردا رفتیم به علی اصغر سر بزنیم . وقتی وارد خانه شدیم ، مادر اصغر جلو آمد ، بیمقدمه گفت : آقا سید شما یه چیزی بگو !؟
بعد ادامه داد : دیشب دو ساعت با پای مجروح پشت در خانه تو برف نشسته اما راضی نشده در بزنه و ما رو صدا ڪنه . صبح ڪه پدرش میخواسته بره مسجد اصغر رو دیده !
از علی اصغر این ڪارها بعید نبود . احترام عجیبی به پدر و مادرش میگذاشت . ادب بالاترین شاخصه او بود.
🌹 #شهید_علی_اصغر_ارسنجانی
📚برگرفته از ڪتاب مهر مادر.اثرگروه شهید ابراهیم هادی
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#شبتون_شهدایی
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا🌷 صلوات
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
⚫️ای شکوه حماسه در سراپرده حیرت! ای زخم خورده نینوا! ای بانوی خورشیدهای دربند!
▪️ای زینب قهرمان! تو که خود، وسعتی به اندازه همه سوگهای آفرینش داشته ای، تو که خود دریای بی کران اشک را، ساحل بودی، چگونه باید بر تو سوگواری نمود که ما سوگواری را از تو یادگار داریم. 😭
▪️تو که آواز سرخ کربلا را از حنجره بردباری ات، به گوش تاریخ رساندی و اگر این حنجره صبوری و آن نطق آتشین تو در کاخ یزیدیان نبود، داستان جان سوز آن ظهر عطشناک عاشورا در کوچههای تاریخ به دست فراموشی سپرده میشد😭
🌷 #دختر_شینا – قسمت 0⃣2⃣
✅ فصل پنجم
رفتم کنار پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. میدانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیف ما نشسته بود، نگاه کنم.
به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زنبرادرها و فامیل به خانهی ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دویدند. تبریک میگفتند و دیدهبوسی میکردند. صمد و پدرش تا جلوی در خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند و رفتند.
با رفتن صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بستهام. دوست داشتم بود و کنارم میماند. تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانهی ما بیاید، اما نیامد.
فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت میکشیدم. منی که از بچگی روی پای او یا کنار او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس میکردم فاصلهای عمیق بین من و او ایجاد شده. پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغول خوردن صبحانهاش بود. کمی بعد پدرم از خانه بیرون رفت. هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم میکرد: « قدم! بیا آقا صمد آمده. »
نفهمیدم چطور پلهها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم. صمد لباس سربازی پوشیده بود. ساکش هم دستش بود. برای اولین بار زودتر از او سلام دادم. خندهاش گرفت.
گفت: « خوبی؟! »
خوب نبودم. دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود. گفت: « من دارم میروم پایگاه. مرخصیهایم تمام شده. فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظب خودت باش. »
گریهام گرفته بود. وقتی که او رفت، تازه متوجه دانههای اشکی شدم که بیاختیار سُر میخورد روی گونههایم. صورتم خیس شده بود. بغض ته گلویم را چنگ میزد. دلم نمیخواست کسی من را با آن حال و روز ببیند. دویدم توی باغچه. زیر همان درختی که اولین بار بعد از نامزدی دیده بودمش، نشستم و گریه کردم.
از فردای آن روز، مراسم ویژه قبل از عروسی یکی پس از دیگری شروع شد؛ مراسم رختبران، اصلاح عروس و جهازبران.
پدرم جهیزیهام را آماده کرده بود. بندهخدا سنگ تمام گذاشته بود. سرویس شش نفرهی چینی خریده بود، دو دست رختخواب، فرش، چراغ خوراکپزی، چرخ خیاطی و وسایل آشپزخانه.
یک روز فامیل جمع شدند و با شادی جهیزیهام را بار وانت کردند و به خانهی پدرشوهرم بردند. جهیزیهام را داخل یک اتاق چیدند. آن اتاق شد اتاق من و صمد.
شبی که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگاه برگشت و تا نیمههای شب چندبار به بهانههای مختلف به خانهی ما آمد.
فردای آن روز برادرم، ایمان، سراغم آمد. به تازگی وانت قرمز رنگی خریده بود. من را سوار ماشین کرد. زنبرادرم، خدیجه، کنارم نشست. سرم را پایین انداخته بودم، اما از زیر چادر و تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند، میتوانستم بیرون را ببینم.
