سقیفه در کلام اهل تسنن
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۵۵»]
ابن ابی الحدید در جایی دیگر گفته است: وقتی رسول خدا - صلی الله علیه و آله و سلم - وفات یافتند و علی - علیه السلام - مشغول غسل و دفن ایشان شدند و مردم با ابوبکر بیعت کردند، جز زبیر و ابوسفیان و عده ای از مهاجران که نزد علی - علیه السلام - و عباس رفتند تا نظرات خود را مطرح کنند و سخنانی قیام طلبانه و پرهیجان گفتند. عباس - رضی الله عنه - به آنها گفت: سخنان شما را شنیدیم؛ ما فعلاً به جهت کمی نفرات از شما کمک نمی خواهیم، و از سوی دیگر این طور نیست که به جهت بدگمانی به شما نظراتتان را رها کنیم، به ما مهلت دهید تا فکر کنیم، اگر راهی برای ترک گناه یافتیم، حق همانند صدای جیرجیرک پیوسته ما و ایشان را صدا میکند و دستمان را برای مجد [و کرامت] میگشاییم و تا وقتی که به خواسته امان نرسیم، آن را نخواهیم بست. و اگر راهی نیافتیم، این به دلیل تعداد کم و ضعف نیروی ما نیست؛ به خدا سوگند اگر اسلام کشتار را مقید نکرده بود، صخرههای سخت بر یک دیگر کوفته میشدند که صدای برخوردشان از آسمانها هم شنیده شود. علی - علیه السلام - دستار از خویش گشودند و فرمودند: صبر همان بردباری، و تقوی همان دین، و جاده همان حجت، و راه همان صراط است. ای مردم! امواج فتنهها را درهم شکنید تا انتها... که ما پیشتر آن را نقل کردیم. حضرت سپس برخاستند و به منزلشان رفتند و آن عده متفرق شدند.
ابن ابی الحدید هم چنین در شرح این سخن حضرت - علیه السلام - آورده است: وقتی مهاجران با ابوبکر بیعت کردند، ابوسفیان آمد، در حالی که میگفت: به خدا سوگند غوغایی میبینم که جز با خون خاموش نمی شود. وای از ظلمی که بر عبد مناف رفته است! ابوبکر کجا و امر شما کجا؟ آن دو مستضعف چه شدند؟ آن دو نفری که خوار و ذلیل شدند کجایند؟ - منظورش علی - علیه السلام - و عباس بود - کوچکترین قوم قبیله قریش را به این امر را چه کار. سپس رو به علی - علیه السلام - کرد و گفت: دستت را بگشا تا با تو بیعت کنم، به خدا سوگند اگر بخواهی سواره و پیاده را بر صاحب بچه شتر - یعنی ابوبکر - میتازانم. علی - علیه السلام - امتناع نمودند و زمانی که ابوسفیان از ایشان ناامید شد، از نزد ایشان برخاست و و با خود این شعر متلمس را میخواند:
- ظلم و ستم را کسی تاب نمی آورد مگر دو ذلیل؛ یکی الاغ قبیله و دیگری میخ آن.
- این به طنابش بسته و حبس شده است، و آن یکی بر آن کوبیده میشود و هیج کس برایش سوگواری نمی کند. -. شرح نهج البلاغة ۱: ۷۴، الکامل ۲: ۲۲۰ و تاریخ طبری ۳: ۲۰۹ -
روزی که ابوبکر به خلافت رسید، به پدرش ابوقحافه گفته شد: پسرت به خلافت رسیده است؛ او قرائت نمود: «قُلِ اللَّهُمَّ مالِکَ الْمُلْکِ تُؤْتِی الْمُلْکَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْکَ مِمَّنْ تَشاء» -. آل عمران / ۲۶ - {بگو: بار خدایا! تویی که فرمان فرمایی؛ هر آن کس را که خواهی، فرمان روایی بخشی و از هر که خواهی، فرمان روایی را باز ستانی}، سپس گفت: چرا او را خلیفه کردند؟ گفتند: به دلیل سنش، گفت: من که از او مسن ترم! -. شرح نهج البلاغة ۱: ۷۴ -
هم چنین در جایی که ماجرای گسیل سپاه اسامه را نقل کرده، چنین میگوید: وقتی اسامه سوار [بر اسب] شد [که از اردوگاهش راه بیفتد]، پیکی از طرفام ایمن آمد و گفت: رسول خدا - صلی الله علیه و آله - در حال وفات هستند. اسامه به همراه ابوبکر و عمر و ابوعبیدة بازگشتند و به هنگام غروب آفتاب روز دوشنبه به پیش رسول خدا - صلی الله علیه و آله - رسیدند. ایشان فوت کرده بودند. پرچم سپاه در دستان بریده بن خصیب بود، او با پرچم وارد شهر شد و آن را بر در خانه رسول خدا - صلی الله علیه و آله - که بسته بود، نصب کرد. علی - علیه السلام - و عده ای از بنی هاشم مشغول آماده نمودن پیکر پیامبر و غسل ایشان بودند. عباس هم در خانه بود و به علی - علیه السلام - عرض کرد: دستت را بیاور تا با تو بیعت کنم که مردم بگویند: عموی رسول خدا - صلی الله علیه و آله - با پسرعموی رسول خدا بیعت کرد، و دیگر هیچ دو نفری بر سر تو اختلاف نکنند. علی - علیه السلام - به او فرمودند: ای عمو! مگر جز من کسی به خلافت طمع دارد؟ گفت: به زودی خواهی دانست. طولی نکشید که اخبار به آن دو رسید که انصار سعد را [در سقیفه] نشاندند تا با او بیعت کنند، ولی عمر ابوبکر را آورد و با او بیعت کرد و از انصار پیشی گرفت. علی - علیه السلام - از کوتاهی و تعلل خود در بیعت نمودن پشیمان شدند و عباس این شعر درید را برای ایشان خواند:
- من در پیچ شنزار به آنها امر کردم؛ ولی تا ظهر فردا نصیحت من برای آنها روشن نشد.
--------------------------------------------------------------
شرح نهج البلاغة ۱: ۵۳ - ۵۴ -
سقیفه در کلام اهل تسنن
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۵۶»]
شیخ - قدّس سره - در تلخیص الشافی -. الشافی: ۳۹۶ و تاریخ طبری ۳: ۲۱۸ - به سند خود از عبدالرحمن بن أبی عمره انصاری روایت کرده، وقتی پیامبر - صلی الله علیه و آله و سلم - وفات یافتند، انصار در سقیفه بنی ساعدة جمع شدند و گفتند پس از محمد، این امر را به سعد بن عباده میدهیم؛ رفتند و سعد را که در آن زمان بیمار بود آوردند. وقتی جمعیت حاضر شدند، سعد به فرزند یا یکی از پسرعموهای خود گفت: من نمی توانم طوری سخن بگویم که همه حاضرین سخنم را بشوند؛ تو سخنان مرا طوری که بشنوند برایشان تکرار کن. سعد سخن میگفت و آن مرد سخن وی را به خاطر میسپرد و آن را با صدای بلند برای اصحاب او تکرار میکرد. پس از حمد و ثنای خداوند گفت: ای گروه انصار! شما در دین صاحب پیشینه هستید و در اسلام از فضائلی برخوردارید که هیچ یک از قبایل عرب آنها را ندارند. محمد - صلّی الله علیه و آله - نزدیک به ده سال قوم خود را به عبادت خداوند رحمان و ترک عبادت بتها دعوت نمود و تنها افراد اندکی به او ایمان آوردند که به خدا سوگند عده آنها به قدری نبود که بتوانند رسول خدا را محافظت کنند و دین او را عزت [و استحکام] بخشند و ظلمی که ذلیلشان کرده بود را از خود دفع نمایند. تا زمانی که پروردگارتان به وسیله شما برتری [دینش] را خواست و کرامت را به سوی شما کشاند و شما را مخصوص به نعمت خود نمود و ایمان به خود و رسولش، و حفاظت از او و اصحابش، و عزت او و دینش، و جهاد با دشمنانش را روزی شما نمود. شما با دشمنان او از آنان شدیدتر و سخت گیر تر از دیگران بودید. تا این که اعراب به رضایت یا اکراه تسلیم امر خدا شدند و مردمان دوردست با ذلت و تحقیر به فرمان درآمدند. و تا این که خداوند به وسیله شما زمین را مقهور رسولش کرد و عرب با شمشیرهای شما به فرمان او درآمدند. خداوند ایشان را در حالی که از شما راضی بود نزد خود برد و شما نور چشم او بودید. این امر [خلافت] را در انحصار خود نگه دارید که فقط مختص به شماست.
همه آنها او را تأیید نمودند و گفتند که نظرت صحیح و سخنت صواب است و ما نظر تو را رها نمی کنیم؛ این امر را به تو میسپاریم که تو در میان ما مطاع هستی و به مصلحت مؤمنان رضایت داری.
آنگاه سخن را از سرگرفتند و گفتند اگر مهاجرین قریش نپذیرفتند و گفتند: ما مهاجران و اولین صحابه و خویشاوندان و دوستان رسول خدا هستیم؛ با این اوصاف چرا شما با ما در این باره نزاع میکنید؟ عده ای از آنان گفتند: ما میگوییم پس یک امیر از شما و یک امیر از شما، و به کمتر از این راضی نخواهیم شد. وقتی سعد بن عباده این سخن را شنید گفت: این شروع ضعف شماست.
خبر به عمر رسید و او به منزل پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم رفت و به ابوبکر که داخل خانه بود پیغام فرستاد. در آن زمان علی بن ابی طالب - علیه السلام - مشغول کارهای پیکر پیامبر - صلّی الله علیه و آله - در خانه بودند. عمر پیغام فرستاد که بیرون بیاید. او پیغام داد که من مشغولم. عمر باز پیغام داد که اتفاقی رخ داده که تو باید حضور داشته باشی، ابوبکر بیرون آمد. عمر گفت: نمی دانی که انصار در سقیفه بنی ساعدة جمع شده اند و میخواهند این امر را به سعد بن عباده بسپارند و بهترین آنها میگوید: یک امیر از ما و یک امیر از قریش.
به سرعت به سمت آنها رفتند و [در راه] به ابوعبیده برخوردند و او نیز همراه آنها شد. عاصم بن عدی و عویم بن ساعده آنها را دیدند و گفتند: بازگردید که امور مطابق میل شماست. گفتند: این کار را نکن. به میان جمع آنها آمدند. عمر نقل کرده، وقتی پیش آنها رسیدیم، سخنانی در ذهن خود آماده کرده بودم و میخواستم در میان آنان مطرح کنم، ولی همین که خواستم شروع به صحبت کنم، ابوبکر به من گفت درنگ کن تا من سخن بگویم و بعد از آن هر چه دوست داری بگو. ابوبکر شروع به صحبت کرد. عمر نقل کرده، او هر آن چه من قصد داشتم بگویم و بلکه چیزهای بیشتر از آن گفت.
عبدالله بن عبدالرحمن نقل کرده، ابوبکر شروع به سخن کرد و پس از حمد و ثنای خداوند گفت: خداوند محمد - صلی الله علیه و آله و سلم - را رسولی بر خلق و شاهدی بر امتش برانگیخت تا خداوند را بپرستند و او را یگانه بدانند؛ همانهایی که خدایان دیگری را میپرستیدند و فکر میکردند که آنها شافع بندگان خود خواهند شد و برای آنها مفید خواهند بود و حال آن که آنها از سنگهای تراشیده و چوبهای نجاری شده ساخته شده بودند. سپس این آیه را قرائت کرد: «وَ یَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا یَضُرُّهُمْ وَ لا یَنْفَعُهُمْ وَ یَقُولُونَ هؤُلاءِ شُفَعاؤُنا عِنْدَ اللَّه» -. یونس / ۱۸ - {و به جای خدا، چیزهایی را میپرستند که نه به آنان زیان میرساند و نه به آنان سود میدهد، و میگویند: اینها نزد خدا شفاعت گران ما هستند.
} و میگفتند: «ما نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِیُقَرِّبُونا إِلَی اللَّهِ زُلْفی» -. زمر / ۳ - {ما آنها را جز برای این که ما را هر چه بیشتر به خدا نزدیک گردانند، نمی پرستیم}. بر عرب دشوار آمد که دین پدران خود را رها کنند؛ از این رو خداوند مهاجران اولیه قوم رسول خدا را مخصوص گردانید که رسولش را تصدیق کنند و به او ایمان آورند و او را هم یاری کنند و به همراه او بر آزارهای سختی که قومشان بر آنان روا میداشت شکیبا باشند و بر این که آنها او را تکذیب میکردند صبر کنند. همه مردم با آنها مخلف بودند و آنها را عتاب مینمودند. اما آنها از کمی نفرات خود و کناره گیری مردم از آنها و همدستی قومشان علیه خودشان وحشت نکردند.
آنها اولین کسانی بودند که خداوند را در زمین عبادت نمودند و به خدا و رسولش ایمان آوردند. آنها نزدیکان و خاندان رسول خدا و سزاوارترین افراد به خلافت پس از ایشان هستند و فقط شخص ظالم در این امر با آنان به نزاع میکند. ای گروه انصار! شما کسانی هستید که نمی توان فضیلتتان در دین و پیشینه بزرگ شما در اسلام را انکار نمود. خداوند شما را به عنوان یاری دهندگان دین و رسولش برگزید و هجرت ایشان را به سوی شما قرار داد و بیشترین همسران و یاران رسول خدا از میان شماست. بعد از ما مهاجران اولیه نزد ما گروهی به منزلت شما وجود ندارد؛ ما امیران و شما وزیران باشید و از مشورت با شما دریغ نمی شود و امور بدون شما اجرا نخواهد شد.
منذر بن حباب بن الجموح برخاست - طبری این گونه روایت کرده، ولی سایر راویان نام او را حباب بن منذر گفته اند - و گفت: ای گروه انصار! زمام امورتان را خود به دست گیرید - و این حدیث را مانند آن چه که ابن ابی الحدید از طبری روایت کرده میآورد تا آن جا که - پس برخاستند و با او بیعت نمودند و بدین ترتیب هدفی که سعد بن عباده و قبیله خزرج برای آن جمع شده بودند، شکست خورد.
هشام از ابو مخنف نقل کرده، ابوبکر بن محمد خزاعی برایم نقل کرد که همه افراد قبیله اسلم آمدند تا با ابوبکر بیعت کنند، طوری که کوچه از حضور آنها پُر شد. عمر میگفت: همان زمانی که قبیله اسلم را دیدم، به پیروزی یقین پیدا کردم.
هشام از ابو مخنف نقل کرده، عبدالله بن عبدالرحمن میگفت: مردم از هر سو برای بیعت با ابوبکر آمدند و نزدیک بود سعد بن عباده را لگدمال کنند. یکی از اصحاب سعد گفت: مراقب سعد باشید، او را لگد نکنید. عمر گفت: او را بکشید خدا او را بکشد! سپس بالای سر سعد رفت و گفت: تصمیم داشتم آن قدر تو را لگد کنم که دستت از بدنت جدا شود. قیس بن سعد چانه عمر را گرفت و گفت: به خدا سوگند اگر یک موی او تکان بخورد، دندان سالمی در دهانت نمی گذارم. ابوبکر گفت: ای عمر! صبر داشته باش؛ در این جا مدارا بهتر است. و عمر او را رها کرد. سعد گفت: به خدا سوگند اگر توانایی ایستادن داشتم، در گوشه و کنار و راههای شهر، نعره ای بر شما میزدم که تو و اصحابت به خانههای خود بخزید. و به خدا سوگند تو را به میان همان عده ای که در میانشان فرمان بر و نه فرمان بردار بودی میفرستادم. مرا از این جا ببرید. وی را به خانه اش بردند و چند روزی او را رها کردند.
سپس پیکی را در پی او فرستادند که بیا و بیعت کن! مردم بیعت کرده اند و قبیله ات نیز بیعت کرده است. گفت: به خدا سوگند تا زمانی که تا آخرین تیر تیردانم را به سوی شما پرتاب نکنم و سرنیزهام را با خون شما رنگین نسازم و تا آخرین رمق با شمشیرم بر شما نزنم و با خانواده و آن دسته از قوم خود که پیرو من هستند با شما جنگ نکنم، بیعت نمی کنم و چنین نخواهم کرد، به خدا سوگند حتی اگر جن و انس نیز به پشتیبانی شما برخیزند، با شما بیعت نمی کنم تا این که به پیش گاه پروردگارم درآیم و از حساب اعمالم باخبر شوم. وقتی این سخن او به ابوبکر رسید، عمر به او گفت: رهایش مکن تا بیعت کند. بشیر بن سعد گفت: او لج کرده و نمی خواهد بیعت کند، و تا زمانی که کشته شود بیعت نمی کند، و زمانی کشته خواهد شد که فرزندان و خانواده و عده ای از قبیله اش نیز با وی کشته شوند. رها نمودنش ضرری برای شما ندارد. چرا که او فقط یک نفر است. رهایش نمودند و پیشنهاد بشیر بن سعد را پذیرفتنند و خیر خود را در نصیحت او دیدند. سعد در نماز آنها حاضر نمی شد و در جمعشان حضور پیدا نمی کرد و در حج با آنان همراهی نمی کرد و در وقت ترک [عرفات و مشعر] با آنان راه نمی رفت و تا زمان هلاکت ابوبکر بدین گونه بود.
-----------------------------------------------------
[۱]: و زاد فی الإمامة و السیاسة ۱/ ۱۷: و لو یجد علیهم أعوانا لصال بهم و لو بایعه أحد علی قتالهم لقاتلهم. [۲]: تلخیص الشافی ۳/ ۶۷- ۶۰.
سقیفه در کلام اهل تسنن به روایت از الشافی
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۵۷» - صفحه ۳۳۷]
مولف الشافی : سید - رضی الله عنه - پس از نقل این خبر میگوید: این خبر شرحی عبرت آمیز از جریان سقیفه است و کسی که در آن بیندیشد به چند چیز پی میبرد
یکی این که: قریش در برابر انصار به این که پیامبر - صلی الله علیه و آله - امامت را در میان آنان قرار داده باشد، احتجاج نکردند؛ زیرا اگر چنین دلیلی میآوردند، به ضرر خودشان میشد. آنها فقط ادعا کردند که از آن جا که نبوت در میان آنها بوده است و آنها از جهت نسب به پیامبر- صلی الله علیه و آله - نزدیک ترند و پیروان اولیه ایشان آنها بوده اند، پس برای خلافت سزاوارترند.
دیگر این که: بنای خلافت در سقیفه بر این بود که چه کسی غالب و پیروز شود و هر کدام از آنان میخواستند هر طور که شده خلافت را به دست بیاورند؛ چه به حق و چه به باطل، چه قوی باشند و چه ضعیف.
دیگر این که: سبب ضعف انصار و برتری مهاجران، جانب داری بشیر بن سعد از مهاجران شد که سببش حسادت به سعد بن عباده بود و افراد قبیله اوس نیز به جهت کنار کشیدن او از انصار بود که جانب قریش را گرفتند.
از آن جمله: مخالفت سعد و خانواده و قومش همچنان باقی ماند و آنها دست از مخالفت برنداشتند، و فقط کمی نفرات بود که مانع از قیام آنها شد. -. الشافی: ۳۹۵، تلخیص الشافی ۳: ۶۷ -
در این جا نقل کلام سید تمام میشود، خداوند مقامش را بالا ببرد.
-----------------------------------------------------
الشافی: ۳۹۵ تلخیص الشافی ۳/ ۶۷.
سقیفه در کلام اهل تسنن به روایت تاریخ الکامل
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۵۸» - صفحه ۳۳۹]
ابن اثیر در کامل گفته است: هنگامی که رسول خدا - صلی الله علیه و آله - وفات یافتند، انصار در سقیفه بنی ساعدة جمع شدند تا با سعد بن عباده بیعت کنند. این خبر به ابوبکر رسید و او به همراه عمر و ابو عبیدة بن جراح پیش آنها رفت و گفت: چه خبر است؟ گفتند: یک امیر از ما و یک امیر از شما. ابوبکر گفت: امیران از ما و وزیران از شما، و سپس گفت: من به یکی از این دو نفر، عمر و ابوعبیدة به عنوان امین این امت راضی هستم. عمر گفت: کدام یک از شما دلش راضی میآید آن دو تقدمی که پیامبر - صلی الله علیه و آله - آنها را مقدم داشته، واگذارد؟ عمر با او بیعت کرد و مردم نیز بیعت نمودند. انصار و یا عده ای از آنان گفتند: ما فقط با علی بیعت میکنیم. ابن أثیر گفته است: علی و بنی هاشم و زبیر و طلحه از بیعت سر باز زدند. زبیر گفت: تا زمانی که با علی یبعت نشود، شمشیرم را در غلاف نمی گذارم. عمر گفت: شمشیرش را بگیرید و بر سنگ بزنید. سپس عمر پیش آنها رفت و آنان را گرفت و برای بیعت آورد.
سپس داستان ابوسفیان و عباس را که پیشتر ذکر شد، نقل کرده است.
و بعد حدیثی طولانی از ابن عباس از قول عبدالرحمن بن عوف نقل میکند، تا به این جا میرسد که: زمانی که عمر از سفر حج به مدینه بازگشت، بر منبر نشست و گفت: شنیدهام که یکی از شما گفته است: اگر امیرالمؤمنین بمیرد، با فلانی بیعت میکنم. هیچ کس نباید فریب بخورد و بگوید که بیعت با ابوبکر حادثه ای ناگهانی بوده است. این گونه بوده است، اما خداوند آن را از شر [شورش] نگه داشت. در میان شما کسی نیست که در خیرات از ابوبکر پیشی گرفته باشد. زمانی که رسول خدا - صلی الله علیه و آله - وفات یافتند، او [یعنی ابوبکر] شایسته [حکومت] بود، ولی علی - علیه السلام - و زبیر و همراهانشان در منزل فاطمه علیها السلام جمع شدند و با ما همراهی نکردند و انصار نیز با ما همراهی نکردند. مهاجران نزد ابوبکر جمع شدند و... داستان سقیفه را چنان چه گفته شد نقل میکند.
سپس از ابی عمرة انصاری جریانی مشابه آن چه از تلخیص شافی نقل کردیم، روایت میکند و این چنین ادامه میدهد: زهراوی نقل کرده، علی - علیه السلام - و بنی هاشم و زبیر به مدت شش ماه با ابوبکر بیعت نکردند. تا این که فاطمه - علیها السلام - وفات نمود و بعد با او بیعت نمودند. فردای این بیعت، ابوبکر بر منبر نشست و مردم با او بیعت عام کردند. -. تاریخ الکامل ۲: ۲۰ - ۲۲۴ -
در این جا نقل از کتاب کامل تمام میشود.
-----------------------------------------------------
تاریخ الکامل ۲/ ۲۲۰- ۲۲۴.
