ابن عباس از قول امیرالمؤمنین - علیه السلام - نقل کرده: چند چیز بود که هیچ راهی برای ترک آنها نیافتم؛ چرا که قرآن به سبب آنها بر قلب محمد - صلی الله علیه و آله - نازل شده است: جنگ با ناکثان و قاسطان و مارقان، که خلیلم رسول خدا - صلی الله علیه و آله - مرا به جنگ با آنان وصیت نمود و از من پیمان گرفت، و دیگری ازدواج با أمامة دختر زینب، که فاطمه - علیها السلام - به من وصیت نمود»
ابن عباس نقل کرده، روزی که فاطمه - علیها السلام - از دنیا رفتند، مدینه از گریه مردان و زنان به لرزه درآمد و مردم مانند روز وفات رسول خدا - صلی الله علیه و آله - متحیر شده بودند. ابوبکر و عمر برای تسلیت نزد علی - علیه السلام - آمدند و گفتند: ای ابالحسن! وقت نماز بر دختر رسول خدا ما را خبر کن. شب هنگام علی - علیه السلام -، عباس و فضل و مقداد و سلمان و ابوذر و عمار را فراخواند و عباس جلو رفت و بر پیکر ایشان نماز گزارد و بعد ایشان را دفن کردند، صبح که شد، ابوبکر و عمر و سایر مردم آمدند تا بر فاطمه - علیها السلام - نماز بخوانند؛ مقداد به آنان گفت: دیشب فاطمه - علیها السلام - را به خاک سپردیم. عمر رو به ابوبکر کرد و گفت: نگفتم که این چنین خواهند کرد؟ عباس گفت: ایشان وصیت کرده بودند که شما دو نفر بر وی نماز نخوانید. عمر گفت: ای بنی هاشم! شما هرگز حسد دیرین خود را نسبت به ما ترک نمی کنید و این کینههایی که در سینه هایتان است هیچ گاه از بین نمی رود، به خدا سوگند تصمیم گرفتهام او را نبش قبر کنم و بر وی نماز گزارم.
علی - علیه السلام - فرمودند: ای فرزند صهاک! به خدا سوگند اگر چنین قصدی داشته باشی، دیگر نمی توانی از قَسَمت برگردی. یقین کن که اگر شمشیرم را بیرون بکشم، تا زمانی که جانت را نگرفته ام، آن را در غلاف نخواهم گذاشت، حال شروع کن. عمر در هم شکست و ساکت شد، او میدانست که علی - علیه السلام - وقتی سوگند بخورد، آن را عملی خواهد نمود.
سپس علی - علیه السلام - فرمودند: ای عمر! آیا تو همانی نیستی که رسول خدا - صلی الله علیه و آله و سلم - قصد کشتن تو نمودند و از پی من فرستادند و من با شمشیر حمایل کرده آمدم و رو به تو کردم تا تو را بکشم و در آن لحظه خداوند عزّ و جلّ این آیه را نازل نمود: « فَلَا تَعْجَلْ عَلَیْهِمْ إِنَّمَا نَعُدُّ لَهُمْ عَدًّا » -. مریم/۸۴ - {پس
بر ضد آنان شتاب مکن، که ما [روزها] را برای آنها شماره میکنیم}؟
ابن عباس نقل کرده، پس از این ماجرا آنان به توطئه و مذاکره پرداختند و گفتند: تا زمانی که این مرد زنده است، خلافت به طور کامل در قبضه ما نیست. ابوبکر گفت: چه کسی داریم که او را بکشد؟ عمر گفت: خالد بن ولید. شخصی را در پی او فرستادند و گفتند: ای خالد! نظرت چیست که کاری را به تو واگذاریم؟ او گفت: هر چه میخواهید بر عهدهام گذارید، به خدا سوگند حتی اگر کشتن فرزند ابی طالب را از من بخواهید، انجام میدهم. گفتند: به خدا سوگند چیزی غیر از آن نمی خواهیم. گفت: من برای اویم [برای کشتن او آماده ام]. ابوبکر گفت: هنگامی که شما دو نفر [خالد و علی علیه السلام] برای نماز صبح به مسجد آمدید، در کنارش بایست و شمشیرت نیز همراهت باشد و وقتی من سلام نماز را دادم، گردنش را بزن. گفت: باشد. با این قرار از هم متفرق شدند. سپس ابوبکر در مورد دستوری که مبنی بر قتل علی - علیه السلام - داده بود فکر کرد و به این نتیجه رسید که اگر خالد این کار را بکند، جنگهای شدید و بلای طولانی مدتی روی میدهد. از فرمانش پشیمان شد و آن شب را نخوابید. صبح به مسجد رفت و دید نماز برپا شده و جلو رفت و در حالی که در فکر بود، بر مردم نماز گزارد و نمی فهمید [در نماز] چه میگوید، خالد بن ولید با شمشیر حمایل کرده آمد و کنار علی - علیه السلام – ایستاد. علی - علیه السلام - به چیزهایی پی برده بودند.
وقتی ابوبکر تشهد نماز را خواند، قبل از سلام دادن فریاد زد: ای خالد! فرمانم را اجرا مکن، اگر چنین کنی تو را میکشم. سپس به سمت راست و چپش سلام داد.
علی - علیه السلام - جستند و گریبان خالد را گرفتند و شمشیر را از دستش درآوردند و سپس او را بر زمین کوفتند و بر سینه اش نشستند و شمشیر را برداشتند تا او را بکشند. نمازگزاران جمع شدند تا خالد را نجات دهند، اما نتوانستند. عباس گفت: او را به حق قبر پیامبر قسم بدهید که دست از او بکشد، ایشان را به قبر قسم دادند و رهایشان کردند و ایشان نیز خالد را رها نمودند و برخاستند و به منزلشان بازگشتند.
زبیر و عباس و ابوذر و مقداد و بنی هاشم آمدند و شمشیرها را کشیدند و گفتند به خدا سوگند تا زمانی که [خالد] حرف نزند و کاری که ما میگوییم را انجام ندهد، دست بردار نیستیم. مردم به رفت و آمد و جنب و جوش افتادند و مضطرب شدند. زنان بنی هاشم از خانه هایشان بیرون آمدند و فریاد کشیدند و گفتند: ای دشمنان خدا، چه زود دشمنی تان را با رسول خدا و اهل بیتش آشکار نمودید، و چه دیر زمانی است که این را از رسول خدا میخواستید، اما بدان دست نمی یافتید، دیروز دخترش را کشتید و امروز میخواهید برادر و پسرعمو و وصی و پدر فرزندانش را بکشید، به پروردگار کعبه سوگند که دروغ گفتید و نمی توانید او را بکشید. طوری شد که مردم ترسیدند فتنه ای بزرگ به پا شود.
--------------------------------------------------------------
-. کتاب سلیم: ۲۴۹ - ۲۵۷ -
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۴۹»]
**[ترجمه]تفسیر علی بن ابراهیم: محمد بن فضیل از امام کاظم - صلوات الله علیه - نقل کرده، عباس نزد امیرالمؤمنین - علیه السلام - آمد و عرض کرد: برخیز برویم تا مردم با تو بیعت کنند. امیرالمؤمنین - علیه السلام - فرمودند: تو فکر میکنی این کار را بکنند؟ عرض کرد: آری. حضرت فرمودند: پس این سخن خداوند چه میشود که: «الم * أَحَسِبَ النَّاسُ أَن یُتْرَکُوا أَن یَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لَا یُفْتَنُونَ * وَلَقَدْ فَتَنَّا الَّذِینَ مِن قَبْلِهِمْ فَلَیَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِینَ صَدَقُوا وَلَیَعْلَمَنَّ الْکَاذِبِینَ» -. عنکبوت / ۱ - ۳ - {الف، لام، میم * آیا مردم پنداشتند که تا گفتند ایمان آوردیم، رها میشوند و مورد آزمایش قرار نمی گیرند؟ * و به یقین کسانی را که پیش از اینان بودند آزمودیم تا خدا آنان را که راست گفته اند معلوم دارد و دروغ گویان را [نیز] معلوم دارد. }
------------------------------------------------------------
تفسیر قمی: ۴۹۴ -
مانند این حدیث در بیان التنزیل ابن شهر آشوب نیز به نقل از عیاشی از امام کاظم - علیه السلام - آورده شده است.
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۵۰»]
**[ترجمه]می گویم: علی بن حسین مسعودی در کتاب الوصیة نوشته است: امیرالمؤمنین - علیه السلام - در سن سی و پنج سال سالگی مأمور به امر خداوند جل و علا شدند [و به امامت رسیدند] و مؤمنان از ایشان پیروی نمودند و منافقان با ایشان مخالفت کردند و مردی را حاکم و عهده دار امور دنیایشان کردند که خودشان انتخاب کرده بودند، و نه آن کسی که خداوند عزّ و جلّ و رسول خدا - صلی الله علیه و آله - وی را برگزیده بودند.
[مسعودی] سپس روایت کرده که عباس - رضی الله عنه - پس از وفات رسول خدا - صلی الله علیه و آله - نزد امیرالمؤمنین - علیه السلام - رفت و به ایشان عرض کرد: دستت را جلو بیاور تا با تو بیعت کنم. ایشان فرمودند: مگر کسی هست که این امر را بخواهد؟ و مگر جز ما کسی صلاحیت آن را دارد؟ عده ای از مسلمانان، از جمله زبیر و ابوسفیان صخر بن حرب نزد ایشان رفتند، اما ایشان امتناع ورزیدند. مهاجران و انصار اختلاف پیدا کردند؛ انصار گفتند که یک امیر از ما و یک امیر از شما. برخی از مهاجران گفتند: از رسول خدا - صلی الله علیه و آله - شنیدیم که میفرمودند: خلافت باید در قریش باشد، در نتیجه انصار آن را تسلیم قریش کردند و سعد بن عباده را لگدمال کردند و پا بر شکمش گذاشتند. عمر بن خطاب با ابوبکر بیعت کرد و با او دست داد. سپس آن دسته از قوم او که به مدینه آمده بودند، اعم از اعراب و مؤلفة قلوبهم با ابوبکر بیعت کردند و سایر مردم نیز به تبع آنها بیعت کردند.
خبرها وقتی به امیرالمؤمنین - علیه السلام - رسید که ایشان کار غسل و حنوط و تکفین و تجهیز و دفن رسول خدا - صلی الله علیه و آله - را به اتمام رسانده بودند و بعد از آن، حاضرین از بنی هاشم، و عده ای از اصحاب ایشان مانند سلمان و ابوذر و مقداد و عمار و حذیفه و ابیّ بن کعب و عده ای دیگر که حدود چهل نفر بودند بر حضرت نماز گزارده بودند. وقتی خبر رسید، ایشان به خطبه ایستادند و پس از حمد و ثنای خداوند فرمودند: اگر امامت باید در قریش باشد، پس من در میان قریش سزاوارترین از همه به آن هستم و اگر لازم نیست در قریش باشد، پس انصار هم میتوانند مدعی آن باشند. سپس آنها را ترک نمودند و داخل خانه اشان شدند. ایشان و آن عده از مسلمانانی که پیرو ایشان بودند، به همین وضع ادامه دادند و ایشان فرمودند: در زندگی پنج تن از پیامبران، الگویی برای من وجود دارد: نوح؛ زمانی که گفت: «أَنِّی مَغْلُوبٌ فَانتَصِرْ» -. قمر / ۱۰ - {من مغلوب شدم به داد من برس}، و ابراهیم؛ آن گاه که گفت: «وَ أَعْتَزِلُکُمْ وَمَا تَدْعُونَ مِن دُونِ اللَّهِ» -. مریم / ۴۸ - {و
از شما و [از] آن چه غیر از خدا میخوانید کناره میگیرم}، و لوط؛ زمانی که گفت: «لَوْ أَنَّ لِی بِکُمْ قُوَّةً أَوْ آوِی إِلَی رُکْنٍ شَدِیدٍ» -. هود / ۸۰ - { [لوط] گفت: کاش برای مقابله با شما قدرتی داشتم یا به تکیه گاهی استوار پناه میجستم}، و موسی؛ زمانی که گفت: «فَفَرَرْتُ مِنکُمْ لَمَّا خِفْتُکُمْ» -. الشعراء / ۲۱ - {و چون از شما ترسیدم، از شما گریختم}، و هارون؛ هنگامی که گفت: «إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِی وَکَادُواْ یَقْتُلُونَنِی» -. اعراف / ۱۸۰ - {این قوم، مرا ناتوان یافتند و چیزی نمانده بود که مرا بکشند}. حضرت علی - علیه السلام - سپس قرآن را جمع آوری نمودند و آن را درون پارچه ای قرار دادند و به همه سنگینی اش در دست گرفتند و میان مردم رفتند و فرمودند: این کتاب خداست که آن را به همان شیوه که رسول خدا - صلی الله علیه و آله و سلم - به من امر کرده و وصیت نموده بودند به ترتیب نزول بازنویسی کرده ام. عده ای از آنها به ایشان گفتند: آن را بگذار و برو. ایشان فرمودند: رسول خدا - صلی الله علیه و آله - به شما فرمودند: من در میان شما دو چیز گرانبها را به جای میگذارم: کتاب خدا و عترتم؛ که این دو هرگز از یک دیگر جدا نخواهند شد تا اینکه در کنار حوض بر من وارد شوند، اگر قرآن را پذیرفته اید، پس مرا نیز با آن بپذیرید تا با آن احکام خداوند که درون آن است، بر شما حکم کنم. گفتند ما را نه نیازی به آن است و نه به تو، آن را با خودت ببر و از او جدا مشو. و ایشان از نزد آنها بازگشتند.
امیرالمؤمنین - علیه السلام - و عده ای از شیعیان ایشان در منازلشان مطابق پیمانی که رسول خدا صلی الله علیه و آله با حضرت بسته بودند، در منازلشان ماندند [و بیرون نیامدند]. مردم به طرف منزل ایشان رفتند و بر آن یورش بردند و درب خانه اشان را آتش زدند و ایشان را به زور از آن بیرون آوردند و فاطمه - علیها السلام - سرور زنان را با در خانه فشار دادند و محسن سقط شد.
علی - علیه السلام - را مجبور به بیعت کردند، اما ایشان امتناع نمودند و فرمودند: بیعت نمی کنم، گفتند: تو را میکشیم، حضرت فرمودند: اگر مرا بکشید، من بنده خدا و برادر رسول خدا هستم. دست ایشان را باز کردند، اما حضرت آن را مشت نمودند و آنها نتوانستند آن را بگشایند و در آخر، دستِ مشت شده حضرت را بر دست ابوبکر کشیدند.
چند روز از این کار گذشت و روزی امیرالمؤمنین یکی از آنها [ابوبکر] را دیدند و او را به خدا سوگند دادند و روزهای خدا را به یادش آوردند و به او فرمودند: آیا میخواهی تو را پیش رسول خدا ببرم تا ایشان تو را امر و نهی کنند؟ او به ایشان گفت: آری. با یک دیگر به مسجد قبا رفتند و حضرت رسول خدا صلی الله علیه و آله که در آن جا نشسته بودند را به ابوبکر نشان دادند. رسول خدا به او فرمودند: ای فلانی، این گونه به عهد خودتان عمل کردید و امر [خلافت] را به علی که امیرالمؤمنین است سپردید؟ او بازگشت و تصمیم گرفت امر [خلافت] را به امیرالمؤمنین واگذار نماید، اما دوستش او را از این کار منع نمود و به او گفت: این افسونی است آشکار و از افسونهای معروف بنی هاشم است. آیا به خاطر نداری روزی را که با ابن ابی کبشه بودیم و او [یعنی رسول خدا] به دو درخت دستور داد و آن دو به هم چسبیدند و رفت و پشت آن دو درخت قضای حاجت نمود و سپس باز به آن دو دستور داد و آن دو از یک دیگر جدا شدند و به حالت اول خود بازگشتند؟ گفت: آری. حالا که این را به یادم انداختی، [یادم افتاد به زمانی که] با او در غار بودم؛ او دستش را بر صورتم کشید و پایش را پایین برد و دریا را به من نشان داد، سپس جعفر و اصحابش را نشانم داد که در کشتی و بر دریا شناور بودند. -. اختصاص: ۲۷۴ -
در نتیجه از تصمیمش منصرف شد و تصمیم گرفتند که امیرالمؤمنین را به قتل برسانند و با یک دیگر به توافق رسیدند و قرار گذاشتند که خالد بن ولید عهده دار قتل ایشان شود. اسماء بنت عمیس یکی از کنیزانش را نزد امیرالمؤمنین فرستاد و کنیز چهارچوبه در را گرفت و فریاد زد: «إِنَّ الْمَلَأَ یَأْتَمِرُونَ بِکَ لِیَقْتُلُوکَ فَاخْرُجْ إِنِّی لَکَ مِنَ النَّاصِحِین» -. قصص / ۲۰ - {سران قوم در باره تو مشورت میکنند تا تو را بکشند. پس [از شهر] خارج شو. من جدّا از خیرخواهان توام. }. علی - علیه السلام - با شمشیرشان [از خانه] خارج شدند. قرار این بود که پس از آنکه ابوبکر سلام نماز را گفت، خالد با شمشیرش به طرف ایشان برود [و حضرت را به قتل برساند]. هیبت حضرت آنان را گرفت و امام جماعت [ابوبکر] پیش از آن که سلام نماز را بگوید، گفت: ای خالد! چیزی که به تو امر کردهام را انجام نده. -. اختصاص: ۳۰۶ -
و سایر داستانهایی که مردم روایت کرده اند.
دو سال و دو ماه و هفت روز از به امامت رسیدن امیرالمؤمنین گذشته بود که ابن ابی قحافه، که نامش عتیق بن عثمان بود جان سپرد و بر اساس پیمانی که میان او و عمر بن خطاب بود، خلافت را به او سپرد و امیرالمؤمنین - علیه السلام - مانند دوران ابوبکر باز هم خانه نشین شدند مگر در مواردی که چاره ای نداشتند و تنها در مواقعی که چاره ای جز نهی [از منکر] نداشتند، نهی مینمودند. آنان در طول آن مدت از ایشان سؤال میپرسیدند و در مورد حلال و حرام و تأویل قرآن و فصل الخطاب از ایشان استفتاء میکردند.
-----------------------------------------------------------
اثبات الوصیة ۱۱۶- ۱۱۹ ط نجف الثالثة.
🔰 #فایل های pdf حدیث چهل و یکم تا حدیث پنجاه
🔻 استفاده باذکر صلوات بلا مانع است
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
سقیفه در نظر اهل تسنن
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۵۱»]
ابن ابی الحدید در شرح این سخن امیرالمؤمنین - علیه السلام - که: «فَنَظَرْتُ فَإِذَا لَیْسَ لِی مُعِینٌ إِلَّا أَهْلُ بَیْتِی فَضَنِنتُ بِهِمْ عَنِ الْمَوْتِ فَأَغْضَیْتُ عَلَی الْقَذَی وَ شَرِبْتُ عَلَی الشَّجَا وَ صَبَرْتُ عَلَی أَخْذِ الْکَظَمِ وَ عَلَی أَمَرَّ مِنْ طَعْمِ الْعَلْقَمِ» {نگریستم و دیدم غیر از خانوادهام یاوری ندارم، دریغم آمد که به کام مرگ درآیند؛ چشمم را بر خار درونش بستم و بر استخوان در گلو نوشیدم و تا حد جان دادن صبر کردم و بر تلخی طعم آن شکیبایی نمودم}این چنین نوشته است:
روایتها پیرامون داستان سقیفه متفاوتند؛ آنچه شیعیان گفته اند و عده ای از محدثان آنها به آن قائلند و بسیاری آن را نقل نموده اند این است که: علی - علیه السلام - از بیعت امتناع نمود و ایشان را به اجبار از خانه بیرون آوردند. زبیر بن عوام نیز از بیعت امتناع کرد و گفت: من تنها با علی بیعت میکنم، و هم چنین بودند ابوسفیان بن حرب و خالد بن سعید بن عاص بن امیة بن عبد شمس و عباس بن عبدالمطلب و پسران او و ابوسفیان بن حارث بن عبدالمطلب و همه بنی هاشم. نقل کرده اند: زبیر شمشیرش را بیرون کشید؛ وقتی عمر به همراه عده ای از انصار و دیگران آمدند، یکی از جملههای او [یعنی عمر] این بود که: شمشیر این مرد را بگیرید و بر سنگ بزنید. و گفته شده او خودش شمشیر را از دست زبیر گرفت و بر سنگ زد و آن را شکست و همگی آنها را در جلوی خود قرار داد و تا پیش ابوبکر کشاند و به بیعت با او مجبور کرد و فقط علی - علیه السلام - از این کار سرباز زد. ایشان به منزل فاطمه - علیها السلام - پناه بردند. آنها با حمایت هم دیگر از یکدیگر تصمیم گرفتند ایشان را به اجبار بیرون بیاورند؛ فاطمه - علیها السلام - بر درب خانه ایستادند و به گوش همه کسانی که در طلب حضرت آمده بودند رساندند [که من اجازه چنین کاری را نمی دهم]. آنها متفرق شدند و پنداشتند که [بیعت نکردن] حضرت به تنهایی ضرری نمی رساند. بنابراین ایشان را رها نمودند. قول دیگر این است که آنها در بین کسانی که به اجبار برده شدند، حضرت را نیز پیش ابوبکر بردند و ایشان نیز با او بیعت نمودند. ابوجعفر محمد بن جریر طبری بیشتر اینها را روایت کرده است. -. تاریخ طبری ۳: ۲۰۰ - اما قضیه به آتش کشیدن [خانه] و اتفاقات زشتی که در جریان آن اتفاق افتاده است و نیز این که آنها علی علیه السلام را گرفته باشند و در حضور مردم ایشان را با عمامه اشان کشیده باشند، بعید است و فقط شیعه آن را نقل کرده است. البته عده ای از اهل حدیث نیز مانند این جریان را نقل کرده اند که آن را خواهیم آورد.
