💝🕊💝🕊💝🕊💝
#داستان_واقعی
#قصه_دلبری
#قسمت_۴۵
*═✧❁﷽❁✧═*
در کنار همه ی کارهای هنری اش, خوش 😍خط بود.
ثلث ونستعلین وشکسته را قشنگ می نوشت👌
این خوش خطی در دوران دانشجویی و در اردوهای بیشتر نمود پیدا می کرد: پارچه ی جلوی اتوبوس🚎, روی درهای🚪 ورودی و دیوارهای مسجد وحسینیه ها: می روم تا انتقام سیلی زهرا 《سلام الله علیها》 بگیرم. منم گدای فاطمه✅
گاهی وقتی از شهادت🌷 صحبت می کرد, هر چند شوخی ومسخره داری بود😏, ولی گاهی اشکم😭 را در می آورد.
به قول خودش , فیلم هندی
می شد وجمعش می کرد.
گاهی برای اینکه لجم را در آورد
😬صدایم زد:
( همسر شهید محمد خانی😱)
من هم حسابی افتادم روی دنده ی لج که از خر شیطان👹 پیاده شود.. همه چیز را تعطیل
می کردم🚫
مثلاً وقتی می رفتم بیرون,
به خاطر این حرفش می نشستم سر جایم و تکان نمی خوردم☹️
حسابی از خجالت در آمدم تا دیگر از زبانش افتاد که بگوید:
( همسر شهید محمدخانی)
روزی از طرف محل کارش خانواده ها را دعوت کردند برای جشن.
نا سازگاری ام گُل 🌺کرد که
( این چه جشنی بود?)
این همه نشستیم که همسران شهید🌷 بیان روی صحنه ویه پتو از شما هدیه 🎁بگیرن!
این شد شوهر برای این زن😏
اون الان محتاج پتوی شما بود?! آهنگ سلام آخرِ خواجه امیری رو گذاشتن واشک 😭مردم در اومد که چی? (همه چی عادی شد? )
باید می رفتیم روی جایگاه و هدیه می گرفتیم که من نرفتم❌ فردایش داده بودند به خودش آورد خانه🏚
گفت: ( چرا نرفتی بگیری?)
آتش گرفتم😡 با غیظ گفتم: ( ملت رو مث نونوایی صف کرده بودن که برن یکی یکی کارت💳 هدیه بگیرن!
برم جلو بگم من همسرفلانی ام و جلوی اسمت رو امضا کنم? محتاج چندرغاز پولش نبودم)👌 گمان کردم قانع شد که دیگر من را نبرد سرکار ش, حتی گفت:
( اگه شهید هم شدم , نرو❌)
همیشه عجله داشت برای رفتن. اما نمی دانم چرا این دفعه, این قدر با طمانینه رفتار می کرد. رفتیم پلیس +۱۰ پاسپورت امیر حسین را بگیریم,
بعد هم کافی شاپ.
می گفتم:( تو چرا این قدر
بی خیالی? مگه بعد از ظهر پرواز✈️ نداری⁉️)
بیرون که آمدیم, رفت برایم کیک🎂 بزرگی خرید.
گفتم: ( برای چی?) گفت: 《 تولدته😍》 تولدم نبود.
رفتیم خانه ی مادرم و دور هم خوردیم😋
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 👉
کانال سفیـــران زینبیــــون
@safiranzenabiyoon
💝🕊💝🕊💝🕊💝
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#داستان_واقعی
#قصه_دلبری
#قسمت_۴۶
*═✧❁﷽❁✧═*
از زیر آینه , قرآن ردش کردم. خداحافظی کرد
رفت کلید🔑 آسانسور را زد, برگشت وخیلی قربان صدقه ام😍 رفت: هم من, هم امیرحسین. چشمش👀 به من بود
که رفت داخل آسانسور .
برایش پیامک فرستادم:
《لطفی کرده ای تو به من,
مادرم نکرد***
ای مهربان تر 😍از پدر ومادرم حسین》👌
۲۵روزش پر شد, نیامد😔
بعد از شصت هفتاد روز
زنگ زد📞 که
(با پدرم بیا توی منطقه که زودتر بیام)
قرار بود حداکثر تایک هفته
همه ی کارهایش را راست وریس کند وخودش را برساند.
بعد هم با هم بر گردیم ایران.
با بچه, جمع وجور کردن و مسافرت خیلی سخت بود😟
از طرفی هم دیگر تحمل دوری اش را نداشتم😢
با خودم گفتم:
( اگه برم, زودتر از منطقه دل
می کنه💔)
از پیام هایش می فهمیدم خیلی سرش شلوغ شده.
چون دیربه دیر به تلگرام وصل می شد.
وقتی هم وصل می شد,
بد موقع بود و عجله ای😬
زنگ هایش خیلی کمتر وتلگرامی ترشده بود.
وقتی بهش اعتراض کردم😡
که (این چه وضیعه برام درست کردی?)
نوشت:( دارم یه نفری بار پنج نفر رو می کشم😱)
اهل قهر و دعوا هم نبودیم❌
یعنی از اول قرار گذاشت در جلسه ی خواستگاری💞 به من گفت: ( توی زندگی مون چیزی به اسم قهر نداریم. نهایتاً نیم ساعت)✅ بحث های پیش پا افتاده را جدی نمی گرفتیم.
قهرهایمان هم خنده دار😊 بود. سر اینکه امشب برویم
مجلس حاج محمود کریمی
یا حاج منصور ارضی.
خیلی پافشاری می کرد.
من قهر می کردم☹️
می افتاد به لودگی ومسخره بازی. خیلی وقت ها کاری می کرد, نتونستم جلوی خند ه ام😊 رابگیرم.
می گفت:( آشتی, آشتی) 😍
و سروته قضیه را به هم می آورد.
اگر خیلی این تو بمیری از آن تو بمیری ها بود,
می رفت جلوی ساعت⏱ می نشست,
دستش را می گذاشت زیر چانه ومی گفت:
( قول دادی باید پاشم وایستی☹️)
با این مسخره بازی هایش, خود به خود قهر کردنم تمام می شد👌
══ ೋ⚜♻️⚜ೋ══
👈 ادامه دارد... 👉
کانال سفیـــران زینبیــــون
@safiranzenabiyoon
💝🕊💝🕊💝🕊💝
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#داستان_واقعی
#قصه_دلبری
#قسمت_۴۷
*═✧❁﷽❁✧═*
این آخری ها حرفهای بو داری
می زد.
زمانی که تلگرامش روشن می شد, آن قدر حرف برای گفتن داشتم که به بعضی از حرفهایش دقت
نمی کردم🙈
هی می نوشت :
( من یه عمره که شرمندتم , شرمندگی ام جواب نداره👌
امام زمانم بهم کار داده ,
به خدا گیر افتادم.
منو حلال کن. منو ببخش.
تو رو خدا .خواهش میکنم🙏
ماموریت های قبلی هم می گفت, ولی شاید درکل سفرش یکی دوبار.
این دفعه در هر تماس تلگرامی
یا تلفنی ☎️ چندین بار این کلمات را تکرار می کرد.
وقتی خیلی طلب حلالیت
می کرد, باتشر 😖می گفتم:
( به جای این ننه غریبم بازیا بلند شو بیا☹️)
از آن آدم هایی نبود که خیلی اسم امام زمان 《 ارواحناه فداه》
را بیارد👌
ولی در ماموریت آخر قشنگ
می نوشت: واقعاً اینجا حضور دارن💯
( همون طور که امام حسین《 علیه السلام》شب عاشورا دستشون رو گرفتن و جایگاه یارانشون رو نشون دادن.
اینجا هم واقعاً همین جوریه👌
اینجا می تونی حضورشون رو پررنگ تر حس کنی😍)
در کل ۲۹روزی که در منطقه بودم, سه بار زنگ ☎️زد.
آنجا اینترنت نداشتم.
ارتباط تلگرامی مان قطع شد. خیلی محترمانه و مودبانه صحبت می کرد.
و مشخص بود کسی پهلویش ایستاده که راحت نبود.
هیچ وقت این قدر مودب ندیده بودمش.
گاهی که دلم تنگ💔 می شود, دوباره به پیام هایش نگاه می کنم می بینم آن موقع به من همه چیز را گفته, ولی گیرایی من ضعیف بوده ومفهوم کلامش را نگرفتم✅
از این واضح تر نمی توانست بنویسد: قبل از اینکه من شهید🌷 باشم, خدای متعال به تو صبر و تحمل می ده.
مطمئنم تو وامیر حسین سپرده شدین دست یکی دیگه💯
سفرم افتاده بود در ماه محرم. خیلی سخت گذشت😢
از طرفی بلا تکلیف بودم.
که چرا این قدر امروز و فردا
می کند.
از طرفی هم هیچ کدام از مراسم آنجا به دلم نمی چسبید😬
زمان خاصی داشت.
بیشتر از دوساعت ⌚️هم طول می کشید.
سال ها قبل با محمد حسین محرم و صفر سرمان را می گرفتی هیئت بود.
تهمان را می گرفتی هیئت .
عربی نمی فهمیدم , دست وپا شکسته فرازهای معروف مقتل را متوجه می شدم.
افسوس می خوردم چرا تهران نماندم.
ولی دلم را صابون می زدم برای ایام اربعین .
فکر می کردم 😇هرچه اینجا به ظاهر کمتر گذرم می افتد به هیئت و روضه, به جایش در مسیر نجف تا کربلا جبران می شود.
قرار گذاشته بود از ماموریت که برگشت با هم برویم پیاده روی🚶 اربعین.
یادم نمی رود یکشنبه بود
زنگ 📞زد.
بهش گفتم:
( اگه قرار نیست بیایی راست وپوست کنده بگو برگردم ایران😶)
گفت:
( نه هر طوری شده تا یکشنبه هفته بعد خودم را می رسانم.)
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 👉
کانال سفیـــران زینبیــــون
@safiranzenabiyoon
💝🕊💝🕊💝🕊💝
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#داستان_واقعی
#قصه_دلبری
#قسمت_۴۸
*═✧❁﷽❁✧═*
نمیدانم قبل نماز ظهر🌞 بود یا بعداز نماز شنبه ی هفته بعد, چشمم 👀به در وگوشم 👂
به زنگ بود.
با اطمینانی که به من داده بود, باورم نمی شد بد قولی کند👌
یک روز دیگر وقت داشت.
۲۸روز به امید دیدنش در غربت چشمم👀 به در سفید شد.
حاج آقا آمد داخل اتاق راه 🚶
می رفت.
تا نگاهش می کردم👀 چشمش را از من می دزدید.
نشست روی مبل
فشارش را گرفت.
رفتارش طبیعی نبود😧
حرف نمی زد🤐
دور بر امیر حسین هم
آفتابی نشد🚫
مانده بودم چه اتقاقی اقتاده. قرآنِ روی عسلی را برداشتم که حاج آقا ناگهان برگشت و گفت: ( پاشو جمع کن بریم دمشق😳) مکث کرده نفس به سختی از سینه اش❤️ بالا آمد.
خودش را راحت کرد:
( حسین زخمی شده, ناگهان حاج خانم داد🗣 زد: نه شهید نشده! به همه اول می گن زخمی شده.) سرم روی صحفه قرآن خشک شد, داغ شدم😰
لبم را گازوگرفتم. پلکم افتاد. انگار بدنم شده بود پُر کاه و
وسط هوا و زمین🌕 می چرخید. نمیدانستم قرآن را ببندم ویا سوره را تمام کنم.
یک لحظه هم فکرنکردم ممکن است شهید🌷 باشد.
سریع رفتم وضو گرفتم ایستادم به نماز .
نفسم بند آمده بود.
فکر می کردم زخم وزار شده و داره از بدنش خون می رود😢
حاج آقا گقت: ( چمندونت را ببند.) اما نمی توانستم .
حس از دست وپایم رفته بود😨 خواهر کوچک محمد حسین همه وسایلم راجمع کرد.
قرار بود ماشین 🚕بیاید دنبالمان, در این فرصت, تند تند نماز
می خواندم.
داشتم فکر🤔 می کردم دیگر چه نمازی بخونم که حاج آقا گفت: ماشین اومد.
به سختی لباسم را پوشیدم.
توان بغل کردن 🤗امیر حسین را نداشتم.
یادم نیست چه کسی آوردش تا داخل ماشین.
انگار این اتوبان کش می آمد وتمامی نداشت😏
نمی دانم صبر من گم شده بود
یا دلیل دیگری داشت.
هی می پرسیدم:
( چرا هر چی می ریم,
نمی شه😖)
حتی وقتی راننده نگه داشت , عصبانی😡 شدم که
( الان چه وقت دستشویی رفتنه?)
لب هایم می لرزید و نمی توانستم روی کلمات مسلط شوم.
می خواستم نذر کنم ,
شاید زودتر خونریزی اش بند آمد
. مغزم کار نمی کرد❌
ختم قرآن , نماز مستحبی, چله, قربانی, ذکر📿, به چه کسی?
به کجا? می خواستم داد 🗣بزنم. قبلاً چند بار می خواستم نذر کنم سالم بر گردد که شاکی شد وگفت:( برای چی? اگه با اصل رفتنم مشکل نداری,
کار درستی نیست☹️ )
وقتی عزیزترین چیزت رو به راه خدا می فرستی که دیگه نذر نداره✅هم می خوای بدی هم
می خوای ندی⁉️)
══ ೋღ🌷ღೋ══
👈 ادامه دارد... 👉
کانال سفیـــران زینبیــــون
@safiranzenabiyoon
💝🕊💝🕊💝🕊💝
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#داستان_واقعی
#قصه_دلبری
#قسمت_۴۹
*═✧❁﷽❁✧═*
می گفتم : درسته که چمران شهید🌷 شد وبه آرزویش رسید, ولی اگه بود شاید بیشتر به درد کشور می خورد💯
زیر بار نمی رفت.
می گفت:( ربطی نداره😑)
جمله ی شهید🌷 آوینی را
می خواند:
( شهادت لباس تک سایزیه که باید تن آدم به اندازه ی اون در بیاد.
هر وقت به سایز این لباس تک سایز در اومدی, پرواز 🕊می کنی, مطمئن باش!)👌
نمی خواست فضای رفتن را از دست بدهد,
می گفت: ( همه چی رو بسپار دست خدای متعال.
پدر ومادر خیر بچه شون رو
می خوان.
خدای متعال که بندهاش رو از پدر ومادر شون بیشتر دوست داره!)✅
حاج آقا وحاج خانم حالشان را نمی فهمیدند.
با خودشان حرف می زدند.گریه می کردند😭
آن قدر دستانم می لرزید که
نمی توانستم امیر حسین را بغل🤗 کنم,
مدام می گفتم: ( خدایا خودت درست کن.اگه تو بخوای با یه اشاره کارا درست میشه💯)
نگران خون ریزی محمد حسین بودم😢
حالت تهوع عجیبی داشتم.
هی عق می زرم, نمی دانم از استرس 😵بود یا چیز دیگر.
حاج آقا دلداری ام می داد
ومی گفت: ( گفتن زخمش سطحیه!)
با هواپیما آوردن فرددگاه🛬احتمالاً باهم می رسیم بیمارستان🏨باورم شده بود.
سرم را به شیشه تکیه دادم. صورتم گُر گرفته بود!
می خواستم شیشه را بدم پایین, دستام یاری نمی کرد❌
چشمانم 🙈را بستم .
چیزی مثل شهاب از سرم رد شد. انگار در چشمم لامپی💡 روشن کردند.
یک نفر در سرم دم 🎤گرفته
شبیه صدای محمد حسین:
《از حرم تا قتگاه زینب صدا
می زد حسین🌷دست وپا می زد حسین🌷زینب صدا می زدحسین🌷》بغضم ترکید😭, می گفتم:
( خدایا چرا این روضه اومده توی ذهنم😱)
بی هوا یاد مادرم افتادم.
یاد رفتارش در این گونه مواقع ,یاد روضه خواندن هایش.
هر موقعه مسئله ای پیش
می اومد, برای خودش روضه
می خواند.
دیدم نمی توانم جلوی اشک هایم😭 را بگیرم. وصل کردم به روضه ارباب👌
•┈┈••✾•❣️•✾••┈┈•
👈 ادامه دارد... 🔜👉
کانال سفیـــران زینبیــــون
@safiranzenabiyoon
💝🕊💝🕊💝🕊💝
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#داستان_واقعی
#قصه_دلبری
#قسمت_۵۰
*═✧❁﷽❁✧═*
نمی دانم کجا بود, باید ماشین🚙 را عوض می کردیم.
دلیل تعویض ماشین🤔 را هم
نمی دانم.
حاج آقا زودتر از ما پیاده شد. جوانی 🏃دوید جلو, حاج آقا را گرفت در بغل 🤗و ناغافل
به فارسی گفت: (تسلیت می گم) نفهمیدم چی شد😱
اصلاً این نیرو از کجا آمد که توانستم به دو خودم را برسونم پیش حاج آقا.
یک حلقه از آقایون دورش کرده بودند.
پاهایش سست شده و نشست. نمی دانم چطور از بین نامحرما رد شدم جلوی جمعیت👥👥
یقه اش را گرفتم نگاهش را از من دزدید🙈
به جای دیگری نگاه👀 می کرد.
با دستم✋ چانه اش را گرفتم وصورتش را آوردم طرف خودم برایم سخت بود جلوی مردها حرف بزنم.
چه برسد به اینکه بخواهم داد بزنم🗣
گفتم: ( به من نگاه کنید)
اشک هایش ریخت😭
پشت دستم خیس شد با گریه داد🗣 زدم:
( مگه نگفتن مجروح شده😵)
نمی توانست خودش را جمع کند. به پایین نگاه می کرد.
مردهای دور وبر نمی توانستند کمکی کنند.
فقط گریه😭 می کردند.
دوباره داد زدم : ( مگه نگفتن خونریزی داره? اینا دارن چی
می گن?)😫
اشکش را پاک کرد.
باز به چشم هایم نگاه نکرد وگفت:( منم الان فهمیدم)
نشستم کف خیابان سرم را گذاشتم روی سنگ های جدول و گریه کردم😭
روضه خواندم. همان روضه ای که خودش در مسجد🕌 راس الحسین《علیه السلام》 برایم خواند:
(من می روم ولی , جانم کنار توست /تا سال های سال شمع مزار توست🌷
عمه جانم, عمه جانم, عمه جان قد کمانم/ عمه جانم, عمه جانم , عمه جانم
نگرانم عمه جانم, عمه جانم, عمه جانِ مهربانم)😭
انگار همه بی تابی و پریشانی ام😰 را همان لحظه سر حاج آقا خالی کردم.
بدنم شُل شد. بی حس بی حس. احساس می کردم یکی آرامشم داد👌
جسمم توان نداشت.
اما روحم سبک شد.
ما را بردند فرودگاه 🛫, کم کم خودم را جمع کردم.