سقیفه در کلام اهل تسنن به روایت کشف الحق
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۵۹»]
علامه - قدّس سرّه - در کتاب کشف الحق گفته است: طبری در تاریخ خود روایت کرده، عمر بن خطاب به منزل علی - علیه السلام - رفت و گفت: به خدا سوگند یا [خانه] را بر سرتان به آتش میکشم، یا برای بیعت بیرون میآیید. -. تاریخ طبری ۳: ۲۰۲ -
واقدی روایت کرده، عمر بن خطاب با عده ای از جمله اسید بن حضیر و سلمة بن اسلم، نزد علی - علیه السلام - رفت و گفت: یا بیرون میآیید، یا [خانه را] بر شما به آتش میکشیم. -. کتاب الواقدی، شرح نهج البلاغه ۱: ۳۴ -
ابن خنزابه در غرر خود از زید بن اسلم روایت کرده، من از کسانی بودم که وقتی علی - علیه السلام - و یارانش از بیعت امتناع کردند، به همراه عمر به در خانه فاطمه - علیها السلام - هیزم بردم؛ عمر به فاطمه - علیها السلام - گفت: کسانی که در خانه ات هستند را بیرون بیانداز، وگرنه خانه را با هر که در آن است به آتش میکشم. این در حالی بود که علی و فاطمه و حسن و حسین - علیهم السلام - و عده ای از اصحاب پیامبر - صلی الله علیه و آله - درون خانه بودند. فاطمه - علیها السلام - فرمودند: آیا [واقعاً] میخواهی علی و فرزندانم را به آتش بکشی؟ گفت: آری به خدا سوگند، مگر این که بیرون بیاید و بیعت کند.
ابن عبد ربه -. العقد الفرید ۳: ۶۳ -
که از بزرگان آنها [اهل تسنن] است نقل کرده، اما علی - علیه السلام - و عباس در خانه فاطمه سلام الله علیها نشستند [و بیرون نیامدند]. ابوبکر به عمر گفت که اگر آن دو امتناع کردند با آنها بجنگ. عمر با مشعلی از آتش آمد تا خانه را بر سر آن دو به آتش بکشد. فاطمه - علیها السلام - او را دیدند و فرمودند: ای پسر خطاب! آیا امده ای خانه ما را به آتش بکشی؟ گفت: آری.
مؤلف کتاب المحاسن و أنفاس الجواهر نیز مانند همین را روایت کرده است. -. کشف الحق، قسمت مطاعن
در این جا روایت علامه - رحمه الله تعالی - پایان مییابد.
سقیفه به روایت اهل تسنن
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۶۰»]
**[ترجمه]ابن ابی الحدید در ابتدای جلد ششم شرح نهج البلاغة از کتاب سقیفه احمد بن عبدالعزیز جوهری از سعید بن کثیر انصاری روایت کرده، وقتی پیامبر - صلی الله علیه و آله و سلم - وفات یافتند، انصار در سقیفه بنی ساعدة جمع شدند و گفتند: رسول خدا صلی الله علیه و آله رحلت نموده اند، سعد بن عباده به پسرش قیس یا یکی دیگر از پسرانش گفت: من به سبب بیماری نمی توانم بلند سخن بگویم، تو هر آنچه میگویم را بلند برایشان تکرار کن. سعد سخن میگفت و پسرش سخنان او را میشنید و بلند تکرار میکرد تا قومش بشنوند. وی پس از حمد و ثنای خداوند گفت:
شما سابقه ای در دین و فضیلتی در اسلام دارید که هیچ قبیله ای از عرب آن را ندارد. رسول خدا - صلی الله علیه و آله - حدود ده سال میان قوم خود بودند و آنها را به عبادت خداوند رحمن و کنارگذاشتن بتها دعوت نمودند، اما فقط عده ای اندک از آنان به ایشان ایمان آوردند. به خدا سوگند آنها نمی توانستند از رسول خدا - صلی الله علیه وآله - حفاظت کنند و دینش را عزت دهند و در مقابل دشمنان ایشان بایستند، تا این که خداوند بهترین فضیلت را برای شما خواست و کرامت را به طرف شما کشاند و شما را به دین خود مخصوص نمود و ایمان به آن و رسولش و عزیز نمودن دینش و جهاد با دشمنانش را روزی اتان کرد. شما بیش از همه نسبت به کسانی که از ایشان تخلف کردند شدت عمل داشتید و بیش از دیگران بر دشمنان ایشان سنگینی نمودید، تا این که آنها چه از سر رضایت و چه اکراه تسلیم امر خدا شدند و مردمان دوردست با شمشیرهای شما، با حقارت و ذلت به اطاعت درآمدند، و سرانجام خداوند به وعده ای که به پیامبر شما داده بود عمل نمود و عرب به شمشیرهای شما گردن نهادند. سپس خداوند ایشان را، در حالی که از شما راضی بودند و شما نور چشم او بودید به نزد خود برد. این امر [یعنی خلافت] را محکم با دستانتان بگیرید که شما بدان شایسته تر و سزاوارترید.
همگی جواب دادند: نظر تو صحیح و سخنت درست است و ما از فرمان تو سرپیچی نمی کنیم و این امر را به تو میسپاریم. تو برای ما کافی و بر مصلحت مؤمنان راضی هستی.
سپس سخن را از سر گرفتند و گفتند اگر مهاجران قریش نپذیرفتند و گفتند: ما مهاجران و اصحاب نخستین رسول خدا صلی الله علیه و آله و خویشان و دوستان ایشان هستیم؛ پس برای چه در این باره با ما نزاع میکنید؟
عده ای از آنان گفتند: در آن صورت میگوییم یک امیر از ما و یک امیر از شما، و هرگز به کمتر از این قانع نمی شویم؛ زیرا ما نیز در نصرت [رسول خدا] و پناه دادن [به مهاجران] فضیلتی مانند آنها در هجرتشان داریم، هر چه در کتاب خدا درباره آنها آمده، درباره ما نیز آمده است و هر چه برای آنها شمرده شده، برای ما نیز شمرده شده است. پس ما قصد برتری جویی بر آنان را نداریم، پس امیری از ما و امیری از آن ها.
سعد بن عباده گفت: همین سرآغاز ضعف شماست.
خبر به عمر رسید و بلافاصله به خانه پیامبر - صلی الله علیه و آله و سلم - آمد و دید ابوبکر در خانه است و علی علیه السلام مشغول مهیا کردن [پیکر] رسول خدا - صلی الله علیه و آله و سلم - [برای دفن] هستند. کسی که خبر را به عمر رسانده بود معن بن عدی بود که آمد و دست عمر را گرفت وگفت: برخیز! عمر گفت: من کار دارم و نمی توانم. معن بن عدی گفت: باید برخیزی، عمر برخاست و او به عمر گفت: این قبیله ی انصار در سقیفه بنی ساعدة جمع شده اند و سعد بن عباده نیز در آنجاست و آنها به دور او میچرخند و رجز میخوانند که تو امید ما هستی و نسل تو امید ماست و بزرگان آنها نیز در آن جا هستند. میترسم که فتنه برپا شود، ای عمر! چه صلاح میبینی؟ برو به برادرانت هم خبر بده و چاره ای برای خود بیندیشید؛ من کنون دروازه فتنه مینگرم که باز شده است، مگر این که خداوند آن را ببندد.
عمر خیلی مضطرب شد و پیش ابوبکر آمد و دستش را گرفت و گفت: برخیز! ابوبکر گفت: من کار دارم، عمر گفت باید برخیزی، اگر خدا بخواهد به زودی بر میگردیم. ابوبکر به همراه عمر برخاست و عمر جریان را به او گفت، ابوبکر نیز بسیار مضطرب گشت و هر دو با عجله به طرف سقیفه بنی ساعدة شتافتند و دیدند بزرگان انصار در آن جا جمعند و سعد بن عباده با آن حال مریضش نیز در میان آنان است. عمر خواست تا باب سخن را بگشاید و بستر را برای ابوبکر فراهم نماید، خودش نقل کرده که ترسیدم ابوبکر کلام نتواند به طور کامل سخن را ادا کند. عمر که شروع کرد، ابوبکر او را بازداشت و گفت: صبر کن تا من حرف بزنم، بعد از سخنان من هرچه میخواهی بگو.
ابوبکر بعد از ذکر شهادتین گفت: همانا خداوند - جلّ ثناءه - محمد را برای هدایت و دین حق مبعوث کرد و او نیز به اسلام فرا خواند. آن گاه خداوند دلها و اختیار ما را به سوی چیزی که ما را به آن دعودت میکرد سوق داد، ما مهاجران اولین کسانی بودیم که اسلام آوردیم، مردم همگی به تبع ما ایمان آوردند، ما خویشاوندان پیامبر - صلی الله علیه و آله و سلم - هستیم و به لحاظ نسب در رأس عرب میباشیم، هیچ قبیله عربی نیست، جز این که قریش در آن مولودی داشته است. و شما انصار خداوند هستید، شما رسول خدا - صلی الله علیه و آله - را یاری کردید، شما وزیران رسول خدا - صلی الله علیه و آله -، و برادران ما در کتاب خدا، و شریکان ما در دین و هر کار خیری که ما در آن بوده ایم میباشید. شما محبوب ترین مردم برای ما وگرامی ترین آنها در نزد ما هستید و شایسته ترین مردم بر رضایت به قضای الهی و تسلیم در مقابل آن چه که خداوند به برادران مهاجرتان بخشیده و در این که بر آنها حسادت نورزیدید، شایسته ترین افراد هستید، شما بودید که هنگام تنگ دستی برای آنها از خود گذشتگی کردید، شما شایسته ترین مردمید در این که این امر را نقض نکنید و آن را بر دستانتان نچرخانید، من شما را به ابو عبیدة و عمر دعوت میکنم و هر دوی آنها را برای این کار میپسندم و هر دو آنها را شایسته این کار میبینم.
عمر و ابوعبیدة گفتند: شایسته نیست کسی از مردم مافوق تو باشد، تو یار غار و دومین آن دو نفر هستی، و رسول خدا صلی الله علیه و آله بر تو امر کردند که نماز را به پا داری. پس تو شایسته ترین مردم برای این کار هستی. انصار گفتند: به خدا سوگند ما بر سر خیری که خداوند آن را به طرف شما کشانده باشد حسادت نمی ورزیم، و هیچ کس نزد ما محبوب تر و پسندیده تر از شما نیست، ولی ما بیم فردا را داریم که مبادا کسی بر این کار چیره شود که نه از ماست و نه از شما، پس اگر امروز یکی از خودتان را برای این کار قرار بدهید، ما با او بیعت میکنیم و رضایت داریم که هنگامی که او از دنیا برود یکی از انصار را برای این کار برگزینیم، و وقتی او نیز از دنیا برود شخص دیگری از مهاجران بر سر کار باشد و تا زمانی که این امت باقی است به همین شیوه پیش رود، و این شیوه برای برقراری عدالت در امت محمد - صلی الله علیه و آله و سلم - مناسب تر است تا طوری نشود که یکی از انصار بیم آن داشته باشد که حقش ضایع شود و فردی از قریش بر او مسلط شود و یا یک قریشی بیم آن داشته باشد که حقش ضایع شود و فردی از انصار بر او مسلط شود.
ابوبکر برخاست و گفت: هنگامی که رسول خدا - صلی الله علیه و آله - مبعوث شدند، بر عرب دشوار آمد که دین پدرانشان را رها کنند؛ از این رو با او مخالفت کردند و در مقابلش جبهه گیری نمودند. خداوند مهاجران نخستین را مختص گرداند به این که او را تصدیق کنند و به او ایمان آورند و با او هم یاری نمایند و به همراه او در برابر شدت آزار قومش شکیبایی بورزند، آنها نیز از تعداد زیاد دشمنانشان وحشت نکردند و اولین کسانی بودند که خداوند را در روی زمین بندگی کردند. آنها اولین کسانی بودند که به رسول خدا ایمان آوردند، و آنان دوستان و عترت پیامبر و سزاوارترین مردم برای حکومت بعد از اویند و فقط ظالمان در این حق با آنها نزاع میکنند. و بعد از مهاجران از جهت میزان فضائل و سابقه در اسلام به مانند شما نیست، پس ما امیرانیم و شما وزیران، ما از مشورت با شما دریغ نمی کنیم نمی کنیم و بدون شما کاری انجام نمی دهیم.
