23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 تربیت اسلامی درمدرسه یعنی این
▪️شما معلمان میتوانید معلم دین و معلم اخلاق و پرورشدهندهی اخلاق در دانشآموز خودتان باشید. از این مسئله غفلت نکنید که تربیت کردن هم جزو کار شماست؛ و چه بهتر که با نفوذ معلمی، با تأثیر روحىِ معلم بر متعلم یک نقطهی روشن و نورانیای در قلب دانشآموز باقی بگذارید.
▪️درراستای منویات مقام معظم رهبری درامرآموزش تدریس نشانه(ر)که هم زمان شدبا شهادت حضرت زهراسلام الله علیها
سرکارخانم صاحبی معلم ارزنده ولایت مداراین مرزوبوم با دعوت از مادریک شهید وتجلیل ازایشان به همراه دانش آموزان روضه حضرت زهرا ع رادرکلاس درسش اجرا کرده است.
تشکر ویژه از سرکار خانم صاحبی آموزگار گرامی وانقلابی درودخدا وفرشتگانش برشماباد.
دوستان رمان امنیتی(ستادصدوچهارده)
را حتما دنبال کنید
منتظر قسمت ششم و هفتم این رمان باشید
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت ششم🔻
شبیه فنری که از زیر فشار خلاص شده باشد، از روی صندلیام میپرم تا به سمت دفتر حاج صادق بروم. حاج صادق رئیس و مافوق من و تیمی است که برای جلوگیری با خسارت حداقلی از فتنهی احتمالی جمع کردهام و استفاده از تجارب ناب و قدرت تصمیمگیری بالایی که دارد میتواند به من کمک کند. با سرعت از اتاقم بیرون میزنم و وارد دفتر رئیس میشوم. سپس رو به مسئول دفترش میگویم:
-حاج آقا تشریف ندارن؟
بیمکث پاسخ میدهد:
-نیم ساعت پیش رفتن، اگر کار واجبی هست با آقاسید تماس بگیرم؟
آقاسید محافظ و مشاور حاج صادق است. عمر رفاقت آنها به دوران دفاع مقدس برمیگردد و بعد از آن آقاسید محافظ شخصیتهای مختلف نظام بوده و حالا هم هر دو آنها ترجیح میدهند تا کنار یکدیگر باشند. به خودم که میآیم متوجه نگاه ممتد مسئول دفتر رئیس میشوم و میگویم:
-آره واجبه خیلی، اگه زحمتی نیست همین الان شمارهی آقا سید رو بگیرید.
مسئول دفتر هنوز شمارهی آقاسید را نگرفته که صدای تلفنم در فضای اتاق پخش میشود، کمیل است. انگشتم را روی دکمهی سبز رنگ گوشی همراهم فشار میدهم:
-سریع بگو، درگیرم.
کمیل بریده بریده توضیح میدهد:
-یه اتفاقی افتاده... انگار گشت ارشاد یه دختری رو دستگیر میکنه که...
حرفش را قطع میکنم:
-خبر دارم. از جزئیاتش چیزی میدونی؟
کمیل در حالی که هنوز نتوانسته تنفسش را تنظیم کند، کلماتش را به گوشی همراه میکوبد:
-فعلا که نه؛ ولی عکس دختره رو تخت بیمارستان مثل یه بمب سر و صدا راه انداخته و احتمالا خیلی زود هشتکش ترند بشه.
ناخودآگاه انگشتانم حلقهی محاصرهی تلفن همراهم را تنگتر میکنند و با حرص میگویم:
-یعنی چی که عکسش پخش شده؟ کی پخش کرده؟ کمیل گوش کن ببین چی میگم، همین الان اگه اب دستته بزار زمین و بیفت دنبال کسی که رفته بالا سر این دختره... اصلا از کجا معلوم به جونش سوقصد نکرده باشه؟ کمیل میشنوی؟ معطل نکن، تمام تصاویر دوربینهای بیمارستان رو از همون لحظهای که وارد شده میخوام.
کمیل که حسابی از لحنم متعجب شده، جواب میدهد:
-باشه خیالت راحت، تا نیم ساعت دیگه...
دیگر کاملا فریاد میزنم:
-نیم ساعت دیگه به درد من نمیخوره بزرگوار، همین الان!
گوشی تلفنم را قطع میکنم و با چشمهایی که از شدت عصبانیت به دو کاسهی لبریز از خون و خشم تبدیل شده به مسئول دفتر حاج صادق خیره میشوم. با احتیاط گوشی تلفن را به سمتم تعارف میکند، صدایم آرام میشود:
-سلام آقا سید.
