eitaa logo
کانال پایگاه صاحب الزمان عج
315 دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
22.2هزار ویدیو
205 فایل
دراین مکان فعالیتهای سیاسی،اجتماعی،دینی، رانشرمیدهیم و تبیین میکنیم ارتباط با مدیر کانال: @yaroghayehossein
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداوندحفظت کند🤲 ╲\╭┓ ╭‌🌼🍂🍃🇮🇷 ┗╯\ ✅@sahebzamanchanel ╲\╭┓ ╭‌🌼🍂🍃🇵🇸 ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ♻️ حماس از همه جهت پیروز این ميدان بود/ آثار تربیتی حماس بر کودک اسرائیلی ╲\╭┓ ╭‌🌼🍂🍃🇮🇷 ┗╯\ ✅@sahebzamanchanel ╲\╭┓ ╭‌🌼🍂🍃🇵🇸 ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 به مردم تیراندازی نکنید، من وزیر نفت ایران هستم! 🔹 به مناسبت سالروز شهادت شهید محمدجواد تندگویان ╲\╭┓ ╭‌🌼🍂🍃🇮🇷 ┗╯\ ✅@sahebzamanchanel ╲\╭┓ ╭‌🌼🍂🍃🇵🇸 ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╲\╭┓ ╭‌🌼🍂🍃🇮🇷 ┗╯\ ✅@sahebzamanchanel ╲\╭┓ ╭‌🌼🍂🍃🇵🇸 ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- رمان امنیتی - - قسمت یازدهم - در کسری از ثانیه سرم را می‌دزدم و کمرم را به ستون می‌چسبانم. نمی‌دانم عکس العمل او بعد از دیدنم چه خواهد بود، ممکن است بی‌تفاوت به درون اتاق برود؛ اما با خبر کردن ملیس رابرت خیلی زود و به دور از چشم ما او را فراری دهد. ممکن هم هست بخواهد شلوغش کند و ملیس رابرت را در میان جمعیت سوار بر موجی که می‌خواهد از ما دور کند. نمی‌دانم واکنشش به دیدن چه خواهد بود و حتی نمی‌دانم اصلا من را با این فاصله دیده یا نه. چند نفس عمیق می‌کشم تا تمرکز کنم، نمی‌توانم معطل کنم و مقصد سوژه را از دست بدهم. زیر لب بسم الله می‌گویم و این بار محتاط‌تر به آن طرف سرک می‌کشم. سوژه دستش را به دستگیره‌ی درب بند کرده و با کشیدن کارت مخصوص اتاق، آن را باز می‌کند. عجیب است... انتظار داشتم ملیس رابرت درون اتاق باشد. کارم سخت می‌شود، بلافاصله مشاهداتم را برای مرکز توصیف می‌کنم: -مرکز دوستمون خودش در اتاق رو باز کرد، ممکنه مهمونش هنوز وارد نشده باشه؟ چند ثانیه‌ای صبر می‌کنم تا جواب مرکز را بشنوم: -بعید نیست، شما فعلا بمون تا چک کنیم. نمی‌دانم چطور می‌خواهند چک کنند، دسترسی به دوربین‌ها که بخاطر وجود سیستم امنیتی بالای برج عملا امکان پذیر نیست، پس چطور می‌شود از حضور یا عدم حضور ملیس رابرت مطلع شد؟ چهار پنج دقیقه‌ای در همان پشت ستون صبر می‌کنم و منتظر دستور جدید می‌شوم. چند نفری در سالن رفت و آمد می‌کنند، حالا دیگر کاملا آشکار روی یکی از صندلی‌های نزدیک به دیوار شیشه‌ای حائل بین سالن و پنت هاوس نشسته‌ام و خودم را به خواندن بروشورهایی که روی میز است سرگرم کرده‌ام. در بین افرادی که به داخل اتاق‌های خود رفت و آمد می‌کنند، زنی از داخل اتاق سیصد و پانزده که درست دیوار به دیوار اتاق سوژه است خارج می‌شود و به طرف من قدم برمی‌دارد. معمولا مسافرها و مهمان‌ها بعد از خارج شدن از داخل اتاق، پشت به جایی که نشسته‌ام، راه می‌روند و به طرف آسانسور قدم برمی‌دارند؛ اما او برخلاف سایر مسافران مستقیم به طرف پنت‌هاوس می‌آید. با دیدن مسیر حرکتی‌اش دلم شور می‌زند و حالت تهوع شدیدی به من دست می‌دهد. لحظه‌ای احساس می‌کنم که می‌خواهم بالا بیاورم؛ اما سعی می‌کنم تمام نگرانی‌ها و اضطراب‌های درونم را پشت این روزنامه‌ی لعنتی پنهان کنم. نزدیک درب پنت‌هاوس که می‌شود، درب به شکلی خودکار باز می‌شود و او همانطور که وارد فضای پنت‌هاوس می‌شود، سیگاری روشن می‌کند و نگاهم می‌کند. سرم را بلند می‌کنم و طوری وانمود می‌کنم که گویا از دیدنش شگفت زده شده‌ام. لبخندی ساختگی می‌زند و در حالی که سعی می‌کند تا عربی صبحت کند، می‌گویم: -انا مزاحم؟ فی مکان خلوت؟ از واژه‌هایی که برای رساندن منظورش استفاده می‌کند، خنده‌ام می‌گیرد؛ اما به روی خودم نمی‌آورم. دوست ندارم با این مدل یک دستی خوردن‌ها ملیتم را لو بدهم. با خونسردی لبخند می‌زنم و شانه‌ای بالا می‌اندازم. با اینکه از شدت استرس و اضطرابی که گریبان گیرم شده نتوانسته‌ام حتی خطی از بروشور پیش رویم را بخوانم؛ اما برای فرار از همصحبتی با غریبه‌ای که سعی دارد تا با من گرم بگیرد، خودم را مشتاق خواندن ادامه‌ی مطلب چاپ شده نشان می‌دهم. زنی که منتظر شنیدن حرفی از من برای شروع یک گپ و گفت بود، با دیدن رفتار سردی که از خودم نشان می‌دهم به آن طرف پنت هاوس می‌رود تا مزاحم نشود. کارم با آمدن آن غریبه سخت‌تر می‌شود، حالا هم باید نیم نگاهی به او بیاندازم و هم شش دانگ حواسم را به اتاق سیصد و سیزده بدهم. خیلی طول نمی‌کشد که صدای باز شدن یکی از درب‌های داخل راهرو هوشیارم می‌کند، نگاهی به داخل راهرو می‌اندازم و متوجه فردی می‌شوم که از اتاق سیصد و سیزده خارج می‌شود... خودش است. بلافاصله به زنی که حالا از من فاصله گرفته نگاه می‌کنم و انگشتم را به روی گوشم فشار می‌دهم و می‌گویم: -مهمونمون رو دیدم، داخل اتاق بوده... دستور چیه؟ نویسنده: @RomanAmniyati - پایان قسمت یازدهم - ❌ کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است❌
- رمان امنیتی - - قسمت دوازدهم - مرکز بلافاصله جواب می‌دهد: -مقصد احتمالی مهمونت کجاست؟ ایمان داره بهت نزدیک میشه. عجله‌ای برای جواب دادن به مرکز ندارم. بعد از این همه سال تجربه‌ی فعالیت در سازمان خیلی خوب می‌دانم که دست این حریف به این سادگی‌ها خوانده نمی‌شود. آرام آرام از اتاقی که رزو کرده فاصله می‌گیرد و به طرف شیشه‌ی حائل بین پنت هاوس و راهرو می‌آید. نگاهی به صفحه‌ی موبایلم می‌اندازم. چهره‌اش نسبت به عکسی که از او داشتم حسابی فرق کرده است. ایلاک رون با ریش تقریبا بلند و سر طاسی که با کلاه آن را پوشانده به طرف من می‌آید. از جایی که ایستاده‌ام بعید است به من دید باشد؛ اما محض احتیاط هم شده بروشوری که در دست دارم تا روی صورتم نگه می‌دارم که مشکلی پیش نیاید. پای چپش... پای چپش مقدار خیلی کمی لنگ می‌زند و بند کوله‌اش را روی دوشش محکم کرده است تا در صورت لزوم بتواند بدون دردسر بدود. شاسی بیسیمم را فشار می‌دهم: -نفر قبلی هنوز توی اتاقه، به نظرم ایمان برسه جای من تا قبلی نپره. من دارم میرم بدرقه مهمون. مرکز جوابی نمی‌دهد و از سکوت پیش آمده می‌توانم این برداشت را داشته باشم که با نظرم موافق هستند. به سمت راهرو حرکت می‌کنم، درب شیشه‌ای و اتوماتیک پنت هاوس پیش پایم باز می‌شود. نفس کوتاهی می‌کشم و به سمت چپش نگاه می‌کنم... به جایی که ایلاک رون وارد فضای پله‌های اضطراری می‌شود. ریسک دنبال کردن او در چنین فضایی بسیار زیاد است. کافی است بیرون از پله‌ها چند ثانیه صبر کند تا من را ببیند و همه‌ی زحمات بچه‌ها به باد رود. چاره‌ای نداریم. نه امکانات تعقیب و مراقبت از او در دسترس است و نه می‌شود با فاصله‌ی زیاد سوژه را در دست بگیریم. در چنین مواقعی تنها یک راه را پیش رو داریم و باید سایه شویم. سایه هم آنقدر نزدیک است که امکان ناپدید شدن سوژه را منتفی کند و هم انقدر بی سر و صدا کار می‌کند که هیچ کس متوجه حضورش نمی‌شود. دستم را به درون یقه‌ام می‌برم و بوسه‌ای به قرآن کوچکی که به همراه دارم می‌زنم، سپس همانطور که با ذکر صلوات لب‌هایم را تکان می‌دهم وارد پله‌ی اضطراری می‌شوم. صدای ایمان توی گوشم زمزمه می‌شود: -با آسانسور وارد طبقه‌ی شما شدم، گفتی اتاق سیصد و سیزده بودند؟ جوابی نمی‌دهم. نمی‌توانم در چنین فضایی حتی بلند نفس بکشم چه برسد به لب باز کردن و حرف زدن. ایلاک رون بدون استرس و شک پله‌ها را پایین می‌رود. با احتیاط به راه رفتنش نگاه می‌کنم. پای چپش لنگ می‌زند و من خیلی خوب دلیلش را می‌دانم. به لطف اطلاعات نابی که بچه‌های گروه هکری عصای موسی به دست آودند ما موفق شدیم تا به پرونده‌ی پزشکی ایلاک رون، مغز متفکر ترور های موساد و فرمانده بخش متساوا دسترسی پیدا کنیم و من بیش از پنجاه بار خط به خط اطلاعات و گزارش‌های پزشک شخصی ایلاک در رابطه با وضعیت پایش را خوانده‌ام و حالا خیلی خوب می‌دانم که هنوز هم یکی از ترکش‌هایی که در پای چپش هست چطور اجازه‌ی راه رفتن معمولی را به او نمی‌دهد. به خودم گوش زد می‌کنم تا تمرکزم را از روی کاری که مشغول انجامش هستم، از دست ندهم. نفس کوتاهی می‌کشم و چند پله‌ی دیگر به پایین می‌روم... فاصله‌ی بین من و ایلاک کمی زیاد می‌شود. به پایین رفتن از پله هایی که ارتفاع بین آن‌ها کمی زیادتر از حد معمول هم هست، سرعت می‌دهم تا مبادا از دستش دهم. پله‌ها را دو تا یکی به پایین می‌روم، هر چند ثانیه مکثی می‌کنم و نگاهی به پایینتر می‌اندازم که غافلگیر نشوم؛ اما به یک باره متوجه می‌شوم دری که به سمت طبقه‌ی پایین باز می‌شود در حال تکان خوردن است و این یعنی ایلاک از مسیر پله‌های اضطراری خارج شده است. نویسنده: @RomanAmniyati - پایان قسمت دوازدهم - ❌ کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹به گزارش خبرگزاری ناحیه امام صادق (ع)استان اصفهان اردوی جهادی شهیدحججی اینبار در خانه سالمندان صادقیه مسئول اردوی جهادی پایگاه در مصاحبه ای که با خبرنگار پایگاه داشت افزود:بمناسبت شب یلدا جهت شادی وهمدلی سالمندان گرامی وبا جمع آوری کمکهای نقدی خیّرین محترم و خواهران پایگاه مبالغی جمع آوری شده کیسه های شلغم،چقندر،پفک،پفیلا، و فرنی شیره،وبه در خواست سالمندان گرامی روسری و شلوار گرم کن و دو عروسک به درخواست دو مادر عزیز تهیه شد. مسئول جهادی پایگاه در ادامه افزودند پس از پخت شلغم و لبوها توسط خواهران و نوجوانان پایگاه درظرفهای یکبارمصرف ریخته شد و پفیلا و پفکهاهم بسته بندی و منتقل شد به خانه سالمندان،در این اردو ۱۵نفر همراهی کردند و در توزیع بسته ها یاری کردند. در ادامه فرمودند:روز حمام سالمندان عزیز بود و خواهران درخشک کردن و لباس پوشاندن سالمندان کمک کردندو سپس ساعاتی شاد و مفرح برای آنان فراهم کردند تعداد بسته های لبو وشلغم:۳۵۰بسته آب لبو:۶لیتر بسته های تنلقلات:۳۵۰ فرنی شیره:۱۵کیلو شلوار گرمکن و روسری عروسک دو عدد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_7765065130.mp3
3.73M
شب طولانی کی بسر میرسه آیا دلا بی قرار یارند عاشقا چشم انتظارند توی این شبا دعایی غیردیدارش ندارند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی قشنگ و جالب پدیده حجاب استایل رو توضیح داد، حتما نگاه کنید
┄┅─✵💝✵─┅┄ با نام و یاد خــدا میتوان بهترین روز را براے خـود رقم زد پس با تمام وجـود بگیم خـدایا بہ امید تو نه بہ امید خلق تو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا