🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
#دختر_شینا قسمت هفتاد و نه گفتم:«صمد جان! بچه هایت هنوز کوچک اند،این چه وقت رفتن بود بی معرفت، بدو
#دختر_شینا
قسمت هشتاد
آن شب جگرم کباب شد. تا صبح زار زدم. گریه کردم. نالیدم و برای تنهایی بچه هایم اشک ریختم.
از درون مثل یک پاره آتش بودم و از بیرون تنم یخ کرده بود. همسایه ها تا صبح مثل پروانه دورم چرخیدند و پابه پایم گریه کردند. نمی توانستم زهرا را شیر بدهم. طفلکم گرسنه بود و جیغ می کشید. همسایه ها زهرا و سمیه را بردند.
فردا صبح دوست و آشنا و فامیل با چند مینی بوس از قایش آمدند؛ با چشم های سرخ و ورم کرده. دوستان صمد آمدند و گفتند: «صمد را آورده اند سپاه.» آماده شدیم و رفتیم دیدنش. صمدم را گذاشته بودند توی یک ماشین بزرگ یخچالی. با شهدای دیگر آمده بود. در ماشین را باز کردند. تابوت ها روی هم چیده شده بودند. برادرشوهرم، تیمور، کنارم ایستاده بود. گفتم: «صمد! صمد مرا بیاورید. خیلی وقت است همدیگر را ندیدیم.» آقا تیمور از ماشین بالا رفت. چند تا تابوت را با کمک چند نفر دیگر پایین آورد. صمد بین آن ها نبود. آقا تیمور تابوتی را گذاشت جلوی پایم و گفت: «داداش است.»
برادرها، خواهرها، پدر، مادرش و حاج آقایم دورتادور تابوت حلقه زدند. دلم می خواست شینا پیشم بود و توی بغلش گریه می کردم. این اواخر حالش خوب نبود. نمی توانست از خانه بیرون بیاید. جایی کنار صمد برای من و بچه ها نبود.
نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم و گفتم: «سهم من همیشه از تو همین قدر بود؛ آخرین نفر، آخرین نگاه.»
پدرشوهر و مادرشوهرم بی تابی می کردند. از شهادت ستار فقط دو ماه گذشته بود. این دومین شهیدشان بود. برادرهای صمد تابوت را برداشتند و گذاشتند توی آمبولانس. خواستم سوار آمبولانس بشوم، نگذاشتند. اصرار کردم اجازه بدهند تا باغ بهشت پیشش بنشینم. می خواستم تنهایی با او حرف بزنم، نگذاشتند. به زور هلم دادند توی ماشین دیگری. آمبولانس حرکت می کرد و ما دنبالش. صمد جلوجلو می رفت، تندتند. ما پشت سرش بودیم، آرام و آهسته. گاهی از او دور می شدیم. گمش می کردیم. یادم نمی آید راننده چه کسی بود. گفتم: «تو را به خدا تندتر بروید. بگذارید این دم آخر سیر ببینمش.»
راننده آمبولانس را گم کرد. لحظه آخر هم از هم دور بودیم. دلم تنگ بود. یک عالمه حرف نگفته داشتم. می خواستم بعد از نه سال، حرف های دلم را بزنم. می خواستم دلتنگی هایم را برایش بگویم. بگویم چه شب ها و روزها از دوری اش اشک ریختم. می خواستم بگویم آخرش بدجوری عاشقش شدم.
به باغ بهشت که رسیدیم، دویدم. گفتم: «می خواهم حرف های آخرم را به او بگویم.» چه جمعیتی آمده بود. تا رسیدم، تابوت روی دست های مردم به حرکت درآمد. دنبالش دویدم.
دیدم تابوت آن جلو بود و منتظر نماز. ایستادم توی صف. بعد از نماز، صمد دوباره روی دست ها به حرکت درآمد. همیشه مال مردم بود. داشتند می بردندش؛ بدون غسل و کفن، با همان لباس سبز و قشنگ. گفتم: «بچه هایم را بیاورید. این ها از فردا بهانه می گیرند و بابایشان را از من می خواهند. بگذارید ببینند بابایشان رفته و دیگر برنمی گردد.»
صدای گریه و ناله باغ بهشت را پر کرده بود. تابوت را زمین گذاشتند. صمد من آرام توی تابوت خوابیده بود.
جلو رفتم. خدیجه و معصومه را هم با خودم بردم. من که این قدر بی تاب بودم، یک دفعه آرام شدم. یاد حرف پدرشوهرم افتادم که گفت: «صمد توی وصیت نامه اش نوشته به همسرم بگویید بعد از من زینب وار زندگی کند.»
کنارش نشستم. یک گلوله خورده بود روی گونه سمت چپش. ریش هایش خونی شده بود. بقیه بدنش سالم سالم بود. با همان لباس سبز پاسداری اش آرام و آسوده خوابیده بود. صورتش مثل آن روز که از حمام آمده بود و آن پیراهن چهارخانه سفید و آبی را پوشیده بود، قشنگ و نورانی شده بود.»
می خندید و دندان های سفیدش برق می زد. کاش کسی نبود. کاش آن جمعیت گریان و سیاه پوش دور و برمان نبودند.
دلم می خواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان پیشانی اش را ببوسم. زیر لب گفتم: «خداحافظ» همین. دیگر فرصت حرف بیشتری نبود. چند نفر آمدند و صمدم را بردند. صمدی که عاشقش بودم. او را بردند و از من جدایش کردند. سنگ لحد را که گذاشتند و خاک ها را رویش ریختند، یک دفعه یخ کردم. آن پاره آتشی که از دیشب توی قلبم گر گرفته بود، خاموش شد. پاهایم بی حس شد. قلبم یخ کرد. امیدم ناامید شد. احساس کردم بین آن همه آدم، تنهای تنها هستم؛ بی یار و یاور، بی همدم و هم نفس. حس کردم یک دفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر، بین یک عده غریبه، بی تکیه گاه و بی اتکا. پشتم خالی شده بود. داشتم از یک بلندی می افتادم ته یک دره عمیق.
کمی بعد با پنج تا بچه قد و نیم قد نشسته بودم سر خاکش. باورم نمی شد صمد آن زیر باشد؛ زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم، نگذاشتند. دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند. وقتی برگشتیم، خانه پر از مهمان بود. دوستانش می آمدند. از خاطراتشان با صمد می گفتند. هیچ کس را نمی دیدم. هیچ صدایی نمی شنیدم.
🟢 آیا تعبیـر امـام جمعـه رشـت غلـط بود⁉️
حضرت ابراهیـم علیهالسلام و همراهـانش به قوم خود گفتند: ما بیزاریـم از شما و آنچه می پرستیـد..!
#جهاد_تبیین
#روشنگری
#امام_زمان
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
#حجاب
#سپاه_مقتدر
#لبیک_یا_خامنه_ای
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
✍ذلت های پهلوی
🔻قسمت شصت و یک
🔸قابل توجه مخالفین آستان قدس شاع هم به فکر حرم امام رضا بود
بودجه ی آستان قدس امسال ۵۲۹ میلیون تومان شده شاهنشاه فرمودند سال اولی که امور آستان قدس را به تو سپرده بودم بودجه چقدر بود عرض کردم ۱۸ میلیون تومان خنده رضایتی فرموند و گفتند آستان قدس باید عظیم تر از این بشود یکی از دستگاه های مهم مملکتی ست.
📚کتاب یادداشت های علم، ج۶، ص۲۵
#پهلویرابشناسیم
#یادداشت_های_علم
#لبیک_یا_خامنه_ای
#سپاه_مقتدر
#جان_فدا
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
✍ذلت های پهلوی
🔻قسمت شصت و دو
🔸اوج هرزگی
علم یک مهمانی برایم رسیده که عکسش همراه من است شاهنشاه ملاحظه فرمودند و چون شیفته لب کلفت هستند فرمودند فردا بعد از ظهر باید او را قطعا ببینم من واقعا پشیمانشدم عرض کردم به بنده قول بدهید که با او فقط می نشینید فرمودند قول می دهم.
📚کتاب یادداشت های علم، ج۶، ص۴۲
#پهلویرابشناسیم
#یادداشت_های_علم
#لبیک_یا_خامنه_ای
#سپاه_مقتدر
#جان_فدا
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
دخـتر ایـران_۲۰۲۳_۰۵_۲۰_۱۶_۵۶_۲۲_۵۴۷.mp3
4.05M
نماهنگی خاص برای روز دختر ❣
دنیا دنیا این صدای
شیر دختران غیوره🧕🏻
#عبدالرضا_هلالی
#سجاد_محمدی
#امام_زمان
#حجاب
#سپاه_مقتدر
#لبیک_یا_خامنه_ای
#روز_دختر
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
15.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگی خاص برای روز دختر ❣
دنیا دنیا این صدای
شیر دختران غیوره🧕🏻
#عبدالرضا_هلالی
#سجاد_محمدی
#امام_زمان
#حجاب
#سپاه_مقتدر
#لبیک_یا_خامنه_ای
#روز_دختر
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
⭕️زیارت #حضرت_معصومه (سلام الله علیها)
🔻در عجبم که اسلام را دینی ضد زن معرفی میکنند و این واقعیت بزرگ را سانسور میکنند که همه بزرگان، همه علما و همه مراجع برای تقرب به خدا به زیارت یک بانو می روند...
🌺 #روز_دختر بر همه دختران سرزمینم مبارک 🌺
📚 خرید قسطی طلا به قیمت روز تسویه
💠 سؤال: اگر شخصی به صورت قسطی طلا بخرد و مقداری علی الحساب بدهد و قرار بگذارد که آخر ماه باقی پول را پرداخت کند و فروشنده بگوید موقع پرداخت، طلا را به قیمت روز حساب میکنیم؛ آیا این نوع معاملۀ خرید طلا، صحیح است؟
✅ جواب: تعیین قیمت کالا در معامله، لازم است وگرنه معامله، باطل می شود؛ بله می تواند هر قسمتی از طلا را که توان پرداخت آن را دارد، به صورت نقدی و به قیمت روزِ پرداخت، معامله کند؛ به عنوان مثال، یک سوم طلا را به قیمت روز، نقدی معامله کند و در زمان قسط دوم، قسمت بعدی از طلا را به قیمت روز خریداری کند و به همین ترتیب بقیۀ طلا را به قیمت روزِ پرداخت، بخرد.
#احکام_معاملات #معامله_نسیه
#امام_زمان
#حجاب
#قرآن_کریم
#سپاه_مقتدر
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهید_غیرت
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ + بابا مواظب باشیا
-که چی؟
+که نمیری 😭💔
"شهید جاویدالاثر سید مصطفی صادقی"
#روز_دختر برتمام دختران شهدا مبارک باد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهربون ارباب
یاحسین دلمو دریاب..
#اللهم_ارزقنا_الکربلا
#شب_بخیر 🌙