💠آنچه را ذخیره کردهای، به دست سارق ایام مسپار
✍مردی مزرعهای آفتابگردان کاشت و محصولش را در چند گونی ریخت و در انبار خانهاش ذخیره کرد تا نزدیک عید گرانتر شود و آنها را بفروشد.
دزدی شب به انباری او زد و تمام آفتابگردانها را برد و در ته یکی از گونیها، کمی از آفتابگردانها را رها کرد.
او دست نوشتهای به این مضمون گذاشت:
«زحمت یکسالهات برای من بود. این مقدار را هم گذاشتم، یک موقع نبری مصرفشان کنی. برو کشت کن سال بعد همین موقع باز در خدمتم!»
در روایت آمده است:
«هر روز فرشتهای بین زمین و آسمان ندا میدهد؛ ای مردم بسازید برای ویران شدن، و بزایید برای مردن، و بگذارید دنیا را و بگذرید از مال دنیا برای بردن.»
هرساله جمع میکنیم و دزدِ نفس با خوردن و خوابیدن؛ تمام زحماتمان را از ما میگیرد و میدزدد و ما آسوده برای سالِ بعد کار میکنیم و دو دستی نتیجۀ زحمات و تلاشمان را تحویل سارق ایام میدهیم و روزِ مرگ، میبینیم چیزی برای خودمان باقی نگذاشتهایم و دریغ از هیچ انفاق و بخشش و عمل صالحی!
☝️کودکهمسری، پدیدهای رایج در آمریکا😳😳😳😳😳
🔸این روزها در آمریکا بحث ازدواج کودکان و کودکهمسری بالا گرفته.👎 الجزیره گزارشی مفصل با آمارهایی جالب و عجیب در مورد کودک همسری در آمریکا منتشر کرده.🤮
🔸نزدیک به ۳۰۰ هزار ازدواج زیر سن قانونی از ۲۰۰۰ تا ۲۰۱۸ در آمریکا انجام شده است😱. جنجال اخیر پس از خودداری مجلس ایالت ویرجینیا از افزایش سن ازدواج به ۱۸ سال و حفظ سن ۱۶ سالگی در قانون، شروع شد.
🔸بیشتر ازدواجها بین یک دختر خردسال و یک مرد بالغ است. تا سال ۲۰۱۷، همه ایالتها ازدواج افراد زیر سن قانونی را مجاز میدانستند، امّا در سال ۲۰۱۸، ۶ ایالت آن را ممنوع کردند. برخی از افرادی که ازدواج کردن زیر ۱۲ سال سن دارند.
🔸بیش از ۱۶هزار کودک از سال ۲۰۰۰ تا ۲۰۱۸ در فلوریدا ازدواج کردند. حدود ۴هزار کودک در نیویورک بین سالهای ۲۰۰۰ تا ۲۰۱۰. در ایالت آلاسکا، پرسنل نظامی زیر ۱۸ سال میتوانند بدون رضایت والدین ازدواج کنند، همچنین بقیهی افراد ۱۶ ساله میتوانند با رضایت والدین ازدواج کنند.
🔸بسیاری از ایالتها ازدواج در سن ۱۳ سالگی را مجاز میدانند و ۲۵ ایالت ازدواج کودک را به شرط رضایت والدین یا دادگاه، در هر سنی (بدون حداقل سن) مجاز میدانند.
🔸میسوری اجازه ازدواج در سن ۱۵ سالگی را با رضایت والدین میدهد. این پدیده کودک همسری موضوعی طبقاتی نیست و لیبرالها، فقرا، ثروتمندان و ... آن را اجرا میکنند.
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
#دختر_شینا قسمت چهاردهم از صدای پای بچه ها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تکان تکان می خورد. انگار
#دختر_شینا
قسمت پانزدهم
به همین خاطر هی جلو می افتادم. صمد دنبالم می آمد و چادرم را می کشید.
وقتی به خانه پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم. پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش. اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونه راست و چپش، نوک بینی اش، حتی گوش هایش را هم بوسیدم. شیرین جان گوشه ای ایستاده بود و اشک می ریخت و زیر لب می گفت: «الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشنگم.» خانواده صمد با تعجب نگاهم می کردند. آخر توی قایش هیچ دختری روی این را نداشت این طور جلوی همه پدرش را ببوسد. چند ساعت که در خانه پدرم بودم، احساس دیگری داشتم. حس می کردم تازه به دنیا آمده ام. کمی پیشِ پدرم می نشستم. دست هایش را می گرفتم و آن ها را یا روی چشمم می گذاشتم، یا می بوسیدم. گاهی می رفتم و کنار شیرین جان می نشستم. او را بغل می کردم و قربان صدقه اش می رفتم. عاقبت وقت رفتن فرا رسید. دل کندن از پدر و مادرم خیلی سخت بود. تا جلوی در، ده بار رفتم و برگشتم. مرتب پدرم را می بوسیدم و به مادرم سفارشش را می کردم: «شیرین جان! مواظب حاج آقایم باش. حاج آقایم را به تو سپردم. اول خدا، بعد تو و حاج آقا.»