بچههای روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین میدویدند. عدهای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای بچهها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تکانتکان میخورد. انگار تمام بچههای روستا ریخته بودند آن پشت. برادرم دلش برای ماشین تازهاش میسوخت. میگفت: « الان کف ماشین پایین میآید. » خانهی صمد چند کوچه با ما فاصله داشت.
شیرین جان که متوجه نشده بود من کی سوار ماشین شدهام، سراسیمه دنبالم آمد. همانطور که قربان صدقهام میرفت، از ماشین پیادهام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کرد.
از پدرم خبری نبود. هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم میخواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم.
به کمک زنبرادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم. در حالی که من و شیرین جان یکریز گریه میکردیم و نمیخواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریههای من و مادرم را دید، شروع کرد به گریه کردن. بالاخره ماشین راه افتاد و من و شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانهی صمد من گریه میکردم و خدیجه گریه میکرد.
وقتی رسیدیم، فامیلهای داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند. در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود. مردم صلوات میفرستادند. یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت، تصنیفهای قشنگی دربارهی حضرت محمد(ص) میخواند و همه صلوات میفرستادند.
صمد رفته بود روی پشتبام و به همراه ساقدوشهایش انار و قند و نبات توی کوچه پرت میکرد. هر لحظه منتظر بودم نبات یا اناری روی سرم بیفتد، اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند.
🔰ادامه دارد.....🔰
بسم الله الرحمن الرحیم
#سوره_مبارکه_آل عمران_آیه_۱۰۴
《ولتَکُن مِنکم اُمَّتًُ یَدعونَ الی الخیرِ و یامرونَ بالمعروفِ ویَنهونَ عن المنکر واولائکَ همُ المُفلحون》
#ضرورت_امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر_در_جامعه
وباید میان شما مومنان گروهی باشند که مردم را به کارهای خیر دعوت کنند وامر به معروف ونهی از منکر نمایند و آنها همان رستگارانند
❣#سلام_امام_زمانم ❣
🔅السَّلاَمُ عَلَى الدِّينِ الْمَأْثُورِ وَ الْكِتَابِ الْمَسْطُورِ...
🌱سلام بر مولایی که تنها نشانِ باقیمانده از دین و حجّت های خداست.
🌱سلام بر او که گنجینه علم الهی است.
📚 صحیفه مهدیه، زیارت پنجم حضرت بقیة الله
#اللهمعجللولیکالفرج
🌹ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز. سهم روز شصت ونهم
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
📜 #نامه50 : نامه به اميران سپاه خود
1⃣ پرهيز از غرورزدگی در نعمتها
🔻از بنده خدا علی بن ابيطالب ، اميرمؤمنان ، به نيروهای مسلح و مرزداران كشور، پس از ياد خدا و درود، همانا بر زمامدار واجب است كه اگر اموالی به دست آورد يا نعمتی مخصوص او شد، دچار دگرگونی نشود و با آن اموال و نعمتها بيشتر به بندگان خدا نزديك و به برادرانش مهربانی بیشتری روا دارد.
2⃣ مسؤوليتهای رهبری و نظاميان
🔻آگاه باشيد حق شما بر من آن است كه جز اَسرار جنگی هيچ رازی را از شما پنهان ندارم و كاری را جز حكم شرع بدون مشورت، با شما انجام ندهم و در پرداخت حق شما كوتاهی نكرده و در وقت تعيين شده آن بپردازم و با همه شما به گونه ای مساوی رفتار كنم. پس وقتی من مسؤوليتهای يادشده را انجام دهم، بر خداست كه نعمتهای خود را بر شما ارزانی دارد و اطاعت من بر شما لازم است و نبايد از فرمان من سرپيچی كنيد و در انجام آنچه صلاح است سستی ورزيد و برای رسيدن به حق تلاش كنيد، حال اگر شما پايداری نكنيد، خوارترين افراد نزد من انسان كج رفتار است كه او را به سختی كيفر خواهم داد و هيچ راه فراری نخواهد داشت، پس دستورالعملهای ضروری را از فرماندهانتان دريافت داشته و از فرماندهان خود در آنچه كه خدا امور شما را اصلاح می كند اطاعت كنيد، با درود.
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
📜 #نامه49: نامه به معاويه
🔹هشدار به معاويه از دنيا پرستی
🔻پس از ياد خدا و درود، همانا دنيا انسان را به خود سرگرم و از ديگر چيزها باز می دارد، دنياپرستان چيزی از دنيا به دست نمی آورند جز آن كه دری از حرص به رويشان گشوده و آتش عشق آنان تندتر می گردد، كسی كه به دنيای حرام برسد از آنچه به دست آورده راضی و بی نیاز نيست و در فكر آن است كه به دست نياورده اما سرانجام آن، جدا شدن از فراهم آورده ها و به هم ريختن بافته شده هاست، اگر از آنچه گذشته عبرت گيری، آنچه را كه باقی مانده توانی حفظ كرد. با درود.