بازی ها جدی شده بودند.
یاد روزهایی افتادم که هی فیلم آن مادر شهید 🌷لبنانی را
می گرفت جلویم که:
( تو هم همین طور محکم باش!) حالا وقتش بود به قولم وفا کنم✅
کلی آدم منتظرمان بودند.
شوکه شدند😱 از کجا باخبر شده ایم.
به حساب خودشان می خواستند نرم نرم به ما خبر بدهند😏
══ ೋღ💖ღೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
http://eitaa.com/joinchat/1943797771Ca97cc9de02
💝🕊💝🕊💝🕊💝
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#داستان_واقعی
#قصه_دلبری
#قسمت_۵۱
*═✧❁﷽❁✧═*
خانمی دلداری ام می داد.
بعد که دید آروم نشسته ام ,
فکر کرد بُهت زده ام😶
هی می گفت: ( اگه مات بمونی دق می کنی. گریه کن😭جیغ بکش.داد بزن🗣 )
با دو دستش شانه هایم را تکان می داد:
( یه چیزی بگو!)
گفتند: ( خانواده شهید🌷 باید برن, شهید رو فردا صبح 🌄زود یا نهایتاً فردا شب می آریم!)
از کوره در رفتم 😡یک پا ایستادم که: ( بدون محمد حسین از اینجا تکون نمی خورم☹️)
هر چه عز وجز کردند, به خرجم نرفت.
زیر بار نمی رفتم با پروازی🛫 که همان لحظه حاضر بود,برگردم, می گفتم:( قرار بود باهم برگردیم)
می گفتند: پیکر 🌷رو باید با هواپیمای خاصی منتقل کنن.
توی اون هواپیما✈️ یخ می زنی. اصلاً زن نباید سوارش بشه❌
(همه ی کادر پرواز مرد هستن) می گفتم: ( این فکر 😇رو از سرتون بیرون کنین که قراره تنها بر گردم)
مرتب آدم ها عوض می شدند, یکی یکی می آمدند راضی ام کنند.
وقتی یک دندگی ام را می دیدند, دست خالی بر می گشتند☹️
آخر سر خود حاج آقا آمد. گفت :(بیا یه شرطی با هم بذاریم.
تو بیا بریم. من قول می دم هماهنگ کنم دو ساعت⏰ با محمد حسین باشی)
خوشحال شدم☺️,
گفتم :( خونه ی خودم, هیچ کیم نباشه)
حاج آقا گفت: ( چشم)
داخل هواپیما پذیرایی آوردند,
از گلویم پایین نمی رفت.
حتی آب💧
هنوز نمی توانستم امیر حسین را بگیرم.
نه اینکه نخواهم, توان نداشتم.
با خودم زمزمه کردم:
( الهی بنفسی انت!)
آفریننده که خودِ تو بودی,
نمی دونم شاید برخی جون ها روبا حساب خاصی که فقط خودتم می دونی, ارزشمند تر از بقیه خلق کردی که خودت خریدارشون می شی!)👌
¤¤¤¤¤
بعد از ۲۸ روز مادرم را دیدم👀
در پارکینگ خانه🏠
پاهایش جلو نمی آمد. اشک روی صورتش می غلتید.
اما حرف نمی زد🤐
نه او, همه انگار زبانشان بند آمده بود.
بی حس و حال خودم را ول کردم در آغوشش🤗
رفته بودم با محمد حسین برگردم. ولی چه برگشتنی😔
می گفتند: (بهتش زده که برّ وبرّ همه رو نگاه می کنه🙄)
داد وفریاد راه نمی انداختم.
گریه هم نمی کردم.
نمی دانم چرا, ولی آرام بودم. حالم بد شد, سقف دور سرم چرخید. چیزی نفهمیدم. از قطره های آب 💦که پاشیده می شد روی صورتم , حدس زدم بی هوش شده ام.
یک روز بود چیزی نخورده بودم,شاید هم فشارم افتاده بود.✅
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
کانال سفیـــران زینبیــــون
@safiranzenabiyoon
💝🕊💝🕊💝🕊💝
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#داستان_واقعی
#قصه_دلبری
#قسمت_۵۲
*═✧❁﷽❁✧═*
شب🌌 سختی بود.
همه خوابیدند 😴اما من خوابم
نمی برد.
دوست داشتم پیام های تلگرامیش را بخوانم.
رفتم داخل اتاق در 🚪را بستم. امیرحسین را سپردم دست مادرم. حوصله هیچ چیز را نداشتم و
می خواستم تنها باشم.
بعد از این مدت به تلگرام وصل می شدم.
وای خدای من, چقدر پیام فرستاده بود😍
یکی یکی خواندم:
بار اول که دیدمت 👀
چنان
بی مقدمه زیبا بودی که چندین روز بعد یادم افتاد باید عاشقت💞 می شدم.
جنگ چیز مهمی نیست,
مگر اینکه تو مرا با خودبه غنیمت ببری👌
شق القمری, معجزه ای, تکه ی ماه🌙/ لا حول ولا قوه الابالله.
خندیدی وبر گونه تو چال افتاد, از چاله در آمد دلم ❤️افتاده به چاه
دوستت دارم, بگو این بار باور کردی😍
عشق در قاموس من از نان شب هم واجب تر است✅
دریای شور انگیز چشمانت
چه زیباست😍,آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست👌
تو نیم دیگر من نیستی تمام منی!
تنها این را می دانم که دوست داشتنت, لحظه لحظه ی زندگی ام را می سازدو عشقت💞 ذره ذره ی وجودم را👌
مرا ببخش وبا لبخندت یهو بفهمان که بخشیده ای مرا, که من هرگز طاقت گریه ات😭 را ندارم!
بهش فوش دادم قبل از رفتن. خیالم را راحت کرده بود.
گفت: ( قبلش که نمی تونستم از تو دل بکنم💔, چه برسد به حالا که امیر حسینم هست.
اصلاً نمی شه.
مطمئن بودم این آدم قرار نیست به مرگ طبیعی بمیرد.
خیلی تکرار می کرد:
( اگر شهید 🌷نشی می میری) ولی نه به این زودی.
غبطه خوردم.
آخرین پیام هایش فرق
می کرد.
نمی دانم🤔 بخاطر ایام محرم بود, یا چیز دیگری.
هیئت بسیار دارم. روضه های گوشی ام....
این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است/سرترین آقای دنیا را خدا بی سر 🌷گذاشت.
وقتی می میریم هیچ کس به داد ما نمی رسد, الّاحسین《 علیه السلام》😍
ای مهربان تر از پدر ومادرم حسین《علیه السلام》👌
پیامام به دستش نمی رسید
نمی دانستم گوشی اش 📱کجاست. ولی برایش نوشتم:
( نوش جونت. دیگه ارباب خریدت
دیدی آخر مارک دار شدی)✅
══ ೋღ💖ღೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
کانال سفیـــران زینبیــــون
@safiranzenabiyoon
💝🕊💝🕊💝🕊💝
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#داستان_واقعی
#قصه_دلبری
#قسمت_۵۳
*═✧❁﷽❁✧═*
هیچ وقت به قولش وفا نکرد.
نمی دانم🤔 دست خودش بود
یا نه.
می گفت: ۴۵روزه بر می گردم.
اما سر ۵۷روز یا ۶۳روز
برمی گشت.
بار آخر بهش گفتم:
( تا رکود صد روز رو نشکنی, ظاهراً قرار نیست برگردی😏)
گفت: نه مطمئن باش زیر صد نگهش می دارم👌
این یکی رو زیر قولش نزد.
روز نود ونهم بر گشت
اما چه برگشتنی🙈
همان طور که قول داده بود یکشنبه برگشت.
اجازه ندادند بیارمش خونه.
وعده دو ساعت ⌚️دیدار شد,
نیم ساعت.
روی پایم بند نبودم😰
برای دیدنش.
ازطرفی نمی دانستم با چه بدنی قرار است روبه رو شوم.
می گفتند: برای اینکه ازش خون نیاد بدنش را فریزر کنن.
اگه گرم بشه شروع می کنه
به خون ریزی.
و دوباره باید
پیکر رو آب💦 بکشن.
ظاهراً چن ساعتی طول کشیده بود تا پیکر را بر گردانند عقب.
گفتند:( بیا معراج😳)
حاج آقا قول داده بود با هم تنها باشیم, از طرفی نگران بود
حالم بد 🤕شود.
گفتم:( مگه قرار نبود تنها باشیم?) شما نگران نباشین, من حالم خوبه)
خیالم راحت شد.
سر به بدن داشت.
آرزویش بود مثل اربابش بی سر شهید🌷شود.
پیشانی اش مثل یخ بود:
( بَه بَه! زینت😍 ارباب شدی! خرج ارباب شدی! نوش جونت! حقت بود) 💯
اول از همه ابرو هایش را مرتب کردم.
دوست داشت خوشش می آمد. وقتی ابروهایش را نوازش
می کردم , خوابش می برد😴
دست کشیدم داخل موهایش همان موهایی که تازه کاشته بود.
همان موهایی که وقتی با امیرحسین👼 بازی می کرد
می خندید:😁
( نکش !می دونی بابت هر تار اینا پونصد هزار تومن پول 💶دادم!) یک سال هم نشد.
مشمای دور بدنش را باز کرده بودند.
باز تر کردم.
دوست داشتم با همان لباس رزم ببینمش.
کفن شده بود.
ازمن پرسیدند:
( کربلا ومکه 🕋رفتید لباس آخرت نخریدید?)
گفتم : (اتفاقاً من چند بار گفتم: ولی قبول نکرد)❌
می گفت:( من که شهید می شم, شهیدم که نه غسل 🚿داره ,
نه کفن)👌
ناراحت بودم که چرا بالباس رزم دفنش نکردند.
می خواستم بدنش را خوب ببینم, سالم سالم بود.
فقط بالای گوشش👂 تیر خورده بود.
وقتش رسیده بود.
همه ی کارهایی را که دوست داشت انجام دادم.
همان وصیت هایی که هنگام بازی هایمان می گفت.
راحت کنارش زانو زدم, .
امیر حسین را نشاندم روی
سینه اش❤️
درست همان طورکه خودش
می خواست.
بچه 👶دست انداخت به ریش های بلندش:
( یا زینب چیزی جز زیبایی
نمی بینم😍)
گفته بود:( اگه جنازه ای بود
ومن رو دیدی 👀, اول از همه بگو نوش جونت)
بلند بلند گفتم:
( نوش جونت! نوش جونت)
می بوسیدمش, می بوسیدمش, می بوسیدمش. 😘
این نیم ساعت⌚️ را فقط بوسیدمش.
بهش می گفتم :
( بی بی زینب《 سلام الله علیها》هم بدن امام را وقتی از میان نیزه ها پیدا کرد,در اولین لحظه بوسیدش.... 👌
سلام ✋منو به ارباب برسون)
به شانه هایش دست کشیدم. شانه های همیشه گرمش , سرد شده بود.چشمش👀 باز شد.
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
کانال سفیـــران زینبیــــون
@safiranzenabiyoon
💝🕊💝🕊💝🕊💝
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#داستان_واقعی
#قصه_دلبری
#قسمت_۵۴
*═✧❁﷽❁✧═*
نمی توانستم دل بکنم💔
بعد از۹۹روز دوری ,
نیم ساعت ⏱
که چیزی نبود. .
باز دوباره گفتند:.
( پیکر باید فریزر بشه)
داشتم دیوانه می شدم 😖
هی می گفتند فریزر فریزر.
بلند شدن از بالای سر شهید🌷,
قوت زانو می خواست که نداشتم. حریف نشدم.
تابوت ⚰را بردند داخل حسینیه که رفقا وحاج خانم با او وداع کنند.
زیر لب گفتم:
( یا زینب, باز خدا رو شکر🙏
که جنازه رو می برن نه من رو!)
بعد از معراج , تا خاکسپاری فقط تابوتش را دیدم موقع تشیع خیلی سریع حرکت کردند.
پشت تابوتش که راه می رفتم🚶♀, زمزمه می کردم :
( ای کاروان آهسته ران آرام
جانم❤️ می رود!)
این تک مصراع را تکرار می کردم و نمی توانستم به پای جمیعت برسم😢
فردا صبح, در شهرک شهید محلاتی از مسجد 🕌
نزدیک خانه مان تا مقبره الشهدا تشیع شد.
همان جا کنار شهید🌷 نمازش را خواندند.
یاد شب عروسی 💞افتادم, قبل از اینکه از تالار برویم خانه🏚, رفتیم زیارت شهدای گمنام شهرک. مداح داشت روضه ی علی😍 اصغر(علیه السلام) می خواند. نمی دانستم آنجا چه خبر است. شروع کرد به لالایی خواندن.
بعد هم گفت: همین دفعه ی آخر که داشت می رفت به من گفت:( من دارم می رم و دیگه بر
نمی گردم. توی مراسمم برای بچه ام لالایی بخون! )
محمد حسین نوحه ی
( رسیدی به کرب وبلا خیره شو/ به گنبد🕌 به گلدسته ها خیره شو/ اگر قطره اشکی😢 چکیداز چشات/ به بارون🌨 این قطره ها خیره شو)
را خیلی دوست داشت.
نمی دانم کسی به گوش👂
مداح رسانده بود یا خودش انتخاب کرده بود که آن را بخواند. یکی از رفقای محمد حسین که جزو مدافعان هم بود, آمد که ( اگه می خواین? بیاین با آمپولانس 🚑 همراه تابوت ⚰برین بهشت زهرا!) خواهر ومادر محمد حسین هم بودند.
موقع سوار شدن به من گفت: ( محمد حسین خیلی سفارش شما رو پیش من کرده, اونجا با هم عهد کردیم هر کدوم زودتر شهید شد, اون یکی هوای زن وبچه اش رو داشته باشه)👌
گفتم:( می تونین کاری کنین برم توی قبر? )
خیلی همراهی و راهنمایی ام کرد. آبان ماه بود وخیلی سرد
باران 🌦هم نم نم می بارید. وقتی رفتم پایین قبر, تمام تنم مور مور شده و
بدنم به لرزه افتاد😰
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
کانال سفیـــران زینبیــــون
@safiranzenabiyoon
💝🕊💝🕊💝🕊💝
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#داستان_واقعی
#قصه_دلبری
#قسمت_۵۵
*═✧❁﷽❁✧═*
همه ی روضه هایی راکه برایم خوانده بود, زمزمه کردم👌
خاک قبر خیس بود وسرد.