سید با متانت جواب میدهد:
-صدای داد و فریادت گوش تهرون رو کر کرده فرمانده، مگه خرمشهر دوباره سقوط کرده که اینطوری شدی؟
با پشت دست عرق پیشانیام را میگیرم و با خجالت جواب میدهم:
-شرمندم آقا، راستش یه اتفاق خیلی بد افتاده که باید همین الان...
حاج صادق حرفم را قطع میکند:
-چی شده عماد؟
دست و پایم را گم میکنم، در کسری از ثانیه کلماتی که برای توضیح به رئیس در سر داشتم را گم میکنم و مات و مبهوت به چهرهی نگران مسئول دفترش خیره میشوم. حاج صادق تکرار میکند:
-خوبی عماد؟ میگم چی شده؟
لب باز میکنم:
-آقا انگار دو ساعت پیش گشت ارشاد یه دختر خانمی رو بازداشت میکنه و میفرسته واسه کلاسهای توجیح، بعدش دختره حالش بد میشه و میفرستنش بیمارستان... الان هم طرف تو کماست.
حاج صادق شبیه همیشه و به دور از هیجانات سوال میکند:
-یعنی چی حالش بد میشه؟ کتک زدنش؟
شانهای بالا میاندازم:
-راستش هنوز چیزی معلوم نیست، فقط الان فهمیدم که عکسش از روی تخت بیمارستان پخش شده.
حاج صادق کمی مکث میکند. هر ثانیهای که برای جواب دادنش میگذرد من را مطمئنتر میکند که او هم دارد شبیه به من فکر میکند. سکوت به وجود آمده را میشکنم:
-راستی، انگار اسم دختره ژیناست... به احتمال زیاد از اون کردهای اصیله.
حاج صادق کلماتش را با آهی که در سینه انبار کرده از دهان خارج میکند:
-خیلی خب، دو نفر رو بفرست برن بیمارستان چون الان دشمنهامون دست به دعا گرفتن تا یه بلایی سر دختره بیاد. بعدش هم پیگیرشو تا هر چه زودتر واقعیت قضیه مشخص بشه.
یک چشم میگویم و میخواهم تلفن را بگذارم که حاج صادق میگوید:
-راستی، یادت باشه هویت فردی که برای اولین بار عکس رو منتشر کرده میتونه خیلی بهمون کمک کنه، یاعلی.
به آرامی لبهایم را میلرزانم:
-یاعلی.
سپس گوشی را سر جایش میگذارم و بدون هیچ حرف دیگری از اتاق رئیس خارج میشوم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت هفتم🔻
بیرون اتاق رئیس همه چیز تیره و تار شده است. کارمندانی که پشت میزهایشان نشستهاند و بیوقفه در حال پیشبرد اهداف پروندههای مختلف و پیگیری کیسهای درون سازمان هستند، تیره و تار شدهاند. به قنبری اشاره میکنم و میگویم:
-برو روی دوربینهای حوالی بیمارستان کسری ببینیم چه خبره.
قنبری دوربینهای اطراف بیمارستان کسری را باز میکند سپس توضیح میدهد:
-خبری نیست آقا، البته باید بگم که خبر به کما رفتنش هنوز خیلی پخش نشده و کمکم داره دست به دست میچرخه.
سری تکان میدهم و به داخل اتاقم برمیگردم. تلفن همراهم را برمیدارم و شماره دکترحسام را میگیرم. خیلی زود جواب میدهد:
-آقا عماد انقدر زود دلتون برام تنگ شد؟
لبخندی میزنم و میگویم:
-دکتر خبرهای جدید رو شنیدی؟ دختری که تو بازداشت گشت ارشاد بود و حالش بد شده؟
دکتر نه چندان هیجانی جواب میدهد:
-آره یه چیزایی شنیدم، شما میگی همینه؟
به سمت سایت میچرخم و از پشت شیشهی اتاقم به بچهها نگاه میکنم که حتی ثانیهها را نیز غنیمت میشمارند، سپس میگویم:
-مطمئن نیستم؛ ولی تمام آیتمهای شروع یه جنجال رو داره.
آرامش دکترحسام را از آنطرف خط احساس میکنم:
-هنوز اتفاقی نیافته آقاعماد، انشاءالله خدا کمک کنه و حال این دختر هم خوب بشه و همه چی ختم به خیر بشه.
وقتم را تلف نمیکنم، دیدگاهش زیادی ایدهآل است. بلافاصله با او خداحافظی و در حالی که دست به کمر در اتاق قدم میزنم، به فردا فکر میکنم... فردایی که قرار است خبر به کما رفتن آن دختر به تیتر یک اخبار تبدیل شود.
نمیدانم چند دقیقه است که در داخل اتاق دوازدهمتریام و با سرعتی زیاد در حال پیادهروی هستم؛ اما همین که صدای زنگ خط امنم در اتاق پخش میشود احساس میکنم که تازه پا به اینجا گذاشتهام. به روی میز چنگ میزنم و گوشیام را برمیدارم:
-چی شد کمیل؟
کمیل فورا توضیح میدهد:
-اسم اصلی دختره ژینا امینیه؛ ولی بهش میگن مهسا. بیست و دو سالشه و اصالتا سنندجی هستن.
طاقت نمیآورم:
-پس اینجا چیکار میکردن؟
کمیل کلمات را کاملا دقیق و با آرامش ادا میکند:
-اومدن مهمونی، اینطور که فهمیدم خونهی دایی دختره توی هشتگرده و واسه همین تصمیم میگیرن برن پارک آب و آتش که گشت ارشاد بخاطر ساپورت و مانتوی جلوبازی که تنش بوده نگهش میداره تا برن و تعهد بدن.
نفسم را به بیرون پرتاب میکنم:
-حالا این خبری که توی فضای مجازی پخش شده درسته؟ واقعا بخاطر ضربهی پلیس به مغزش رفته تو کما؟
کمیل نامطمئن میگوید:
-راستش چیزی به طور قطعی اثبات نشده و باید منتظر رسیدن فیلم دوربینهای مداربسته باشیم؛ اما من هم با دخترهایی که توی ون کنارش بودن صحبت کردم و هم مامورهایی که منتقلش کردن رو دیدم. هیچ حرفی از زد و خورد نبوده و انگار یهو از حال میره... آهان تا یادم نرفته بگم که پرستارش میگه برادرش گفته قبلا سه بار سابقهی این مدلی غش کردن داره.
لبهایم را بهم میساووم:
-خب پس حتما ترسیده یا...
کمیل میپرسد:
-یا چی؟
متوجه شوری خونی که از لبم جاری شده میشوم، فشار به قدری رویم زیاد است که دارم دیوانه میشوم. میگویم:
-هیچی، فعلا برای نتیجهگیری زوده. خبر دیگهای نداری؟
کمیل میگوید:
-یه اتفاق عجیب و مهم دیگهای هم افتاده.
دستم را به لای موهایم میبرم و میگویم:
-دیگه چی شده؟ تو رو خدا یه خبر خوب بهم بده که داره دیوونه میشم.
کمیل از آن سمت خط حرفی میزند که به عجایب غیر قابل پیش بینی بودن این پرونده اضافه میکند. حرفی که معنیاش این است که ما با تمام قوای دشمن طرف هستیم و باید خودمان را آمادهی رویارویی با تمام ظرفیتهای داخلی و خارجی دشمنان کنیم. کمیل میگوید:
-خبرنگاری که برای اولین بار عکس مهسا امینی رو گذاشته و زیرش به مردم القا کرده که بخاطر برخورد جسم سخت با سرش به این روز افتاده...
همونیه که گفتی فردا برم سر وقت...
چی بود اسمش؟! آهان...
نیلوفر هادیان پور...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
دوستان رمان امنیتی(ستادصدوچهارده)
را حتما دنبال کنید
منتظر قسمت هشتم و نهم این رمان باشید
هشدار مهم؛ هرگونه تماس تلفنی با عنوان شرکت مخابرات به بهانه کابل برگردان و قطع خطوط تلفن و درخواست کد از شما کلاهبرداری است، هرگز کدهای صوتی دریافتی از تلفن ثابت خود را برای هیچ کس قرائت نکنید.
💢وزارت خارجه روسیه: 200 شهروند کانادایی از جمله مقامات عالی رتبه این کشور را تحریم کردیم
#برای_ایران
#لبیک_یا_خامنه_ای
💢قمه کشی جهت ایجاد قوت قلب برای مردم!
آره دیگه قلب ملت و با قمه باز میکنن ، بنابراین قلب هم دچار یه نوع گشایش و حس آزادی میشه، به همین راحتی🤷♂☺️
جمهوری اسلامی هم اعدامشون میکنه، البته نه با جرم محاربه بلکه با قصد قوت قلب و تشجیع مردم 😊
#پایان_مماشات
#برخورد_قاطع
💢 سلاخهای امنیت
🔻افرادی که طی چند سال گذشته بهخاطر استفاده از سلاح سرد و بدون قتل، حکم محاربه گرفته و اعدام شدهاند
#برای_ایران
#لبیک_یا_خامنه_ای
🇮🇷