#رمان_پایی_که_جاماند
#قسمت_سوم
علی میگفت:((دلم میخواد تیر و ترکش به پهلوم بخوره،آخه بی بی دو عالم، پهلوش ضربه دید.)) این حرفش، علاقه اش به مادر سادات رو میرساند.علی که همه حرف هایش برایم درس بود،میگفت:((دلم میخواد قبر نداشته باشم،اما اگه قبر داشتم، روی قبرم بنویسن؛نمیدانیم کیست؟! گمشده ای در بقیع ایران،در حسرت زیارت بقیع!))
قضیه ی هم پیمان شدن پنج بچه مسجدی در مسجد جزایریِ اهواز روی علی اثر گذاشته بود.پادگان قدس همدان که بودیم قضیه شان را به من گفته بود.آن پنج نفر،در مسجد صیغه ی برادری بسته بودند. هم قسم شده بودند،در هر شرایطی با هم باشند و در قیامت شفیع هم.آرمی برای خودشان انتخاب کرده بودند؛تصویر گلی پنج برگ.چهار نفرشان شهید شد.یکی از آنها،بهمن دُرولی نام داشت و آخرین شهید آن جمع بود،وصیت کرده بود روی سنگ قبرش فقط نوشته شود: پر کاهی تقدیم به آستان الهی.
از علی جدا شدم.قایق کنار سنگر اطلاعات پهلو گرفت.جمعِ بچه های اطلاعات جمع بود.گرسنه بودم.پیران مستوفی زاده امروز شهردار بود.ناهار ،غذای مورد علاقه ام استامبولی بود.پیران،ماهی کباب کرده بود ،قبل از اینکه ناهار بخورم،نامه ی پدرم را دستم داد. ذوق زده شدم.یک ساعت قبل پستچیِ تیپ،نامه ها را از پادگان شهید غلامی آورده بود.بیشتر گرسنه ی خواندن نامه ی پدرم بودم تا استامبولی.نامه را که خواندم،اشکم در آمد.پدر که در زندگی مصیبت های زیادی دیده بود،نگرانم بود.مثل همیشه لفظ نور چشمم را در نامه اش به کار برده بود.در نامه هایش مرا امیر،همان نام محلی ام،خطاب قرار داده بود.نوشته بود؛فرزندم امیر جان! من بعد از شهادت جگر گوشه ام سید هدایت الله،تحمل مصیبت دیگری را ندارم.برایم اقتخار است که پنج فرزندم جبهه رو هستند.اما بعد از حادثه ی دِه بزرگ کمرم شکسته.پسرم،نور چشمم! با دشمن بعثی خوب جنگ کن،اما مواظب خودت هم باش...اگر توانستی تا آخر مرداد ماه بیا خانه تابرویم روستا،برای چیدن انار های باغ.
هشت ماه از شهادت برادرم میگذشت و پدر نگران فرزندان رزمنده اش بود.بعد از حادثه ی دلخراش دِه بزرگ در سال ۱۳۵۹ و شهادت برادرم در آبان ماه سال گذشته حق داشت نگران باشد.
به اتفاق پیران به سه راه محور رفتم تا گزارش دیده بانی را به عزت الله ولی پور بدهم.پیران شب قبل،به قول خودش...
کانال سفیران زینبیون👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2383347712C192e82344f
🔰 ادامه داستان...
🔸 #قسمت_سوم
♻️ ناگهان مشاهده کرد که پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم رو به حضرت مسیح علیه السلام کرد و فرمود:
ما به اینجا آمدهایم تا «ملیکا »🦋 را از شمعون برای فرزندم «حسن عسکری»💫 #خواستگاری_کنیم.
⚜ حضرت مسیح به شمعون گفت: به به 👏👏، سعادت به تو رو کرده، خود را با دودمان محمد (ص) پیوند بده، شمعون از این پیشنهاد بسیار خوشحال شد. آنگاه حضرت محمد(ص)✨ به منبر رفت و #خطبه_عقد را خواند و «ملیکا»🦋 را به عقد #امام_حسن_عسکری💫 علیه السلام در آورد، و سپس حضرت مسیح و شمعون و یاران حضرت مسیح به این عقد گواهی دادند.
«ملیکا»🦋 میگوید:از خواب بیدارشدم 🙄 ولی ماجرای خواب را به هیچ کس و حتی جدم امپراطور روم💂♂نگفتم، تا مبادا به من آسیبی برسانند، ولی شب و روز در فکر این خواب عجیب بودم🤔 ، و با خود می گفتم من در #اینجا، و امام حسن عسکری💫 علیه السلام در شهری بسیار #دور _از_اینجا، چگونه به خانه 🏡 او راه مییابم، محبت امام حسن عسکری علیه السلام ، سراسر دلم را گرفته بود ❤️☺️ تنها به او می اندیشیدم تا اینکه بیمار و رنجور شدم 🤒، تمام پزشکان روم را به بالین من آوردند، ولی معالجه آنها بینتیجه ماند،😞 چرا که بیماری من، #بیماری_جسمی نبود! تا با معالجه آنها، خوب شوم.
