eitaa logo
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
1.7هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
5.6هزار ویدیو
169 فایل
🏵️ﺳﻮﮔﻨﺪ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭ ﺑﻪ ﭼﻴﺰی ﻛﻪ ﺩﺭ ﺷﺐ ﭘﺪﻳﺪﺍﺭ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺗﻮ ﭼﻪ ﻣﻰ ﺩﺍﻧﻲ ﭼﻴﺰی ﻛﻪ ﺩﺭ ﺷﺐ ﭘﺪﻳﺪﺍﺭ ﻣﻰﺷﻮﺩ، ﭼﻴﺴت؟ النَّجْمُ الثَّاقِبُ🌠 ﻫﻤﺎﻥ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺩﺭﺧﺸﺎنیﻛﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﻇﻠمت را می شکافد ناشناس: https://gkite.ir/es/nashenas1401 @Sarbaze_Fadaei_Seyed_Ali ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸چرا شما آخوندا مثل غرب زن و مرد رو برابر نمیدونید ؟! چرا بین زن و مرد فرق میذارید؟! چتونه شماها؟! 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 🇮🇷 @saghebin 🇮🇷 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم زیبا از ترجمہ فارسے سورہ مبارڪہ بقرہ ✨ بخش ششم ☀️آیات ۷۸ تا ۸۶☀️ 🔻اشارہ بهــــــــ👇 🌟بنی اسرائیل 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 🇮🇷 @saghebin 🇮🇷 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📗تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «خاتون و قوماندان» ◽️این کتاب روایت زندگی ام‌البنین حسینی و همسرش، شهید علیرضا توسلی معروف به ابوحامد است. ▫️رهبر انقلاب بر این کتاب، تقریظ نوشته‌اند و روز جمعه ۲۲ اردیبهشت از این تقریظ در مشهد رونمایی خواهد شد.
3952955186.mp3
2.9M
👌 من می‌خواهم از انتخاب‌شوندگان برای لشکر امام زمانم باشم! من می‌خواهم امامم، کارها و نیازهای مهمش را به من بسپارد! آیا واقعاً ممکن هست⁉️ برای این منظور، چه باید کــرد؟ 👤استاد_شجاعی 👤استاد_عالی 👤حجت‌الاسلام_حاج‌علی‌اکبری   🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 🇮🇷 @saghebin  🇮🇷 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
📨 بسیار بسیار متشکرم برای کانال عالیتون و داستان دخترم شینا🙏🙏 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 سلام و نور✨♥ در این کانال میتونید نمونه های ادیت عکس و ویدیو رو ببینید؛ و با توجه به نمونه ها سفارش بدید🌹(با عکس، موسیقی و زمان انتخابی شما) برای کنفرانس و کلیپ درسی هم سفارش میگیریم. سفارش ها حداکثر تا ۲۴ ساعت بعد ثبت ارسال میشه🌱 قیمت هامون هم خیلی مناسبه😁 @Hamim_mediya 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 سلام میشه ازم حمایت کنید🥀؟ @mahdisahebzman ﷽ حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 سلام وقتتون بخیر ، گیل‌ماهم حمایت میشه؟ ( : @gil_mah🌿 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 شیخ‌رجبعلی‌خیاط : امام‌زمان‌دنبالِ‌رفیق‌میگرده . خوب‌شو،خودش‌میادوپیدات‌میکنه . . (: ‌ یه سر به کانالمون میزنید؟:) @Hadiseh_morad 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 میشه لطفا ما رو حمایت کنید؟ :) @iliya_52 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 https://eitaa.com/Hadiseh_morad/246 جرم است زمین گیری اگر بال و پری هست... این ویدیو رو خودمون ادیت زدیم دوست دارم نظرتون رو بدونم🙂🌱 @Hadiseh_morad 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 سلام حمایت هم دارید؟! 💠@naashegh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📨 سلام ازتون خواهش میکنم روزی چندقسمت از دخترشینا بزارید اجرتون باامام عصر __________________________ سلام دوست عزیز از امروز دو قسمت قرار داده میشه☺️ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 حرف هاتون رو اینجا می شنویم رفقا😉 🌐https://gkite.ir/es/nashenas1401
📨 سلام ممنون ک انقد زودجواب دادین.خداخیرتون بده ک برا مخاطبتون ارزش قائلید کاش شماجزمسولین مملکت بودین عوضتون باامام زمان. 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 سلام به نوبه خودم از کانال عالیتون تشکر میکنم.وهر شب منتظر داستان دختر شینا هستم اگه براتون مقدور است هرشب قسمت بیشتری از این داستان بذارید.متشکرم 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 سلام دوست همراه و پرتلاش خواهش میکنم وظیفه بود، ان شاالله چندسال دیگه جزء مسئولین کشوری خواهیم بود.😅 سلام دوست عزیز سپاس بی کران از همراهی شما اگر دوستان مشتاق خواندن قسمت های بیشتر باشند با کمال میل.😉
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
#دختر_شینا قسمت شصت وقتی اوضاع کمی آرام شد، دوباره به طبقه بالا رفتیم. پشت پنجره ایستادیم و ردّ دو
قسمت شصت و یکم در آن لحظات تنها چیزی که آراممان می کرد، صدای نرم و حزن انگیز خانمی بود که خوب دعا می خواند و این بار ختم «اَمّن یجیب» گرفته بود. نزدیکی خانه های سازمانی که رسیدیم، دیدیم چند مرد نگران و مضطرب آن دور و بر قدم می زنند. ما را که دیدند، به طرفمان دویدند. یکی از آن ها صمد بود؛ با چهره ای خسته و خاک آلوده. بدون هیچ حرف دیگری از اوضاع پادگان پرسیدیم. آنچه معلوم بود این بود که پادگان تقریباً با خاک یکسان شده و خیلی ها شهید و مجروح شده بودند. چند ماشین جلوی در پارک شده بود. صمد اشاره کرد سوار شویم. پرسیدم: «کجا؟!» گفت: «همدان.» کمک کرد بچه ها سوار ماشین شدند. گفتم: «وسایلمان! کمی صبر کن بروم لباس بچه ها را بیاورم.» نشست پشت فرمان و گفت: «اصلاً وقت نداریم. اوضاع اضطراریه. زود باش. باید شما را برسانم و زود برگردم.» همان طور که سوار ماشین می شدم، گفتم: «اقلاً بگذار لباس های سمیه را بیاورم. چادرم...» معلوم بود کلافه و عصبانی است گفت: «سوار شو. گفتم اوضاع خطرناک است. شاید دوباره پادگان بمباران شود.» در ماشین را بستم و پرسیدم: «چرا نیامدید سراغمان. از صبح تا به حال کجا بودید؟!» همان طور که تندتند دنده ها را عوض می کرد، گاز داد و جلو رفت. گفت: «اگر بدانی چه وضعیتی داشتیم. تقریباً با دومین بمباران فهمیدم عراقی ها قصد دارند پادگان را زیرورو کنند، به همین خاطر تصمیم گرفتم گردانم را از پادگان خارج کنم. یکی یکی بچه ها را از زیر سیم خاردارها عبور دادم و فرستادمشان توی یکی از دره های اطراف. خدا را شکر یک مو از سر هیچ کدامشان کم نشد. هر سیصد نفرشان سالم اند؛ اما گردان های دیگر شهید و زخمی دادند. کاش می توانستم گردان های دیگر را هم نجات بدهم. شب شده بود و ما توی جاده ای خلوت و تاریک جلو می رفتیم. یک دفعه یاد آن پسر نوجوان افتادم که آن شب توی خط دیده بودم. دلم گرفت و پرسیدم: «صمد الان بچه هایت کجا هستند؟ چیزی دارند بخورند. شب کجا می خوابند؟» او داشت به روبه رو، به جاده تاریک نگاه می کرد. سرش را تکان داد و گفت: «توی همان دره هستند. جایشان که امن است، اما خورد و خوراک ندارند. باید تا صبح تحمل کنند.» دلم برایشان سوخت، گفتم: «کاش تو بمانی.» برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: «پس شما را کی ببرد؟!» گفتم: «کسی از همکارهایت نیست؟! می شود با خانواده های دیگر برویم؟» توی تاریکی چشم هایش را می دیدم که آب انداخته بود، گفت: «نمی شود، نه. ماشین ها کوچک اند. جا ندارند. همه تا آنجا که می توانستند خانواده های دیگر را هم با خودشان بردند؛ وگرنه من که از خدایم است بمانم. چاره ای نیست، باید خودم ببرمتان.» بغض گلویم را گرفته بود، گفتم: «مجروح ها و شهدا چی؟!» جوابی نداد. گفتم: «کاش رانندگی بلد بودم.» دوباره دنده عوض کرد و بیشتر از قبل گاز داد. گفت: «به امید خدا می رویم. ان شاءالله فردا صبح برمی گردم
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
#دختر_شینا قسمت شصت و یکم در آن لحظات تنها چیزی که آراممان می کرد، صدای نرم و حزن انگیز خانمی بود
قسمت شصت و دوم چشم هایم در آن تاریکی دودو می زد. یک لحظه چهره آن نوجوان از ذهنم پاک نمی شد. فکر می کردم الان کجاست؟! چه کار می کند. اصلاً آن سیصد نفر دیگر توی آن دره سرد بدون غذا چطور شب را می گذرانند. گردان های دیگر چه؟! مجروحین، شهدا! فردای آن روز تا به همدان رسیدیم، صمد برگشت پادگان ابوذر و تا عید نیامد. اواخر خردادماه 1364 بود. چند هفته ای می شد حالم خوب نبود. سرم گیج می رفت و احساس خواب آلودگی می کردم. یک روز به سرم زد بروم دکتر. بچه ها را گذاشتم پیش همسایه مان، خانم دارابی، و رفتم درمانگاه. خانم دکتری که آنجا بود بعد از معاینه، آزمایشی داد و گفت: «اول بهتر است این آزمایش ها را انجام بدهی.» آزمایش ها را همان روز دادم و چند روز بعد جوابش را بردم درمانگاه. خانم دکتر تا آزمایش را دید، گفت: «شما که حامله اید!» یک دفعه زمین و زمان دور سرم چرخید. دستم را از گوشه میز دکتر گرفتم که زمین نخورم. دست و پایم بی حس شد و زیر لب گفتم: «یا امام زمان!» خانم دکتر دستم را گرفت و کمک کرد تا بنشینم و با مهربانی گفت: «عزیزم. چی شده؟! مگر چند تا بچه داری.» با ناراحتی گفتم: «بچه چهارمم هنوز شش ماهه است.»دکتر دستم را گرفت و گفت: «نباید به این زودی حامله می شدی؛ اما حالا هستی. به جای ناراحتی، بهتر است به فکر خودت و بچه ات باشی. از این به بعد هم هر ماه بیا پیش خودم تا تحت نظر باشی.» گفتم: «خانم دکتر! یعنی واقعاً این آزمایش درست است؟! شاید حامله نباشم.» دکتر خندید و گفت: «خوشبختانه یا متأسفانه باید بگویم آزمایش های این آزمایشگاه کاملاً صحیح و دقیق است.» نمی دانستم چه کار کنم. کجا باید می رفتم. دردم را به کی می گفتم. چطور می توانستم با این همه بچه قد و نیم قد دوباره دوره حاملگی را طی کنم. خدایا چطور دوباره زایمان کنم. وای دوباره چه سختی هایی باید بکشم. نه من دیگر تحمل کهنه شستن و کار کردن و بچه بزرگ کردن را ندارم. خانم دکتر چند تا دارو برایم نوشت و کلی دلداری ام داد. او برایم حرف می زد و من فکرم جای دیگری بود. بلند شدم. از درمانگاه بیرون آمدم. توی محوطه درمانگاه جای دنجی زیر یک درخت دور از چشم مردم پیدا کردم و نشستم. چادرم را روی صورتم کشیدم و های های گریه کردم. کاش خواهرم الان کنارم بود. کاش شینا پیشم بود. کاش صمد اینجا بود. ای خدا! آخر چرا؟! تو که زندگی مرا می بینی. می دانی در این شهر تنها و غریبم.با این بی کسی چطور می توانم از پس این همه کار و بچه بربیایم. خدایا لااقل چاره ای برسان. برای خودم همین طور حرف می زدم و گریه می کردم. وقتی خوب سبک شدم، رفتم خانه. بچه ها خانه خانم دارابی بودند وقتی می خواستم بچه ها را بیاورم، خانم دارابی متوجه ناراحتی ام شد. ماجرا را پرسید. اول پنهان کردم، اما آخرش قضیه را به او گفتم. دلداری ام داد و گفت: « قدم خانم! ناشکری نکن. دعا کن خدا بچه سالم بهت بده.» با ناراحتی بچه ها را برداشتم و آمدم خانه. یک راست رفتم در کمد لباس ها را باز کردم. پیراهن حاملگی ام را برداشتم که سر هر چهار تا بچه آن را می پوشیدم. با عصبانیت پیراهن را از وسط جر دادم و تکه تکه اش کردم. گریه می کردم و با خودم می گفتم: «تا این پیراهن هست، من حامله می شوم. پاره اش می کنم تا خلاص شوم.» بچه ها که نمی دانستند چه کار می کنم، هاج و واج نگاهم می کردند. پیراهن پاره پاره شده را ریختم توی سطل آشغال و با حرص در سطل را محکم بستم. خانم دارابی، که دلش پیش من مانده بود، با یک قابلمه غذا آمد توی آشپزخانه. آن قدر ناراحت بودم که صدای در را نشنیده بودم. بچه ها در را برایش باز کرده بودند. وقتی مرا با آن حال و روز دید، نشست و کلی برایم حرف زد.از فامیل و دوست و آشنا که هفت هشت تا بچه داشتند، از خانواده هایی که حسرت یک بچه مانده بود روی دلشان، از کسانی که به خاطر ناشکری زیاد بچه سالمی نداشتند. حرف های خانم دارابی آرامم می کرد. بلند شد سفره را انداخت و غذا را کشید و با اصرار خواست غذا بخورم. می گفت: «گناه دارد این بچه ها را غصه نده. پدرشان که نیست. اقلاً تو دیگر اوقات تلخی نکن.» چند هفته ای طول کشید بالاخره با خودم کنار آمدم و به این وضع عادت کردم. یک ماه بعد صمد آمد. این بار می خواست دو هفته ای همدان بماند. بر خلاف همیشه این بار خودش فهمید باردارم. ناراحتی ام را که دید، گفت: «این چیزها ناراحتی ندارد. خیلی هم خوشحالی دارد. خدا که دور از جان، درد بی درمان نداده، نعمت داده. باید شکرانه اش را به جا بیاوریم. زود باشید حاضر شوید، می خواهیم جشن بگیریم.» خودش لباس بچه ها را پوشاند. حتی سمیه را هم آماده کرد و گفت: «تو هم حاضر شو. می خواهیم برویم بازار.» اصلاً باورکردنی نبود. صمدی که هیچ وقت دست بچه هایش را نمی گرفت تا سر کوچه ببرد، حالا خودش اصرار می کرد با هم برویم بازار. هر چند بی حوصله بودم، اما از اینکه بچه ها خوشحال بودند، راضی بودم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من وقتی از تذکرام فحش میخورم 😂 و اینگونه متمایز میشم😎
ذلت های پهلوی 🔻قسمت چهل و هفتم 🔸ضعف پزشکان در زمان پهلوی ظهر بیمارستان ۱۵۰ تختخوابی دربار را بازدید کردم و همان جا با پزشکان ناهار خوردم، بیمارستان خوب و تمیزی ست ولی تشخیص و معالجه خوب نیست چون پزشکان یعنی عموم مردم ایرانی ها وظیفه شناس نیستند. 📚کتاب یادداشت های علم، ج۴ 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 🇮🇷 @saghebin 🇮🇷 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
ذلت های پهلوی 🔻قسمت چهل و هشتم 🔸قحطی نان عرض کردم دو سه روزی هست که در شهر نان نیست اگر هم هست گران است. دیشب دو نفر سرباز به منزل من تلفن کردن که برای خانواده خود نان به دست نیاورده ایم، پس وای به حال مردم از این گرانی. 📚کتاب یادداشت های علم، ج۳، ص۱۲۴ 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 🇮🇷 @saghebin 🇮🇷 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴اموات چشم به راه هستند.در دعا و خیرات خود فراموششان نکنیم! 🎙 حجت‌الاسلام عالی
══🌿🌹﷽🌹🌿══ مـژده📣 مـژده📣 مـژده📣 بالاخره ثبت نام دوره جدید «تربیت مربی مجازی امر به معروف و نهی از منکر» موسسه موعود، شروع شد😍🎓 💥ویژه خواهران🧕 و برادران🧔 💥بدون محدودیت سنی و جغرافیایی 💥دریافت گواهی معتبر پایان دوره 🛑شرایط ورود به دوره👇👇👇 1⃣ ارسال ▪️عکس پرسنلی(همان عکس3*4) ▪️عکس کارت ملی 2⃣ ارسال حداقل گواهی مجازی شش دوره سطح عمومی و تکمیلی الزام است (درصورت داشتن گواهی فیزیکی سطح عمومی و تکمیلی، ارسال همان ها کفایت میکند) 3⃣ بعد از ارسال مدارک بالا به شخصی مسئول تربیت مربی، ثبت نام و پر کردن مشخصات خود در لینک سایت(لینک را از شناسه موجود در پیام، دریافت خواهید نمود) 4⃣ گذراندن دوره های بصیرتی و کاربردی و اخذ گواهی آنها تا آخر دوره تربیت مربی 🛑 مقطع تربیت مربی فعلا فقط در پیام رسان «ایتا» برگزار میشود لطفا برای ثبت نام وارد شناسه زیر در ایتا شوید👇👇 http://eitaa.com/vajeb_tarbiyat_morabi ✅شروع دوره: ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۲ میباشد ♨️شایان ذکر است که دوره تربیت مربی، تکلیف محور بوده و در کنار آموزش های تئوری و مطالعه دروس، فراگیران باید تکالیف عملی مختلفی را انجام دهند و نمره این تکالیف، در اخذ گواهی تاثیر مستقیم دارد.
💢 شیوه غسل کردن هنگام نجس بودن بدن 💠 سوال: اگر هنگام غسل قسمتی از بدن نجس باشد، آیا می توان با یک بار شستن هم بدن را پاک کرد و هم غسل انجام داد؟ ✍🏻 پاسخ: ❇️ پیش از آغاز غسل ارتماسی ، باید تمام بدن پاک باشد اما در غسل ترتیبی، هر قسمت از بدن که نجس شده اگر پیش از غسلِ و شستن همان قسمت، شسته شود کفایت می کند. . 💢 سایت آیت الله خامنه ای 📎 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 🇮🇷 @saghebin 🇮🇷 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
39.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
احساسی 🍃امت شهادت طلب پیرو راه امام 🍃شهید امر به معروف حسین علیه‌السلام 🎙 👌بسیار دلنشین اللهم عجل لولیک الفرج🌸
علّامه طباطبایی (ره): یک "صلوات" تبدیل به چنان نوری در عالم برزخ برای مردگان می شود که آنها را از گرفتاری های آن عالم نجات می دهد.
❤️ چه شود فرصت دیدار به ما هم بدهند؟ فیض هم صحبتی یار به ما هم بدهند؟ آن قدر بر در این خانه گدا می مانیم لقب نوکر دربار به ما هم بدهند