ابوجعفر [طبری ]نقل کرده، زمانی که انصار نتوانستند به خواسته خود یعنی خلافت برسند، همگی و یا عده ای از آنان گفتند: تنها با علی علیه السلام بیعت میکنیم. -. تاریخ طبری ۳: ۲۰۲ -
علی بن عبدالکریم، معروف به ابن اثیر موصلی نیز در کتاب تاریخ خود مانند همین را نقل کرده است.
اما این سخن ایشان: «لم یکن لی معین إلّا أهل بیتی، فضننت بهم عن الموت»{نگریستم و دیدم غیر از خانوادهام یاوری ندارم، دریغم آمد که به کام مرگ درآیند} ما میگوییم که علی علیه السلام همواره این را میگفته اند. نصر بن مزاحم در کتاب صفین نقل کرده که حضرت پس از وفات رسول خدا - صلی الله علیه و آله - نیز این را فرموده اند که: کاش چهل یاور مصمم داشتم. بسیاری از صاحبان سیره نیز این را ذکر نموده اند. اما چیزی که اغلب محدثان و محدثان سرشناس آن را میگویند این است که حضرت - علیه السلام - به مدت شش ماه از بیعت کردن امتناع نمودند و از خانه بیرون نیامدند و تا زمان وفات فاطمه - علیها السلام - بیعت نکردند، و بعد از وفات فاطمه - علیها السلام - به میل خود بیعت نمودند. -. تاریخ طبری ۳: ۲۰۸، تاریخ یعقوبی ۲: ۱۱۶ -
در صحیح مسلم و بخاری آمده است که تا زمانی که فاطمه - علیها السلام - زنده بودند، مردم روی به ایشان داشتند، اما پس از وفات فاطمه- علیها السلام - از ایشان روگردان شدند و دیگر به خانه ایشان نرفتند و ایشان نیز با ابوبکر بیعت نمودند. مدت زمانی که فاطمه - علیها السلام - پس از وفات پدرشان علیه الصلاة زنده بودند شش ماه بود.
احمد بن عبدالعزیز جوهری روایت کرده، وقتی مردم با ابوبکر بیعت کردند، زبیر و مقداد و عده ای دیگر از مردم برای مشورت و نظرخواهی نزد علی - علیه السلام - که در خانه فاطمه بودند میرفتند. عمر نزد فاطمه - علیها السلام - رفت و گفت: ای دختر رسول خدا! پدرت محبوب ترین شخص نزد ما بود، و پس از پدرت تو محبوب ترین شخص پیش ما هستی؛ ولی به خدا سوگند اگر این عده پیش تو جمع شوند، آن محبوبیت تو مانع از این نمی شود که دستور بدهم خانه را به سرشان آتش بکشند.
پس از این که عمر از خانه خارج شد، آن عده نزد فاطمه - علیها السلام - آمدند و ایشان به آنان فرمودند: آیا میدانید که عمر نزد من آمده و سوگند خورده است اگر بازگردید خانه را بر سر شما به آتش بکشد؟ به خدا سوگند، به آن چه سوگند خورده عمل خواهد نمود؛ پس به سلامتی بروید و ما را ترک کنید. آنان نیز دیگر به منزل فاطمه - علیها السلام - بازنگشتند و رفتند و با ابوبکر بیعت نمودند. -. شرح نهج البلاغة ۱: ۱۳۰، این جریان در منتخب کنز العمال ۲: ۱۷۴ نیز به نقل از مسند ابن أبی شیبة آورده شده است. -
یکی از سخنان مشهور معاویه به علی - علیه السلام - این است که: تو را به یاد دیروز میآورم؛ روزی که با ابوبکر بیعت شد و تو شبانه بانوی خانه ات را سوار بر مرکب میکردی و درحالی که دستان حسن و حسین را به دست داشتی، و [به در خانه] همه اهالی بدر و مسلمانان نخستین [رفتی و یکایک آنها] را به [یاری] خود دعوت نمودی و زنت را با خود پیش آنها بردی و دو فرزندت را واسطه قرار دادی و از آنان برای یاور رسول خدا - صلی الله علیه و آله - یاری طلبیدی، ولی فقط چهار یا پنج تن دعوتت را اجابت کردند. به جانم سوگند اگر بر حق بودی، دعوتت را اجابت میکردند، اما ادعای باطلی نمودی و سخن به گزاف گفتی و به دنبال چیزی بودی که نتوان آن را به دست آورد. هرچه را فراموش کنم این سخنت را فراموش نمی کنم که وقتی ابوسفیان تو را تحریک و تهییج کرد به او گفتی: \\"اگر چهل مرد با اراده از میانشان مییافتم، در مقابل این قوم میایستادم. \\" اما امروز مسلمانان با تو مانند آن روز نیستند. -. شرح نهج البلاغة ۱: ۱۳۱ و مانندش در ۳: ۵ نیز آمده است -
و از کتاب جوهری به نقل از جریر بن مغیرة روایت کرده که سلمان و زبیر و انصار خواستشان این بود که پس از پیامبر - صلی الله علیه و آله و سلم - با علی - علیه السلام - بیعت کنند. وقتی مردم با ابوبکر بیعت کردند، سلمان گفت: [یک نفر را] انتخاب کردید، ولی به اشتباه انتخاب کردید.
و نیز از حبیب بن ابی ثابت نقل کرده: سلمان در آن روز گفت: آن پیرمرد با سن و سال را انتخاب کردید و اهل بیت پیامبرتان را رها کردید؛ اگر آن [یعنی خلافت] را میان اهل بیت پیامبرتان قرار میدادید، هیچ دو نفری مخالفتی نمی کردند و پیوسته از آن سود میبردید
و از غسان بن عبدالحمید روایت کرده، هنگامی که مدتی زیادی از بیعت نکردن علی - علیه السلام - با ابوبکر گذشت و ابوبکر و عمر بر ایشان سخت گرفتند، امّ مسطح بن اثاثه بر سر قبر پیامبر رفت و این چنین سرود:
- جریانات و اخبار و اختلافاتی رخ داده است که اگر شما میان ما بودید مصیبتها این قدر فراوان نمی شدند.
و ادامه ابیات که معروف است.
و نیز از طریق غسان بن عبدالحمید از ابی الاسود روایت کرده که عده ای از مهاجران، از این که بدون مشورت با آنها برای ابوبکر بیعت گرفته شده بود، به خشم آمدند. علی - علیه السلام - و زبیر نیز خشمگین شدند و با سلاح به خانه فاطمه - علیها السلام - رفتند. عمر به همراه عده ای از جمله اسید بن حضیر و سلمة بن سلامة بن وقش که از قبیله بنی عبدالأشهل بودند آمد. فاطمه - علیها السلام - فریاد برآورد و آنان را به خدا سوگند داد. آنان شمشیر علی - علیه السلام - و زبیر را گرفتند و آن قدر بر دیوار زدند که شکسته شدند. عمر سپس آن دو [یعنی - علیه السلام - و زبیر] را از خانه بیرون کشید و برای بیعت برد. ابوبکر برخاست و خطبه ای خواند و از آنان معذرت خواست و گفت: بیعت با من یک اتفاق ناگهانی [و از پیش تعیین نشده] بود و من ترسیدم که فتنه برپا شود، ولی با این حال خداوند ما را از شر آن محفوظ داشت. به خدا سوگند هرگز به حکومت طمعی نداشتم و اکنون امری عظیم را به عهده گرفتهام که تاب و طاقت آن را ندارم. خیلی دوست داشتم که نیرومندترین فرد ما برای این مسؤلیت در جای من باشد. و شروع کرد به عذرخواهی از مردم و مهاجران نیز عذر او را پذیرفتند. تا آخر روایت. -. همان ۱: ۱۳۲ و ۲: ۱۹ -
و نیز با سند دیگری که آن را آورده، روایت کرده که ثابت بن قیس بن شماس نیز از جمله کسانی بود که همراه عمر به خانه فاطمه - علیها السلام - رفته بودند.
و نیز گفته که سعد بن ابراهیم از عبدالرحمن بن عوف روایت کرده که او نیز در آن روز همراه عمر بوده، و محمد بن مسلمه نیز با آنها بوده است و هم او [یعنی محمد بن مسلمه] بود که شمشیر زبیر را شکست.
همچنین از کتاب مذکور از سلمة بن عبدالرحمن روایت کرده، وقتی ابوبکر بر منبر نشست، علی - علیه السلام - و زبیر و عده ای از بنی هاشم در خانه فاطمه - علیها السلام – بودند؛ عمر پیش آنان رفت و گفت: سوگند به کسی که جانم در دست اوست، یا برای بیعت کردن از خانه خارج میشوید و یا خانه را بر سرتان به آتش میکشم. زبیر با شمشیر آخته بیرون آمد؛ مردی از انصار و زیاد بن لبید گردنش را گرفتند و او را به زمین کوبیدند و شمشیرش افتاد.
ابوبکر در همان حال که بر منبر نشسته بود فریاد زد: شمشیر را بر سنگ بکوبید. ابوعمر بن حماس نقل کرده که من آن سنگی که آثار کوبیدن شمشیر زبیر بر آن بود را دیدهام و میگویند که این اثرات مربوط به شمشیر زبیر است. سپس ابوبکر گفت: آنها را رها کنید، خداوند آنها را [نزد ما] خواهد آورد. آنها بعداً پیش ابوبکر رفتند و با او بیعت کردند.
جوهری نقل میکند: در روایت دیگری آمده است که سعد بن ابی وقاص و مقداد نیز به همراه آنان در خانه فاطمه - علیها السلام - بودند و آنان همگی میخواستند با علی- علیه السلام - بیعت کنند، که عمر به سراغشان آمد تا خانه را بر سرشان به آتش بکشد. زبیر با شمشیر بیرون آمد و فاطمه - علیها السلام - نیز با ناله و فریاد بیرون آمدند و مردم را از این کار بازداشتند. [آنهایی که با علی - علیه السلام - بودند] گفتند: ما گناهی نکرده ایم و با امر خیری که همه مردم بر آن اتفاق نظر دارند مخالفتی نداریم. ما فقط در این جا جمع شده ایم تا قرآن را در یک مصحف گرد آوریم. سپس با ابوبکر بیعت نمودند و خلافت او ادامه یافت و مردم به آرامش رسیدند. -. همان ۱: ۱۳۴، ۲: ۱۹ -
جوهری همچنین از داود بن مبارک نقل کرده که در راه بازگشت از حج به همراه عده ای به حضور عبدالله بن موسی بن عبدالله بن حسن بن الحسن بن علی بن ابی طالب علیه السلام رفتیم و سؤالاتی از او پرسیدیم. من هم یکی از سؤال کنندگان بودم و از او در باره ابوبکر و عمر پرسیدم. گفت: همان جوابی که عبدالله بن حسن گفته را به تو میگویم؛ پاسخت را میدهم. از عبدالله بن حسن درباره آن دو نفر سؤال شد و او این گونه جواب داد: مادر ما فاطمه - علیها السلام - صدیقه و دختر پیامبر فرستاده شده بود. ایشان در حالی از دنیا رفتند که از عده ای غضبناک بودند؛ ما نیز به سبب خشم ایشان از آنها در غضبیم.
[جوهری] هم چنین با سند خود از امام صادق و ایشان از پدرشان امام باقر - علیهما السلام - و ایشان از ابن عباس نقل نموده اند که: عمر به من گفت: به خدا سوگند در حقیقت این دوست تو بود که پس از وفات رسول خدا - صلی الله علیه و آله - از همگان بر خلافت سزاوارتر بود، اما ما از دو چیز او در خوف بودیم؛ پرسیدم آن دو چه بود؟ گفت: ما از سن کم او و عشق او نسبت به بنی عبدالمطلب ترسیدیم. -. همان ۱: ۱۳۴، ۲: ۲۰ -
ابن ابی الحدید سپس گفته است: جریان امتناع علی - علیه السلام - از بیعت کردن و این که ایشان به آن صورت از منزلشان بیرون کشیده شده باشند، چیزی است که محدثان و راویان کتب سیره آن را نقل کرده اند، و ما چیزهایی که جوهری از رجال حدیث و ثقات قابل اعتماد در این باب نقل کرده بود را آوردیم و این ماجرا را به این صورت عده بی شمار دیگری نیز آورده اند.
امام جریانات شنیع و زشتی که شیعیان میگویند که قنفذ را به خانه فاطمه - علیها السلام - فرستادند و او بر ایشان تازیانه زد و ساعد ایشان ورم کرد و اثر آن تا زمان وفات ایشان باقی بود و این که عُمَر ایشان را میان در و دیوار فشرد و ایشان فریاد زدند ای پدر جان و ای رسول الله و جنینی که در شکم داشتند سقط شد و این که [عمر] در گردن علی - علیه السلام - طناب انداخت و ایشان را کشان کشان برد و فاطمه پشت سر ایشان فریاد میکشید و ناله و نفرین سر میداد و دو فرزندشان حسن و حسین علیهما السلام نیز با پدر و مادرشان بودند و میگریستند و این که زمانی که علی - علیه السلام - را آوردند، از او خواستند بیعت کند، اما ایشان امتناع کردند و تهدید به قتل شد و ایشان فرمودند که در این صورت بنده خدا و برادر رسول خدا را میکشید و آنها گفتند: بنده خدا آری، اما برادر رسول خدا نه، و این که ایشان آنان را در جلوی رویشان متهم به نفاق نمودند و پرده از آن صحیفه نیرنگ که بر آن پیمان بسته بودند برداشتند و این که آنان قصد داشتند تا شتر رسول خدا را در لیلة العقبه رَم بدهند؛ از نظر اصحاب هیچ کدام از اینها مستند نیست و هیچ یک از اصحاب ما اینها را نیاورده اند، و تنها شیعه اینها را نقل کرده است.
می گویم: این که این روایات نزد اصحاب متعصب او ثابت نیست، دلیل بر بطلان آن نمی شود؛ علاوه بر این که عده ای از محدثان قابل اعتماد آن ها، چنان چه خود او نیز معترف است، روایاتشان را موافق با روایتهای امامیه نقل کرده اند. وانگهی همان مقدار روایاتی که او آنها را صحیح دانسته برای ما کافی است. علاوه بر اینها روایاتی که او نقل کرده و با روایات ما مخالف است، فقط خودشان آنها را نقل کرده اند و وقتی احتجاج صحیح خواهد بود که روایاتی که بین هر دو طرف مقبول است به میان گذاشته شود.
سقیفه در نظر اهل تسنن
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۵۲»]
ابن ابی الحدید همچنین در کتاب مذکور، از کتاب سقیفه جوهری نقل کرده، ابوزید عمر بن شبّة با سند خود برایم نقل کرد: عمر با عده ای از انصار و تعداد کمی از مهاجران به خانه فاطمه - علیها السلام - رفت و گفت: سوگند به آن که جانم در دست اوست یا برای بیعت کردن از خانه خارج میشوید، و یا خانه را بر سرتان به آتش میکشم. زبیر با شمشیری آخته بیرون آمد؛ زیاد بن لبید انصاری و مرد دیگری به گردنش افتادند و شمشیر از دستش افتاد، عمر شمشیر را بر سنگ کوبید و آن را شکست. سپس یقه آنها را گرفت و به شدت و زور آنها را کشید و برد و آنها با ابوبکر بیعت کردند. -. همان ۲: ۱۹ -
ابوزید از نضر بن شمیل روایت کرده، وقتی شمشیر زبیر از دستش افتاد آن را برداشتند و پیش ابوبکر که بالای منبر مشغول خطبه بود بردند؛ او گفت: آن را بر سنگ بزنید. ابوعمرو بن حمّاس نقل کرده که من آن سنگ را دیدهام و اثر آن ضربه در آن وجود داشت و مردم میگویند این همان اثر ضربه شمشیر زبیر است.
جوهری هم چنین از ابی بکر باهلی، از اسماعیل بن مجالد، از شعبی نقل کرده، ابوبکر گفت: ای عمر! خالد بن ولید کجاست؟ گفت: او همین جاست. گفت: دو نفری نزد آن دو، یعنی علی- علیه السلام - و زبیر بروید و آن دو را نزد من بیاورید. عمر وارد خانه شد و خالد بیرون خانه جلوی در ایستاد. عمر به زبیر گفت: این شمشیر چیست؟ زبیر گفت: آن را برای بیعت با علی آماده کرده ام. عده زیادی از جمله مقداد بن اسود و بیشتر بنی هاشم در خانه حضور داشتند؛ عمر شمشیر را از غلاف بیرون کشید و بر سنگی که در خانه بود زد و آن را شکست. سپس دست زبیر را گرفت و او را بلند کرد و سپس او را با هل داد و بیرون انداخت و گفت: ای خالد! این را بگیر، خالد نیز او را گرفت. بیرون از خانه عده زیادی جمع بودند که ابوبکر آنها را برای حمایت از آن دو فرستاده بود. عمر دوباره وارد خانه شد و به علی - علیه السلام - گفت: برخیز و بیعت کن. علی - علیه السلام - امتناع نمودند و خود را محکم نگه داشتند. عمر دست ایشان را گرفت و گفت: برخیز، اما حضرت بر نخاستند. عمر ایشان را بلند کرد و مانند زبیر به بیرون هل داد و خالد ایشان را گرفت و عمر و همراهانش آن دو را با شدت و خشونت کشیدند و مردم هم جمع شده بودن و نظاره میکردند و خیابانهای مدینه پر از جمعیت شد، فاطمه - علیها السلام - وقتی این رفتار عمر را دیدند، و فریاد زدند و ولوله سر دادند و عده زیادی از زنان بنی هاشم و زنان دیگر جمع شدند. فاطمه - علیها السلام - به طرف در اتاق اشان رفتند و فریاد زدند: ای ابوبکر! چه زود بر اهل بیت رسول خدا پیچیدید! به خدا سوگند تا زمانی که خدا را ملاقات کنم با عمر سخن نخواهم گفت. وقتی علی - علیه السلام - و زبیر بیعت کردند و آن هیاهو آرام شد، ابوبکر نزد فاطمه - علیها السلام - رفت و برای عمر پادرمیانی کرد و شفاعت طلبید، ایشان نیز رضایت دادند. -. همان: ۱۹ -
ابن ابی الحدید بعد از آوردن این روایات چنین میگوید: آن چه از نظر من صحیح میباشد این است که فاطمه - علیها السلام - با غضب از ابوبکر و عمر از دنیا رفتند و وصیت نمودند تا آن دو بر پیکر ایشان نماز نخوانند و این امر از نظر اصحاب ما [اهل تسنن] از گناهان صغیره و بخشیده شده آن دو است. و بهتر آن بود که آن دو ایشان را اکرام مینمودند و حرمت منزلت ایشان را حفظ میکردند. ولی آن دو از تفرقه و فتنه بیمناک شده بودند و آن چه را که به گمان خودشان بهتر بود انجام دادند. ابوبکر و عمر از دین و یقینشان از جایگاهی ویژه برخوردارند... و اگر هم چنین چیزی اثبات شود، گناه کبیره نیست و بلکه از گناهان صغیره به شمار میآید و نباید به جهت آن تبرّی یا تولی نمود. -.
--------------------------------------------------------------
شرح النهج ۲ ر ۲۰
سقیفه شناسی
سقیفه در نظر اهل تسنن [بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی -
🔻پاسخ علامه امینی رضوان الله
و العجب منه ثمّ العجب کیف یقول أن ایذاءها بالهجوم علی دارها صغیرة، أ لم یرو هو نفسه (ج ۲ ر ۴۳۸ ص ۲)و هکذا صحاحهم بالتواتر علی ما مر ص ۳۰۳ أن رسول اللّه صلی الله علیه و آله قال: «فاطمة بضعة منی فمن أغضبها فقد اغضبنی، و فی لفظ «یؤذینی ما آذاها و یغضبنی ما أغضبها» أ لیس یکون أذی رسول اللّه و اغضابه کبیرة؟ أ و لیس اللّه عزّ و جلّ یقول فی کتابه «وَ مِنْهُمُ الَّذِینَ یُؤْذُونَ النَّبِیَّ وَ یَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ..... - وَ الَّذِینَ یُؤْذُونَ رَسُولَ اللَّهِ لَهُمْ عَذابٌ أَلِیمٌ» أو لیس اللّه عزّ و جلّ یقول «إِنَّ الَّذِینَ یُؤْذُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَةِ وَ أَعَدَّ لَهُمْ عَذاباً مُهِیناً* وَ الَّذِینَ یُؤْذُونَ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِناتِ بِغَیْرِ مَا اکْتَسَبُوا فَقَدِ احْتَمَلُوا بُهْتاناً وَ إِثْماً مُبِیناً» أ فیری أن ایذاء رسول اللّه بالهجوم علی دار ابنته الصدیقة اهون من القول بأنه أذن، أو کان فاطمة البتول المطهرة الطاهرة بنص آیة التطهیر قد اکتسبت ما یوجب ایذاءها و الظلم علیها؟ لاها اللّه و لکن الملک عقیم.
سقیفه در نظر اهل تسنن
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۵۳»]
در جای دیگری از همان کتاب پس از نقل داستان هبار بن اسود، و این که رسول خدا - صلی الله علیه و آله و سلم - در روز فتح مکه خون او را مباح کردند؛ زیرا او زینب دختر رسول خدا - صلّی الله علیه و آله و سلم - را در حالی که در کجاوه نشسته بود و حامله بود، با نیزه تراسنده بود و زینب خونی دیده بود و از ترس فرزندش را سقط نموده بود، نقل کرده: این روایت را بر استادم ابوجعفر قرائت کردم، او گفت: وقتی رسول خدا صلی الله علیه و آله خون هبار را، به این دلیل که زینب را ترسانده بود و بر اثر آن فرزندش سقط شده بود، مباح نمودند، ظاهرا حال این است که اگر در قید حیات بودند، حتما خون کسی را که فاطمه - علیها السلام - را ترساند و سبب سقط فرزند ایشان شد را نیز مباح مینمودند. پرسیدم: آیا میتوانم مطلبی که عده ای روایت میکنند مبنی بر این که فاطمه - علیها السلام - ترسیدند و محسن را سقط کردند، را از تو روایت کنم؟ گفت: نه آن روایت را از من نقل کن و نه بطلان آن را از من نقل کن؛ به دلیل تعارض روایات من هنوز خودم هم در مورد این جریان نظری ندارم.
--------------------------------------------------------------
شرح النهج ۳ ر ۳۵۹ أقول: و آثار التقیة علی کلام النقیب ظاهر.
🔰 شرح انعقاد سقیفه و کیفیت آن
🔻 #حدیث پنجاه و چهار
⭕️ به روایت عامه ( اهل تسنن)
سقیفه در کلام اهل تسنن
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۵۴»]
( ابن ابی الحدید ) در جایی دیگر از محمد بن جریر طبری نقل کرده -. تاریخ طبری ۳: ۲۱۸ - ۲۲۲ -
که وقتی رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم از دنیا رفتند، انصار در سقیفه بنی ساعده جمع شدند و سعد بن عباده را که بیمار بود به آن جا آوردند تا او را متولی خلافت کنند. سعد سخنانی گفت و از آنان خواست تا ریاست و خلافت را به وی بدهند، آنان نیز پذیرفتند و بعد از پذیرش باز گفتند: اگر مهاجران بیعت نکردند و گفتند ما دوستان و خانواده پیامبریم، آن گاه چه؟ عده ای از انصار گفتند: میگوییم یک امیر از شما و یک امیر از ما. سعد گفت: این سخن سرآغاز سستی شماست.
خبر به گوش عمر رسید و به در خانه رسول خدا صلی الله علیه و آله که ابوبکر نیز در آن جا بود رفت و به وی پیغام داد که بیرون بیاید، ابوبکر پیغام داد که مشغول هستم، عمر دوباره پیغام داد که بیرون بیا که اتفاقی رخ داده است که باید تو هم حضور داشته باشی. ابوبکر بیرون آمد و عمر او را باخبر ساخت. آن دو به همراه ابوعبیدة و با سرعت به سمت آنان [در سقیفه] رفتند؛ ابوبکر شروع به صحبت کرد و قرابت و نزدیکی مهاجران به رسول خدا - صلی الله علیه و آله - یادآور شد و گفت که آنها [یعنی مهاجرین] یاوران و خانواده ایشان هستند، سپس گفت: ما امیر و شما وزیر باشید، ما خود را از مشورت با شما محروم نمی کنیم و بدون شما کاری از پیش نمی بریم.
حباب بن منذر بن جموح برخاست و گفت: ای گروه انصار! زمام امور خود را به دست گیرید؛ مردم در سایه شما هستند، هیچ کس جرأت مخالفت با شما را ندارد و هیچ کس جز با نظر شما کاری نمی کند. شما صاحب عزت و مناعت هستید و تعدادتان فراوان است و از شجاعت و شهامت برخوردارید. مردم به عمل شما نگاه میکنند، پس دچار اختلاف نشوید تا امورتان علیه شما خراب نشود. اگر اینان [یعنی مهاجران] چیزی که گفتم را نمی پذیرند، پس یک امیر از ما و یک امیر از آن ها.
عمر گفت: هرگز، دو شمشیر هرگز در یک نیام نمی گنجند، به خدا سوگند اعراب به حاکمیت شما تن نمی دهد، زیراپیامبرشان از میان شما نیست. اعراب کسانی را متولی امر خود میکنند که نبوت از میان آنان باشد. چه کسی با ما که دوستان و قبیله محمد هستیم در مورد قدرت محمد نزاعی دارد؟ حباب ابن منذر گفت: ای گروه انصار! زمام امور خود را به دست گیرید و به سخن این مرد و یارانش گوش ندهید که سهم شما را از این امر پایمال کنند. اگر قبول نکردند، آنها را از این سرزمین بیرون کنید، شما سزاوارتر از آنها برای این امر هستید، مردم به واسطه شمشیرهای شما به این دین گرویدند. منم آن صاحب نظر درست اندیش و آن درخت نخل پربار [و با تجربه]، من پدر شیربچه در شکارگاه شیر هستم، به خدا سوگند اگر بخواهید همه چیز را به حال اولش برمی گردانیم [و با هم میجنگیم]. عمر گفت: پس در این صورت، خدا تو را بکشد! حباب گفت: خدا خودت را بکشد! ابوعبیدة گفت: ای گروه انصار! شما اولین کسانی بودید که [دین را] یاری کردید، اولین کسانی نباشید که از جابه جا میکنند و تغییر میدهند. بشیر بن سعد، پدر نعمان بن بشیر برخاست و گفت: ای گروه انصار! بدانید که محمد از قریش است و قوم او بر [جانشینی] او شایسته ترند، به خدا سوگند هرگز با آنان نزاع نخواهم نمود. ابوبکر گفت: این عمر و این هم ابوعبیدة؛ با هر کدام که میخواهید بیعت نمایید. آن دو گفتند: به خدا سوگند با وجود تو ما این امر را به عهده نمی گیریم؛ تو برترین مهاجران و جانشین رسول خدا صلی الله علیه و آله در اقامه نماز، که بافضیلت ترین عمل دین است؛ دستت را بگشا. وقتی ابوبکر دستش را گشود تا عمر و ابو عبیده با او بیعت کنند، بشیر بن سعد از آن دو پیشی گرفت و با او بیعت کرد. حباب بن منذر او را صدا کرد: ای بشیر! عاق کنندگان تو را عاق کنند! آیا امارت را از عموزاده ات دریغ میکنی؟ اسید بن حضیر رئیس قبیله اوس به یارانش گفت: به خدا سوگند اگر بیعت نکنید خزرجیان تا ابد برتر از شما خواهند بود. آنها نیز برخاستند و با ابوبکر بیعت کردند، و چیزی که خزرجیان بر آن متحد شده بودند با شکست مواجه شد و مردم از هر طرف میآمدند و با ابوبکر بیعت میکردند.