حباب بن منذر بن جموح برخاست و گفت: ای گروه انصار! امور را به دست خودتان گیرید، مردم تحت حمایت و در زیر سایه شما هستند و هرگز کسی جرأت مخالفت با شما را ندارد، و مردم جز به فرمان شما کاری انجام نمی دهند. شما پناه دهندگان [به مهاجرین] و یاری دهندگان [پیامبر] هستید و هجرت [پیامبر] به سوی شما بوده است، شما صاحبان خانه و ایمان هستید، به خدا سوگند خداوند آشکارا عبادت نشد مگر توسط شما و در سرزمین شما، و نمازی به جماعت اقامه نشد مگر در مساجد شما، و ایمان شناخته نشد مگر از طریق شمشیرهای شما، پس خودتان امورتان را به دست بگیرید. اگر اینان آن چه شنیدید را نپذیرند، پس یک امیر از ما و یک امیر از آن ها.
عمر گفت: هرگز! دو شمشیر در یک غلاف نمی گنجند، عرب رضایت نمی دهد که شما بر آنان حکومت کنید در حالی که پیامبرشان از غیر شماست، و از سوی دیگر عرب مانعی در این نمی بیند که زمام امورش را به کسی بسپارد که نبوّت و سرآغاز دین از میان آنها بوده است، ما در این مورد حجتی آشکار علیه کسانی که با ما مخالف باشند داریم، و دلیلی روشن برای آنها که با نزاع داشته باشند میآوریم. جز کسی که به باطل رهنمون میشود و یا متمایل به گناه باشد و یا در هلاکت غوطه ور است، چه کسی بر سر حکومت محمد و میراث او با ما که دوستان و خویشان اوییم، خصومت میورزد؟
حباب برخاست و گفت: ای گروه انصار! به سخنان این مرد و یارانش گوش ندهید که سهم شما از این امر را برای خود ببرند، و اگر آن چه به آنها عطا کردید را از شما نپذیرفتند، آنان را از سرزمینتان بیرون برانید و خود حکومت بر آنها را به دست گیرید، شما برای این کار شایسته ترین مردمید؛ زیرا کسانی که به این حکومت تن در نمی دادند به وسیله شمشیرهای شما مطیع آن گشتند. منم آن صاحب نظر درست اندیش و آن درخت نخل پربار [و با تجربه]، اگر بخواهید همه چیز را به حال اولش بازمی گردانیم. به خدا سوگند هر کسی آن چه که گفتم را رد کند، بینی اش را با شمشیر به خاک میمالم.
وقتی بشیر بن سعد خزرجی، که که از بزرگان خزرج بود و نسبت به سعد بن عباده حسادت داشت، دید که انصار در این امر بر سعد بن عباده توافق دارند، برخاست و گفت: ای انصار! اگر چه ما از پیش گامان [در اسلام] بودیم، ولی ما از جهاد کردن و اسلام آوردن خود چیزی جز رضایت پروردگارمان و اطاعت پیامبرمان را نمی خواستیم، شایسته نیست که به خاطر آن خودمان را برتر از دیگران بدانیم، و نباید در عوض آن به دنبال چیزی از دنیا باشیم. محمد مردی از قریش بود و قوم او بر ارث بردن حکومت او سزاوارترند، و به خدا قسم خداوند مرا نبیند که در باره این امر با آنها نزاع کنم، پس تقوای خدا پیشه کنید و با آنها نزاع و مخالفت نکنید.
ابوبکر برخاست و گفت: این عمر و این هم ابوعبیدة، با هر کدام که میخواهید بیعت کنید، عمر و ابوعبیدة گفتند: به خدا سوگند با وجود تو ما این امر را بر عهده نمی گیریم، تو برترین مهاجران و دومین آن دو نفر و جانشین رسول خدا - صلی الله علیه و آله - در اقامه نماز هستی، و نماز برترین امر دین است، دستت را بگشای تا با تو بیعت کنیم، زمانی که ابوبکر دستش را باز کرد و عمر و ابوعبیدة رفتند که با او بیعت کنند، بشیر بن سعد از آن دو پیشی گرفت و با ابوبکر بیعت نمود.
حباب بن منذر او را صدا زد و گفت: ای بشیر! عاق کنندگان تو را عاق کنند! به خدا سوگند تنها چیزی که تو را بر انجام این کار واداشت حسادت بر پسر عمویت بود، وقتی افراد قبیله اوس دیدند که یکی از روسای قبیله خزرج بیعت کرده، اسید بن حضیر که رئیس قبیله اوس بود برخاست و او نیز به جهت حسادت بر سعد و رقابتی که بر سر حکومت با او داشت بیعت کرد و وقتی اسید بیعت کرد، تمام افراد قبیله اوس بیعت نمودند.
سعد بن عباده بیمار را بلند کردند و به خانه اش بردند. او در آن روز و روزهای بعد از بیعت امتناع کرد، عمر خواست تا به زور سعد را به بیعت وادارد، ولی با او مشورت شد که این کار را انجام ندهد، که او تا کشته نشود، بیعت نمی کند، و وقتی کشته میشود که خانواده اش کشته شوند، و وقتی خانواده اش کشته میشوند که همه افراد قبیله خزرج کشته شوند، و اگر با قبیبله خزرج جنگیده شود، قبیله اوس نیز همراه آنان خواهد شد، و به این ترتیب کار خراب میشود. از این رو او را رها کردند. سعد به نماز آنها اقتدا نمی کرد و در جمع آنها حضور نمی یافت و به حکم آنان تن در نمی داد و اگر پیروانی مییافت با آنها میجنگید. و به همین حال بود تا زمانی که ابوبکر از دنیا رفت. در زمان خلافت عمر، روزی عمر را دید که سوار بر شتری است، و حال آن که خود سعد سوار بر اسب بود. عمر به سعد گفت: وای بر تو ای سعد! سعد به عمر گفت: وای بر تو ای عمر! بعد گفت: آیا تو جانشین دوستت هستی؟ گفت: آری من هستم. و بعد به عمر گفت: به خدا سوگند تو بدترین فردی هستی که در کنار او بوده ام. عمر گفت: هر کس از هم جواری کسی بدش بیاید، از کنار او میرود. سعد گفت: امیدوارم که به زودی کنار تو را رها کنم و به نزد کسی بروم که هم جواری با او از جوار تو واصحابت برایم محبوب تر است. بعد از این جریان سعد مدت کمی زنده بود و رهسپار شام شد و در آن جا درگذشت و نه با ابوبکر و نه با عمر و نه هیچ کس دیگری بیعت نکرد.
مردم زیادی پیش ابوبکر رفتند و در آن روز بخش زیادی از مسلمانان با او بیعت کردند. بنی هاشم در خانه علی بن ابی طالب - علیه السلام - جمع شده بودند و زبیر نیز که خود را مردی از بنی هاشم میپنداشت، همراه آنان بود، علی - علیه السلام - میفرمودند: زبیر همیشه با ما اهل بیت بود، تا زمانی که فرزندانش بزرگ شدند و او را از ما دور کردند. بنی امیه نیز دور عثمان بن عفان جمع شده بودند، و بنی زهره نیز گرد سعد و عبدالرحمن را گرفته بودند. عمر و ابوعبیدة آمدند و گفتند: شماها چرا حلقه حلقه شده اید؟ برخیزید و با ابوبکر بیعت کنید؛ مردم و انصار با او بیعت نمودند، عثمان و اطرافیان او و نیز سعد و عبدالرحمان و همراهان آن دو برخاستند و با ابوبکر بیعت کرده اند.
عمر به همراه گروهی که اسید بن حضیر و سلمة بن اسلم نیز در میان آنها بودند، به طرف خانه فاطمه علیها السلام رفتند؛ عمر به آنها گفت: بیایید و بیعت کنید، آنها چنین نکردند و زبیر با شمشیرش بیرون آمد، عمر گفت: سگ را بگیرید، سلمة بن اسلم بر او پرید و شمشیر را از دستش گرفت و به دیوار زد، سپس او و علی و بنی هاشم را [برای بیعت] بردند، و حال آن که علی - علیه السلام - میفرمودند: من بنده خدا و برادر رسول خدا - صلی الله علیه و آله و سلم - هستم. ایشان را پیش ابوبکر بردند و گفتند: بیعت کن. ایشان فرمودند: من برای این امر سزاوارتر از شما هستم و با شما بیعت نمی کنم، شما باید با من بیعت کنید، این امر را به دلیل خویشاوندی با رسول خدا - صلی الله علیه و آله - از دست انصار به در آورده اید و آنها نیز پیشوایی را به شما دادند و امارت را تسلیم شما نمودند؛ من نیز به همان دلیلی که شما با آن بر انصار احتجاج کردید، بر شما استدلال میکنم، پس اگر از خدا بر خودتان بیم دارید، با ما به انصاف رفتار کنید و همان طور که انصار آن را از آن شما شمردند، شما نیز آن را برای ما بدانید، و اگر نه آگاهانه به ظلم خود بپردازید.
عمر گفت: تا بیعت نکنی رهایت نمی کنیم. علی - علیه السلام - به او فرمودند: ای عمر! بدوش که سهمی از آن هم به تو میرسد، امروز امر [خلافت] او را مستحکم کن تا فردا آن را به تو برگرداند. نه به خدا سوگند سخنت را نمی پذیرم و با او بیعت نمی کنم. ابوبکر به او گفت: اگر با من بیعت نمی کنی، تو را وادار به این کار نمی کنم. ابو عبیده به ایشان گفت: ای ابالحسن! تو جوانی کم سن و سال هستی و اینان پیران [و بزرگان] قوم تو، قریش هستند، تو نسبت به امور تجربه و شناخت آنها را نداری و من ابوبکر را برای این کار قوی تر از تو و تحملش را بیشتر از تو میبینم، پس این کار را به او بسپار و راضی شو. اگر تو زنده بمانی و عمرت طولانی باشد، آن وقت تویی که به جهت فضل وخویشاوندی و سابقه و جهادی که داری شایسته و سزاوار این امر میگردی.
علی - علیه السلام - فرمودند: ای گروه مهاجران! شما را به خدا، شما را به خدا حکومت محمد - صلی الله علیه و آله - را از خانه اش خارج نکنید و به خانههای خود نبرید، و اهل بیت او را از مقام و حقی که در بین مردم دارند کنار نزنید. ای گروه مهاجران! به خدا سوگند ما اهل بیت پیامبر برای این کار از شما سزاوارتریم، مگر نه این است که قاری کتاب خدا، فقیه در دین خدا، عالم به سنت و آگاه به امور رعیت از میان ماست؟ به خدا سوگند در میان ماست. پس از هوای نفس خود پیروی نکنید تا بیشتر از این از حق دور نشوید.
بشیر بن سعد گفت: ای علی! اگر انصار این سخنان را قبل از بیعت با ابوبکر از تو شنیده بودند، هیچ دو نفری بر سر [خلافت] تو با هم اختلاف نمی کردند، ولی اینان دیگر بیعت کرده اند. علی - علیه السلام - به خانه اشان رفتند و بیعت ننمودند. و همین طور در خانه اشان ماندند، تا زمانی که فاطمه علیها السلام رحلت کردند. سپس بیعت نمودند. -. [۱]
این مطلب را بلاذری در ۱: ۵۸۷ و ابن قتیبه در الإمامة والسیاسة ۱: ۱۸ آورده اند. -
ابن ابی الحدید پس از نقل این مطالب میگوید: -. شرح نهج البلاغة ۲: ۳ - ۵ - این حدیث نشان میدهد که روایتی که در صحیح بخاری و صحیح مسلم نقل شده -. صحیح مسلم، فضائل الصحابة شماره ۱۱، مسند احمد ۶: ۱۰۶، صحیح بخاری ۹: ۱۰۰ - نادرست است؛ منظورم روایتی است که حاکی از آن است که پیامبر - صلی الله علیه و آله - در زمان بیماری اشان به عائشه فرموده اند: بگو پدر و برادرت پیش من بیایند تا نوشته ای برای ابوبکر بنویسم؛ زیرا میترسم کسی مدعی شود و یا آرزومندی تمنایی کند، و حال آن که خدا و مومنان فقط ابوبکر را [برای این کار] میپسندند.