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
📜 #نامه48 : نامه به معاويه
🔹 اندرز دادن دشمن
🔻همانا ستمگری و دروغ پردازی انسان را در دين و دنيا رسوا می كند و عيب او را نزد عيب جويان آشكار می سازد و تو می دانی آنچه كه از دست رفت باز نمی گردد گروهی باطل طلبيدند و خواستند با تفسير دروغين حكم خدا را دگرگون سازند و خدا آنان را دروغگو خواند، معاويه! از روزی بترس كه صاحبان كارهای پسنديده خوشحالند و تأسف می خورند كه چرا عملشان اندك است، آن روز كسانی كه مهار خويش در دست شيطان دادند سخت پشيمانند. تو ما را به داوری قرآن خواندی، در حالیكه خود اهل قرآن نيستی و ما هم پاسخ مثبت به تو نداديم، بلكه داوری قرآن را گردن نهاديم. با درود.
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
🌷 #دختر_شینا – قسمت 1⃣2⃣
✅ فصل_ششم
... اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند.
مراسم عروسی با ناهار دادن به مهمانها ادامه پیدا کرد. عصر مهمانها به خانههایشان برگشتند. نزدیکان ماندند و مشغول تهیه شام شدند. دو روز اول، من و صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامدیم. مادر صمد صبحانه و ناهار و شام را توی سینی میگذاشت. صمد را صدا میزد و میگفت: « غذا پشت در است. »
ما کشیک میدادیم، وقتی مطمئن میشدیم کسی آنطرفها نیست، سینی را برمیداشتیم و غذا را میخوردیم.
رسم بود شب دوم، خانوادهی داماد به دیدن خانوادهی عروس میرفتند. از عصر آن روز آرام و قرار نداشتم. لباسهایم را پوشیده بودم و گوشهی اتاق آماده نشسته بودم. میخواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و اینقدر طولش ندهند. بالاخره شام را خوردیم و آماده رفتن شدیم.
داشتم بال درمیآوردم. دلم میخواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم. به همین خاطر هی جلو میافتادم. صمد دنبالم میآمد و چادرم را میکشید.
وقتی به خانهی پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم. پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش. اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونهی راست و چپش، نوک بینیاش، حتی گوشهایش را هم بوسیدم. شیرین جان گوشهای ایستاده بود و اشک میریخت و زیر لب میگفت: « الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشنگم. »
خانوادهی صمد با تعجب نگاهم میکردند. آخر توی قایش هیچ دختری روی این را نداشت اینطور جلوی همه پدرش را ببوسد. چند ساعت که در خانهی پدرم بودم، احساس دیگری داشتم. حس میکردم تازه به دنیا آمدهام. کمی پیش پدرم مینشستم. دستهایش را میگرفتم و آنها را یا روی چشمم میگذاشتم، یا میبوسیدم. گاهی میرفتم و کنار شیرین جان مینشستم. او را بغل میکردم و قربان صدقهاش میرفتم.
عاقبت وقت رفتن فرا رسید. دل کندن از پدر و مادرم خیلی سخت بود. تا جلوی در، ده بار رفتم و برگشتم. مرتب پدرم را میبوسیدم و به مادرم سفارشش را میکردم: « شیرین جان! مواظب حاجآقایم باش. حاجآقایم را به تو سپردم. اول خدا، بعد تو و حاجآقا. »
توی راه برعکس موقع آمدن آهسته راه میرفتم. ریزریز قدم برمیداشتم و فاصلهام با بقیه زیاد شده بود. دور از چشم دیگران گریه میکردم. صمد چیزی نمیگفت. مواظبم بود توی چالهچولههای کوچههای باریک و خاکی نیفتم.
فردای آنروز صمد رفت.باید میرفت.سرباز بود.باز با رفتنش خانه برایم مثل زندان شد.مادر صمد باردار بود.من که درخانه ی پدرم دست به سیاه وسفید نزده بودم حالا مجبور بودم ظرف بشویم جارو کنم و برای ده دوازده نفر خمیر نان اماده کنم .دستهایم کوچک بود و نمیتوانستم خمیرها را خوب ورز بدهم تا یکدست شوند.
آبان ماه بود.هوا سرد شده بودک برگ های درخت ها ک زرد وخشک شده بودند توی حیاط میریختند.ساعتها مجبور بودم توی آن هوای سرد برگها را جارو کنم .
