eitaa logo
سقیفه شناسی
107 دنبال‌کننده
2 عکس
3 ویدیو
70 فایل
بحار الانوار ج ۲۸ باب ۴ شرح انعقاد سقیفه و کیفیت آن
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ حدیث هفتم    پشیمانی و ابراز ندامت    ارشاد القلوب۲: ۱۸۳-۱۸۶ -: با حذف اسناد که روایت آن به عبدالرحمان بن غنم ازدی، پدر زن معاذ بن جبل می‌رسد، آورده است: زمانی که معاذ بن جبل فوت کرد، دختر عبدالرحمان همسر معاذ بود. او فقیه ترین اهل شام و مجاهدترین آن‌ها بود. عبدالرحمان می‌گوید: معاذ بن جبل به خاطر طاعون از دنیا رفت، من در آن روز حضور داشتم و مردم درگیر طاعون بودند. زمانی که مرگش فرا رسید، جز من در خانه کسی نبود این حادثه در زمان خلافت عمر بن خطاب رخ داد. شنیدم که می‌گفت: وای بر من! وای بر من! پیش خود گفتم، کسی که به طاعون مبتلا شود هذیان و چیزهای عجیبی می‌گوید. به او گفتم: آیا هذیان می‌گویی؟ گفت: نه، خداوند تو را رحمت کند. گفتم: پس برای چه می‌گویی وای بر من! و هلاک شدم؟ گفت: عتیق (ابوبکر) و عمر بن خطاب را در دشمنی با خلیفه رسول خدا صلَّی الله علیه و آله و وصی ایشان، علی بن ابی طالب علیه السلام یاری نمودم. من گفتم: بی شک هذیان می‌گویی! گفت: ای پسر غنم، به خدا سوگند، هذیان نمی گویم، رسول خدا صلَّی الله علیه و آله و علی بن ابی طالب علیه السلام را می‌بینم که به من می‌گویند: ای معاذ بشارت باد بر تو و یارانت آتش جهنم. آیا شما نبودید که گفتید اگر رسول خدا صلَّی الله علیه و آله از دنیا رفت یا کشته شد، علی بن ابی طالب علیه السلام را از خلافت منع می‌کنیم. پس هرگز به آن نمی رسد؟ در آن زمان من به همراه ابوبکر و عمر و ابوعبیده و سالم برای انجام این دسیسه جمع شده بودیم. عبدالرحمان می‌گوید: گفتم: ای معاذ، آن حادثه کی بود؟ معاذ گفت در حجة الوداع بود. گفتیم: علیه علی متحد می‌شویم و تا ما زنده ایم، به خلافت نمی رسد. هنگامی که رسول خدا صلَّی الله علیه و آله قبض روح شدند، به آن‌ها گفتم: من با قوم خودم انصار، شما را حمایت می‌کنم؛ شما هم به وسیله قریش از من حمایت کنید، سپس بشر بن سعید و اُشیذ بن حُصین را در زمان رسول خدا صلَّی الله علیه و آله به آنچه با همدیگر عهد بسته بودیم دعوت کردم. آن دو هم، در این باره با من بیعت کردند. من گفتم: ای معاذ، بی شک تو هذیان می‌گویی. در این هنگام معاذ صورت خود را بر زمین چسباند و پیوسته آه و ناله می‌کرد تا اینکه مرد. ابن غنم می‌گوید: ای پسر قیس بن هلال، در این باره جز با دخترم همسر معاذ و مردی دیگر با کسی صحبت نکردم. من از آنچه از معاذ دیدم و شنیدم، ترسیدم. ابن غنم می‌گوید: پس به حج رفتم و در حج با کسی که مرگ اباعبیده و سالم را دیده بود، ملاقات کردم. آن مرد مرا خبر داد که به هنگام مرگ آن دو، همانند آن، برای آن‌ها اتفاق افتاده است. آن شخص همانند آن روایت را بدون حذف و اضافه بر من روایت کرد، گویی آن دو، مثل سخن معاذ بن جبل را گفتند. من گفتم: آیا سالم روز تهامه کشته نشد؟ گفت: آری، ولی ما او را در حالی که رمق داشت، حمل کردیم. سلیم گفت: با محمد بن ابی بکر درباره این سخن ابن غنم صحبت کردم، او گفت: از من نشنیده بگیر و شاهد باش که پدرم به هنگام مرگ، همانند سخن آن‌ها را گفت. و در این هنگام عایشه گفت: پدرم هذیان می‌گوید. عبدالرحمان بن غنم می‌گوید: در زمان خلافت عثمان، عبدالله بن عمر را دیدم، و با او درباره آنچه از پدرم شنیده بودم صحبت کردم. از او عهد و پیمان گرفتم که از من کتمان نکند. عبدالله به من گفت: از من نشنیده بگیر. به خدا قسم، پدرم گفت آنچه را پدرت گفت. نه کلمه ای افزود و نه کم کرد. عبدالله بن عمر بعد از آن ترسید که من به خاطر حب علی علیه السلام و تبعیت از ایشان، حضرت را از آن حادثه با خبر کنم، پس سخنش را عوض کرد و گفت: پدرم هذیان می‌گفت. من نزد امیرمؤمنان علی علیه السلام آمدم و او را از آنچه از پدرم شنیده بودم و آنچه عبدالله بن عمر گفته بود، با خبر کردم. حضرت فرمودند: در این باره، از پدرت و از پدرش و ابی عبیده و سالم و معاذ کسی با من سخن گفت که از تو و عبدالله بن عمر راستگوتر است. من عرض کردم: ای امیرمؤمنان، او کیست؟ امام فرمودند: یکی از کسانی که با من صحبت کرد. من منظور امام را فهمیدم پس گفتم: راست می‌گویید، گمان کردم که انسانی با شما صحبت کرده است. و وقتی پدرم این سخنان را می‌گفت، غیر از من کسی آنجا نبود. سلیم می‌گوید: به ابن غنم گفتم: معاذ به مرض طاعون مرد. ابوعبیده به چه مرضی مبتلا شد؟ او گفت: به سبب جراحت دمل مرد. و محمد بن ابوبکر را ملاقات کردم و گفتم: آیا به جز خودت و برادرت عبدالرحمان و عایشه و عمر کسی شاهد مرگ پدرت بود؟ عبدالله گفت: نه، گفتم: آیا آنچه را که تو شنیدی، آن‌ها هم از پدرت شنیدند؟ گفت: آن‌ها نزد پدرم بودند، برخی از حرف هایش را شنیدند و گریستند و گفتند: او هذیان می‌گوید، ولی همه آنچه را من شنیدم، آن‌ها نشنیدند.
من گفتم: چه چیزی آن‌ها شنیدند؟ عبدالله گفت: پدرم خود را نفرین می‌کرد، در این هنگام عمر به پدرم گفت: ای خلیفه رسول خدا، چرا خود را نفرین می‌کنی؟! ابوبکر جواب داد: رسول خدا صلَّی الله علیه و آله را به همراه علی بن ابن طالب می‌بینم که مرا به آتش جهنم بشارت می‌دهند، و پیامبر نامه ای را که با همدیگر در کعبه برآن عهد بستیم، در دست دارند، و می‌گویند: به این عهد و نامه وفا کردی و علیه جانشینم یکدیگر را یاری رساندید. خودت و دوستت (عمر) را به اسفل السافلین جهنم بشارت ده. هنگامی که عمر آن را شنید از خانه خارج شد و می‌گفت: بی شک ابوبکر هذیان می‌گوید! ابوبکر گفت: نه، به خدا سوگند، هذیان نمی گویم، کجا می‌روی؟ عمر گفت: چگونه هذیان نمی گویی حال آن که تو همان ثانی اثنین بودی که همراه پیامبر داخل غار بودی؟! ابوبکر گفت: اکنون هم می‌گویی [یعنی همان گونه که در آن روز سخنم را نپذیرفتی، اکنون هم مرا به دروغ متهم می‌کنی]! آیا به تو نگفتم که محمد - و نگفت رسول خدا صلَّی الله علیه و آله - هنگامی که به همراه او در غار بودم، گفت: من کشتی جعفر و یارانش را می‌بینم که در دریا شناور است. من گفتم: آن کشتی را به من نشان بده. او (پیامبر) دستش را بر صورت من کشید و من به آن کشتی نگاه کردم، در این هنگام، پیش خود فکر کردم که او (پیامبر) جادوگر است. من آن قضیه را در مدینه به تو گفتم، هر دوی ما به این نتیجه رسیدیم که پیامبر جادوگر است. عمر به