سپس از کتاب سقیفه، تألیف احمد بن عبدالعزیز جوهری، با سند خود از عبدالله بن عبدالرحمن روایت کرده که محمد بن علی، امام باقر - علیهما السلام - فرمودند: علی - علیه السلام - فاطمه - صلوات الله علیها - را بر الاغی سوار نمودند و به همراه ایشان شبانه به خانههای انصار رفتند تا از آنها یاری بخواهند؛ فاطمه سلام الله علیها از آنها میخواستند تا ایشان را یاری رسانند و آنها میگفتند: ای دختر رسول خدا! ما با این مرد بیعت کرده ایم، اگر پسرعمویتان قبل از ابوبکر پیش ما آمده بود، با ابوبکر بیعت نمی کردیم. علی علیه السلام فرمودند: آیا بدن رسول خدا را در خانه اشان رها میکردم و هنوز او را کفن و دفن نکرده، پیش مردم میآمدم تا بر سر حکومت ایشان با آنها نزاع کنم؟ فاطمه علیها السلام فرمودند: ابالحسن کاری انجام دادند که باید انجام میدادند، و آنان کاری کردند که خداوند خود برای [جزای] آنها در آن کار کافی است.
هم چنین از همین کتاب از قول عمر بن شبّة از ابوقبیصة روایت کرده، وقتی پیامبر - صلی الله علیه و آله - وفات یافتند و آن جریانات در سقیفه رخ داد، علی - علیه السلام - به این شعر تمثیل نمودند: -. شرح نهج البلاغه ۲: ۵ -
- انسانهایی شدند که هر چه میخواهند میگویند، و زمانی که زید سرگرم گرفتاری هایش میباشد، طغیان میکنند. -. الإمامة و السیاسة ۱: ۱۹ -
و نیز گفته است: زبیر بن بکار از محمد بن اسحاق روایت کرده که وقتی با ابوبکر بیعت شد، افراد قبیله تَیم بن مرّة به خود بالیدند. همه مهاجران و بیشتر انصار به یقین میدانستند که بعد از پیامبر - صلی الله علیه و آله - علی - علیه السلام -صاحب امر [خلافت] میباشند. و فضل بن عباس گفت: ای گروه قریش! و به خصوصاً ای قوم بنی تیم! شما خلافت را به جهت نبوت گرفتید، در حالی که ما سزاوار آن بودیم نه شما. و اگر ما که سزاوار آن هستیم، به دنبال این امر رویم، مردم بیش از دیگرانی که به سراغ آن میروند از ما بدشان میآید؛ زیرا انها به ما حسادت میورزند و از ما کینه به دل دارند. ما میدانیم که صاحب ما نیز دوره ای دارد که سرانجام آن میرسد.
یکی از پسران ابولهب بن عبدالمطلب این شعر را سرود:
- فکر نمی کردم که امر [خلافت] از بنی هاشم و آن هم از ابوالحسن گرفته شود.
- مگر او اولین کسی نبود که به سمت قبله شما نماز گزارد؟ و مگر او نیست که از همه مردم به قرآن و سنتها آگاه تر است؟
- و مگر او در زمان حیات پیامبر نزدیک ترین مردم به ایشان نبود؟ و مگر او نبود که جبرئیل در غسل و کفن رسول خدا یاریش نمود؟ - کسی که همه خوبیهایی آن ها، در او وجود دارد و آنها شکی در این باره ندارند، و حال آن که خوبیهای او به قدری است که در همه مردم نیز یافت نمی شود.
- چه چیزی آنها را از وی روی گردان نمود؟ بگویید تا ما هم بدانیم، آری، این از بزرگ ترین زیان هاست.
زبیر نقل کرده: علی علیه السلام به او پیغام دادند و او را نهی نمودند و به او امر کردند که دیگر این کار را نکند و [از این شعرها نسراید، ] و فرمودند: سلامت دین نزد ما از هر چیز دیگری محبوب تر است. -. شرح نهج البلاغة ۲: ۹ – ۸، تاریخ یعقوبی ۲: ۱۱۴ -
ابن ابی الحدید سپس گفته است: بخاری و مسلم در صحیحشان با سند خود از عائشه روایت کرده اند که فاطمه - علیها السلام - و عباس نزد ابوبکر آمدند و میراث خود از پیامبر را از او طلب کردند؛ آنها زمین فدک و سهمشان از خیبر را میخواستند. ابوبکر به آن دو گفت: از رسول خدا - صلی الله علیه و آله - شنیدم که میفرمودند: ما پیامبران چیزی به ارث نمی گذاریم و هر چه از خود به جای گذاریم صدقه است و خاندان محمد نیز به اندازه دیگران از این مال بهره میبرند، به خدا سوگند من هر کاری که دیده باشم رسول خدا صلی الله علیه و آله آن را انجام میدهند، انجام میدهم و از آن فروگذار نمی کنم. فاطمه - علیها السلام - از او روی برتافتند و دیگر تا زمان وفاتشان در آن مورد با اوحرفی نزدند. علی - علیه السلام - ایشان را شبانه به خاک سپردند و مراسم تشییع ایشان را به ابوبکر خبر ندادند. تا زمانی که فاطمه سلام الله علیها باعث توجه مردم به علی علیه السلام میشد و هنگامی که فاطمه - علیها السلام - زنده بودند، علی - علیه السلام - در میان مردم آبرو [و شخصیتی] داشتند. اما بعد از وفات فاطمه - علیها السلام - مردم روی از علی علیه السلام برگرداند. فاطمه - علیها السلام - شش ماه [پس از پیامبر] زنده ماندند و سپس وفات نمودند. شخصی به زهری که این روایت را از عائشه نقل میکرد، گفت: [آیا علی - علیه السلام -] تا شش ماه با او [یعنی ابوبکر] بیعت نکرد؟ گفت: و هیچ یک از بنی هاشم نیز تا زمانی که ایشان با ابوبکر بیعت نکردند، [بیعت ننمودند]. علی - علیه السلام - وقتی آن وضع را دیدند، به بیعت تن دادند و با او بیعت کردند؛ شخصی را در پی ابوبکر فرستادند و به او فرمودند که پیش ما بیا و کس دیگری به همراهت نیاید. ایشان خوش نداشتند که عمر هم بیاید زیرا او سخت گیر بود. عمر گفت: تنها پیش آنها نرو، ابوبکر گفت: به خدا قسم تنها نزد آنها خواهم رفت، چه کار میخواهند با من بکنند. ابوبکر رفت به نزد علی علیه السلام وارد شد ودید عده ای از بنی هاشم نیز نزد ایشان هستند. علی - علیه السلام - برخاستند و خداوند را به آن چه شایسته است حمد و ثنا نمودند و سپس فرمودند: اما بعد ای ابوبکر! این که ما با تو بیعت نکردیم، سببش انکار فضل تو و دریغ کردن از خیری که خداوند به سمت تو کشانده نبود؛ ما دیدیم که ما نیز در این امر حقی داریم، ولی شما همه آن را برای خود برداشتید، سپس [حضرت] خویشاوندی خود با رسول خدا - صلی الله علیه و آله - و حق خود را متذکر شدند و همین طور گفتند، و ابوبکر گریست.
وقتی علی - علیه السلام - سخنان خود را تمام کردند، ابوبکر شهادتین بر زبان آورد و و خداوند را به آن چه شایسته است حمد و ثنا نمود و سپس گفت: به خدا سوگند خویشاوندان رسول خدا - صلی الله علیه و آله - نزد من محبوب تر از خویشاوندان خودم هستند، اگر هم تا به حال این اموالی که در اختیارم است را به شما تحویل نداده ام، فقط به قصد خیر بوده است؛ زیرا من از رسول خدا - صلی الله علیه و آله - شنیدم که میفرمود: چیزی به ارث نمی گذاریم و هر چه از خود به جای گذاریم صدقه است و خاندان محمد - صلی الله علیه و آله - نیز به اندازه دیگران از این مال بهره میبرند. به خدا سوگند من تا به حال هر کاری را که رسول خدا - صلی الله علیه و آله - انجام داده اند، را فرو نگذاشتم و إن شائ الله فرو نمی گذارم. علی - علیه السلام - فرمودند: قرار ما برای بیعت همین امشب. وقتی ابوبکر نماز ظهر را خواند رو به مردم کرد و در قالب جملاتی قدری از علی - علیه السلام - عذرخواهی کرد. سپس علی - علیه السلام - برخاستند و حق ابوبکر را بزرگ شمردند و به ذکر فضائل و سوابق او پرداختند و سپس به سمت ابوبکر رفتند و با او بیعت کردند. از آن پس بود که مردم رو به علی - علیه السلام - آوردند و به او گفتند: کار درستی کردی و آن را خوب انجام دادی. -. شرح نهج البلاغة ۲: ۱۹- ۱۸ -
--------------------------------------------------------------
[۱]: شرح النهج ۲/ ۱۸- ۱۹ و قد مر ص ۳۱۲ شطر من کلامه هذا، راجعه.
سقیف در کلام اهل تسنن
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۶۱» - صفحه ۳۵۹]
**[ترجمه]می گویم: ابومحمد بن مسلم بن قتیبه که از علمای بزرگ اهل تسنن و از تاریخ نگاران آن هاست، در کتاب تاریخش داستان سقیفه با تمام طول و تفصیل آن و مطابق آن چه که ابن أبی الحدید نقل کرده آورده است. فقط این که او به جای نام بشیر بن سعد، نام قیس بن سعد را آورده و ماجرا را این گونه ادامه داده است: همین که ابوعبیدة و عمر خواستند با ابوبکر بیعت کنند، قیس بن سعد بر آنها پیشی گرفت و با ابوبکر بیعت کرد. حباب بن منذر او را صدا زد و گفت: ای قیس بن سعد! عاق شوی! چه چیزی تو را بر این کاری وادار کرد؟ آیا بر امیرشدن پسرعمویت حسادت ورزیدی؟ گفت: نه، خوش نداشتم که با قومی بر سر حقی که برای آن هاست کشمکش کنم. وقتی افراد قبیله اوس کار قیس، که بزرگ قبیله خزرج بود، و دعوتی که قریش به ابوبکر مینمودند را دیدند، و دیدند که خزرجیان میخواهند سعد را به امارت برسانند، بعضی از آن ها، از جمله اسید بن حضیر به بعضی دیگرشان گفتند: به خدا سوگند حتی اگر سعد همین یک بار عهده دار این کار شود، آنها برای همیشه برتر از شما خواهند بود و هرگز بهره ای از آن برای شما قرار نخواهند داد؛ پس برخیزید و با ابوبکر بیعت کنید. آنها نیز برخاستند و با او بیعت کردند، حباب به سمت شمشیرش رفت و آن را برداشت، بلافاصله به سوی او رفتند و شمشیرش را گرفتند، او با پیراهنش همین طور بر صورت آنها میزد. وقتی همه بیعت کردند، او گفت: ای انصار! خواهید دانست، به خدا سوگند گویی از هم اکنون میبینم که پسران شما بر در خانه پسران آنها ایستاده اند و با دستان خود از آنها گدایی میکنند، ولی آنها حتی آب هم نمی دهند.
و بعد حدیث را به این جا میرساند که: سعد بن عباده گفت: اگر نیرویی برای برخاستن داشتم، نعره ای میزدم که در همه گوشه و کنار و کوچههای این شهر شنیده شود و تو و اصحابت را از شهر بیرون کند، و تو را به قومی ملحق میکردم که در آن فرمانبر و زیردست بودی نه فرمانده و باعزت.
سپس گفته که سعد بیعت نکرد و به نماز آنها اقتدا نمی کرد و در جمع آنها حضور نمی یافت و در حج با آنان همراهی نمی کرد و اگر یارانی مییافت، علیه آنان میشورید و اگر کسی در جنگ با آنها پیرو او میشد با آنان میجنگید. او به همین حال باقی بود تا این که ابوبکر مُرد و عمر به حکومت رسید. سعد به شام رفت و در آن جا جان سپرد و با هیچ کس بیعت نکرد. سپس جریان امتناع بنی هاشم از بیعت و جمع شدن آنها به گرد علی - علیه السلام - را ذکر کرده و گفته که عمر به همراه عده ای پیش آنها رفت و زبیر با شمشیرش بیرون آمد و مانند آن چه در روایت جوهری ذکر شد را اورده تا این جا که: علی را در حالی که میفرمود: من بنده خدا و برادر رسول خدا هستم، نزد ابوبکر آوردند و به او گفتند: با ابوبکر بیعت کن، ایشان فرمودند: من سزاوارتر از شما برای این کارم، من با شما بیعت نمی کنم، شما باید با من بیعت کنید. از آن سو این امر را از دست انصار بیرون کشیدید و برای آنها دلیل به خویشاوندی پیامبر آوردید، و از این طرف آن را، از ما که اهل بیت پیامبریم غصب میکنید.
سپس احتجاجات علی - علیه السلام - را به همراه مطالبی افزون تر که ما آنها را ذکر نمی کنیم آورده و به این جا میرسد که: علی - علیه السلام – شبها فاطمه دختر رسول خدا - صلی الله علیه و آله - را بر چهارپایی سوار میکردند و ایشان را به در خانههای انصار میبردند، و ایشان از آنها طلب یاری میکردند. آنها میگفتند ای دختر رسول خدا - صلی الله علیه و اله و سلم -! ما با این مرد بیعت کرده ایم، و اگر همسر و پسرعموی تو زودتر از ابوبکر پیش ما میآمد، با ابوبکر بیعت نمی کردیم، و علی - علیه السلام - میفرمودند: آیا [درست بود که] بدن رسول خدا - صلی الله علیه و آله - را در خانه اشان رها میکردم و قبل از این که ایشان را به خاک بسپارم، بیرون میآمدم و با مردم بر سر حکومت ایشان منازعه میکردم؟ فاطمه فرمودند: ابالحسن کاری را کردند که باید میکردند، و آنها نیز کاری را کردند که خداوند آنها را [به سبب عملشان] مورد محاسبه قرار داده و از آنها بازخواست خواهد کرد.
سپس نقل کرده: به ابوبکر خبر دادند که عده ای نزد علی - علیه السلام - جمع شده اند و بیعت نمی کنند. ابوبکر نیز عمر بن خطاب را پیش آنها فرستاد. عمر آمد و آنها را که در خانه علی - علیه السلام - بودند صدا زد، ولی آنها بیرون نیامدند، عمر هیزم خواست و گفت قسم به کسی که جان عمر در دست اوست، یا بیرون میآیید، و یا خانه را با هر آن که درون آن است به آتش میکشم. به او گفتند: ای اباحفص! فاطمه علیها السلام درون خانه است. گفت: حتی اگر او هم درون خانه باشد [، آن را به آتش میکشم].
همگی جز علی - علیه السلام - بیرون آمدند و بیعت کردند. به عمر گفتند که علی - علیه السلام - فرمودند: قسم خوردهام تا زمانی که قرآن را جمع آوری نکردهام بیرون نیایم و لباس بر دوش نیاندازم. فاطمه - سلام الله علیها - بر در خانه ایستادند و فرمودند: قومی سراغ ندارم که حضوری بدتر از شما داشته باشند؛ شما پیکر رسول خدا - صلی الله علیه و آله - را در میان ما رها کردید و امرتان را بین خودتان تمام کردید و با ما مشورت نکردید و حقی برای ما قائل نشدید. عمر نزد ابوبکر آمد و به او گفت: آیا نمی خواهی از این متخلف بیعت بگیری؟ ابوبکر به قنفذ که خدمت کارش بود گفت: ای قنفذ! نزد علی برو و به او بگو بیاید. قنفذ نزد علی - علیه السلام - رفت، ایشان فرمودند: چه میخواهی؟ قنفذ گفت: خلیفه رسول خدا - صلی الله علیه و آله - تو را میخواند. علی - علیه السلام - فرمودند: چه زود بر رسول خدا دروغ بستید. قنفذ برگشت و پیغام را به ابوبکر رساند. ابوبکر مدت زیادی گریه کرد. عمر برای بار دوم گفت: آیا نمی خواهی این متخلف را برای بیعت بیاوری؟ ابوبکر به قنفذ گفت: نزد علی بازگرد و به او بگو که امیرالمؤمنین تو را برای بیعت فرا میخواند. قنفذ آمد و پیغام را رساند. علی - علیه السلام - صدای خود را بلند نموده و فرمودند: سبحان الله! چیزی را ادعا کرده که برای او نیست، قنفذ بازگشت و پیغام را رساند. ابوبکر مدت زیادی گریست. سپس عمر برخاست و به همراه عده ای راه افتادند و به در خانه فاطمه - علیها السلام - رفتند و در را زدند. وقتی فاطمه صدای آنها را شنید، گریه کنان و با صدای بلندی فریاد برآورد: ای رسول خدا! بعد از تو چهها از پسر خطاب و پسر ابی قحافه چهها دیدیم، وقتی مردم صدا و گریه ایشان را شنیدند، گریه کنان از آن جا برگشتند، و نزدیک بود دل هایشان پاره پاره شود و جگرهایشان تکه تکه گردد. عمر به همراه عده ای در آن جا ماندند و علی علیه السلام را بیرون آوردند و ایشان را نزد ابوبکر بردند و گفتند بیعت کن، ایشان فرمودند: اگر این کار را نکنم، چه میشود؟ گفتند: به خداوندی که معبودی جز او نیست سوگند که اگر بیعت نکنی گردنت را میزنیم. ایشان فرمودند: در این صورت بنده خدا و برادر رسول خدا را کشته اید. عمر گفت: بنده خدا را آری، ولی برادر رسول خدا را نه. ابوبکر دم فرو بسته بود و چیزی نمی گفت.
عمر به ابوبکر گفت: آیا در مورد او دستوری نمی دهی؟ ابوبکر گفت: تا زمانی که فاطمه در کنار اوست، او را به کاری وادار نمی کنم. علی - علیه السلام - به کنار قبر رسول خدا - صلی الله علیه و آله – آمدند و در حالی که فریاد میکشیدند و گریه میکرد، صدا زدند: ای پسر مادرم! همانا این قوم مرا ضعیف یافتند و نزدیک بود که مرا به قتل برسانند.
عمر به ابوبکر گفت: بیا با هم نزد فاطمه برویم؛ ما او را غضب ناک نموده ایم. با هم راه افتادند و آمدند و از فاطمه اجازه خواستند [که آنها را به حضور بپذیرند]، ولی ایشان به آن دو اجازه ندادند. نزد علی - علیه السلام - که آمدند و با ایشان صحبت کردند، علی علیه السلام آنها را نزد فاطمه آوردند. وقتی نزد فاطمه - علیها السلام - نشستند، ایشان رویشان را به سمت دیوار برگرداندند، آن دو بر ایشان سلام کردند، اما ایشان جواب سلام آنها را ندادند. ابوبکر شروع به صحبت کرد و گفت: ای محبوب رسول خدا! به خدا سوگند خویشاوندان رسول خدا نزد من محبوب تر از خوشاوندان خودم هستند و شما برای من از دخترم عائشه عزیزتر هستید، دوست داشتم روزی که پدرتان وفات یافتند، من نیز میمردم و بعد از ایشان زنده نمی ماندم. آیا فکر میکنید که من با این که فضل و شرافت شما را میدانم، شما را از حق و ارثتان از رسول خدا راانکار میکنم؟ ولی من از رسول خدا - صلی الله علیه و آله و سلم - شنیدم که میفرمودند: ما پیامبران ارثی از خود برجای نمی گذاریم و هر آن چه از ما باقی بماند صدقه است. فاطمه - علیها السلام - فرمودند: آیا اگر سخنی از رسول خدا - صلی الله علیه و آله - برای شما نقل کنم، آن را به یاد میآورید و تأیید میکنید؟ گفتند: آری. فرمود: شما را به خدا قسم آیا از رسول خدا صلی الله علیه و آله نشنیدید که میفرمودند: رضایت فاطمه رضایت من، و ناراحتی فاطمه ناراحتی من است، و هر کس دخترم فاطمه را دوست بدارد مرا دوست داشته، و هر کس فاطمه را خشنود کند مرا کرده، و هر کس فاطمه سلام الله علیها را خشمگین کند مرا خشمگین کرده است؟ گفتند: آری، ما این را از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیدیم، فاطمه - علیها السلام - فرمودند: من خدا و ملائکه خدا را گواه میگیرم که شما مرا خشمگین کردید و مرا خشنود ننمودید و اگر پیامبر صلی الله علیه و آله را ملاقات کنم، حتماً از شما پیش ایشان شکایت خواهم کرد. ابوبکر گفت: ای فاطمه! پناه بر خدا از خشم رسول خدا و خشم تو، سپس ابوبکر به گونه ای گریست که نزدیک بود جانش از بدنش درآید.
فاطمه - علیها السلام - فرمودند: به خدا سوگند در همه نمازهایم تو را نفرین میکنم.
سپس [ابوبکر] گریه کنان بیرون آمد و مردم اطراف او گرد آمدند و ابوبکر به آنها گفت: آیا شما با شب را در آغوش زوجه خود میگذرانید و با همسرتان خوش میگذرانید و مرا باید با این وضع رها میکنید؟ من بیعت شما را نمی خواهم. بیعتم را لغو کنید! مردم گفتند: ای جانشین رسول خدا! این کار شدنی نیست و تو داناترین ما نسبت به این امر هستی. اگر این چنین کنی، دین خدا پایدار نمی ماند. ابوبکر گفت: به خدا سوگند اگر این نبود و از شل شدن این ریسمان نمی ترسیدم، بعد از آن چه از فاطمه دیدم و شنیدم، یک شب را هم با بیعت یک مسلمان به صبح نمی رساندم. علی - علیه السلام - تا زمانی که فاطمه - علیها السلام - از دنیا رفتند، بیعت نکردند، و فاطمه- علیها السلام - تنها هفتاد و پنج روز پس از رحلت پدرشان زیستند. -. الإمامة والسیاسة ۱: ۱۲- ۲۰
🔰 شرح انعقاد سقیفه و کیفیت آن
🔻 پایان احادیث
⭕️ جمع بندی مولف بِحار
در مورد ادعای اِجماع امت بر خلافت
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - تنبیه - صفحه ۳۶۹]
**[ترجمه]ای جوینده حقیقت و یقین! اکنون که از احادیث و آثار اهل تسنن در مورد داستان سقیفه مطلع شدی، آگاه باش که این است حال و وضع اجماعی که آنها ادعا میکنند در به خلافت رسیدن ابوبکر وجود داشته است، و از همین رو بود که عاقبت آن منجر به تباهی دین گردید. همه دانشمندان اصول اهل تسنن گفته اند که اجماع عبارت است از متفق شدن همه اهالی حل و عقد، یعنی مجتهدان و علمای مسلمانان، بر سر یک موضوع در یک زمان. بر اساس آن چه که در شرح مختصر عضدی و غیر آن آمده است، خود آنان در مورد تحقق اجماع و شرائط آن بحث کرده اند که آیا تحقق اجماع [با تعریف فوق] ممکن است، یا محال؟ و بر فرض مممکن بودن، آیا وجود هم پیدا کرده است یا نه؟ و با فرض همه این ها، آیا اجماع میتواند حجت و دلیل بر چیزی شود یا نه؟ و با فرض اینکه اجماع بتواند حجت و دلیل قرار بگیرد، آیا حتی اگر ثبوت آن به حد تواتر نرسد، باز هم میتوان حجت و دلیل باشد یا نه؟ و در همه این موارد میان علمای آنها مشاجره و کشمکش واقع شده است، پس آنها برای اثبات امامت ابوبکر، باید همه این موارد را ثابت کنند.
