🌹ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز. سهم روز هفتاد ویکم
┄┅═══✼🍃🌸🍃✼═══┅┄
📜 #نامه45: نامه به عثمان بن حنيف
1⃣ ضرورت ساده زيستی كارگزاران
🔻پس از ياد خدا و درود، ای پسر حنيف! به من گزارش دادند كه مردی از سرمايه داران بصره، تو را به مهمانی خويش فرا خواند و تو به سرعت به سوی آن شتافتی، خوردنيهای رنگارنگ برای تو آوردند و كاسه های پر از غذا پی در پی جلوی تو می نهادند، گمان نمی كردم مهمانی مردمی را بپذيری كه نيازمندانشان با ستم محروم شده و ثروتمندانشان بر سر سفره دعوت شده اند، انديشه كن در كجایی؟ و بر سر كدام سفره می خوری؟ پس آن غذایی كه حلال و حرام بودنش را نمی دانی دور بيفكن و آنچه را به پاكيزگی و حلال بودنش يقين داری مصرف كن.
2⃣ امام الگوی ساده زيستی
🔻آگاه باش، هر پيروی را امامی است كه از او پيروی می كند و از نور دانشش روشنی می گيرد، آگاه باش امام شما از دنيای خود به دو جامه فرسوده و دو قرص نان رضايت داده است، بدانيد كه شما توانایی چنين كاری را نداريد اما با پرهيزكاری و تلاش فراوان و پاكدامنی و راستی مرا ياری دهيد. پس سوگند به خدا، من از دنيای شما طلا و نقره ای نيندوخته و از غنيمتهای آن چيزی ذخيره نكرده ام بر دو جامه كهنه ام جامه ای نيفزودم و از زمين دنيا حتی يك وجب در اختيار نگرفتم و دنيای شما در چشم من از دانه تلخ درخت بلوط ناچيزتر است. آری از آنچه آسمان بر آن سايه افكنده، فدك در دست ما بود كه مردمی بر آن بخل ورزيده و مردمی ديگر سخاوتمندانه از آن چشم پوشيدند و بهترين داور خداست، مرا با فدك و غير فدك چه كار است؟ در صورتيكه جايگاه فردای آدمی گور است كه در تاريكی آن آثار انسان نابود و اخبارش پنهان می گردد، گودالی كه هر چه بر وسعت آن بيفزايند و دستهای گوركن فراخش نمايد، سنگ و كلوخ آن را پر كرده و خاك انباشته رخنه هايش را مسدود كند. من نفس خود را با پرهيزكاری می پرورانم تا در روز قيامت كه هراسناكترين روزهاست در امان و در لغزشگاههای آن ثابت قدم باشد. من اگر می خواستم می توانستم از عسل پاك و از مغز گندم و بافته های ابريشم برای خود غذا و لباس فراهم آورم، اما هيهات كه هوای نفس بر من چيره گردد و حرص و طمع مرا وادارد كه طعامهای لذيذ برگزينم، در حالی كه در (حجاز) يا (يمامه) كسی باشد كه به قرص نانی نرسد، و يا هرگز شكمی سير نخورد، يا من سير بخوابم و پيرامونم شكمهایی كه از گرسنگی به پشت چسبيده و جگرهای سوخته وجود داشته باشد، يا چنان باشم كه شاعر گفت: (اين درد تو را بس، كه شب را با شكم سير بخوابی.) (و در اطراف تو شكمهایی گرسنه و به پشت چسبيده باشد.) آيا به همين رضايت دهم كه مرا اميرالمومنين (علیه السلام) خوانند و در تلخی های روزگار با مردم شريك نباشم و در سختی های زندگی الگوی آنان نگردم؟ آفريده نشده ام كه غذاهای لذيذ و پاكيزه مرا سرگرم سازد، چونان حيوان پرواری كه تمام همت او علف و يا چون حيوان رهاشده كه شغلش چريدن و پر كردن شكم بوده و از آينده خود بی خبر است. آيا مرا بيهوده آفريدند؟ آيا مرا به بازی گرفته اند؟ آيا ريسمان گمراهی در دست گيرم؟ و يا در راه سرگردانی قدم بگذارم؟ گويا می شنوم كه شخصی از شما می گويد: (اگر غذای فرزند ابيطالب همين است، پس سستی او را فرا گرفته و از نبرد با هماوردان و شجاعان بازمانده است.) آگاه باشيد! درختان بيابانی، چوبشان سخت تر اما درختان كناره جويبار را پوست نازك تر است، درختان بيابانی كه با باران سيراب می شوند آتش چوبشان شعله ورتر و پردوام تر است. من و رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) چونان روشنایی يك چراغيم، يا چون آرنج به يك بازو پيوسته به خدا سوگند، اگر اعراب در نبرد با من پشت به پشت يكديگر بدهند، از آن روی برنتابم و اگر فرصت داشته باشم به پيكار همه می شتابم و تلاش می كنم كه زمين را از اين شخص مسخ شده (معاویه) و اين جسم كج انديش، پاك سازم تا سنگ و شن از ميان دانه ها جدا گردد.
┄┅═══✼🍃🌸🍃✼═══┅┄
سلامامامزمانم
💚السلام علیک یا اباصالح المهدی عجل الله
ای عشق ندیده ی من، ای یار سلام
ای ماه بلند در شبـــــِ تار سلام
از من به تو ای عزیز در هر شبـــــ و روز
یڪ بار نه، صد بار نه، بسیار سلام!
اللهمعجللولیڪالفرج 🌱
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
#شهید_محمد_رضا_دهقان
🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷
#از_شهداء
برای
#دوست_داران_شهدا
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان🇹🇯
اگر دلتان گرفت یاد عاشورا کنید و مطمئن باشید ،
غم شما از غم ام المصائب خانوم زینب کبری سلام الله کوچکتر است.
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#روزتون_شهدایی
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
#شهید_محمد_حسین_مومنی
🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷
#از_شهداء
برای
#دوست_داران_شهدا
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان🇹🇯
یک لحظه از فرهنگ جهاد و شهادت و امر به معروف و نهی از منکر غافل نباشید
که اگر خون شهدای کربلا و پیام زینب(سلام الله علیها) نبود، امروز اسلام و قرآن در عالم پیشرفت نمیکرد.
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#شبتون_شهدایی
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا🌷 صلوات
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 3⃣2⃣
✅ فصل هفتم
لیوان آب را به کبری دادم. او سعی کرد با قاشق آب را توی دهان نوزاد بریزد. اما نوزاد نمیتوانست آن را بخورد. دهانش را باز میکرد تا سینهی مادر را بگیرد و مک بزند، اما قاشق فلزی به لبهایش میخورد و او را آزار میداد. به همین خاطر با حرص بیشتری گریه میکرد. حال من و کبری بهتر از نوزاد نبود. به همین خاطر وقتی دیدیم نمیتوانیم کاری برای نوزاد انجام بدهیم، هر دو با هم زدیم زیر گریه.
مادرشوهرم همان شب، در بیمارستان رزن توانست آن یکی فرزندش را به دنیا بیاورد. قل دوم دختر بود. فردا صبح او را به خانه آوردند. هنوز توی رختخوابش درست و حسابی نخوابیده بود که نوزاد پسر را گذاشتیم توی بغلش تا شیر بخورد، بچه با اشتها و حرص و ولع شیر میخورد و قورتقورت میکرد. ما از روی خوشحالی اشک میریختیم.
با تولد دوقلوها زندگی همهی ما رنگ و روی تازهای گرفت. من از این وضعیت خیلی خوشحال بودم. صمد مشغول گذراندن سربازیاش بود و یک هفته در میان به خانه میآمد. به همین خاطر بیشتر وقتها احساس تنهایی و دلتنگی میکردم. با آمدن دوقلوها، رفت و آمدها به خانهی ما بیشتر شد و کارهایم آنقدر زیاد شد که دیگر وقت فکر کردن به صمد را نداشتم. از مهمانها پذیرایی میکردم، مشغول رُفت و روب بودم، ظرف میشستم، حیاط جارو میکردم، و یا در حال آشپزی بودم. شبها خسته و بیحال قبل از اینکه بتوانم به چیزی فکر کنم، به خواب عمیقی فرو میرفتم.