دو هفته از ازدواجمان گذشته بود یک روز مادر صمد به خانه ی دخترش رفت و به من گفت :من میروم خانه ی شهلا تو شام درست کن.در این دو هفته همه کاری انجام داده بودم بجز غذا درست کردن .چاره ای نبود رفتم توی آشپزخانه که یکی از اتاقهای همکف خانه بود.پریموس را روشن کردم .آب را توی دیگ ریختم ومنتظر شدم تا آب جوش بیایدشعله ی پریموس مرتب کم وزیادمیشد ومجبور بودم تندتند تلمبه بزنم تا خاموش نشود.
عاقبت به جوش آمد برنج هایی که پاک کرده وشسته بودم توی آب ریختم.از دلهره دستهایم بی حس شده بود.نمیدانستم که کی باید برنج را از روی پریموس بردارم خواهر صمد،کبری،به دادم رسید .خدا خدا میکردم برنج خوب از آب دربیاید و آبرویم نرود کمی که برنج جوشید کبری گفت:حالا وقتش است بیا برنج را برداریم.
دونفری کمک کردیم وبرنج را داخل آبکش ریختیم وصافش کردیم .برنج را که گذاشتیم مشغول سرخ کردن سیب زمینی و گوشت وپیاز شدم برای لای پلو.
شب شد و همه به خانه آمدند .غذا را کشیدم اما از ترس به اتاق نرفتم و گوشه ی آشپزخانه نشستم وشروع کردم به دعا خواندن .کبری صدایم کرد.با ترس ولرز به اتاق رفتم مادر صمد بالای سفره نشسته بود .دیس های خالی پلو وسط سفره بود همه مشغول غذا خوردن بودند و میگفتند :به به چقدر خوشمزه است.
فردا صبح یکی از همسایه ها به سراغ مادر شوهرم آمد.داشتم حیاط را جارو میکردم .میشنیدم که مادر شوهرم از دست پختم تعریف میکرد ومیگفت:نمیدانید قدم دیشب چه غذایی برایمان پخت دست پختش حرف ندارد هرچه باشد دختر شیرین جان است دیگر.
اولین بار بود که درآن خانه احساس آرامش میکردم.
🔰ادامه دارد....🔰
#شهید_عباس_,دانشگر
🌷🌷🌷🌷🌷
#مقام_معظم_رهبری
#شهادت نشانه ی استواری است .
#شهدا غالبا عناصر پولادین جبهه ی جنگ و جزء عناصر پولادین مردم بودند .
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#شبتون_شهدایی
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا🌷صلوات
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
32.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پدر کریستوفر، کشیش مسیحی که تحقیقات فراوانی درباره تاریخ اسلام بخصوص زندگی حضرت زهرا و حضرت زینب سلام الله علیها کرده میگوید:
نیمی از قلب من برای حضرت زهرا و نیمی دیگر برای حضرت زینب است.
این کلیپ رو ببینید، چقدر زیبا درباره مقام و عظمت حضرت زینب صحبت میکنه
#وفات_حضرت_زینب
#حضرت_زینب
#ام_المصائب
@safiranzenabiyoon
بسم الله الرحمن الرحیم
#سوره_مبارکه_آل عمران_آیه_۱۲۵
《بَلی ان تصبروا و تَتَقُوا ویاتوکُم من فورِهِم هذا یُمددکم رَبُّکم بِخمسهِ ءالفِِ من الملائکهِ مُسَومین》
آری , اگر صبرو مقاومت کنید و پرهیزگاری نمایید, هر چند دشمن خشمگین با جوش و خروش به سرعت بر شما بتازد
پروردگارتان شما را با پنج هزار از فرشتگان مدد می رساند
🌹ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز. سهم روز هفتادم
┄═❁🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
📜 #نامه47 : وصيت امام (علیه السلام) به حسن و حسين(علیهما السلام) پس از ضربت ابن ملجم (که لعنت خدا بر او باد) که در رمضان سال ٤٠ هجری در شهر کوفه مطرح فرمود.