توی راه برعکس موقع آمدن آهسته راه می رفتم. ریزریز قدم برمی داشتم و فاصله ام با بقیه زیاد شده بود. دور از چشم دیگران گریه می کردم. صمد چیزی نمی گفت. مواظبم بود توی چاله چوله های کوچه های باریک و خاکی نیفتم. فردای آن روز صمد رفت. باید می رفت. سرباز بود. با رفتنش خانه برایم مثل زندان شد. مادر صمد باردار بود. من که در خانه پدرم دست به سیاه و سفید نمی زدم، حالا مجبور بودم ظرف بشویم. جارو کنم و برای ده دوازده نفر خمیر نان آماده کنم. دست هایم کوچک بود و نمی توانستم خمیرها را خوب ورز بدهم تا یک دست شوند.
آبان ماه بود. هوا سرد شده بود و برگ های درخت ها که زرد و خشک شده بودند، توی حیاط می ریختند. هر روز مجبور بودم ساعت ها توی آن هوای سرد برگ ها را جارو کنم.
دو هفته از ازدواجمان گذشته بود. یک روز مادر صمد به خانه دخترش رفت و به من گفت: «من می روم خانه شهلا، تو شام درست کن.» در این دو هفته همه کاری انجام داده بودم، به جز غذا درست کردن. چاره ای نبود. رفتم توی آشپزخانه که یکی از اتاق های هم کف خانه بود. پریموس را روشن کردم. آب را توی دیگ ریختم و منتظر شدم تا به جوش بیاید. شعله پریموس مرتب کم و زیاد می شد و مجبور بودم تندتند تلمبه بزنم تا خاموش نشود.
عاقبت آب جوش آمد. برنج هایی که پاک کرده و شسته بودم، توی آب ریختم. از دلهره دست هایم بی حس شده بود. نمی دانستم کی باید برنج را از روی پریموس بردارم.
خواهر صمد، کبری، به دادم رسید. خداخدا می کردم برنج خوب از آب دربیاید و آبرویم نرود. کمی که برنج جوشید، کبری گفت: «حالا وقتش است، بیا برنج را برداریم.» دو نفری کمک کردیم و برنج را داخل آبکش ریختیم و صافش کردیم. برنج را که دم گذاشتیم، مشغول سرخ کردن سیب زمینی و گوشت و پیاز شدم برای لابه لای پلو.
شب شد و همه به خانه آمدند. غذا را کشیدم، اما از ترس به اتاق نرفتم. گوشه آشپزخانه نشستم و شروع کردم به دعا خواندن. کبری صدایم کرد. با ترس و لرز به اتاق رفتم.
مادر صمد بالای سفره نشسته بود. دیس های خالی پلو وسط سفره بود. همه مشغول غذا خوردن بودند، می خوردند و می گفتند: «به به چقدر خوشمزه است.»
فردا صبح یکی از همسایه ها به سراغ مادرشوهرم آمد. داشتم حیاط را جارو می کردم. می شنیدم که مادرشوهرم از دست پختم تعریف می کرد. می گفت: «نمی دانید قدم دیشب چه غذایی برایمان پخت. دست پختش حرف ندارد. هر چه باشد دختر شیرین جان است دیگر.»
اولین باری بود در آن خانه احساس آرامش می کردم.
دو ماه از ازدواج ما گذشته بود. مادر صمد پا به ماه شده بود و هر لحظه منتظر بودیم درد زایمان سراغش بیاید.
عصر بود. تازه از کارهای خانه راحت شده بودم. می خواستم کمی استراحت کنم. کبری سراسیمه در اتاقم را باز کرد و گفت: «قدم! بدو... بدو... حال مامان بد شد به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادرشوهرم آنجا بود. داشت از درد به خود می پیچید. دست و پایم را گم کردم. نمی دانستم چه کار کنم. گفتم: «یک نفر را بفرستید پی قابله.»
یادم آمد، سر زایمان های خواهر و زن برادرهایم شیرین جان چه کارهایی می کرد. با خواهرشوهرهایم سماور بزرگی آوردیم و گوشه اتاق گذاشتیم و روشنش کردیم. مادرشوهرم هر وقت دردش کمتر می شد، سفارش هایی می کرد؛ مثلاً لباس های نوزاد را توی کمد گذاشته بود یا کلی پارچه بی کاره برای این روز کنار گذاشته بود. چند تا لگن بزرگ و دستمال تمیز هم زیر پله های حیاط بود. من و خواهرشوهرهایم مثل فرفره می دویدیم و چیزهایی را که لازم بود، می آوردیم.
بالاخره قابله آمد. دلم نمی آمد مادرشوهرم را در آن حال ببینم، پشتم را کردم و خودم را با سماور مشغول کردم که یعنی دارم
🔻سلامی: پرچم شهدا هرگز بر زمین نخواهد افتاد
فرمانده کل سپاه پاسداران:
🔹دفاع مقدس یکی از قطعات سرافراز تاریخ جمهوری اسلامی است چون فرهنگ جهاد و شهادت را در جامعه ما ریشهدار کرد.
