🛑 خبرنگار NBC هستند میفرمایند نمایندگانی که برای زلنسکی «کف» نزدند باید توضیح دهند.
🔹️ آدم لذت میبره از این آزادی بیان بدون محدودیت غربی
#غرب_بدون_روتوش
#فاطمیه 🏴🕯🏴 #تسلیت
#شهادت_حضرت_زهرا_سلاماللهعلیها
#أمّ_أبیها
#جهادامربه_معروف_نهی_ازمنکر
#جهادتبیین #جهادفرزندآوری👶🏻 #لبیک_یاخامنه_ای🍃
#ححاب #زن #حیا #عفاف
#اللّٰهمَ_صَلِّ_عَلیٰ_مُحَمَّدوَآل_مُحَمَّد
🍃 #وَعَجِّل_فَرَجَهُم 🕊🏴🕯🏴🕊
☘️#اللهم_عجل_لولیک_الفرج☘
#نبرد_روایتها
#جهاد_تبیین
#مقابله_با_تحریف
✅@sahebzamanchanel
❁❅❁❅❁❅❁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴وزیر ارتباطات: تحقق شبکه ملی اطلاعات به معنای قطع اینترنت نیست
♦️اینترنت نه تنها قطع نمیشود بلکه سرعت آن افزایش پیدا خواهد کرد.
☘️#اللهم_عجل_لولیک_الفرج☘
#نبرد_روایتها
#جهاد_تبیین
#مقابله_با_تحریف
✅@sahebzamanchanel
❁❅❁❅❁❅❁
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت سی و هفتم🔻
خطیب که مشخص است از جدیت لحنی که به کار بردهام متعجب شده، میگوید:
-بله آقا، به روی چشم.
کمیل در نقشهی آنلاینی که دارد یک پارکینگ پیدا میکند و ما تقریبا یکی دو خیابان پایینتر از بیمارستان موفق میشویم تا ماشین را پارک کنیم. بیرون پارکینگ خطیب کنار یک دویست شش مشکی رنگ برای ما دست تکان میدهد و در مدت زمانی نزدیک به یک ربع بعد از رها کردن سوژه در خیابان موفق میشویم تا وارد یکی از خانهی امنهای شیراز شویم. به محض ورود شش نفری که در واحد هستند از روی صندلیهای خود بلند میشوند تا سلام و علیک کنند؛ اما با واکنش پیشبینی نشدهام مواجه میشوند:
-بزرگوارا سلام و احوال پرسی باشه برای بعد، قنبری کیه؟
جوانی بیست و یک ساله که موهایش را به بغل شانه کرده و پیراهن طوسی سادهای به تن دارد با متانت نگاهم میکند و میگوید:
-منم آقا.
به شانهاش میزنم و کنارش مینشینم:
-زیاد تعریفت رو شنیدم آقای قنبری، بزار ببینیم فایل صحبتهای این سوژهی ما رو...
قنبری همانطور که چند باری به صفحهی کیبور پیش رویش میکوبد، میگوید:
-شما لطف دارید آقا؛ ولی متاسفانه فقط تونستم صدای خودش رو ضبط کنم. این فیلترینگ اینترنتها روی کار ما هم تاثیر گذاشته و چون با شنود با لیزری...
دستم را به سمت کیبورد دراز و فایل را پخش میکنم:
-الو سودی، معلومه تو کجایی؟ من بیرون بیمارستانم... پیش این فضای سبزه، آره آره... فقط زود باش، ازت خواهش میکنم زود باش...
قنبری که انتظارش را نداشت خودم فایل را پخش کنم مبهوت نگاهم میکند. میگویم:
-دوربینهایی رو میخوام که سوژه رو به طور کامل پوشش بده، فورا.
کمیل دست به زیر بغل زده و از صفحهی مانیتوری که پیش رویش قرار گرفته به قدم زدنهای سوژه نگاه میکند. سلمان را صدا میزنم:
-من صدای فرستندههاتون رو باز میکنم تا صوت مربوط به محل تردد سوژه رو داشته باشم تو هم شش دانگ باش سلمان، ببین این سودی کیه... فقط حواست به پلن بی باشه که غافلگیر نشیم، تاکید میکنم خیلی حواست به پلن بی باشه.