ما گفت: پدرتان هذیان می‌گوید، هرآنچه را شنیدید کتمان کنید، مبادا اهل این خانه شما را شماتت کنند. سپس عمر و برادرم و عایشه خارج شدند تا برای نماز وضو بگیرند، در این هنگام پدرم چیزی به من گفت که آن‌ها نشنیدند. هنگامی که با پدرم خلوت کردم گفتم: پدر بگو: خدایی جز او نیست، پدرم گفت: نمی گویم! اصلاً نمی توانم آن را بگویم تا این که وارد آتش جهنم شوم و داخل تابوت شوم. همین که تابوت گفت، گمان کردم او هذیان می‌گوید. به پدرم گفتم کدام تابوت؟ پدرم گفت: تابوتی از آتش که با قفلی از آتش بسته شده است که دوازده مرد در آن تابوت هستند. من و این دوستم در داخل آن هستیم. من گفتم: منظورتان عمر است؟ گفت: آری، ده نفر در گودال جهنم که بر روی آن صخره ای است، قرار دارند، هرگاه خداوند بخواهد آتش جهنم را شعله ور کند، آن صخره را بلند می‌کند. من گفتم: آیا هذیان می‌گویی؟ پدرم گفت: نه، به خدا سوگند هذیان نمی گویم. لعنت خدا بر پسر صهّاک باد. او بود که مرا از یاد خدا غافل و گمراه کرد، بعد از آن که اهل ذکر بودم، او چه بد همنشینی است، صورتم را بر زمین بگذار. من صورت پدرم را بر زمین گذاشتم و او پیوسته خود را نفرین می‌کرد تا این که من چشم‌های پدرم را بستم. سپس عمر بر من داخل شد و گفت: آیا بعد از ما چیزی گفت؟ من با عمر (درآن باره) صحبت کردم، عمر گفت: خداوند خلیفه رسول خدا - صلَّی الله علیه و آله - را رحمت کند، (این سخنان) را نزد کسی آشکار نکن، همه این‌ها هذیان است. شما خانواده ای هستید که مردم شما را به هذیان گویی به هنگام مرگ می‌شناسند. عایشه گفت: راست گفتی. سپس عمر به من گفت: مبادا چیزی از آنچه شنیدی به علی بن ابی طالب و اهل بیتش بگویی. سلیم می‌گوید: به محمد گفتم: فکر می‌کنی چه کسی با امیرمؤمنان علی علیه السلام درباره آن پنج نفر و گفته هایشان صحبت کرد؟ محمد جواب داد: رسول خدا صلَّی الله علیه و آله؛ زیرا او رسول خدا صلَّی الله علیه و آله را هر شب در خواب می‌بیند. صحبت کردن ایشان با حضرت در خواب، همانند سخن گفتن شان با حضرت در بیداری و حیات است. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: هر کس مرا در خواب ببیند، مرا در بیداری دیده است. و شیطان نمی تواند در خواب و بیداری به شکل من و همین طور هیچ یک از اوصیاء من تا روز رستاخیز درآید. سلیم می‌گوید: در این هنگام به محمد گفتم: شاید فرشته ای از فرشتگان به حضرت نقل کرده است؟ محمد گفت: شاید این طور باشد؟ من گفتم: آیا فرشتگان به جز پیامبران با کسی سخن می‌گویند؟! او گفت: آیا قرآن نمی خوانی که خداوند می‌فرماید: «وَمَا أَرْسَلْنَا مِن قَبْلِکَ مِن رَّسُولٍ وَلَا نَبِیٍّ»، -. حج / ۵۲ - {و پیش از تو [نیز] هیچ رسول و پیامبری را نفرستادیم} و نه محدَّثی [کسی که ملائکه با او سخن می‌گویند]. من گفتم: آیا فرشتگان با امیرمؤمنان علی علیه السلام سخن می‌گویند؟ گفت: آری، حضرت فاطمه سلام الله علیها و حضرت مریم و مادر موسی با این که پیامبر نبودند، ولی فرشتگان با آن‌ها سخن می‌گفتند. و سارا همسر حضرت ابراهیم، با اینکه پیامبر نبود ولی فرشتگان را می‌دید، فرشتگان وی را به اسحاق و از پی اسحاق به یعقوب مژده دادند.
