eitaa logo
کانال پایگاه صاحب الزمان عج
340 دنبال‌کننده
26.2هزار عکس
32هزار ویدیو
253 فایل
دراین مکان فعالیتهای سیاسی،اجتماعی،دینی، رانشرمیدهیم و تبیین میکنیم ارتباط با مدیر کانال: @Moein_Re
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴وداع با تیمی که دوستش داریم... 🔹حدودا سال گذشته بود، خبرهایی از اعتراض مردم به علت رابطه دولتمردانشان با رژیم اشغالگر قدس به دنیا مخابره شد، مراکشی‌ها به خیابان‌ها آمدند و فلسطین را فریاد زدند و صف خویش را از دولتمردان خود جدا کردند. 🔹با بالاگرفتن درگیری‌ها نیروهای دولتی شروع به مبارزه با دیده شدن پرچم کشور فلسطین کردند، و هر شخصی را که پرچم داشت دستگیر و پرچم را از دستش می‌گرفتند‌ حتی با شکستن انگشتان دستش... 🔹آری بیرق و پرچم در همه جای تاریخ مقدس بوده و برای در اهتزاز ماندنش خون‌ها ریخته شده... کم کم انگار، داشتن و حمل پرچم فلسطین تبدیل به جرم شده بود... کاری که تیم ملی مراکش کرد، یک ایستادگی بزرگ در مقابل سیاست‌های تمایل به رژیم کودک‌کُش صهیونیستی بود. آن‌هم دقیقا زمانی این رژیم سرمست از اختلاف نظرات جزئی جامعه ایران و نخواندن سرود ملی در بازی اول بود که از بازی بعد خواندند و .... 🔹شاید جبهه مقاومت برای هر برد مراکش دعا می‌کرد و پس از هر برد یک جهان به وسعت مخالفین رژیم غاصب خوشحالی می‌کردند. آری مراکش در جام‌جهانی قطر، تنها تیم ملی فوتبال یک کشور نبود، مراکش تیم ملی همه آزادی‌خواهان قدس شریف بود که در سراسر گیتی نام را فریاد می‌زدند... 🔹از شما ممنونیم ای تیم دوست‌داشتنی...
1.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پاورقی 🎥وقتی براندازان و ضدانقلاب، روی داعش را سفید میکنند!
🔺‏امروز ده ها هزار نفر از مردم بیرجند در ورزشگاه شهر میزبان رییس جمهور بودند.... 🔹چهره ها مصمم، اراده ها مستحکم، دلداده نظام و انقلاب و امیدوار به تحول... 🔹اینها مردم واقعی این سرزمین مقدس هستند، نه رباتند و نه فیکهای توییتری!
▪️10 سال از تیراندازی غمبار در دبستان سندی هوک شهر نیوهون ایالت کانیتیکت گذشت، جایی که 26 انسان از جمله 20 کودک جان خود را از دست دادند؛ اما هنوز شلیک گلوله ها در مدارس آمریکا، جان دانش آموزان را می گیرد.
5.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 وقتی شهروند انگلیسی در پخش زنده تلویزیونی برای یخ نزدن التماس و گریه می‌کرد! 🔹شهروند انگلیسی: "در خانه خودم در حال یخ زدن هستم؛ من تنها قربانی این شرایط نیستم." 🔹مجری برنامه: تو تنها نیستی فیلیپ!!
5.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺‏یک مجلس برپا کنید برخی از علمای حوزه و اعضای مجمع تشخیص مصلحت و خبرگان و برخی سیاسیون و مادحین و شعرا و دیگر ساکتین این ایام را دعوت کنید اقا مهدی عزیز رسولی این شعرو براشون بخونه؛ «بی طرفی بزرگترین گناهه...»
8.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥پس از نسخه‌پیچی برای جوانان ایرانی و فراخوان به خشونت و جنگ داخلی حال سعودی اینترنشنال نقش خونخواه را بازی می‌کند! 🔹‌ شبکه سعودی اینترنشنال و مزدور خبرنگارانش که از ابتدای اغتشاشات با توهم براندازی از هیچ گام تحریک‌آمیزی برای به خیابان کشاندن جوانان "با دعوت به خشونت، آتش‌زدن، کشت و کشتار" دریغ نمی‌کرد، اکنون دایه مهربان‌تر از مادر شده و خواستار جلوگیری از مجازات قاتلان می‌شود!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت بیست و دوم🔻 شاسی بیسیمم را فشار می‌دهم: -کمیل چی شد؟ تصویرتون واضح نیست... زود باش حرف بزن کمیل! به غیر از صدای بادی که از طریق میکروفن کمیل به ما مخابره می‌شود، هیچ صدای دیگری نمی‌آید. همه چیز در حالت سکوت مانده است، احساس می‌کنم پا در آ‌ب‌های راکد و آرامی گذاشته‌ام که هر لحظه ممکن است از زیر پایم با قد علم کردن تمساحی غافلگیر شوم. چند قدم از صفحه‌ی مانیتور فاصله می‌گیرم و همچنان لبم را می‌گزم تا شاید این کار بتواند کمی از شدت استرسی که در وجودم شعله می‌کشد را کم کند. می‌خواهم اضطرابی که در دل دارم را پنهان کنم که ناگهان اتفاق عجیبی می‌افتد، یک صدای پیش‌بینی نشده از میکروفن کمیل در فضای سازمان پخش می‌شود. انگار چیزی به او برخورد کرده است و یا شاید اصلا میکروفنی که روی لباسش کار گذاشته‌ایم لو رفته است که دیگر هیچ صدایی از آن طرف به ما نمی‌رسد... تنم یخ می‌کند، این خصلت آدم است که در چنین شرایطی حساسی که تنها مجبور به شنیدن صدای محیط است، بدترین تصاویر را در پس پرده‌ی تاریک چشم‌هایش متصور می‌شود‌. زمزمه می‌کنم: -یا صاحب الزمان... چی شد؟! کاوه زیر لب چیزی می‌گوید که متوجه‌ش نمی‌شوم، نگاهش می‌کنم و با حرکت چشم‌هایم از او می‌خواهم تا حرفش را دوباره تکرار کند. در حالی که وحشت زده به صورتم نگاه می‌کند، می‌گوید: -آقاعماد فکر کنم تونستم... به یکی از دیگه از ماهواره‌ها برای دریافت تصاویر آنلاین وصل بشم. سرم را تکان می‌دهم و همان‌طور که لبم را در بین دندان‌هایم گیر انداخته‌ام، می‌گویم: -پس معطل چی هستی؟ زود باش بیاندازش رو مانیتور دیگه. کاوه چند بار دیگر به صفحه‌ی کیبورد پیش رویش می‌کوبد و در حالی کمرش را به پشتی صندلی‌اش تکیه می‌دهد، می‌گوید: -الان تصویر واضح اون منطقه رو دریافت می‌کنیم، کافیه چند ثانیه صبر کنید. صبر؟ چقدر با این واژه غریبه شده‌ام. صبر چه می‌فهمد که در دلم چه آشوبی به راه افتاده است؟ سنگینی مسئولیتی که زیر بارش کمرم در حال خرد شدن است، با صبر میانه‌ی خوبی ندارد و من حالا مجبورم که تنها لبم را بین دندان‌هایم فشار دهم و منتظر بمانم. تصاویر می‌رسد. با صدای بلند از کاوه می‌خواهم تا روی ماشین سازمان زوم کند. هر سه آن‌ها همان جا هستند... کاوه تصاویر را بزرگ‌تر می‌کند و من می‌توانم کمیل را ببینم که دست‌های سوژه را از پشت می‌بندد و حسن پور کیسه‌ی مخصوص انتقال متهم را روی سرش می‌کشد. کمیل را می‌بینم که دهانش را به یقه‌ی لباسش نزدیک می‌کند و می‌گوید: -فکر کنم میکروفن و دکمه‌های لباسم رو با چنگ زدن از کار انداخت؛ ولی عملیات دستگیری بدون جراحت و خسارت انجام شد. پشت به صفحه‌ی مانیتور می‌کنم و روی صندلی فرو می‌روم. خانم جعفری به سمتم می‌آید و دستمالی که از روی برداشته را به طرفم می‌گیرد. همان‌طور که با تعجب به این کارش نگاه می‌کنم، با اشاره به لبش از من می‌خواهد لبم را پاک کنم. دستمال را که روی لبم فشار می‌دهم تازه متوجه خونی که از گوشه‌ی دهانم جاری شده می‌شوم. نمی‌دانم چرا؛ اما انگار به یکباره خجالت زده می‌شوم. خجالت زده‌ی نگاه‌های کاوه و مهندس و خانم جعفری... فورا از اتاق خارج می‌شوم و خودم را به سرویس بهداشتی می‌رسانم تا آبی به سر و صورتم بزنم. در آیینه نگاهی به خود خسته‌ام می‌اندازم... به زخم کنج لبم که زیادی عمیق شده است. به اتفاقات روزهای قبل و زندگی افرادی که خودشان را آلت دست رسانه‌های بیگانه کردند. رسانه‌های معلوم الحالی که از دلارهای سعودی تغذیه می‌کنند. احساس می‌کنم که تنم زیر بار این افکار گر می‌گیرد، مشت دیگری آب به صورتم می‌زند و در حالی که سعی می‌کنم خودم را سر حال نشان دهم از سرویس خارج می‌شوم. من مسئول این پرونده‌ی فوق سری و حساس هستم و برای تقویت عملکرد سایر نیروها هم که شده نباید خودم را خسته و پریشان نشان دهم. وارد سالن می‌شوم که همان‌طور که موهایم را از بین انگشتان دستم رد می‌کنم، یک راست به سراغ کاری می‌روم که از دیروز منتظر انجامش هستم. در طول مسیر به اتفاقی که روز قبل در سازمان افتاد فکر می‌کنم. به کاری که دو نفر از دستگیر شده‌های ما به شکل همزمان انجامش دادند... اقدام به خودکشی. بعد از اینکه کمیل خبر فوت آرش را داد، پزشک معالجی که بالای آرش بود خودش را به اتاق نسرین رساند و با مشورت دادن به دکترهای متخصصی که با موردی مشابه دست و پنجه نرم می‌کردند موفق شد تا جلوی مرگ نسرین را بگیرد؛ اما ما برای راحت شدن خیال شاه‌ماهی بزرگ این پرونده خبر فوت هر دو متهم را در رسانه‌ها پخش کردیم تا نسرین در حالی که درون اتاق شماره‌ی سی و یک سازمان نگه داری شود که همه فکر می‌کنند موفق به خودکشی شده است‌. نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت بیست و سوم🔻 به پشت درب اتاقی که نسرین به همراه خانم قدس که یکی از همکاران ما در سازمان است می‌رسم و درب می‌زنم. خانم قدس فورا درب را باز می‌کند و بعد از سلام تعارفم می‌کند تا وارد شوم. نگاهی به رنگ پریده و چشم‌های بی‌رمقش می‌اندازم و رو به خانم قدس می‌پرسم: -حالش بهتره؟ خانم قدس سرش را تکان می‌دهد: -آره الحمدلله، دیشب یه مقدار از غذاش موند؛ ولی امروز صبحونه و ناهارش رو کاملا خورد. حاج آقای کرامت هم باهاش چند دقیقه‌ای صحبت کرد. حاج آقای کرامت از روحانی‌های سازمان است که در پرونده‌ی حلقه‌ای در دست شیطان کمک حال ما بود. خودم از او خواستم که به سراغ نسرین بیاید و در مورد عواقب کاری که می‌خواست انجام دهد با او صحبت کند. از اینکه حال نسرین خوب است حسابی خوشحال می‌شوم، دست کم به شنیدن یک خبر خوب در این مدت احتیاج داشتم. روی صندلی کنار تخت می‌نشینم و در حالی که به صورت رنگ‌پریده‌اش نگاه می‌کنم، می‌گویم: -پس بهتر شدی الحمدلله؟ لب‌هایش را بهم فشار می‌دهد و سرش را به نشانه‌ی مثبت بودن جواب تکان می‌دهد. سرم را نزدیک صورتش می‌کنم و می‌گویم: -می‌تونی صحبت کنی؟ لب‌های خشکش را تکان می‌دهد: -نه. صاف توی چشم‌هایش نگاه می‌کنم و می‌پرسم: -نمی‌تونی یا نمی‌خوای؟ کلماتش را همراه با بازدم نفسش به گوشم می‌رساند: -چه فرقی به حال شما می‌کنه؟ لبخند می‌زنم: -به حال من که نه؛ ولی به حال تو خیلی فرق می‌کنه که دستت از همه جا کوتاهه. من در هر حال به اطلاعاتی که می‌خوام می‌رسم، چه تو بهم بگی چه این آقای راننده که تا یک ساعت دیگه میارنش سازمان. طوری که بقیه‌ی حرف‌هایم را نشنیده باشد، می‌گوید: -یعنی چی که دستم از دنیا کوتاهه؟ گوشی‌ام را جلوی صورتش می‌گیرم و عکس روزنامه‌ی امروز را نشانش می‌دهم. با حرکت لب‌هایش متوجه می‌شوم که مشغول خواندن تیتر اول روزنامه است. از صفحه‌ی گوشی چشم برمی‌دارد و نگاهم می‌کند: -یعنی الان اون بیرون همه فکر می‌کنن من خودم رو کشتم؟ گردنم را همراه با لبخند کج می‌کنم. نسرین می‌گوید: -اینجوری که خیلی خوبه... سپس زیر لب زمزمه می‌کند: -بهم قول داد اگه بعد گیر افتادن خودم رو خلاص کنم، هزینه‌ی عمل مادرم رو بده. چند ثانیه صبر می‌کنم تا همینطور که با خودش صحبت می‌کند، به من اطلاعات مهمی بدهد. می‌گوید: -قول داد بزاره لااقل خواهرم درس بخونه و واسه داشتن یه زندگی معمولی به حال و روز من نیافته. حالا نوبت من است که لب باز کنم و سوالی بپرسم که بت موساد را در سر نسرین خرد کند. کلمات شمرده شمرده روی زبانم جاری می‌کنم: -مطمئنی که به قولش عمل می‌کنه؟ چند لحظه صبر می‌کند. انگار می‌خواهد خودش این سوال را از خودش بپرسد. راضی به کنار آمدن با حقیقت نمی‌شود و قاطعانه می‌گوید: -آره، معلومه که این کار رو می‌کنه. جوابش را طوری می‌دهم که نتواند خودش گول بزند: -بیا فرض کنیم رابط موساد با تو صادق بوده و بعد از مرگ تو می‌خواد بره به سراغ خانوادت و کمکشون کنه، هوم؟ خیره به لب‌هایم نگاه می‌کند تا ادامه‌ی حرفم را گوش کند: -ما هم که وقتی تونستیم رد تو رو از اردوگاه کومله بزنیم، پس طبیعتا می‌تونیم آدرس مادر و خواهرت هم تو خیابون بیست متری، کوچه سوم کنار هایپرمارکت بزرگی که یک سال و پنج ماهه افتتاح شده پیدا کنیم. چشم‌هایش از شنیدن آدرس دقیقی که می‌دهم گرد می‌شود و در حالی که اشک می‌ریزد، با التماس می‌گوید: -تو رو خدا اونا رو شکنجه نکنید، مادرم مریضه... تحمل نداره که... حرفش را قطع می‌کنم: -اگه قرار به شکنجه بود که باید خودت زودتر از همه شکنجه می‌شدی. دارم می‌گم ما آدرس خونه‌ی مادرت رو داریم و اون مامور موساد هم اینو خیلی خوب می‌دونه و محاله ممکنه بره بهشون سر بزنه یا کمکشون کنه، همین! چند ثانیه سکوت می‌کند و می‌گوید: -راست می‌گی... تامار کسی نیست که چنین خطر بزرگی رو به جون بخره... سپس با پشت دست اشکی که از گوشه‌ی چشمش سرازیر می‌شود را پاک می‌کند و می‌گوید: -چی باید بگم؟ نفسم را همراه با کلماتی که در سرم چرخ می‌خورند به بیرون پرتاب می‌کنم: -هر چیزی که از اون مامور موساد می‌دونی... هر چیزی که بتونه من رو در سریع‌ترین حالت ممکن برسونه بالای سرش، همین. نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