سلمان کد تایید میدهد و من سعی میکنم آرامشم را تا رسیدن سودی به سوژه حفظ کنم. تکانی به خودم میدهم و روی صندلی چرخان اتاق میچرخم و رو به کارمند دیگری که پای سیستم است میگویم:
-تصویر جلوی بیمارستان رو بزرگش کن، اون تصویر دومی رو...
همانطور که از روی صندلیام بلند میشوم تا تصاویر شلوغیهای جلوی بیمارستان را ببینم، با چشمکی از کمیل میخواهم تا روی صندلی من بنشیند و حواسش به سوژه باشد. به کارمندی که جلوی موهایش کاملا ریخته و پیراهن آستین کوتاهی به تن کرده رو میکنم و میگویم:
-بهترین راه که این سودی از جلوی بیمارستان بیاد سمت سوژه کدومه؟
کارمند مکثی میکند و خطیب که باهوشتر از بقیه به نظر میآید جواب میدهد:
-خیابون آقا، صاف دماغش رو بگیره میرسه جلوی سوژه.
شانهای بالا میاندازم و رو به کارمند میگویم:
-پس معطل چی هستی؟ تصاویر پهبادی رو بیار رو سیستم دیگه... اینم من بگم؟
تمام حواسم به باز شدن تصاویر پهبادی است که ناگهان کمیل صدایم میکند:
-گمونم از یه مسیر دیگه اومده.
همانطور که به سمت کمیل میچرخم، میگویم:
-معلومه چی داری میگی؟
به سمت مانیتور اشاره میکند:
-اوناهاش، گمون کنم خودش باشه.
بلافاصله بعد از حدس کمیل، صدای حسنپور از گیرندهی بیسیم دستیام پخش میشود:
-سوژه رویت شد. خانم بیست هفت هشت ساله، با مانتو قرمز و شلوار چرمی سیاه، بدون روسری.
فورا شاسی بیسیم را فشار میدهم:
-از کجا اومد؟
حسنپور جواب میدهد:
-از سمت بلوار.
نازنین برای سودی که قدم به قدم به او نزدیکتر میشود دست تکان میدهد. میتوانم آینده را پیش بینی کنم و به همین خاطر تصاویری که از پارک میرسد را ایستاده نگاه میکنم. سودی با نزدیک شدن به نازنین به چپ و راستش نگاه میکند و قبل از آنکه بخواهد حرفی را از زبان نازنین بشنود، دستش را به درون کیفش میبرد.
سلمان صدایم میزند:
-میخواد پلن بی رو اجرایی کنه، دستور چیه؟
با استرس به بیسیم روی میز چنگ میزنم تا جواب سلمان را بدهم که ناگهان بیسیم از دستم به روی زمین میافتد.
همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق میافتد، سودی اسلحهاش را کاملا در دست میگیرد و مسلح میکند.
سلمان با صدای بلندتری فریاد میزند:
-دستور چیه آقا؟ بزنمش یا نه؟ جواب بدید.
خم میشوم و بیسیم را از روی زمین برمیدارم؛ اما قبل از آن که بخواهم جوابی به سلمان بدهم صدای شلیک از فرستندههایی که سلمان و حسنپور همراه خود دارند در فضای اتاق پخش میشود و قنبری که با هیجان به مانیتور خیره شده، فریاد میزند:
-یا... حسین... یاحسین...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت پایانی🔻
سودی که به درخواست خود نازنین برای نجاتش به پارک ملت آمده اسلحهاش را به سمت نازنین نشانه میرود تا او را به طور کامل حذف کند. در میان چشمان بهت زده و مضطرب ما درست در زمانی که انگشت سودی به روی ماشه میرود، حسن پور در حرکتی بینقص و با شلیکی دقیق به ساعد دست او جلوی این کار را میگیرد.
بیسیمم را محکم در دست میگیرم و شاسیاش را فشار میدهم:
-کارتون حرف نداشت، دوتا ماشین از طرف بچههای شیراز در محل حاضر هستند که انشاءالله با کمک اونا دستگیری هر چه زودتر انجام بشه.