بعد از چند هفته صمد به خانه آمد. با دیدن من تعجب کرد. میگفت: « قدم! به جان خودم خیلی لاغر شدهای، نکند مریضی. » میخندیدم و میگفتم: « زحمت خواهر و برادر جدیدت است. » اما این را برای شوخی میگفتم. حاضر بودم از این بیشتر کار کنم؛ اما شوهرم پیشم باشد. گاهی که صمد برای کاری بیرون میرفت، مثل مرغ پرکنده از این طرف به آن طرف میرفتم تا برگردد. چشمم به در بود. میگفتم: « نمیشود این دو روز را خانه بمانی و جایی نروی. »
میگفت کار دارم. باید به کارهایم برسم.
دلم برایش تنگ میشد. میپرسید: « قدم! بگو چرا میخواهی پیشت بمانم.»
دوست داشت از زبان من بشنود که دوستش دارم و دلم برایش تنگ میشود.
سرم را پایین میانداختم وطفره میرفتم.
سعی میکرد بیشتر پیشم بماند.نمیتوانست توی کارها کمکم کند.میگفت:عیب است .خوبیت ندارد.پیش پدر ومادرم به زنم کمک کنم قول میدهم خانه ی خودمان که رفتیم همه کاری برایت انجام دهم.مینشست کنارم ومیگفت:تو کار کن وتعریف کن من بهت نگاه میکنم .میگفت:تو حرف بزن .میگفت:نه تو بگو من دوست دارم توحرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم به یاد تو و حرفهایت بیفتم وکمتر دلم برایت تنگ شود.
صمد میرفت ومی آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش وسر وسامان گرفتن زندگی مان سعی میکردم همه چیز را تحمل کنم.دوقلوها کم کم بزرگ میشدند هروقت از خانه بیرون میرفتیم یکی از دوقلوها سهم من بود اغلب حمید را بغل میگرفتم.
بیشتر به خاطر آن شبی آنقدر حرصمان داد و تا صبح گریه کرد احساس وعلاقه ی مادری نسبت به او داشتم .مردمی که مارا می دیدند با خنده واز سر شوخی میگفتند:مبارک است کی بچه دار شدید ما نفهمیدیم.
یک ماه بعد مادر شوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت صبح زود بلند میشد نان بپزد وظیفه ی من این بود قبل از او بیدار بشوم وبروم تنور را روشن کنم تا هنگام نان پختن کمکش باشم.به همین خاطر دیگر سحر خیز شده بودم اما بعضی وقتها هم خواب می ماندم و مادر شوهرم زودتر از من بیدار میشد وخودش تنور را روشن میکرد ومشغول پختن نان میشد .
در این مواقع جرات رفتن به حیاط را نداشتم به همین خاطر هر صبح،تا از خواب بیدار میشدم قبل از هرچیزی گوشه ی پرده اتاقم را کنار میزدم .اگر لوله ای که بعد از روشن شدن تنور روی دودکش تنور میگذاشتم ،پای دیوار بود ،خوشحال میشدم و میفهمیدم هنوز مادر شوهرم بیدار نشده ،اما اگر دودکش روی تنور بود عزا میگرفتم و وامصیبتا بود...
🔰ادامه دارد.....🔰
بسم الله الرحمن الرحیم
#سوره_مبارکه_آل عمران_آیه_۱۵۷
《وَ لَئن قُتِلتُم فی سیبل اللهِ او
مُتُّم لَمغفرهُُ مِن اللهِ و رَحمَهًُ خیرًُ
مما یَجمعونَ》
#الهی_بودن_هدف_ملاک_ارزش_
اعمال
واگر در راه خدای متعال کشته شوید ویا بمیرید زیان نکرده اید .
