eitaa logo
هوالشهید🇵🇸🇮🇷
7.3هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
16 فایل
ضیافت‌قلم‌ودست‌نوشته های #سحر_شهریاری ارشد ادبیات،دانشجوی دکترای مدیریت، معلم،نویسنده،فعال اجتماعی و فرهنگی،سخنران و مجری کشوری،مبلّغ و کارشناس محافل بانوان و دختران،شاگردی درحال آموختن. حذف لینک و نام نویسنده به‌رسم امانتداری جایزنیست تبادل @FatemehSat
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴 🔸به حبیب گفتم: وضع خط خوب نیست، گردان را ببر جلو 🔹آهسته گفت: بچه‌ها به خاطر خوردن کنسرو فاسد همه مسموم شدند...! ▪امکان برگرداندن آن ها به عقب نبود. ▪بچه‌ها با همان حال خراب شش روز در حال دفاع بودند... 🔹حبیب گفت: اگه می‌تونی یکی از بچه‌های مجروح را ببر، 🔸گفتم: صبر کن با بقیه بفرستشون عقب. 🔹حبیب اصرار کرد. سابقه نداشت تا آن روز حبیب با من بحث کند. 🔸گفتم: باشه... ▫دیدم با احترام زیاد، نوجوانی را صدا زد. ترکشی به اصابت کرده بود و جای زخم را با دست فشار می‌داد. سوار شد، تا حرکت کردم صدای اذان از رادیو ماشین بلند شد. تصمیم گرفتم کمی با این نوجوان حرف بزنم. 🔸گفتم: برادر اسمت چیه؟ 🔹جواب نداد. نگاهش کردم، دیدم رنگ به رو نداره و چیزهایی می‌گوید. فکر کردم لابد اولین بار جبهه آمده و زخمی شده، کپ کرده. برا همین دیگه سوال نکردم‌. 🔸مدتی بعد مودب و شمرده خودش را کامل معرفی کرد. 🔹گفتم: چرا دفعه اول چیزی نگفتی؟ 🔸گفت: ▫نگاهش کردم. ▪از زخمش می‌زد بیرون... 🔹گفتم: ما که رو به قبله نیستیم. 🔹تازه پسرجون بدنت پاک نیست. 🔹لباست هم که نجسه... 🔸گفت: حالا همین نماز را می‌خونیم تا بعد ببینیم چی میشه و ساکت شد. 🔹گفتم: نماز عصر را هم خوندی؟ 🔸گفت: بله 🔹گفتم: خب صبر می‌کردی را ببندند. بعد لباست را عوض می‌کردی، اون وقت نماز می‌خوندی. 🔸گفت: معلوم نیست چقدر دیگه تو این دنیا باشم. فعلا همین نماز را خوندم. رد و قبولش با خدا. 🔹گفتم: بابا جون تو چیزیت نیست. یک جراحت مختصره، زود بر می‌گردی پیش دوستات... 🔺با خودم فکر کردم یک الف بچه احکام نماز را هم شاید درست بلد نیست، والا با و تو ماشین که معلوم نیست کدوم طرفه نمی‌خونه. ▫در اورژانس پیادش کردم. 🔹گفتم: باز همدیگر را ببینیم بچه محل! 🔸گفت: تا خدا چی بخواد. با برانکارد آمدند ببرنش. 🔹گفتم: خودش می‌تونه بیاد زیاد زخمش جدی نیست فقط سریع بهش برسید. ▪بیست دقیقه‌ای آن جا بودم. ▪بعد خواستم بروم رفتم پست اورژانس 🔹پرسیدم: حال مجروح نوجوان چطوره؟ 🔺گفتند: 🌹 با را روی هم گذاشت و رفت... 😭 💥تمام وجودم لرزید. بعدها نواری از شنیدم که پاییز ۶۰ در تجلیل از رزمندگان فرموده: 📢 خوب گوش کن چه می‌گویم. 🔆من می‌خواهم به تو یک بدهم که در این معامله سرت کلاه برود! ♦من حاضرم یک جا و و و و را و در عوض آن را که تو در و خوانده‌ای ▫ 🔺آیا تو حاضر به چنین معامله‌ای هستی؟! 🌸🌸🌸 ◀خاطرات سردار شهید @saharshahriary