سلیم می‌گوید: هنگامی که محمد بن ابی بکر در مصر کشته شد و ما به امیرمؤمنان علی علیه السلام تسلیت گفتیم، من نزد امیرمؤمنان رفتم و با ایشان خلوت کردم و با حضرت درباره آنچه محمد بن ابی بکر و ابن غنم به من گفته بودند صحبت کردم. حضرت فرمودند: خداوند او را رحمت کند راست گفته است، بدان که او شهیدی زنده و دارای رزق و روزی است. ای سلیم! من و یازده جانشینم که از فرزندان من می‌باشند، امامان هدایت و هدایت گران و محدثَّون هستیم. عرض کردم: ای امیرمؤمنان، آن‌ها کیستند؟ حضرت فرمودند: آن‌ها فرزندانم حسن و حسین سپس این فرزندم - حضرت دست امام سجاد علیه السلام که نوزاد شیرخوار بود، گرفتند - سپس هشت نفر از فرزندانم، یکی پس از دیگری امامان و جانشینان من هستند که خداوند به آن‌ها قسم خورد و فرمود: «وَوَالِدٍ وَمَا وَلَدَ»، -. بلد / ۳ - {سوگند به پدری [چنان] و آن کسی را که به وجود آورد. } والد در این آیه رسول خدا صلَّی الله علیه و آله و من هستیم. و «ما وَلَدَ» یازده جانشین من که درود خداوند بر ایشان باد، هستند. عرض کردم: ای امیرمؤمنان، آیا در یک زمان، دو امام جمع می‌شوند؟ حضرت فرمودند: نه، مگر این که یکی از آن دو سکوت کند و چیزی نگوید، تا این که دیگری از دنیا برود. ----------------------------------------------------- بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۷» - جلد ۳۰، صفحه ۱۲۱] 
⭕️ حدیث دهم     پشیمانی و ابراز ندامت  **[ترجمه]کتاب استدراک: ابن عمر نقل می‌کند: هنگامی که پدرم مریض شد مرا نزد علی علیه السلام فرستاد. من ایشان را فراخواندم، امام نزد پدرم آمد. پدرم گفت: ای ابا الحسن! من از کسانی بودم که بر تو فتنه و شر بپا کردم، و من اولین آنها و دوست تو بودم، و دوست دارم که مرا حلال کنی. امام فرمود: آری به این شرط که دو نفر را حاضر کنی و آن دو را براین کار شاهد بگیری. ابن عمر می‌گوید: پدرم صورت خود را به طرف دیوار برگرداند و کمی درنگ کرد، سپس گفت: ای اباالحسن! چه می‌گویی؟ امام گفتند: این تنها چیزی است که به تو می‌گویم. ابن عمر می‌گوید: پدرم روی خود را برگرداند و مدتی ساکت شد، سپس امام برخاست و بیرون رفت. ابن عمر می‌گوید: گفتم: ای پدر! علی با تو انصاف کرد، اگر دو مرد را بر این کار شاهد می‌گرفتی، چه عیبی داشت؟ او گفت: ای فرزندم، علی (با این کار) می‌خواست که حتی دو مرد بعد از من برایم استغفار نکنند. -----------------------------------------------------  [بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۱۰» - جلد ۳۰، باب ۱۹ ح ۱٠ صفحه ۱۳۶] 
⭕️ حدیث پانزدهم     پشیمانی و ابراز ندامت  [ترجمه]یحیی بن جعده نقل کرده است: عمر هنگامی که مرگش فرا رسید، گفت: ای کاش تمام دنیا از آن من بود و آن را برای رهایی از آتش جهنم می‌دادم. -----------------------------------------------------  [بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۱۵» - جلد ۳۰، صفحه ۱۳۷] 
⭕️ حدیث هجدهم     پشیمانی و ابراز ندامت  **[ترجمه]از ابن عباس روایت شده است هنگامی که عمر ضربه خورد، بر او وارد شدم و گفتم: بشارت باد ای امیرمؤمنان، آن گاه که مردم کفر ورزیدند اسلام آوردی و رسول خدا صلَّی الله علیه و آله از دنیا رفتند، حال آنکه از شما راضی بودند. در خلافت تان اختلافی نشد، و در راه خدا شهید می‌شوید. عمر گفت: آنچه گفتی دوباره برایم بگو. من دوباره به او گفتم، پس او گفت: فریب خورده کسی است که شما او را بفریبید. سوگند به آن که خدایی جز او نیست، اگر تمام آنچه از طلا و نقره در زمین است مال من بود، برای رهایی از هراس از مردن فدیه می‌دادم. -----------------------------------------------------  [بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۱۸» - جلد ۳۰، صفحه ۱۳۹] 
 [بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۶۰» - جلد ۳۰، صفحه ۱۹۰]  **[ترجمه]بصائر الدرجات -. بصائر الدرجات۱۰: ۵۱۰، باب ۱۴، حدیث۳ -: از امام صادق علیه السلام روایت شده که فرمود: به جز این خورشید شما، چهل خورشید وجود دارد که خلق بسیاری در آن سکونت می‌کنند، و غیر از این ماه شما، چهل ماه وجود دارد که خلق زیادی در آنجا هستند، و نمی دانند که خداوند حضرت آدم را خلق کرد ه است یا نه، ولی لعن فلانی و فلانی بر آنان الهام شده است.