زیرا آمرزش و رحمت خداوند از آنچه کفار از ثروت دنیا جمع می کند بهتر است.
🌹ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز. سهم روز هفتاد ودوم
┄┅═══✼🌿🌹🌿✼═══┅┄
📜 #نامه45 : نامه به عثمان بن حُنیف
3⃣ امام و دنيای دنياپرستان
🔻ای دنيا از من دور شو مهارت را بر پشت تو نهاده و از چنگالهای تو رهایی يافتم و از دامهای تو نجات يافته و از لغزشگاههايت دوری گزيده ام، كجايند بزرگانی كه به بازيچه های خود فريبشان داده ای؟ كجايند امّتهایی كه با زر و زيورت آنها را فريفتی؟ كه اكنون در گورها گرفتارند و درون لحدها پنهان شده اند. ای دنيا به خدا سوگند، اگر شخصی ديدنی بودی و قالب حس كردنی داشتی حدود خدا را بر تو جاری می كردم، به جهت بندگانی كه آنها را با آرزوهايت فريب دادی، و ملتهایی كه آنها را به هلاكت افكندی و قدرتمندانی كه آنها را تسليم نابودی كردی و هدف انواع بلاها قرار دادی كه ديگر راه پس و پيش ندارند اما هيهات كسی كه در لغزشگاه تو قدم گذارد سقوط خواهد كرد و آن كس كه بر امواج تو سوار شد غرق گرديد، كسی كه از دامهای تو رهایی یافت پيروز شد، آن كس كه از تو به سلامت گذشت نگران نيست كه جايگاهش تنگ است، زيرا دنيا در پيش او چونان روزی است كه گذشت. از برابر ديدگانم دور شو، سوگند به خدا، رام تو نگردم كه خوارم سازی و مهارم را به دست تو ندهم كه هر كجا خواهی مرا بكشانی به خدا سوگند، سوگندی كه تنها اراده خدا در آن است، چنان نفس خود را به رياضت وادارم كه به يك قرص نان، هرگاه بيابم شاد شود و به نمك به جای نان خورش قناعت كند و آنقدر از چشم ها اشك ريزم كه چونان چشمه ای خشك درآيد، و اشك چشم پايان پذيرد. آيا سزاوار است كه چرندگان فراوان بخورند و راحت بخوابند و گله گوسفندان پس از چرا كردن به آغل رو كنند و علی نيز از زاد و توشه خود بخورد و استراحت كند؟ چشمش روشن باد! كه پس از ساليان دراز چهار پايان رهاشده و گله های گوسفندان را الگو قرار دهد. خوشا به حال آنكس كه مسؤوليتهای واجب را در پيشگاه خدا به انجام رسانده و در راه خدا هرگونه سختی و تلخی را به جان خريده و به شب زنده داری پرداخته است و اگر خواب بر او چيره شود بر روی زمين خوابيده و كف دست را بالين خود قرار می دهد، در گروهی است كه ترس از معاد خواب را از چشمانشان ربوده و پهلو از بسترها گرفته و لبهايشان به ياد پروردگار در حركت و با استغفار طولانی گناهان را زدوده اند. (آنان حزب خداوندند و همانا حزب خدا رستگار است.)
┄┅═══✼🌿🌹🌿✼═══┅┄
❣#سلام_امام_زمانم❣
🔅السلام علیکَ یا وعد الله الذّی ضمنه...🤚
🌱سلام بر مولای مهربانی که آمدنش وعده ی حتمی خداست...
وسلام بر منتظران و دعاگویان آن روزگار نورانی و قریب...
📚زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان
#شهیده_محبوبه_دانش_آشتیانی
🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷
#از_شهداء
برای
#دوست_داران_شهدا
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان🇮🇷🇮🇷
اولین #شهیده_زن
#انقلاب_اسلامی
#زنان در تاریخ #انقلاب_اسلامی به منزله بازوان توانمند #انقلاب و برانگیزنده شعلههای فروزان آن به شمار میآیند ، چرا که نقش به سزایی در راهپیماییها، تظاهرات و فعالیتهای سیاسی نهضت #امام_خمینی_ره ایفا کردند .
فاجعه هفدهم #شهریور 1357 که یکی از نقاط عطف مبارزات مردم #ایران علیه حکومت پهلوی دوم بود ، به خوبی نقش مؤثر #زنان در پیروزی #انقلاب را ثبت کرده است ، در این روز #زنان ایرانی دوشادوش #مردان حضور مؤثری را به نمایش گذاشتند و در جریان وقایع میدان ژاله، اولین #شهید خود در دوران انقلاب یعنی #محبوبه_دانش_آشتیانی را تقدیم کردند.
#محبوبه_دانش_آشتیانی نماد شجاعت و فداکاری #زن ایرانی برای پیروزی #انقلاب_اسلامی است که با #خون خود ، مهر تأییدی بر حماسه #زنان مبارز این مرز و بوم زده است.
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#شبتون_شهدایی
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا 🌷 صلوات
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌مسابقه بین خدا و شیطان
🔻یک ترس شیرین!
🔻تفسیری عاشقانه از ترس از خدا
🌷 #دختر_شینا – قسمت 4⃣2⃣
✅ فصل هشتم
زمستان هم داشت تمام میشد. روزهای آخر اسفند بود؛ اما هنوز برفها آب نشده بودند. کوچههای روستا پر از گل و لای و برفهایی بود که با خاک و خاکسترهای آتش منقلهای کرسی سیاه شده بود. زنها در گیر و دار خانهتکانی و شستوشوی ملحفهها و رخت و لباسها بودند. روزها شیشهها را تمیز میکردیم، عصرها آسمان ابری میشد و نیمهشب رعد و برق میشد، باران میآمد و تمام زحمتهایمان را به باد میداد.
چند هفتهای بیشتر به عید نمانده بود که سربازی صمد تمام شد. فکر میکردم خوشبختترین زن قایش هستم. با عشق و علاقهی زیادی از صبح تا عصر خانه را جارو میکردم و از سر تا ته خانه را میشستم. با خودم میگفتم: « عیب ندارد. در عوض این بهترین عیدی است که دارم. شوهرم کنارم است و با هم از این همه تمیزی و سور و سات عید لذت میبریم. »
صمد آمده بود و دنبال کار میگشت. کمتر در خانه پیدایش میشد. برای پیدا کردن کار درست و حسابی میرفت رزن.
یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم؛ مادرشوهرم درِ اتاق ما را زد. بعد از سلام و احوالپرسی، دوقلوها را یکییکی آورد و توی اتاق گذاشت و به صمد گفت: « من امروز میخواهم بروم خانهی خواهرت، شهلا. کمی کار دارد. میخواهم کمکش کنم. این بچهها دست و پا گیرند. مواظبشان باشید. »
موقع رفتن رو به من کرد و گفت: « قدم! اتاق دمدستی خیلی کثیف است. آن را جارو کن و دودهاش را بگیر.»
صمد لباس پوشیده بود که برود. کمی به فکر فرو رفت و گفت : « تو میتوانی هم مواظب بچهها باشی و هم خانهتکانی کنی؟! »
شانههایم را بالا انداختم و بیاراده لبهایم آویزان شد. بدون اینکه جوابی بدهم. صمد گفت: « نمیتوانی هم خانه را تمیز کنی و هم به بچهها برسی. » کتش را درآورد و گفت: « من بچهها را نگه میدارم، تو برو اتاقها را تمیز کن. کارت که تمام شد، من میروم. »
با خودم فکر کردم تا صبح زود است و بچهها خوابند بهتر است بروم اتاقها را تمیز کنم. صمد هم ماند اتاق خودمان تا مواظب بچهها باشد. پنجرههای اتاق دمدستی را باز گذاشتم. لحاف کرسی را از چهار طرف بالا دادم روی کرسی. تشکها را برداشتم و گذاشتم روی لحافهای تازده. همین که جارو را دست گرفتم تا اتاق را جارو کنم، صدای گریهی دوقلوها درآمد. اول اهمیتی ندادم. فکر کردم صمد آنها را آرام میکند.