گفته بود:( داخل قبر برام روضه بخون, زیارت عاشورا بخون, اشک گریه😭 بر امام حسین
《 علیه السلام》
رو بریز توی قبر.
تا حدی که یه خرده از خاکش گل بشه.!)
برایش خواندم. همان شعری که همیشه آخر هیئت گودال قتلگاه می خواندند.
خیلی دوستش داشت😍:
****
و دل❤️ من بسته به روضه هات/جونم فدات می میرم برات
پدر ومادرمن فدات/جونم فدات می میرم برات
چی می شه باخیل نوکرات/جونم فدات می میرم برات
سرجدا بیام پایین پات/جونم فدات می میرم برات😭
صدای🗣 ( این گل 🌷پرپر از
کجا آمده)
نزدیک تر می شد.
سعی کردم احساساتم را کنترل کنم.
می خواستم واقعاً آن اشکی😭
که داخل قبر می ریزم ,
اشک بر روضه امام حسین《 علیه السلام》 باشد✅
نه اشک از دست دادن محمد حسین.
هرچه روضه به ذهنم😇
می رسید, می خواندم و گریه می کردم😭
دست وپاهایم کرخت شده بود و نمی توانستم تکان بخورم.
یاد روز خاستگاری💞 افتادم
که پاهایم خواب رفته بود
و به من می گفت:
( شما زودتر برو بیرون )
نگاهی👀 به قبر انداختم,
باید می رفتم.
فقط صداهای درهم برهمی
می شنیدم که از من
می خواستند بروم بالا اما
نمی توانستم🙈
تازه داشت گرم می شد.
══ ೋღ🌷ღೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
کانال سفیـــران زینبیــــون
@safiranzenabiyoon
💝🕊💝🕊💝🕊💝
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#داستان_واقعی
#قصه_دلبری
#قسمت_۵۶
*═✧❁﷽❁✧═*
دایی ام آمد وبه زور من رابرد بیرون😔
مو به مو همه ی وصیت هایش
را انجام داده بودم,
درست مثل همان بازی ها👌
سخت بود در آن همه شلوغی
و گریه زاری با کسی صحبت کنم. آقایی 👨رفت پایین قبر در تابوت⚰ را باز کردند.
وداع برایم سخت بود.
ولی دل کندن 💔سخت تر.
چشم هایش کامل بسته نمی شد. می بستند, دوباره باز می شد. وقتی بدن را فرستادن
در سراشیبی قبر😵,
پاهایم بی حس شد.
کنار قبر زانو زدم.
همه جانم را آوردم در دهنم که به این آقا حالی کنم که با او کار دارم .
از داخل کیفم 👜لباس مشکی اش را بیرون آوردم .
همان که محرم ها می پوشید✅ چفیه مشکی هم بود.
صدایم می لرزید😨
به آن آقا گفتم:
( این لباس واین چفیه رو قشنگ بکشید روی بدنش)
خدا خیرش بدهد, در آن قیامت , با وسواس پیراهن را کشید روی تنش و چفیه را انداخت دور گردنش.
فقط مانده بود یک کار دیگر,
به آن آقا گفتم:
( شهید می خواست برایش
سینه بزنم شما می تونید?) بُغضش ترکید دست و پایش را گم کرده بود😲
نمی توانست حرف بزند🤐
چند دفعه زد روی سینه اش. بهش گفتم :( نوحه هم بخوانید) برگشت نگاهم کرد👀
صورتش خیس بود نمی دانم اشک بود یا آب باران🌨
پرسید:( چی بخوانم?)
گفتم:( هرچه به زبونتون اومد)
گفت:( خودت بگو)
نفسم بالا نمی آمد.
انگار یکی چنگ انداخته بود و گلویم را فشار می داد😖
خیلی زور زدم تا نفس عمیق بکشم.
گفتم:
****
( از حرم تا قتلگه زینب صدا می زد حسین🌷/
دست وپامی زد حسین🌷
زینب صدا می زد حسین🌷)
سینه می زد برای محمد حسین وشانه هایش تکان می خورد. برگشت با اشاره به من فهماند که( همه را انجام دادم) 👌
خیالت راحت شد.
پیشِ پای ارباب تازه سینه زده بود✅
🌷🌷🌷🌷🌷
💠بزرگواران برای خواندن متن نامه ها💌
و اشعار شهید🌷
به کتاب: قصه دلبری💖
مراجعه کنید🙏
══ ೋღ💖ღೋ══
پایان
کانال سفیـــران زینبیــــون
@safiranzenabiyoon
💝🕊💝🕊💝🕊💝