ای کاش میدانستم کسانی از هیچ کدام از این موارد را قبول ندارند، چطور ادعای امامت ابوبکر را میکنند و چطور آن را اثبات مینمایند.
بعد از این قبول اینها نیز اختلاف دیگری وجود دارد؛ و آن این که آیا در حقانیت اجماع شرط است که هیچ یک از اجماع کنندگان نباید تا هنگام مرگشان از مسأله مورد اجماع تخلف کنند و با آن مخالفت ورزند، یا چنین شرطی وجود ندارد؟ آنها هم چنین در این مساله اختلاف دارند که آیا اجماع خود به تنهایی حجت است، یا باید سندی داشته باشد که در واقع آن سند حجت حقیقی است؟ سندی که در مساله ادعای خلافت ابوبکر ذکر شده است، یک قیاس فقهی است؛ زیر آنان مطابق آن چه ادعا کرده اند، - البته خوانندگان حقیقت امر را خواندند و دریافتند - ریاست دین و دنیا را قیاس به امامت نماز در زمان بیماری رسول خدا - صلی الله علیه و آله - کرده اند. و فساد این ادعا بر کسی که شناختی ناچیز از اصول دین داشته باشد، پوشیده نیست، زیرا اثبات حجیت قیاس بسیار مشکل است و علمای شیعه و پیروان مذهب ظاهریه اهل تسنن و همه معتزله حجیت آن را نفی میکنند و هر یک بنا بر مذهب خود دلایل عقلی و نقلی [در نفی حجیت آن] میآورند. سایر فرق و مذاهب نیز در مورد اقسام قیاس و شرائط آن اختلاف زیادی دارند.
با فرض اثبات تمام این موارد، قیاس در جایی است که علتی در اصل وجود دارد و فرع در آن علت با اصل برابر باشد. در این جا نه تنها علت مفقود است، بلکه تفاوت آشکاری[ میان اصل و فرع] وجود دارد ؛ زیرا از نظر آنها اقتدا به هر فرد نیکوکار یا فاجری در نماز جایز است؛ و حال آن که در خلافت این گونه نیست؛ زیرا آنها عدالت و شجاعت و قریشی بودن و چیزهای دیگری را در خلافت شرط دانسته اند. هم چنین مسأله امامت جماعت مسأله واحدی است که در آن دانش زیاد و شجاعت و تدبیر و سایر شرایطی که از نظر آنها در خلافت شرط است، معتبر نیست. از آن جایی که خلافت عبارت از حاکمیت و حکومت در همه امور دینی و دنیوی است نیاز به علوم و شرایط زیادی دارد که هیچ یک از آنها در ابوبکر و دو خلیفه بعد از او وجود نداشت؛ بنابراین قیاس این به آن صحیح نیست.
و این که بعضی از آنها گفته اند که نماز از امور دینی و خلافت از امور دنیاست، اشتباهی واضح است؛ زیرا محققانی مانند شارح جدید التجرید، امامت را به حکومت عام دینی و دنیوی تعریف کرده اند، -. شرح المواقف ۲: ۴۶۹ - و ظاهراً همین درست است. مضاف بر این که اصل آن [که خلافت از امور دنیوی باشد] هم ثابت نیست؛ زیرا همان طور که قبلاً در روایات گذشت - و به زودی برخی از آنها را میآوریم - شیعیان این موضوع را به شدت انکار میکند.
برخی از آنها گفته اند: پیامبر - صلی الله علیه و آله - [در هنگام بیماری اشان امر به اقامه نماز کردند، ولی کسی را برای این کار تعیین نکردند، عائشه دختر ابوبکر به بلال گفت: پیامبر - صلی الله علیه و آله - امر کردند که ابوبکر امام جماعت شود. وقتی رسول خدا - صلی الله علیه و آله - مطلع شدند، ] یک دست خود را بر شانه علی - علیه السلام - و دست دیگرشان را بر شانه فضل بن عباس گذاشتند و به مسجد رفتند و ابوبکر را از محراب کنار زدند و خودشان بر مردم نماز گزاردند، تا امامت ابوبکر در نماز، موجب خلل در دین نگردد. چیزی که بخاری با سند خود از عروة نقل کرده این قضیه را تقویت میکند: -. صحیح بخاری، کتاب الأذان، باب ۳۹، ۲: ۱۷۴ - «رسول خدا - صلی الله علیه و آله - اندکی احساس بهبودی کردند و [برای اقامه نماز] به محراب آمدند. ابوبکر به نماز رسول خدا - صلی الله علیه و آله - نماز میخواند و مردم نیز به نماز ابوبکر، یعنی به تکبیر او نماز میگزاردند. » -.
مراجعه کنید به إحقاق الحق ۲: ۳۶۳ - پایان نقل از صحیح بخاری.
و اگر مطابق نظر آن ها، روایت مقدم نمودن ابوبکر [از جانب پیامبر] در نماز صحیح باشد، و بر فرض صحت دال بر امامت او باشد، این به منزله نص پیامبر - صلی الله علیه و آله - بر امامت اوست، و وقتی نص موجود باشد، نیاز به هیچ چیز دیگری نیست؛ پس چطور ابوبکر و اصحاب سقیفه این [نص] را به عنوان دلیل برای امامت ابوبکر نیاوردند؟ و چطور به کمک آن بر انصار احتجاج نکردند؟ معلوم میشود که آن [تقدیم ابوبکر در نماز] به هیچ وجه نمی تواند دلیل [بر خلافت] شود.
هم چنین واضح است که امامت از اصول دین است، و حتی با فرض این که قیاس صحیح باشد، اثبات آن با قیاس صحیح نخواهد بود؛ زیرا با فرض قبول حجیت قیاس، قیاس فقط در فروع دین جاری است، و اگر ظن [ناشی از قیاس] مجتهد، در مساله امامت نیز مانند فروعات فقهی کافی باشد، نباید مجتهدی که ظن به عدم امامت ابوبکر دارد را تخطئه نمود، باید تقلید از آن مجتهد نیز جایز باشد، با این که آنها چنین نظری ندارند.
همچنین این که کسی [به هر دلیلی] جانشین شود، اقتضا نمی کند که جانشینی اش باید ادامه بیابد؛ زیرا اگر هم خلافت او به وسیله فعل [ که مثلاً مقدم نمودن در نماز جماعت است] ثابت شود، فعل، دلالت بر تکرار و دوام ندارد. اگر با گفتار هم ثابت شود، همینطور است. چطور میتواند چنین دلالتی داشته باشد و حال آن که عادت این بود که در زمان غیبت ایشان از جانشین تبعیت میشد، و با حضور مجدد ایشان شخص جانشین به خودی خود از جانشینی اش خود عزل میشد.
هم چنین این امر با این مسأله که رسول خدا - صلی الله علیه و آله - در جنگ تبوک، علی - علیه السلام - را جانشین خود در مدینه قرار دادند و بعد از آن هم ایشان را عزل نکردند معارض است. زیرا وقتی علی علیه السلام جانشین حضرت بر مدینه باشند، این بدین معناست که ایشان در سایر مسؤلیتها نیز جانشین پیامبرند؛ زیرا قائل به فصل وجود ندارد [که بگوید ممکن است ایشان در سایر مسؤولیتها جانشین پیامبر نباشند]، و ارجحیت با ماست؛ زیرا جانشینی علی علیه السلام در مدینه، به مقام امامت بزرگ [و عام] نزدیک تر است، چون چنان چه گذشت جانشینی بر یک شهر، امور دینی و دنیوی، هر دو را شامل میشود برخلاف جانشینی در نماز.
از همه اینها هم که بگذریم، در امامت ابوبکر، اجماع همه افراد امت در یک زمان معین واقع نشد و حتی با قطع نظر از عدم حضور اهل بیت - علیهم السلام - و سعد بن عباده که بزرگ انصار بود و فرزندان و اصحاب او نیز این مسأله واضح است. و به همین سبب مؤلف المواقف و شارح آن سید شریف گفته اند که هرگاه امامت با اختیار و بیعت حاصل شود، بدان که آن حصول، دیگر نیازی به اجماع همه افراد اهل حل و عقد ندارد؛ زیرا ما دلیلی از عقل و نقل بر آن نداریم [که بگوید باید همه اهالی حل و عقد در اجماع موجود باشند]، بلکه وجود یک یا دو نفر از اهل حل و عقد نیز برای ثبوت امامت، و وجوب تبعیت از امام بر مسلمانان کافیست؛ زیرا ما میدانیم که صحابه با وجود آن همه صلابت در دین، در مساله امامت به همین مقدار اکتفا کردند؛ مانند سپردن خلافت به عمر از طرف ابوبکر، و سپردن خلافت به عثمان از جانب عبدالرحمن بن عوف. آنها حتی این که همه اهل حل و عقد مدینه در اجماع حاضر باشند را شرط ندانستند، چه برسد به این که تمامی علمای شهرهای مختلف در اجماع حاضر باشند. و هیچ کس هم این کار آنها را انکار نکرد. و اکتفا به یک یا دو نفر در تعیین امام، مسأله ایست که بعد از آنها نیز تا زمان ما بر طبق آن عمل میشده و میشود. -. شرح المواقف ۲: ۴۶۷ - در این جا نقل از شرح المواقف تمام میشود.
تفتازانی در شرح المقاصد در استدلال بر امامت ابوبکر میگوید: ما چند دلیل داریم: دلیل اول و عمده دلیل ما اجماع اهل حل و عقد بر آن [یعنی امامت ابوبکر] است، اگر چه بنابر روایات برخی در آغاز تردید و توقف کردند؛ انصار گفتند: یک امیر از ما و یک امیر از شما، و ابوسفیان گفت: ای عبدمناف! آیا راضی شدید که تَیم عهده دار امور شما شود؟ به خدا سوگند دشت را پر از افراد سواره و پیاده میکنم، و در صحیح بخاری و دیگر کتابهای اصحاب آمده که علی - علیه السلام - بعد از مدتی درنگ بیعت نمودند، و این که ابوبکر و عمر، پیغامی ملایم به وسیله ابوعبیدة بن جراح نزد علی - علیه السلام - فرستادند که راویان مورد اعتماد با سند صحیح جریان آن را نقل کرده اند که مشتمل بر سخنان زیادی از جانب دو طرف [یعنی علی - علیه السلام - و ابوبکر] و اندکی از خشونت از جانب عمر است و نیز مشتمل بر این است که علی - علیه السلام - نزد آن دو آمدند و داخل در جماعت شدند [و بیعت کردند] و هنگامی که از مجلس برخاستند [که بروند] فرمودند: خداوند آن چه که مرا ناراحت و شما را خوشحال کرد را مبارک گرداند.
بنابراین مطلبی که روایت شده که \\"وقتی مردم با ابوبکر بیعت کردند و علی - علیه السلام - و زبیر و مقداد و سلمان و ابوذر از بیعت سرباز زدند، فردای آن روز ابوبکر در پی علی - علیه السلام - فرستاد و ایشان با اصحابشان پیش او آمدند و ایشان و سایر کسانی که بیعت نکرده بودند، در همان روز با او بیعت نمودند\\"، جای تأمل دارد. در این جا نقل از شرح المقاصد تفتازانی تمام میشود.