اما کمی بعد، صدای صمد هم بلند شد.
- قدم! قدم! بیا ببین این بچهها چه میخواهند؟!
جارو را انداختم توی اتاق و دویدم طرف اتاق خودمان که آن طرف حیاط بود. دوقلوها بیدار شده بودند و شیر میخواستند. یکی از آنها را دادم بغل صمد و آن یکی را خودم برداشتم و بچه به بغل مشغول آماده کردن شیرها شدم. صمد به بچهای که بغلش بود، شیر داد و من هم به آن یکی بچه. بچهها شیرشان را خوردند و ساکت شدند. از فرصت استفاده کردم و رفتم سراغ جارو زدن اتاق.
هنوز اتاق را تا نیمه جارو نزده بودم که دوباره صدای گریهی دوقلوها بلند شد. حتماً خیس کرده بودند. مجبور شدم قبل از اینکه صمد صدایم کند، بروم دنبال بچهها. حدسم درست بود. دوقلوها که شیرشان را خورده بودند حالا جایشان را خیس کرده بودند. مشغول عوض کردن بچهها شدم. صمد بالای سرم ایستاده بود و نگاه میکرد. میگفت: « میخواهم یاد بگیرم و برای بچههای خودمان استاد شوم. »
بچهها را تر و خشک کردم. شیرشان را هم خورده بودند، خیالم راحت بود تا چند ساعتی آرام میگیرند و میخوابند. دوباره رفتم سراغ کارم. جارو را گرفتم دستم و مشغول شدم. گرد و خاکْ اتاق را برداشته بود. با روسریام جلوی دهانم را بستم. آفتاب کمرنگی به اتاق میتابید و ذرات گرد و غبار زیر نور خورشید و توی هوا بازی میکردند. فکر کردم اتاق را که جارو کردم، بروم تشکها را روی ایوان پهن کنم تا خوب آفتاب بخورند که دوباره صدای گریهی بچهها و بعد فریاد صمد بلند شد.
- قدم! قدم! بیا ببین این بچهها چه میخواهند.
جارو را زمین گذاشتم و دوباره رفتم اتاق خودمان. بچهها شیرشان را خورده بودند، جایشان هم خشک بود، پس این همه داد و هوار برای چه بود؟! ناچار یکی از آنها را من بغل کردم و آن یکی را صمد. شروع کردیم توی اتاق به راه رفتن. نگران کارهای مانده بودم. صمد هم دیرش شده بود. اما با اینحال، مرا دلداری میداد و میگفت: « بچهها که خوابیدند، خودم میآیم کمکت. »
بچهها داشتند در بغل ما به خواب میرفتند. اما تا آنها را آرام و بیصدا روی زمین میگذاشتیم، از خواب بیدار میشدند و گریه میکردند.
🔰ادامه دارد....🔰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وظیفه مسئولین نظام در قبال بی حجابی در جامعه چیست؟
پاسخ رهبری را بشنوید...
#حجاب
#کشف_حجاب
#دختر_انقلاب
@safiranzenabiyoon
بسم الله الرحمن الرحیم
#سوره_مبارکه_آل عمران_آیه_۱۷۱
《یَستبشرونَ بنعمهِِ مِّنَ اللهِ و فضلِِ واَنَّ اللهَ لا یُضیعُ اَجرَ المومنینَ》
شادمانی شهدا از نعمت وفضلی که خداوند روزی آنان کرده است:
شهیدان راه حق به نعمت و رحمت و بخشش های خداوندبسیار شادمان ومسرورند و خوشحالند
که مسلما خداوند پاداش واجر مومنان را تباه نمی کند.
#سلامآقـاجـان✋🏻💚
حیدرۍوار بیاحیـدرڪرارزمان
جمڪرانمنتظــرمنبرمردانہتوست
پردهبردارازاینمصلحتطولانی
ڪهجہانمعبدومنزلگہشاهانهتوست..
#الهمعجللولیکالفرج🤲