ماجرای عثمان و پسر عمویش معاویة بن مغیره و کتک زدن رقیه دختر رسول خدا  از یزید بن خلیفه روایت شده است که گفت: در محضر امام صادق علیه السلام ایستاده بودم که مردی از قمی‌ها از حضرت پرسید: آیا زنان می‌توانند بر میّت نماز بگذارند؟ امام فرمود: مغیرة بن ابی عاص به دروغ ادعا کرد که رسول خدا صلی الله علیه و آله را با سنگ زده و دندان مبارکشان شکسته و لبانشان شکافته است و ادعا کرد که حمزه عموی پیامبر را کشته است، ولی دروغ گفت. در روز خندق، گوش هایش را بست و خوابید و بیدار نشد تا این که صبح شد و ترسید که دستگیر شود. به همین خاطر، صورت خود را با لباس پوشانید و در پی عثمان، به خانه او آمد و خود را به اسم مردی از بنی سلیم نامید که برای عثمان، اسبان و گوسفندان و روغن می‌آورد، عثمان آمد و او را به خانه اش برد و گفت: وای بر تو، چه کار کردی؟ ادعا کردی که رسول خدا صلی الله علیه و آله را با سنگ زدی و لبان او را شکافته و دندان‌های او را شکسته ای، و ادعا کرده ای که حمزه را کشته ای. مغیره، عثمان را از ماجرا و اینکه به خواب رفته بود، با خبر کرد. هنگامی که دختر پیامبر صلی الله علیه و آله سلّم از آنچه بر سر پدر و عمویشان آمده است با خبر شد، فریاد زد، و عثمان او را را ساکت کرد. پس عثمان نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد در حالی که رسول خدا در مسجد نشسته بودند. عثمان در برابر پیامبر ایستاد و گفت: ای رسول خدا، عمویم مغیره را امان دهید، او دروغ گفته است. رسول خدا صلی الله علیه و آله چهره خود را از او برگرداند. عثمان باز در برابر پیامبر ایستاد و گفت: ای رسول خدا، شما عمویم را امان دهید، او دروغ گفته است. رسول خدا صلی الله علیه و آله صورت شان را از او برگرداندند، سپس فرمودند: از او گذشتیم و سه روز به او مهلت دادیم، خداوند لعنت کند کسی را که به او شتر یا جهاز یا محمل یا مشک یا کوزه یا دلو یا کفش یا توشه و یا آب دهد. عاصم می‌گوید: همه عثمان این‌ها را به او داد، پس مغیره از خانه خارج شده و بر شترش سوار شد، ولی از شدت راه رفتن، کف پای شترش ساییده و نازک شد. سپس پیاده به راه افتاد تا این که کفش هایش پاره شد، سپس پابرهنه رفت تا این که پاهایش ساییده شد، سپس بر روی زانوهایش راه رفت و زانوهایش زخمی شد. به درختی رسید و در زیر آن نشست. جبرئیل نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد و وی را از مکان او باخبر کرد. پس پیامبر، زید و زبیر را نزد او فرستاد و به آن دو فرمود: پیش او بروید، او در فلان مکان است و او را بکشید. هنگامی که آن دو به او رسیدند، زید به زبیر گفت: این شخص، ادعا کرد که برادرم، حمزه - رسول خدا صلی الله علیه و آله میان حمزه و زید، پیمان برادری بسته بودند - کشته است، بگذار من او را بکشم. پس زبیر کنار رفت و زید مغیره را کشت. بعد از آن واقعه، عثمان از نزد پیامبرصلی الله علیه و آله برگشت و به زنش گفت: آیا تو، کسی را نزد پدرت فرستاده و او را از مکان عمویم باخبر کردی؟ او، به خدا قسم خورد که پیامبر را باخبر نکرده است، ولی عثمان باور نکرد، پس چوب قَتَب را برداشت و او را به شدت زد؛ او کسی را نزد پیامبر صلی الله علیه و آله فرستاد و از عثمان شکایت کرده و پیامبر را از کرده او باخبر کرد. پیامبر شخصی را نزد دخترشان فرستاده و فرمودند: من خجالت می‌کشم از این که همچنان زن دامن خویش را بر زمین می‌کشد و از همسرش شکایت می‌کند. او هم به پیامبر گفت: او مرا در حدّ مرگ زد. رسول خدا صلی الله علیه و آله به حضرت علی علیه السلام دستور دادند: شمشیر بردار و نزد دختر عمویت برو و دستش را بگیر و بیاور، هر کس مانع شد، گردنش را بزن. امام بر او وارد شد و دستش را گرفت و نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله آورد، او هم پشتش را به پیامبر نشان داد، پیامبر فرمودند: خداوند او را بکشد که تو را تا حدّ مرگ زده است. دختر پیامبر، یک روز در آنجا ماند و روز دوم از دنیا رفت. مردم برای نماز خواندن بر او جمع شدند. رسول خدا صلی الله علیه و آله از منزلشان خارج شدند، در حالی که عثمان با مردم نشسته بود. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: هر کس دیشب با کنیزش نزدیکی کرده، بر تشییع جنازه او حاضر نشود. پیامبرصلی الله علیه و آله دوبار آن را تکرار کردند، در حالی که عثمان ساکت بود. پس پیامبرصلی الله علیه و آله فرمود: برمی خیزد یا آنکه او را به اسم و اسم پدرش صدا بزنم؟ پس او برخاست در حالی که به یکی از غلامانش تکیه کرده بود. عاصم می‌گوید: حضرت فاطمه سلام الله علیها به همراه زنان خارج شدند و بر خواهرشان نماز گذاردند. -----------------------------------------------------  [بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۶۶» - جلد ۳۰، صفحه ۱۹۶]
  **[ترجمه]تاویل الآیات الظاهرة -. تأویل الآیات الظاهرة۱: ۳۷۴، حدیث۸ -: از امام صادق علیه السلام روایت شده است که حضرت فرمود: سوگند به خدا، تنها خداوند در کتابش در این آیه به کنایه سخن گفته است: «یَا وَیْلَتَی لَیْتَنِی لَمْ أَتَّخِذْ فُلَانًا خَلِیلًا -. فرقان/۲۸ - »، {ای وای! کاش فلانی را دوست [خود] نگرفته بودم. } و این آیه در مُصحف فاطمه سلام الله علیها این گونه آمده است: «یَا وَیْلَتَی لَیْتَنِی لَمْ أَتَّخِذْ الثانی خَلِیلًا»، {ای وای! کاش دومی را دوست [خود] نگرفته بودم. } و روزی آشکار خواهد شد، و معنای این تاویل این است که آن ظالمی که دست هایش را می‌گزد، اوِّلی است، حال آن واضح است و نیازی به توضیح ندارد. ---------- [۷]: و انظر: تفسیر البرهان ۳- ۱۶۲، حدیث ۴، و قد مرّ الحدیث فی البحار ۲۴- ۱۸، حدیث ۳۱. [بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۱۱۱» - جلد ۳۰، صفحه ۲۳۹] 
هنگامی که عبدالله آن عهد و نامه دیگر را خواند، بر خاست و سر یزید را - خداوند هر دو را لعنت کند - بوسید و گفت: الحمدلله که خروج کننده پسر خروج کننده را کشتی، و بدان که پدرم عمر، همانند آنچه به پدرت نشان داده به من هم نشان داد و مرا باخبر کرد. هرگز بعد از امروز نبینم کسی از گروه محمد و اهل و شیعه او بر خیری مشغول باشد [خیری نبینند]. در این هنگام یزید گفت: آیا در آن، شرح خفایا بود ای پسر عمر؟! حمد و سپاس خداوند یکتا را است و درود خداوند بر محمد و خاندان او. ابن عباس گفت: آن‌ها ایمان را آشکار و کفر را نهان کردند، و هنگامی که برای کفرشان یارانی یافتند، آن را نمایان کردند. --------------------------------------------------- [بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۱۵۱»] ج ۳٠ باب ۲٠  ح  ۱۵۱ص ۲۹۴