روزی پدرم که از من ناامید شده بود، به من گفت: آیا هیچ آرزویی داری تا آن را برآورم، ؟؟
گفتم: آرزویم این است که به زندانیان مسلمان که در جنگ، اسیر و دستگیر شده اند سخت نگیرید و آنها را از شکنجه، معاف دارید و آنها را آزاد کنید، تا شاید به خاطر این کار خوب، خداوند حال مرا نیک کند و سلامتی مرا به من بازگرداند، و #حضرت_مسیح و #مادرش_مریم بر این کار نیک به من لطف و مرحمت کنند. 👌✔️
🔶🔹 پدرم خواسته مرا برآورد بسیار مجازات و شکنجه بعضی را بخشید، و آنها را آزاد کرد. بسیار خوشحال شدم، از آن به بعد روز به روز حالم بهتر میشد، همین موضوع باعث شد که پدرم دستور داد تا بیشتر از زندانیان مسلمان، دلجویی کنند و آنها را ببخشند و خوشنودی آنها را به دست آورند،
#چهارده_شب از این جریان گذشت، شبی خوابیده بودم، در خواب دیدم فاطمه زهرا سلام الله علیها🌸💫 بانوی بزرگ دنیا و آخرت، همراه حضرت مریم علیها السلام ✨و بانوان دیگر نزد من آمدند، حضرت مریم به من گفت که این بانو، مادر همسر تو است. 😳
بی اختیار به یاد امام حسن عسکری💫 علیه السلام افتادم، و قلبم فرو ریخت و به حضرت فاطمه سلام الله علیها🌸💫 عرض کردم: از حسن عسکری گله دارم که سری به من نمی زند دیگر گریه امانم نداد، زار زار گریستم.😭😭
فاطمه سلام الله🌸💫 فرمود: اگر میخواهی خدا و حضرت مسیح از تو خشنود شوند، #دین_اسلام را بپذیر تا چشمت به جمال امام حسن عسکری💫 علیه السلام روشن شود.
.
ادامه دارد....
سفیران رمضان
🗒 #وصیت_نامه آسمانی ۲ #شهیدسپهبدحاجقاسم سلیمانی 💖«#قسمت_دوم» 🌴💫🌴💫🌴 🌸پ
🗒 #وصیت_نامه آسمانی ۳ #سپهبدشهیدحاجقاسم سلیمانی
💖«#قسمت_سوم»
🌴💫🌴💫🌴
🔸 سارُق، چارُقم پر است از امید به "تو و فضل و کرَم تو"
⚜️همراه خود دو چشم بسته آورده ام، که ثروت آن در کنار همه ناپاکیها یک ذخیره ارزشمند دارد...!
و آن گوهر اشک بر حسین فاطمه است...گوهر اشک بر اهل بیت است....گوهر اشک دفاع از مظلوم، یتیم..... دفاع از محصورِ مظلوم در چنگ ظالم....
✨😭💔🌺
💗خداوندا!
در دستان من چیزی نیست؛
• نه برای عرضه چیزی دارندو نه قدرت دفاع دارند....•
🔅 اما در دستانم چیزی را ذخیره کرده ام که به این ذخیره امید دارم....!!
•||و آن روان بودن پیوسته به سمت تو است||•
🌷 وقتی آنها را به سمتت بلند کردم، وقتی آنها را برائت بر زمین و زانو گذاردم، وقتی سلاح را برای دفاع از دینت به دست گرفتم؛ اینها ثروتِ دست من است که امید دارم قبول کرده باشی.
🤲💐
❣️خداوندا!
پاهایم سست است.رمق ندارد.😔
جرأت عبور از پلی که از «جهنّم»
عبور میکند،ندارد...
💠من در پل عادی هم پاهایم میلرزد، وای بر من و صراط تو که از مو نازکتر است و از شمشیر بُرنده تر؛ اما یک امیدی به من نوید میدهد که ممکن است نلرزم، ممکن است نجات پیدا کنم.
🌺من با این پاها در حَرَمت پا گذارده ام...
و دورِ خانه ات چرخیده ام...
و در حرم اولیائت در بین الحرمین حسین و عباست آنها را برهنه دواندم...و این پاها را در سنگرهای طولانی، خمیده جمع کردم...!!
🔹و در دفاع از دینت
دویدم، جهیدم، خزیدم، گریستم، خندیدم و خنداندم و گریستم و گریاندم؛ افتادم و بلند شدم. 🥀
ضربالمثل ها در قرآن
#قسمت_سوم
🍃تو مو می بینی و من پیچش مو
✨إِنِّي أَرَىٰ مَا لَا تَرَوْنَ✨
ترجمه 👈 همانا من چیزی می بینم که شما نمی بینید انفال/۴۸
🌟💫🌟💫🌟💫🌟💫
🍃هر آنکس که دندان دهد نان دهد
✨نَحْنُ نَرْزُقُکُمْ وَ إِیَّاهُمْ✨
ترجمه 👈 ما روزی میدهیم شما را و آنها را
انعام /۱۵۱
🌟💫🌟💫🌟💫🌟💫
🍃در نا امیدی بسی امید است، پایان شب سیه سپید است
✨ الیس الصبح بقریب؟✨
ترجمه 👈آیا صبح نزدیک نیست؟ هود/۸۱
🌟💫🌟💫🌟💫🌟💫
🍃از پس هر گریه آخر خنده ای است.
✨إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا✨
ترجمه👈 همانا با هر سختی آسانی است. انشراح/۶
« سید علی حسینی یزدی»