🔖 #تشخیص_هویت_پیکر_شهید
🌷 شهید جانی بت اوشانا
🔹 برادر شهید: ژانی، درحالیکه دو ماه مانده بود سربازیاش تمام بشود، در جبهه، در یک جایی به اسم هورالهویزه شهید شد؛ اما پیکرش را برای ما نیاوردند. گفتند شهید شده، اما پیکرش گم شده؛ مفقودالاثر شده. از همان زمان که این خبر را به ما دادند، مادر همیشه منتظر است و چشمش به در. حالا مادر خواب دیده که ژانی برگشته. تا امروز، خوابِ برگشتنِ ژانی را ندیده است. خوابِ خودِ داداش ژانی را دیده، اما خواب برگشتنش را، نه! به خودش امید میدهد که حتماً خبری میشود!
🔸 دل توی دلم نیست و آرام و قرار ندارم. امروز جمعه است و همه خانهاند. ساعت یازده صبح است که زنگ خانه را میزنند. میدوم طرف درِ حیاط. در را که باز میکنم، میبینم خبری از ژانی نیست! پشتِ در، خاله سوری است. تا ساعت دوازده، یکی دو نفر دیگر هم زنگ خانه را میزنند؛ اما هیچکدامشان ربطی به ژانی ندارند. ساعت دوازدهونیم ظهر، دوباره زنگِ خانه را میزنند.
🔹 از پشت پنجرۀ اتاق، بیرون را نگاه میکنم ببینم چه خبر است! جانسون ایستاده است و با یک نفر که از پشت پنجره دیده نمیشود، حرف میزند. حرفشان چند دقیقه طول میکشد. فکر میکنم یکی از دوستانش است، اما مطمئن نیستم. شاید هم آنکه پشت در است، ارتباطی با ژانی دارد!
در همین فکرهایم که جانسون در را میبندد. یک پاکت نامه در دستش هست. دستش را بالا میآورد و از همان حیاط، بریدهبریده، داد میزند: ما... ما... مامان... مامان... ژا... ژا... ژانی... ژانی!
🔸 مادر پاکــ💌ــــــت نامه را گرفته، چسبانده به قلبش، و هایهای گریه میکند. خواب دیشبش با همین پاکت نامه تعبیر شده! یکی از رفقای آشوریِ ژانی در جبهه، این نامه را برایمان آورده. ژانی یک روز قبل از شهادتش، پاکتی به او داده و گفته: «این وصیتنامۀ من است. این را به خانوادهام برسان.» ولی رفیقش مجروح شده و نتوانسته بود بیاورد، تا امروز! فضای خانه، عطر و بوی 🍃 داداش ژانی را گرفته.
انگار واقعاً برگشته..
📚 کتاب مسیح در شب قدر، روایت حضور آیتالله خامنهای در منزل شهید ژانی بتاوشانا
╭──────
📱 @sahba_nashr
╰────────────
🔖 #تشخیص_هویت_پیکر_شهید
🌷 شهید جانی بت اوشانا
🔹 برادر شهید: حاجآقا عکسهای روی طاقچه را نگاه میکنند و با اشاره به یکی از قابها، میپرسند این عکس شهید است؟
🔸 من سریع بلند میشوم و قاب عکسِ ژانی را از روی طاقچه به دست حاجآقا میدهم. ایشان به قاب عکس خیره میشوند و مادر شروع میکند از ژانی تعریف کردن.
🔹 مادر شهید: وقتی میگویم ژانی بهترین بود، میگویند بهخاطر حس مادریاش است؛ ولی به همه میگویم این ربطی به مادربودنم ندارد. ژانیِ من در کل فامیل، از همه لحاظ تک بود، ازنظر ایمان، ازنظر اخلاق، ازنظر درس؛ زبانزد دوست و آشنا بود. کلیسایش ترک نمیشد و هر هفته مقیّد بود به عبادت در کلیسا.
🔸 جای پدر و جانسون در خانه خیلی خالی است. پدر رانندۀ کامیون است و دیشب یک باری را برای کرمان برد و زودِ زود برسد خانه، پسفردا صبح است! جانسون هم برای درس خواندن، دو ماه پیش به آلمان رفت و حالا نیست تا آقای خامنهای را از نزدیک ببیند.
🔹 حاجآقا بعد از دلداریدادن مادر، و صحبت از مقام بالای شهدا پیش خداوند، با من و چارلی حرف میزنند؛ از اینکه مشغول درسخواندنیم یا کارکردن. مادر خیلی خیلی خوشحال است از حضور حاجآقا در منزلمان.
🔸 چارلی بلند میشود و میرود چای میآورد. مادر برای ایام عید، شیرینی پخته و دو بشقاب از این شیرینیها هم روی میز است. وقتی مادر به حاجآقا تعارف میکنند، ایشان با مهربانی تکههای شیرینی را با دستشان به ما میدهند و بعد هم برای خودشان برمیدارند.
شیرینیِ این شیرینی به جانم مینشیند.. ۶۵/۱۰/۱۱
📚 مسیح در شب قدر
╭──────
📱 @sahba_nashr
╰────────────