بلافاصله بعد از شلیک، سلمان و حسنپور را از طریق مانیتورها تماشا میکنم که به سمت متهمها میروند. نیروهای خانم که از قبل و با هماهنگی خطیب در مکان حاضر شدهاند، نازنین را دستگیر میکنند و سپس خود را به بالای سر سودابه میرسانند و او را به شکم روی زمین میخوابانند و دستهایش را میبندند، سپس با پارچهای که از حسنپور میگیرند، جای گلوله در دست او را محکم میبندد تا جلوی خونریزیاش را بگیرند. حسنپور دهانش را به یقهی لباسش نزدیک میکند و نفسزنان توضیح میدهد:
-گلوله به دستش کشیده شده، خونریزی زیادی نداره و با چندتا بخیه مشکل حل میشه، جای نگرانی نیست و احتیاجی به آمبولانس هم نداریم.
زیر لب یک 《الحمدلله》میگویم و روی مبلی که در اتاق کناری گذاشتهاند پخش میشوم. خطیب به سمت یخچال میرود و در حالی که دو موز و آبمیوه را در دو بشقاب میگذارد به سمتم میآید. یکی را به کمیل میدهد و دیگری را سمت من تعارف میکند و میگوید:
-بفرمایید آقا.
با اشارهی دست از او میخواهم که کنارم بنشیند، سپس میپرسم:
-اوضاع شیراز توی این چند روزی که آتش فتنه شعلهور شده چطوری بوده؟
خطیب آه کوتاهی میکشد:
-ما سابقهی آتش زدن ماشین پلیس و حمله به مامورهای فراجا و بسیج رو به این شکل نداشتیم.
انگار روی شهرهای کوچکتر از تهران متمرکز شدند.
دیشب یکی از بچههای ستادخبری قزوین که همدورهای هم بودیم تعریف میکرد که یکی از باغبونها با تلفن ۱۱۴ سازمان تماس گرفته و گفته چند نفر بدون نام و نشان افتادن به جون ریلهای قطار...
ابروهایم را بهم نزدیک میکنم:
-ریل قطار؟ خب؟ پیگیری کردن؟
خطیب سرش را تکان میدهد:
-بله آقا، قطار برای تبریز هم بوده که به لطف امام زمان عج الله و همت بچهها ترمیم ریل همون شب انجام شد وگرنه معلوم نیست چه فاجعهای قرار بود رخ بده.
چشمهایم را ریز میکنم:
-منم خبر کشف چندتا اتفاق بزرگ رو توی قزوین دارم. نمیتونم بفهمم چرا این بار روی قزوین زوم کردند و سعی دارن تحرکاتشون رو اونجا پررنگ نشون بدن.
خطیب آه کوتاهی میکشد:
-البته که شما بهتر میدونید قزوین یه شاهراه بزرگ توی کشوره و تموم جابهجاییهایی که در نظر داشته باشن باید از اینجا رد بشه. شاید هدفشون تمرکز زدایی از جادهها برای انتقال تسلیحات به شهرهای مهم مثل تهران و زنجان باشه.
سرم را تکان میدهم و کمی از آبمیوهام را میخورم و میگویم:
-شاید، بعید نیست...
سپس کمیل را صدا میزنم:
-بریم حاج آقا؟ دیر وقته.
کمیل نگاهی به ساعت میاندازد که عقربههایش به سه شب نزدیک شده است. سپس میگوید:
-بریم آقا.
دست خطیب را محکم در دستم فشار میدهم و میگویم:
-پس شما باید دوتا کار مهم انجام بدی. اولا ماشین پیکان اون بندهی خدا رو با یه کارت هدیهی یک میلیونی و طلب حلالیت بهش برگردونی. دوما نازنین رو بدون پرسیدن حتی یک سوال ازش بفرستی تهران. این خبر خوب هم بهت میدم که با دستگیری اینا تحرکات شیراز هم به شکل چشمگیری کاهش پیدا میکنه و اغتشاشگرا از حالت سازمانیافته و آموزشدیده به چندتا جوگیر سعودی نشنال و... تبدیل میشن.
خطیب کنجکاوانه میپرسد:
-پس اون یکی چی؟ سودی رو میگم.
لبخند میزنم:
-هنوز ساعت سه نشده. اون یکی رو ببرید توی اتاق بازجویی تا خودم ببینمش...
خطیب یک چشم میگوید تا با خداحافظی از خانه امن خارج و به سمت ساختمان سازمان در شیراز حرکت کنیم.
سلمان پشت فرمان مینشیند و کمیل روی صندلی عقب ماشین در حالی به صفحهی لپتاپی که روی پایش گذاشته خیره شده است، میگوید:
-عماد از سازمان برات پیام گذاشتن.
سپس چند باری به صفحه کلید لپتاپش میکوبد و زمزمه میکند:
-داره رمزگشایی میشه... آهان... از طرف کاوهس، میگه رد خبرنگارهایی که تو کلاس آموزشی موساد حضور داشتند و برای اولین بار عکس مهسا امینی رو تخت بیمارستان رو با شایعهی برخورد جسم سخت توئیت کردن رو زده که توی یه مهمونی طرفهای جردن هستن.
امشب حاج صادق شخصا مدیریت عملیات دستگیریشون رو عهدهدار شده.
لبخندی میزنم:
-خداروشکر کارها داره درست میشه و قراره همهی سرشبکهها رو ملاقات کنیم؛ اما من به شدت امیدوارم هر چه زودتر با اصل کاری روبهرو بشم... با تامار...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
#فاطمیه
فک کنم اینایی که تا الان باریده برف نبود.
بدلش بود،
میر برف بود...
😁😁
☘️#اللهم_عجل_لولیک_الفرج☘
#نبرد_روایتها
#جهاد_تبیین
#مقابله_با_تحریف
✅@sahebzamanchanel
❁❅❁❅❁❅❁
تو راهپیمایی سکوت اگه به یکی سلام کردی جواب داد: "علیکمالسلام" خیلی بترس،
☘️#اللهم_عجل_لولیک_الفرج☘
#نبرد_روایتها
#جهاد_تبیین
#مقابله_با_تحریف
✅@sahebzamanchanel
❁❅❁❅❁❅❁
در سمت توام ، دلم گونی، دستم گونی، دهانم گونی! روزم را با گونی کردن تو پاگُشا میکنم، هر اذانی که میوزد پنجرهها باز میشود، یاد تو گونی میشود...
☘️#اللهم_عجل_لولیک_الفرج☘
#نبرد_روایتها
#جهاد_تبیین
#مقابله_با_تحریف
✅@sahebzamanchanel
❁❅❁❅❁❅❁
🔴حامد لک که با بازوبند مشکی ادعا میکرد عزادار اتفاقات اخیره، شب گذشته در پارتی مختلط با وضعیت بسیار نامناسب گونی پیچ شد.
☘️#اللهم_عجل_لولیک_الفرج☘
#نبرد_روایتها
#جهاد_تبیین
#مقابله_با_تحریف
✅@sahebzamanchanel
❁❅❁❅❁❅❁
بنی صدر وقتی از کشور فرار کرد و رسید فرانسه، به خبرنگارها گفت که ۹۰ درصد مردم با من هستن و من به زودی بر میگردم، یه خبرنگار فرانسوی بهش تیکه انداخت که «پس از ترس ۱۰ درصد در رفتی؟»
رونوشت به علی کریمی، حمیدفرخ نژاد و سایر سلبریتی های دوزاری
☘️#اللهم_عجل_لولیک_الفرج☘
#نبرد_روایتها
#جهاد_تبیین
#مقابله_با_تحریف
✅@sahebzamanchanel
❁❅❁❅❁❅❁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱#استوری | دستمو رها نکنیا
👋دستمو رها نکنیا به علی به علی به علی
🙆♂️سفرمو جدا نکنیا به علی به علی به علی
😭تنها سر پناه منیا مادر مادر مادر
🕌ما رو کربلا ببریا مادر مادر مادر
🎙 با نوای کربلایی محمد حسین پویانفر
☘️#اللهم_عجل_لولیک_الفرج☘
#نبرد_روایتها
#جهاد_تبیین
#مقابله_با_تحریف
✅@sahebzamanchanel
❁❅❁❅❁❅❁