سپس سعد بن عباده را به خانه اش بردند، پس از چند روز ابوبکر در پی اش فرستاد که بیاید و بیعت کند؛ سعد گفت: به خدا سوگند تا وقتی که تا تیر آخرم را به سمتتان پرتاب نکنم و و سر نیزهام را با خونتان رنگین نکنم و تا آخرین رمق با شمشیرم بر شما نزنم و به همراه تمام افراد خانواده و پیروانم با شما نجنگم با شما بیعت نخواهم کرد، و اگر تمام جن وانس به کمک شما بیایند من با شما بیعت نخواهم کرد تا به پیش گاه پروردگارم درآیم. عمر گفت: رهایش نکنید، تا وقتی که بیعت کند.
بشیر بن سعد گفت: او لج کرده است و تا زمانی که کشته شود با شما بیعت نخواهد کرد، و کشته نخواهد شد مگر آن که همه خاندان و گروهی از قبیله اش نیز به همراه او کشته شوند. رها کردن او ضرری برای شما نخواهد داشت، او فقط یک نفر است. بنابراین رهایش نمودند. قبیله اسلم آمدند و با ابوبکر بیعت گردند و با بیعت آنان جانب ابوبکر قوت یافت و مردم نیز با وی بیعت کردند. -. شرح نهج البلاغة ۱: ۱۲۷ و ۱۲۸ -
سپس از قاسم بن محمد روایت کرده، زمانی که رسول خدا - صلی الله علیه و آله و سلم - وفات یافتند، انصار نزد سعد بن عباده جمع شدند و ابوبکر و عمر و ابوعبیده نیز پیش آنها رفتند. حباب بن منذر گفت: یک امیر از شما و یک امیر از ما، به خدا سوگند ما ما این امر را از قبیله شما دریغ نمی کنیم، اما میترسیم که پس از شما کسانی آن را به دست گیرند که ما فرزندان و پدران و برادرانشان را کشته ایم. عمر بن خطاب گفت: اگر این طور است، پس اگر میتوانی بمیر. ابوبکر صحبت کرد و گفت: ما امیران و شما وزیران باشید و امر بین ما و شما مانند دو نیمه برگ درخت خرما به طور مساوی تقسیم شود. پس با ابوبکر بیعت کردند و اولین کسی که با او بیعت کرد، بشیر بن سعد پدر نعمان بن بشیر بوده است.
وقتی مردم بر خلافت ابوبکر متفق شدند، او مالی را میان زنان مهاجر و انصار تقسیم نمود و سهم زنی از قبیله بنی عدی بن نجار را به وسیله زید بن ثابت فرستاد. زن گفت: این چیست؟ زید گفت: سهمی است که ابوبکر برای زنان قرار داده است.
زن گفت: آیا در مقابل دینم به من رشوه میدهید؟ به خدا سوگند هیچ چیزی از وی قبول نمی کنم و مال را به زید برگرداند. -. همان: ۱۳۳، این جریان در طبقات ابن سعد ۳: ۱۲۹، أنساب الأشراف بلاذری۱: ۵۸۰ و منتخب الکنز ۲: ۱۶۸ نیز آمده است -
سپس ابن ابی الحدید میگوید: این روایت را بر ابی جعفر یحیی بن محمد علوی قرائت کردم، او گفت: فراست حباب بن منذر درست گفته بود؛ چیزی که او از آن میترسید، در جنگ حَرّة اتفاق افتاد و انتقام خون مشرکان در جنگ بدر، از انصار گرفته شد. سپس او - رحمه الله - به من گفت: رسول خدا - صلی الله علیه و آله و سلم - نیز از وقوع چنین اتفاقی برای فرزندان و خانواده اش بیم داشتند، ایشان - علیه السلام - مردم را داغدار کرده بودند و میدانستند که اگر وفات کنند و دختر و فرزندانشان را تابع و رعیت زیر دست والیان بگذارند، اهل بیت در معرض خطری بزرگ قرار خواهند گرفت؛ از همین رو پیوسته این امر را پس از خود مختص پسرعموی خود میشمردند، تا جان ایشان و اهل بیتشان در امان بمانند؛ زیرا اگر اهل بیت پیامبر والی امر حکومت میشدند، جانشان بیشتر حفظ میشد و بیشتر در امان میماند، تا وقتی که رعیت و زیر دست والی دیگری میگشتند. اما قضا و قدر با ایشان مساعدت نکرد و آن حوادث اتفاق افتاد، و بعد از آن نیز چیزهایی که میدانی بر اهل بیت پیامبر رفت. -. شرح نهج البلاغة ۱: ۱۳۳ -
و گفته است: از مالک بن دینار روایت شده که پیامبر - صلی الله علیه و آله و سلم - ابوسفیان را برای جمع آوری صدقات به جایی فرستادند، وقتی از مأموریت خود بازگشت رسول خدا - صلی الله علیه و آله و سلم - وفات یافته بودند. به عده ای برخورد و از آنان پرسید چه شده است، گفتند: رسول خدا - صلی الله علیه و آله و سلم - رحلت فرمودند. گفت: چه کسی پس از او به خلافت رسید؟ گفتند: ابوبکر، گفت: همان صاحب بچه شتر؟ گفتند: آری. گفت: پس علی و عباس مستضعف چه کردند؟ سوگند به کسی که جانم به دست اوست، بازوی آن دو را بلند خواهم کرد [و از آنها حمایت و پشتیبانی میکنم].
ابوبکر احمد بن عبدالعزیز گفته است: جعفر بن سلیمان نقل کرده که ابوسفیان سخن دیگری را هم گفته است که راویان آن را ضبط نکرده اند؛ وقتی ابوسفیان وارد مدینه شد گفت: غوغایی میبینم که تنها خون آن را خاموش میکند. عمر به ابوبکر گفت که ابوسفیان آمده است و ما از شر او در امان نیستیم، آن مقداری [از صدقات] که با خود آورده است را برای خودش بگذار. ابوبکر نیز چنین نمود و او راضی شد.
-----------------------------------------------------
النهج ۱/ ۱۳۰، و تراه فی العقد الفرید ۲/ ۲۴۹، أنساب الأشراف ۱/ ۵۸۹: و ترک ذیله.