تفتازانی در جای دیگری از همین کتاب گفته است: امامت به چند طریق منعقد میشود: یکی از آنها بیعت اهل حل و عقد علما و سران و چهرههای شاخص مردمی است که مشروط به حضور تعدادی خاص و یا موافقت همه اهالی حل و عقد سایر بلاد نیست، و حتی اگر یک فرد که مردم از او اطاعت میکنند، نیز بیعت نماید کافیست، سپس میگوید: طریق ثبوت امامت نزد ما و معتزله و خوارج و صالحیه، و بر خلاف شیعیان، این است که اهل حل و عقد کسی را انتخاب کنند و با او بیعت نمایند و شرط نیست که همه آنها بر سر او اجماع داشته باشند و یا تعداد مشخصی باشند، بلکه با بیعت یکی از آنها نیز امامت منعقد میگردد، و برای همین ابوبکر منتظر نشد که خبرها به گوشه و کنار قلمرو اسلامی برسد [و بعد از آن بر تخت امامت بنشیند]، و کسی هم بر او ایرادی نگرفت. عمر به ابو عبیدة گفت: دستت را بگشای تا با تو بیعت کنم، ابوعبیده گفت: وقتی ابوبکر هست چگونه این را میگویی؟ در نتیجه با ابوبکر بیعت نمود. و این [که گفتیم] مسلک اشعریها هم همین طور است، جز این که اشعریون شرط میکنند که این بیعت و لو یک نفره باید چند شاهد هم داشته باشد، تا کسی ادعا نکند که بیعتی مخفیانه زودتر از این بیعت انجام گرفته است. -. شرح المقاصد ۲: ۲۷۱ و ۲۷۲ - در این جا نقل از شرح المقاصد تفتازانی تمام میشود.
امام فخر رازی در کتاب نهایة العقول اعتراف کرده که در زمان خلافت ابوبکر اجماع محقق نشد، بلکه اجماع در زمان خلافت عمر و بعد از مرگ سعد بن عباده منعقد شد.
بر حکمهای این سفیهان که مدعی حرکت در مسیر علما هستند، باید خندید و در وقاحت و و بی حیایی آنها باید متحیر گشت. خداوند آنها را ذلیل کند که با عهد خدا چنین میکنند و با دین خدا چنین بازی میکنند. آیا هیچ فرد عاقلی قبول میکند که برای ریاست دین و دنیا و تصرف در جان و مال و آبروی همه افراد امت بیعت یک یا دو نفر از مردم، که بر خودشان هم نمی توانند حکومت کنند و عصمتشان ثابت نشده و شهادتشان بر یک درهم و نیم درهم نیز قبول نمی شود، کفایت کند؟
اگر بگویند: اگرچه در روز سقیفه اجماع بر خلافت ابوبکر حاصل نشد، ولی در عرض شش ماه بعد، همگان بر خلافت او متفق شدند و به امامت او رضایت دادند و بدین ترتیب اجماع کامل گشت، در مقابل میگوییم: این هم درست نیست؛ زیرا دانستید علی - علیه السلام - و اصحاب ایشان بعد از شش ماه نیز بیعت نکردند، و اگر هم بپذیریم که ایشان مانند کسانی که بیعت میکنند، دستشان را بر روی دست او زده باشند، شکی در این نیست که سعد بن عبادة و فرزندان او چنین چیزی را قبول نکردند و با ابوبکر و عمر بیعت ننمودند. هم چنان که ابن عبدالبر در کتاب الاستیعاب، در شرح حال ابوبکر گفته که در روزی که رسول خدا - صلی الله علیه و آله - وفات یافتند، مردم در سقیفه بنی ساعدة برای خلافت با او بیعت کردند، و سپس فردای آن روز، یعنی روز سه شنبه بیعت عمومی با او صورت گرفت و سعد بن عبادة و گروهی از خزرج و گروهی قریش با او بیعت نکردند. -. الاستیعاب ۲: ۶۵۵ -
هم چنین ابن عبدالبر در همان کتاب -. همان ۱: ۳۳۳ - و ابن حجر عسقلانی در کتاب الإصابة -. الإصابة ۲: ۲۷ - روایت کردند که سعد با هیچ یک از ابوبکر و عمر بیعت نکرد و آنها نیز نتوانستند او را مانند افراد دیگر مجبور به بیعت با خودشان نمایند؛ زیرا او اقوام زیادی در میان خزرجیان داشت که از فتنه آنها پرهیز کردند. زمانی که حکومت مسلمانان به عمر رسید، یک روز سعد از بازار مدینه گذر میکرد که نگاه عمر به او افتاد و به او گفت: ای سعد! یا بیا و به بیعت ما درآی، یا از این شهر خارج شو، سعد گفت: بر من حرام باد که در شهری بمانم که تو امیر آن هستی، سپس از مدینه راهی شام شد. سعد در نواحی دمشق اقوام زیادی داشت که در هر هفته نزد یکی از این قبایل زندگی میکرد، در همان ایام، یک روز که داشت از روستایی به روستای دیگر میرفت، از پشت باغی که در مسیر راهش بود تیری به طرف او پرتاب کردند و کشته شد.
مؤلف روضة الصفا -. روضة الصفا ۲: ۲۱۹ - نیز مطالبی گفته که معنایش این که سعد با ابوبکر بیعت نکرد و به شام رفت و پس از مدتی به تحریک برخی از بزرگان در آن جا کشته شد.
بلاذری در تاریخش گفته است: عمر بن خطاب به خالد بن ولید و محد بن مسلمة گفت که سعد را به قتل برسانند، و هر دو آنها تیری به طرف او پرتاب کردند و او کشته شد، و بعد در میان مردم شایعه کردند که جنیان او را کشته اند و این شعر را بر سر زبانها انداختند:
- سرور قوم خزرج سعد بن عبادة را کشتیم، دو تیر به سمت او پرتاب کردیم و در نشانه گیری قلب او خطا ننمودیم.
اگر هم این را بپذیریم [که در عرض شش ماه همگان با ابوبکر بیعت کردند]، میگوییم: در تعریف اجماع، شرط شده که اهل اجماع بر یک چیز و در یک زمان متفق شوند؛ چرا که اگر اجماع در یک زمان واحد تحقق نیابد، احتمال میرود که کسی که اول کار موافق بوده، قبل از این که نفرات آخر موافقت کنند، از موافقت خود بازگردد [و آن را پس بگیرد]. بنابراین در مورد ابوبکر که موافقتها به تدریج [و در طول زمان] انجام شده، اجماعی محقق نشده است. حاصل این که اگر مقصود آنها از واقع شدن اجماع بر خلافت ابوبکر این است که بعد از پیامبر - صلی الله علیه و آله - بلافاصله و یا در یک زمان اندک، همگان بر سر او به اتفاق رسیدند، که بطلانش معلوم است، و اگر مقصودشان این است که اجماع بعد از سپری شدن مدتی طولانی محقق شده است، اگر هم بپذیریم، این فاق شرط تحقق اجماع، یعنی اتحاد وقت میباشد. هم چنین اجماع وقتی حجت است که باقی افراد به میل خود وارد آن شوند، اما اگر اکثریت غلبه کنند و اقلیت بترسند و با ترس و اجبار، در آن چه اکثریت به آن در آمده اند داخل شوند، [اجماع] حجیت نخواهد داشت.
گمان نمی کنم که خواننده بعد از اطلاع از روایات شیعیان و اهل تسنن که قبلاً آوردیم، شک کند که ممکن است حال به آن صورت [که آنها میگویند] بوده باشد، و یا در این تردید کند که بنی هاشم ابتدا بیعت نکردند و سپس مجبور شدند و بعد از شش ماه بیعت نمودند. حتی معاویه هم در نامه ای که به علی - علیه السلام – نوشته، ایشان را بر آن جریان [بیعت اجباری] سرزنش کرده و میگوید: \\"تو مانند شتری که در بینی اش چوب کرده باشند، کشیده میشدی\\" و علی - علیه السلام - در جواب او مرقوم فرمودند: \\"گفتی که من مانند شتری که در بینی اش چوب کرده باشند، کشیده میشدم تا بیعت کنم؛ به جانم سوگند خواستی مرا نکوهش کنی، ولی ستایشم کردی و خواستی رسوا کنی، ولی خودت رسوایی به بار آوردی؛ بر مسلمان ننگ نیست که تا زمانی که در دین خود شک نکرده و در یقین خود تردیدی ننموده، مظلوم باشد و این خود حجت من علیه تو و غیر تو است\\". به زودی در فصلی که مربوط به شکایت حضرت از آن افراد قبلی زورگو میباشد، مطالبی خواهد آمد که برای عبرت گیرندگان کفایت میکند.
عجیب این است که همه آنها صحت این حدیث از پیامبر - صلی الله علیه و آله و سلم - را قبول دارند که ایشان فرمودند: علی با حق و حق با علی است؛ هر جا که علی برود حق نیز با او میرود. ابن ابی الحدید نیز به صحت آن اعتراف کرده است، و غزالی نیز با همه تعصبش در الإحیاء گفته است: «هیچ انسان بینایی هرگز چیزی ندیده که با آن علی - علیه السلام - را تخطئه کند [و کار ایشان را خطا بداند]. و از جمله روایتهایی که آنها در صحاح و اصول خود بر آن اتفاق نظر دارند این است که [پیامبر فرمودند: ] \\"علی دیّان این امت بعد از پیامبرشان است. \\" -. مراجعه کنید به تاج العروس زبیدی، فائق زمخشری و نهایة ابن اثیر، ماده «د ی ن» -
زمخشری و ابن اثیر در ذیل این روایت گفته اند: دیّان یعنی قهار، وگفته شده یعنی قاضی وحاکم. و ما احادیثی مانند حدیث سفینة -. معجم طبرانی صغیر: ۷۸ و ۱۷۰، مستدرک الحاکم ۳: ۱۵۰ و ۲: ۳۴۳، میزان الإعتدال ۱: ۲۲۴، مجمع الزوائد ۹: ۱۶۸، تاریخ الخلفاء: ۵۷۳، الخصائص الکبری ۲: ۲۶۶، تاریخ بغداد ۱۲: ۹۱، حلیة الأولیاء ۴: ۳۰۶، منتخب کنز العمال ۵: ۹۲ و ۹۵، شرح نهج البلاغة إبن أبی الحدید ۱: ۷۳ - و منزلت -. سیره ابن هشام ۲: ۵۲۰، المحبر: ۱۲۵، مسند الطیالسی ۲۸ شماره ۲۰۵، صحیح بخاری، فضائل اصحاب النبی، باب ۹، سنن ترمذی، کتاب المناقب، باب ۲۰، سنن ابن ماجه، مقدمه، باب ۱۱، مسند ابن حنبل ۱: ۱۷۰، ۷۷، ۱۷۹، ۱۸۲، ۱۸۴، ۱۸۵ و ۳: ۳۲، خصائص نسائی: ۱۵، صحیح مسلم ۷: ۱۲۰، احقاق الحق ۵: ۱۳۳ - ۲۳۴ - و ثقلین -. احقاق الحق ۹: ۳۰۹ - ۳۷۵ - و احادیث دیگری که آنها در کتابهای صحیحشان آورده اند را در بخشهای نصوص موجود بر امامت علی - علیه السلام - و ابواب فضائل ایشان آورده ایم. با این همه، آنها
خلفایشان را امام میدانند و دست از مخالفت خود برنمی دارند. آری، هر کس که خداوند نوری برایش قرار ندهد، نوری برایش نخواهد بود.
🔰 #فایل های pdf حدیث پنجاه و یکم تا پایان باب ۴ از جلد ۲۸ بحار
🔻 استفاده باذکر صلوات بلا مانع است
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم