⚠داستان امنیتی #حریم_امن ⚠
نویسنده: علیرضاسکاکی
- قسمت پنجم -
در میان اشکهای شره کرده به روی گونهام متوجه دستی میشوم که شانهام را لمس میکند. هراسان دستم را روی دهانم فشار میدهم و به زنی که پشت سرم ایستاده نگاه میکنم. او هم به پهنای صورت گریه کرده است، چشمهایش سرخ و پف دار است. در جواب نگاه خیره ام با صدایی گرفته میگوید:
-به این خانم هم طعنه زدند، با دست نشونش دادن و باهاش بازی نکردن... پیش خوب کسی اومدی خواهرم، در خوب خونهای رو کوبیدی.
شوکه میشوم. نمیدانستم که این دختر سه ساله هم شرایطی شبیه به دختر من را تجربه کرده است. به آرامی میگویم:
-مثل سارهی من... خیلی سخته که...
زنی که کنارم ایستاده به هق هق میافتاد. در میان بارش چشم نواز چشمهایش تعریف میکند:
-تا حالا دخترت مجبور بوده از ترس با پای برهنه روی خارهای بیابون بدوه؟ تا حالا از دستی که خیلی بزرگتر از صورتشه سیلی خورده؟ اصلا شده چند روز گرسنه بمونه و تو چیزی نداشته باشی تا سیرش کنی؟ اگه دخترت بهونهی باباش رو گرفت چیکار میکنی؟
مات و مبهوت نگاه به زنی میکنم که انگار دارد از مصیبتهایی که این خانم دیده برایم میگوید تا آرام شوم. سوالش را خودش جواب میدهد:
-دخترت رو ناز میکنی، براش از باباش میگی، یه جوری که نترسه و امیدوار بشه که یه روزی باباش رو میبینه؛ اما وقتی این خانم بهونهی باباش رو گرفت یه تشت آوردن و جلوش گذاشتن... متعجب گفت درسته گرسنهم؛ اما من فقط بابام رو میخوام... یکی از اون حرومزادهها گفت تشت رو کنار بزن، میدونی توی تشت چی بود؟ سر بریدهی باباش... سر بریده و آسیب دیدهی امام حسین...
از شدت گریه بیحال میشوم. بیحال و شرمنده که چرا دخترم را با این خانم بزرگوار مقایسه کردهام. کمرم به یکی از ستونهای حرم میچسبد و سر میخورد و چشمهایم بسته میشود تا خواب من را در دریایی از تاریکی غرق کند. همه جا تاریک است، بالا و پایین، چپ و راست، جلو و عقب... ناگهان نوری پیش چشمم ظاهر میشود. از همه طرف... نوری که متفاوتتر از هر نور زمینی است و از رنگهایی تشکیل شده که مشابه آن را تا به حال ندیدهام. عجیب است که چشمهایم جز نور چیزی نمیبیند؛ ولی متوجه میشوم که در محضر خانم سه سالهای هستم که تازه با او آشنا شدم. احساس میکنم نور به من نزدیک میشود. نزدیک و نزدیکتر، با اینکه بینهایت احساس خوبی به حالم دارم؛ اما لحظهای ترس برم میدارد. ته دلم خالی میشود، یاد دخترم میافتم... دختری که در برابر این خانم بزرگوار دیگر نگرانش نیستم، راستش... راستش از یک جایی به بعد که حرفهای آن خواهری که در حرم کنارم بود را شنیدم دیگر برای دختر خودم گریه نکردم. نور به نجوایی در گوشم تبدیل میشود که من میفهماند به خانه برگردم. سپس احساس میکنم که در میان سیاهی مطلقی که درگیرش هستم، در حال سقوط به چاه بزرگ هستم... در حال پرت شدن به بیداری. ناچار چشمهایم را باز میکنم و از جا میپرم.
به دور و اطراف نگاه میکنم و خودم را در بارگاه همین خانم والامقام میبینم. نگرانیها برای ساره دوباره سراغم میآیند. هراسان به طرف مسافرخانه میروم. صاحب مسافرخانه با دیدن چشمهای پف کردهام حرفی نمیزند.
یک راست به سمت اتاقی که برای یک شب اجاره کردیم میروم و کلیدم را در قفل میچرخانم و در را باز میکنم؛ اما با صحنهای رو به رو میشوم که انتظارش را نداشتم...
ساره سر پایش ایستاده و چند قدمی از چرخی که همیشه باعث خجالتش بوده، فاصله گرفته است. شبیه شمعی که به یک باره آب میشود، روی زمین پخش میشود و دستم را جلوی دهانم نگه میدارم. ساره مدام به چپ و راست نگاه میکند و گویی با چشمهایش در اتاق به دنبال کسی میگردد. باید بتوانم کلمهای پیدا کنم، نمیشود همینطوری همه چیز را نادیده بگیرم. به خودم فشار میآورم تا سوال کنم:
-ما... مامان... چه... چطوری تونستی...
ساره با همان حالت معصومانهاش میگوید:
-نزدیک یک ساعت بعد از اینکه رفتی، یه دختری اومد اینجا و دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت تو ازش خواستی باهام بازی کنه... نفهمیدم چطوری اومد، انقدر از دیدنش احساس آرامش گرفتم که نپرسیدم چطوری اومده، فقط... فقط بهش گفتم من که نمیتونم از روی این صندلی بلند شم تا باهاش بازی کنم، اونم نزدیکتر شد و ازم خواست تا دستش رو بگیرم و بلندشم...
گریهی ساره شدیدتر میشود، تا جایی که با هقهق بقیهی ماجرا را تعریف میکند:
-بعد از اینکه دستم رو توی دستش گرفت... انگار خون توی پاهام دوید... کمکم کرد از روی چرخ بلندشم... تونستم سرپا بایستم...
مامان... چرا صورتش... چرا صورت اون دختر کوچولو... مامان...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
☘️#اللهم_عجل_لولیک_الفرج☘
#نبرد_روایتها
#جهاد_تبیین
#مقابله_با_تحریف
#سلام_بر_محرم
✅@sahebzamanchanel
❁❅❁❅❁❅❁
⚠داستان امنیتی #حریم_امن ⚠
نویسنده: علیرضاسکاکی
- قسمت ششم -
«فصل دوم»
«تامیلا - سوریه»
فردا عاشوراست.
از مدتها قبل برنامه ریزی کرده بودم تا هر طور که شده خودم را در روز عاشورا به سوریه برسانم و حالا که اتوبوس در یکی از خیابانهای نزدیک حرم متوقف میشود، خیالم تا حد زیادی راحت میشود.
با احتیاط از پلههای اتوبوس پایین میآیم. بدون خجالت در میان جمعیتی که هستند راه میروم و دستم را روی شکم و پهلویم میکشم. بقیه هم مراقبند تا مبادا ناخواسته ضربهای به شکمم بزنند، راه را برای من باز میکنند تا در شلوغیها به راحتی گام بردارم و به طرف مقصد حرکت کنم.
از اینکه هیچ مسیری برایم بسته نیست، احساس خوشنودی میکنم. نگران پیدا کردن صندلی خالی در اتوبوس نیستم، کافی است تا بقیه نگاهی به شکم برآمدهام بیاندازند تا جایشان را به من بدهند. یک راست به سمت مسافرخانهای میروم که از قبل یکی از اتاقهایش را رزو کرده بودم. پیرمردی که پشت پیشخوان نشسته تسبیحی میچرخاند و با کسی که کنارش در حال چایی خوردن است، حرف میزند:
-بندهی خدا از لبنان اومده بود... دست بچهی فلجش رو گرفته و آورده به امید اینکه دکترهای اینجا معالجهش کنن، حالا چی میشه به حرمت حضرت رقیه یه شب بهش پناه بدیم؟
من نمیتوانم صورت مرد کناریاش را ببینم؛ اما مشخص است که لیوان چایی عراقیاش را بالا میآورد و هورت میکشد و میگوید:
-آره بابا، خیلی کار خوبی کردی حاجی. تو به خاطر این خانم سه ساله بهش کمک کردی، مطمئن باش خدا هم یه روز از جایی که فکرش رو نمیکنی بهت کمک میکنه.
پیرمرد با چشمهایی سرخ دست هایش را بالا میآورد و میگوید:
-خدا از دهنت بشنوه.
سپس دستهایش را به صورتش میکشد و از سر جایش بلند میشود و بعد از خوش آمد گویی به من، میپرسد:
-قبلا اتاق گرفته بودی دخترم؟
از خستگی چروکی به صورتم میاندازم و سرم را تکان میدهم:
-بله عمو، اتاق دوازده رو گرفته بودم.
پیرمرد فورا چهارپایهی چوبیاش را به اینطرف پیشخوان میگذارد و میگوید:
-بشین دخترم، خستهی راهی... با این وضع و اوضاعت هم خوب نیست سر پا بمونی.
تشکری میکنم و روی چهارپایه وا میروم. واقعا خستهام. در وضعی که من دارم چند قدم پیادهروی معمولی هم خیلی سخت است، چه رسد به این چند روز در راه باشی و از این اتوبوس به آن ماشین کوچ کنی تا بالاخره در پس این دنیای تاریک، روشنی مقصد به صورتت بتابد.
پیرمرد می گوید:
-گفتی اهل سوریه نیستی؟ ممکنه پاسپورتت رو بدی که اتاق اشتباهی بهت ندم.
لبخندی میزنم و پاسپورتم را از درون ساک بیرون میکشم و به سمت پیرمرد تعارف میکنم.
پیرمرد نگاهی به عکس پاسپورت و صورتم میاندازد و در حالی که پاسم را درون یکی از کشوهای کوچک کنار دستش میگذارد، کلید اتاق دوازده را برمیدارد و میگوید:
-من وسیلههات رو تا بالا میارم دخترم.
تعارف میزنم:
-آخه اینطوری که زحمتتون میشه.
پیرمرد لبش را بین دندانهایش فشار میدهد:
-این چه حرفیه دخترم، تو مهمون مایی... بریم بالا... همین طبقهی اوله.
چند پله که بالا میآییم همینطوری حرفی میزنم تا چیزی گفته باشم:
-خیلی لطف کردید آقا، با این سن و سال واقعا توقع نداشتم که شما زحمت بکشید.
پیرمرد درب اتاق را باز میکند و میگوید:
-من خیلی ساله که اینجا نوکر نوکرای این خانم سه سالهام دخترم، خجالت نکش... اگه هم هر کاری داشتی فقط و فقط به خودم بگو.
لبخندی میزنم و تشکر دوبارهای میکنم و درب اتاق را میبندم.
همزمان با بستن درب اتاق، لبخند از روی لبهایم محو میشود...
چادرم را کنار درب رها میکنم و دکمهی مانتوی گشادی که به تن دارم را باز میکنم، سپس دستم را به آرامی به نزدیکی ستون فقراتم میبرم و چسب کمربندی که محکم بستهام را باز میکنم...
به آرامی شکم مصنوعی و محتویات داخلش را بیرون میآورم و کنار تخت میگذارم...
محتویاتی که من را از یک زائر باردار به یک داعشی انتحاری تبدیل میکند.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☘️#اللهم_عجل_لولیک_الفرج☘
#نبرد_روایتها
#جهاد_تبیین
#مقابله_با_تحریف
#سلام_بر_محرم
✅@sahebzamanchanel
❁❅❁❅❁❅❁
⚠داستان امنیتی #حریم_امن ⚠
نویسنده: علیرضاسکاکی
- قسمت هفتم -
خستگی به قدری بر من چیره شده که سعی میکنم تا هر چه زودتر سوغاتیهایی که برای زائران روز عاشورا کنار گذاشتهام را در محلی مناسب قرار دهم و بعد به پاداش تمام مراحل سخت و نفسگیری که برای رسیدن به اینجا پشت سر گذاشتهام، یک خواب عمیق و بدون دردسر به خودم هدیه بدهم.
روی تخت که دراز میشوم، فرصتی برای مرور برنامهی فردا پیدا نمیکنم و به محض اینکه پلکهایم به هم میرسند، طوری از هوش میروم که گویا اینجا غاری متروکه در دور دست است و من هم یکی از اصحاب کهف هستم. همه چیز در پشت پلکهایم تاریک است و من عاشق این دنیای پر رمز و راز پشت پلکهایم هستم. همیشهی خدا قبل از خواب احساس میکنم کوهنوردی تنها هستم که در ارتفاعات بالای یکی از قلههای بهمنزده گرفتار شدهام. فانوسی در خیالم روشن میکنم و کورمال کورمال به دنبال راهی برای گریز از مهلکه میگردم. صدای برفهای یخ زدهای که زیر پاهایم خرد میشوند را دوست دارم... صدای آواز نحس و دلهره آور گرگهای گرسنهای که احتمالا تا به حال بوی خونی که از تنم رفته را شنیدند را دوست دارم... صدای...
مکث میکنم، نمیدانم این صدا را از اعماق کوهستان خیالی پشت پلکهایم شنیدم یا از پشت درب اتاق مسافرخانهای که مهمانش هستم... در دمشق!
صدای چرخاندن کلید در قفل درب اتاق تنم را میلرزاند... چشمهایم را باز میکنم و وحشت زده خودم را به طرف کولهام میاندازم. صدا واقعی است. انگار یکی قصد دارد درب اتاق را باز کند، زیپ کولهام را باز میکنم و فورا اسلحهی کمریام را در دست میگیرم.
نمیدانم باید چه غلطی بکنم... مطمئنم که راه فراری ندارم، پس باید بمانم و مبارزه کنم و تا جایی که میشود از رافضیهای کافر تلفات بگیرم.
دستگیرهی درب رو به پایین میرود، فورا با اسلحهام چهارچوب درب را نشانه میروم. چشمهایم سیاهی میرود، به خودم تشر میزنم:
-الان وقت ترسیدن نیست... الان وقت ترسیدن نیست...
صدایم در ذهنم پژواک میشود:
-الان وقت ترسیدن نیست... الان وقت ترسیدن نیست...
سرم را به چپ و راست تکان میدهم. پاورچین به سمت کمدی چوبی کنار اتاق میروم و در حالی کع کمرم را به تنهی چوبی کمد تکیه میدهم، اسلحهام را به سمت درب نشانه میروم... دربی که حالا نیمه باز شده است. دستی با دستکش مشکی به بدنهی درب بند میشود. نباید عجله کنم، صبر میکنم تا وارد شود. یک گام پیش میگذارد، انگار آمده تا غافلگیرم کند. نفس را در سینهام حبس میکنم، باید دقیقترین شلیک زندگیام را انجام دهم، وگرنه این آخرین گلولهای میشود که در طول زندگیام شلیک کردهام.
مردی چهارشانه و هیکلی با چشمهایی از حدقه بیرون زده وارد اتاق میشود و من بدون تردید به سمت پیشانیاش شلیک میکنم. گلوله از اسلحهام خارج میشود و بین ابروهایش را سوراخ میکند. حالا میدانم که با احتیاط بیشتری وارد اتاق خواهند شد؛ حتی ممکن است بخواهند از نارنجک استفاده کنند. پیش دستی میکنم و به سمت چهارچوب درب میروم و به سمت مردی که بیرون ایستاده و حیرت زده به کشته شدن یکی از دوستانش نگاه میکند، شلیک میکنم. گلولهام به کتف سمت چپش میرسد. لعنت به این شانس، قبل از اینکه فرصت پیدا کنم تا شلیک بعدی را به طرف انجام دهم او شانسش را امتحان میکند و به سمتم شلیک می کند. نمیفهمم چه میشود؛ اما گلولهای داغ پیشانی ام را میسوزاند و من را روی زمین میاندازد.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☘️#اللهم_عجل_لولیک_الفرج☘
#نبرد_روایتها
#جهاد_تبیین
#مقابله_با_تحریف
#سلام_بر_محرم
✅@sahebzamanchanel
❁❅❁❅❁❅❁
12.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتماً ببینید. ✅🎥 میرحسین موسوی در نوشته اخیرش از روز ۲۵ بهمن ۸۹ به عنوان یک روز پرافتخار یاد کرد.
⁉️در این روز چه اتفاقی افتاد و چه شعارهایی در خیابان داده شد🤔
‼️موضع روحانی و هاشمی و ناطق نوری و لاریجانی نسبت به آن اتفاقات و مخالفت و محکوم کردن بیانیههای میرحسین و کروبی
🤔چرا میرحسین موسوی که قبل از انقلاب یک چک هم از ساواک نخورده بود، از مدافعان حرم و شهید همدانی کینه دارد⁉️ 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📡
*هر نفر یک ستاد*| *رسانه* *باشید*
❇️ *به خاطر آینده خودمون و کشورمون، لطفا هرکسی رو میشناسید به جمع* *#حامیان_رئیسی دعوت کنید*
•┈┈••❈•✦✾✦•❈••┈┈
*الّلهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـرَج*
•┈┈••❈•✦✾✦•❈••┈┈
☘️#اللهم_عجل_لولیک_الفرج☘
#نبرد_روایتها
#جهاد_تبیین
#مقابله_با_تحریف
#سلام_بر_محرم
✅@sahebzamanchanel
❁❅❁❅❁❅❁
🌷۷ عامل عاقبت بخیری
تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِينَ لَا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ (٨٣)قصص
۳ عامل عاقبت بخیری:
تکبرنداشتن،فسادنکردن،تقواوترک گناه
🌷امام صادق ع:
«إِنْ أَرَدْتَ أَنْ یُخْتَمَ بِخَیْرٍ عَمَلُكَ حَتَّى تُقْبَضَ وَ أَنْتَ فِی أَفْضَلِ الْأَعْمَالِ فَعَظِّمْ لِلَّهِ حَقَّهُ أَنْ تَبْذُلَ نَعْمَاءَهُ فِی مَعَاصِیهِ وَ أَنْ تَغْتَرَّ بِحِلْمِهِ عَنْكَ وَ أَكْرِمْ كُلَّ مَنْ وَجَدْتَهُ یَذْكُرُنَا أَوْ یَنْتَحِلُ مَوَدَّتَنَا ثُمَّ لَیْسَ عَلَیْكَ صَادِقاً كَانَ أَوْ كَاذِباً إِنَّمَا لَكَ نِیَّتُكَ وَ عَلَیْهِ كَذِبُه:بحارج ۵۰ص ۳۵۱
امام صادق ع:
۳ عامل عاقبت بخیری:
تعظیم خدا باترک گناه،مغرورنشدن به صبرخدا،
نیکی به دوستان اهل بیت
🌷دوستی امیرالمومنین ع باعث عاقبت بخیری است
رسول خدا ص فرمود:
یا عَلِیُّ انت وصیی وامینی مَن ماتَ وهُوَ یُحِبُّکَ خَتَمَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ لَهُ بِالأَمنِ وَالإیمانِ ، ومَن ماتَ وهُوَ یُبغِضُکَ لَم یَکنُ لَهُ فِی الإِسلامِک نَصیبٌ.امالی شیخ طوسی
💕❤️💕❤️
☘️#اللهم_عجل_لولیک_الفرج☘
#نبرد_روایتها
#جهاد_تبیین
#مقابله_با_تحریف
#سلام_بر_محرم
✅@sahebzamanchanel
❁❅❁❅❁❅❁
💚سلام ای صاحب دنیاکجایی
🌼گل نرگس بگومولاکجایی
💚جهان دلتنگ رویت گشته بنگر
🌼تو ای روشنگرشبهاکجایی
💚دلیل ندبه خواندن صبح جمعه
🌼توای ذکرهمه لبهاکجایی
اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرَج✨💚
🌸🍃
☘️#اللهم_عجل_لولیک_الفرج☘
#نبرد_روایتها
#جهاد_تبیین
#مقابله_با_تحریف
#سلام_بر_محرم
✅@sahebzamanchanel
❁❅❁❅❁❅❁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 داریوش سجادی، تحلیلگر سیاسی ساکن آمریکا:
🔺"مسیح علینژاد، یک بیمار است و باید درمان شود!"
🔺" این زن شرافت ایرانی بودن خودش را به قیمت اخذ ملیت آمریکایی فروخته و سوگند خورده در راستای منافع آمریکا و ضد ایران فعالیت کند"
☘️#اللهم_عجل_لولیک_الفرج☘
#نبرد_روایتها
#جهاد_تبیین
#مقابله_با_تحریف
#سلام_بر_محرم
✅@sahebzamanchanel
❁❅❁❅❁❅❁
🔺دیگه لازم نیست بگیم فرق میکنه کی رئیسجمهور باشه، مردم دارن با گوشت و پوست و استخوان لمس میکنند این تفاوت رو
☘️#اللهم_عجل_لولیک_الفرج☘
#نبرد_روایتها
#جهاد_تبیین
#مقابله_با_تحریف
#سلام_بر_محرم
✅@sahebzamanchanel
❁❅❁❅❁❅❁
💢🔴💢🔴💢🔴
⛔️ آمار سقط جنین در ایران😰😰
سالانه ۳۷۰ هزار سقط رقم وحشتناک
که ۹۵٪ درصد این سقط ها بچه های مشروع و بی زبان هستند😔
#جوان_سازی_جمعیت
#چاله_پیری
#جهاد_تبیین
@samen_emam_sadegh
☘️#اللهم_عجل_لولیک_الفرج☘
#نبرد_روایتها
#جهاد_تبیین
#مقابله_با_تحریف
#سلام_بر_محرم
✅@sahebzamanchanel
❁❅❁❅❁❅❁
maadahiii - 1 - 128 - mahanmusic.net.mp3
12.54M
کربلا و بی قراری ...
●━━━━━──────
⇆ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ ↻
عشق من او....
قدم قدم.... با یه علم....
#محرم
#امام_حسین ع
#هیئت_مجازی
#مداحی
☘️#اللهم_عجل_لولیک_الفرج☘
#نبرد_روایتها
#جهاد_تبیین
#مقابله_با_تحریف
#سلام_بر_محرم
✅@sahebzamanchanel
❁❅❁❅❁❅❁
🔰 پوستر | دست ما از کودکی در دست توست
🌷شهید حاج قاسم سلیمانی:
آن چیزی که باید به فرزندان خودمان همراه با این اشک بچشانیم، عبرتهای عاشورا است و باید نسبت به حادثه کربلا به آنها معرفت بدهیم.
🥀#ساعت_به_وقت_شهادت🕊
1:20
#حاج_قاسم💔
🌷شادی روح شهدا #صلوات...
@samen_emam_sadegh
☘️#اللهم_عجل_لولیک_الفرج☘
#نبرد_روایتها
#جهاد_تبیین
#مقابله_با_تحریف
#سلام_بر_محرم
✅@sahebzamanchanel
❁❅❁❅❁❅❁
🖼 صعود اِقتِدار
@samen_emam_sadegh
☘️#اللهم_عجل_لولیک_الفرج☘
#نبرد_روایتها
#جهاد_تبیین
#مقابله_با_تحریف
#سلام_بر_محرم
✅@sahebzamanchanel
❁❅❁❅❁❅❁