🔹حضور جوانان در مناطق راهیان نور بسیار امیدبخش است و ما را به آینده کشور بسیار امیدوار میکند. این حضور نشان میدهد پرچمی که در دست شهیدان ما بود هرگز بر زمین نخواهد افتاد بلکه جوانان نسلهای جدید این پرچم را حمل و کشور را حفظ میکنند.
35226.mp3
5.66M
صحبتها(درد دل) و نجوای آرامش بخش با آقا امام زمان، تقدیم به شما
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🔰 دوره های آموزشی امر به معروف و نهی از منکر استاد علی تقوی یگانه 💠"تعاریف مبنایی" 🌟بسم الله الرح
🔰 دوره های آموزشی
امر به معروف و نهی از منکر
استاد علی تقوی یگانه
💠"تعاریف مبنایی"
🌟بسم الله الرحمن الرحیم
دومین ایرادی که کار فرهنگی داره این است که
عده ای از مردم خودشون رو در معرض کار فرهنگی شما قرار نمیدن⚠️
اعتکاف برگزار میکنی نمیاد / اردوی مذهبی شرکت نمیکنه / کتاب خوب چاپ میکنی نمی خونه شبکه قرآن نمی بینه/ رادیو معارف گوش نمیده / بروشور میزنی نمیخونه هیات خیلی نمیاد و اقسام کارهای فرهنگی / همایش عفاف و حجاب میذاری، بی حجابا میان میشینن یا چادریا میان میشینن⁉️
لذا یه عده زیادی از مردم هستن خودشون رو در معرض کار فرهنگی شما قرار نمیدن😕
چیکار کنیم با اونایی که خودشونو در معرض قرار نمیدن⁉️🤔
لازم هست که هرجا گناه دیده شد، مردمی که اونجا هستن، مومنینی که اونجا هستن، امر به معروف و نهی از منکر کنن ✅
هر کسی بخواد خودش رو در معرض قرار بده یا نده این گلبول های سفید همه جا هستن✅
این آمرای به معروف همه جا هستن تذکر میدن✅
پس اینم ایراد دوم کار فرهنگی⤴️
#تلنگرانه
#قرآن_کریم
#لبیک_یا_خامنه_ای
#سپاه_مقتدر
#جان_فدا
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید ↓
🌺❄️🌸❄️🌺❄️🌸
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺❄️🌸❄️🌺❄️🌸
#احکام
💬سوال
حکم تغییر قیمت درج شده برروی کالا چیست، ١. درصورتی که قیمت را پاک میکند (خط میزند) تا به قیمت دلخواه بفروشد؟ ٢. درصورتی که قیمت این جنس بالا رفته و اگر بخواهد همین جنس را الان بخرد و بفروشد بیش از قیمت فروش الانش باید پول بدهد؟
📚دفتر آیت الله العظمی خامنهای؛
#اعیاد_شعبانیه
#تلنگرانه
#قرآن_کریم
#لبیک_یا_خامنه_ای
#سپاه_مقتدر
#جان_فدا
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید ↓
🌺❄️🌸❄️🌺❄️🌸
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺❄️🌸❄️🌺❄️🌸
#ترجمه_کتاب_الغارات
سالهای روایت نشده از حکومت امیر المؤمنین حضرت علی (ع)
#قسمت_صد_بیست_ نه
#قرآن_کریم
#لبیک_یا_خامنه_ای
#سپاه_مقدر
#جان_فدا
#کارگروهتخصصخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید ↓
🌺❄️🌸❄️🌺❄️🌸
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺❄️🌸❄️🌺❄️🌸
🔹"خاطرات مستر همفر"
#قسمت_صد_سه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#سپاه_مقتدر
#جان_فدا
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید ↓
🌺❄️🌸❄️🌺❄️🌸
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺❄️🌸❄️🌺❄️🌸.
🔹"خاطرات مستر همفر"
#قسمت_صد_چهار
#لبیک_یا_خامنه_ای
#سپاه_مقتدر
#جان_فدا
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید ↓
🌺❄️🌸❄️🌺❄️🌸
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺❄️🌸❄️🌺❄️🌸.
🔴بفرمایید آجیل!
↩️استاد حیدر رحیمپور ازغدی نقل می کند:
🔸“آیتالله خامنهای چند وقت پیش آمد مشهد. به یکی از دوستان گفته بودند «من همه دوستان را دیدم غیر حیدرآقا”. آقای شمقدری گفته بودند «بروم ایشان را بیاورم» که آقا گفتند «نه، خودم میروم منزلشان». آیت الله خامنهای آمدند خانه ما.
🔹برایش وقتی آجیل آوردیم، گفت «من آجیل نمیخوردم، از وقتی رهبر شدم اصلاً آجیل نخوردم چون رهبر باید مثل فقرا زندگی کند، مگر فقرا آجیل میخورند؟!»
📢#برای_آگاهی_جامعه_نشر_دهید
#لبیک_یا_خامنه_ای
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید ↓
🌺❄️🌸❄️🌺❄️🌸
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺❄️🌸❄️🌺❄️🌸.