1⃣ پندهای جاودانه
🔻شما را به ترس از خدا سفارش می كنم به دنيا روی نياوريد، گرچه به سراغ شما آيد و بر آنچه از دنيا از دست می دهيد اندوهناك مباشيد، حق را بگوييد و برای پاداش الهی عمل كنيد. دشمن ستمگر و ياور ستمديده باشيد. شما را و تمام فرزندان و خاندانم را و كسانی را كه اين وصيت به آنها می رسد به ترس از خدا و نظم در امور زندگی و ايجاد صلح و آشتی در ميانتان سفارش می كنم، زيرا من از جدّ شما پيامبر (صلی الله علیه السلام) شنيدم كه می فرمود: (اصلاح دادن بين مردم از نماز و روزه يكسال برتر است.) خدا را! خدا را! درباره يتيمان، نكند آنان گاهی سير و گاه گرسنه بمانند و حقوقشان ضايع گردد. خدا را! خدا را! درباره همسايگان،حقوقشان را رعايت كنيد كه وصيت پيامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) شماست، همواره به خوش رفتاری با همسايگان سفارش می كرد تا آنجا كه گمان برديم برای آنان ارثی معين خواهد كرد. خدا را! خدا را! درباره قرآن مبادا ديگران در عمل كردن به دستوراتش از شما پيشی گيرند.
خدا را! خدا را! درباره نماز همانا كه ستون دين شماست. خدا را! خدا را! درباره خانه خدا، تا هستيد آن را خالی مگذاريد زيرا اگر كعبه خالی شود مهلت داده نمی شويد. خدا را! خدا را! درباره جهاد با اموال و جانها و زبانهای خويش در راه خدا. بر شما باد به پيوستن با يكديگر و بخشش همديگر، مبادا از هم روی گردانيد و پيوند دوستی را از بين ببريد، امر به معروف و نهی از منكر را ترك نكنيد كه بدان شما بر شما مسلط می گردند، آنگاه هر چه خدا را بخوانيد جواب ندهد. (سپس فرمود؛ )
2⃣ سفارش به رعايت مقرّرات عدالت در قصاص
🔻 ای فرزندان عبدالمطلب! مبادا پس از من دست به خون مسلمين فرو بريد و بگوييد: اميرمؤمنان كشته شد، بدانيد جز كشنده من كسی ديگر نبايد كشته شود. درست بنگريد، اگر من از ضربت او مردم، او را تنها يك ضربت بزنيد و دست و پا و ديگر اعضای او را مبريد، من از رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) شنيدم كه فرمود: (بپرهيزيد از بريدن اعضای مرده هر چند سگ ديوانه باشد.)
┄═❁🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
📜 #نامه46 :نامه به يكی از فرماندهان خود
🔹مسؤوليت فرمانداری و اخلاق اجتماعی
🔻پس از ياد خدا و درود، همانا تو از كسانی هستی كه در ياری دين از آنها كمك می گيرم و سركشی و غرور گناهكاران را درهم می كوبم و مرزهای كشور اسلامی را كه در تهديد دشمن قرار دارند حفظ می كنم، پس در مشكلات از خدا ياری جوی و درشت خویی را با اندك نرمی بياميز، در آنجا كه مدارا كردن بهتر است مدارا كن و در جایی كه جز با درشتی كار انجام نگيرد درشتی كن، پر و بالت را برابر رعيت بگستران، با مردم گشاده روی و فروتن باش و در نگاه و اشاره چشم، در سلام كردن و اشاره نمودن با همگان يكسان باش، تا زورمندان در ستم تو طمع نكنند و ناتوانان از عدالت تو مايوس نگردند، با درود.
┄═❁🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
🌼ســـلام
🌼آقای جهان
🌼اگرسلام کردن
🌼به شمانبود
🌼آفتاب هر روزصبح
🌼به چه امیدی سر
🌼درآسمان میکشید
باسلام به امامزمان
روزمان را زیباکنیم
السلام علیک یا
اباصالحَ المهدی(عج)
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_
🌸پروردگارا
💫دلم میخواهد آرام صدایت کنم:
🌸« یا رب العالمین »
💫و بگویم :
🌸 تو خودِ آرامشی
💫 و من، خودِ خودِ بیقرار
💟 خدایا مراقب دستان ما باش ڪہ جز بسوی تو باز نگردد
💟 مراقب قلب ما باش ڪہ فقط خانہ محبت تو باشد
💟 ڪمڪمان ڪن تا با مردم مہربان باشیم تا محبت ومہربانی تورا با تمام وجودمان احساس ڪنیم
🌸«الهی وربی من لی غیرک»
امتحانِ سخت.mp3
1.1M
#یک_دقیقه_حرف_حساب
💥 امتحانِ سخت!
▫️تک تک ما امتحان خواهیم شد، همانگونه که سپاهیان طالوت امتحان شدند
امتحان سپاه طالوت ☜ تحمل تشنگی و ننوشیدن آب گوارا بود!
و امتحانِ امروز ما......⁉️