ناگهان خلوت من با زدنی ریخت به هم
مجلس ذکرِ مرا بددهنی ریخت به هم
رویِ این ساقِ ترک خورده بلندم کردند
استخوانم پسِ هر پا شدنی ریخت به هم
کار من از همه مجذوبِ خدا ساختن است
نظری کردهام و قلب زنی ریخت به هم
دید حساس شدم آمد و دشنامم داد
پسر فاطمه را با سخنی ریخت به هم
لعنتی بس که از این موی سرم میگیرد
زلف آشفته به هر آمدنی ریخت به هم
کار تشییع مرا لنگه دری عهده گرفت
از غم من دلِ هر سینهزنی ریخت به هم
*شاعر : #علی_اکبر_لطیفیان