eitaa logo
کانال پایگاه صاحب الزمان عج
339 دنبال‌کننده
26.3هزار عکس
32هزار ویدیو
253 فایل
دراین مکان فعالیتهای سیاسی،اجتماعی،دینی، رانشرمیدهیم و تبیین میکنیم ارتباط با مدیر کانال: @Moein_Re
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گزارش خبرنگار صداوسیما از حسینیه امام خمینی(ره) پیش از آغاز دیدار جمعی از بانوان با رهبر انقلاب
5.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 لحظاتی از سرودی که دختران نوجوان در ابتدای دیدار امروز با رهبر انقلاب خواندند
2.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 به جز زیبایی صبرت ندیدم... دلبری و قربون صدقه رفتن های مادر پسری این مدلی دیده بودید تا حالا؟! ❤️ 🌹روز تکریم مادران و همسران شهدا
📷 بانوانی با لباس اقوام مختلف ایرانی در دیدار امروز با رهبر انقلاب؛ ۱۴۰۲/۱۰/۰۶ 🗓
سلام دوستان برنامه امروز پایگاه چهارشنبه۱۴۰۲/۱۰/۶ ۱۵:۰۰الی۱۶:۰۰حلقات ۱۶:۰۰الی۱۶:۲۰تجلیل از همسرشهید وسپس سخنرانی استادمعلمی تشریف بیاورید
مراسم دهمین سالگرد ارتحال یاور صدیق انقلاب مرحوم استاد سید علی اکبر پرورش پنجشنبه 7 دی ، بعد از نماز مغرب و عشا خیابان ابن سینا، حسینیه بنی فاطمه سلام الله علیها
3.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👈 نقدهای صریح ابوالقاسم طالبی به کیانیان: شما عضو گروهکی بوده که بخاطر ریش آدم می‌کشته! پدرت چیکاره بوده؟ (پدرش جزء چاقوکش‌های مشهد بوده) 👍 حالا در این چهل سال هرکس می‌میرد شما یه سیخی به نظام می‌زنید! این را باید رسانه‌های انقلابی جلویش را بگیرند! از آن زندگی که نظام بخشیدت الان زندگی‌ات چطور است؟!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- رمان امنیتی - - قسمت بیست و پنج - «فصل ششم» عماد - درون ماشین ابرهای خاکستری گره خورده به یکدیگر طوری در آسمان ردیف شده‌اند که گویا هوای باریدن به سر دارند. نگاهی به روی صندلی عقب می‌اندازم که کمیل همچنان بی‌حال دراز کشیده است. نفس کوتاهی می‌کشم و فرمان ماشین را دو دستی می‌چسبم تا مبادا رو دست بخورم. صد متر جلوتر سه ماشین درست شبیه یکدیگر در حال حرکت هستند و من شک ندارم که به زودی از هم جدا خواهند شد. با اینکه ترفند آن‌ها برای ضد تعقیب و ایجاد یک منطقه امن خیلی تازه نیست؛ اما باید اعتراف کنم که حسابی جواب می‌دهد. جنید با کلاه کاسکت مشکی رنگی که روی سرش گذاشته از سمت چپ ماشینم رد می‌شود. از وقتی که شروع به حرکت کرده‌ایم، هر چند دقیقه یک بار همین کار را انجام داده و حالا نیز بار دیگر تکرارش می‌کند. از قبل به او گوشزد کرده‌ام که باید به دنبال کدام ماشین برود. به واسطه‌ی فعالیت‌های بی‌سابقه‌ی دستگاه امنیتی رژیم صهیونسیتی در امارات دست ما در اینجا بسته است و مجبوریم بین از دست دادن کامل سوژه و امتحان کردن شانس خودمان در بین سه ماشین، دومی را انتخاب کنیم. هنوز هم در شوک اتفاقی هستم که چند دقیقه‌ی پیش افتاد و مجبور شدم کمیل را با ضربه‌ای از پشت سر بیهوش کنم... او به قدری به سوژه نزدیک شده بود که ریسک گرفتن دستش زیاد می‌شد و نمی‌توانستم واکنشش را پیش‌بینی کنم... حالا نیز باید افسوس این را بخورم که می‌توانستم به تعداد ماشین‌هایی که یکی از آن‌ها حامل شمعونی است، نفر برای تعقیب و مراقبت داشته باشم و ندارم... نگاه دوباره ای به روی صندلی عقب ماشین می‌اندازم و کمیل تکان کوچکی می‌خورد. از حرص لبخند می‌زنم: -خوبی بزرگوار؟ صدایش گرفته و کلمات را گنگ ادا می‌کند: -خوبم؟.. نمی... دونم... چی شد که... همانطور که به ماشین‌های یک رنگ و شبیه به هم نگاه می‌کنم، می‌گویم: -احتمالی که دادی درست بود، نویزهای اون منطقه فعالیت‌های بیسیم ما رو تحت تاثیر قرار داد و منم وقتی دیدم هر چی میگم می‌خوای کار خودت رو انجام بدی، مجبور شدم اینطوری متوقفت کنم. کمیل دستی به پشت گردنش می‌کشد و در حالی که از چهره‌اش مشخص است هنوز کاملا هوشیار نشده، می‌گوید: -تو؟ تو از پشت بهم ضربه زدی؟ من... من فقط یه قدم باهاش فاصله داشتم عماد... اصلا فهمیدی چی کار کردی؟ سرم را تکان می‌دهم و می‌گویم: -فهمیدم. چاره‌ی دیگه‌ای نداشتم، اگه خوابیدنت تموم شد و سرحال شدی بیا روی صندلی جلو تا ببینیم باید چه کار کنیم. کمیل با حالتی عصبی صدایش را بلندتر از قبل می‌کند: -یعنی چی که فهمیدم؟ میگم همه‌ی زحماتمون رو هدر دادی! بابا اون غفور بیچاره الان تا لب مرز مرگ رفته بخاطر این که اون حرومزاده رو به سزای اعمالش برسونیم، اونوقت تو... درست وقتی که فقط یه قدم باهاش فاصله داشتم... واسه چی این کار رو کردی؟ خونسرد نگاهش می‌کنم و سپس به ماشین‌هایی که پیش رویم در حال حرکت هستند چشم می‌دوزم: -بخاطر این که ایلاک رون، با همه‌ی جنایت‌هایی که انجام داده حکم یه سرباز رو برای این صفحه‌ی شطرنج داشت... من شاه رو توی ماشین دومی دیدم... کمیل که دیگر کاملا به هوش آمده به سمتم خم می‌شود و می‌گوید: -راجع به کی حرف می‌زنی؟ کی توی ماشین دوم بود؟ لبخند کمرنگی می‌زنم و می‌گویم: -شمعونی... کمیل با شنیدن این اسم چند لحظه‌ای خشک می‌شود و سپس می‌گوید: -مطمئنی که خودش بود؟ آخه اون... اون هیچوقت از حصارش توی سرزمین‌های اشغالی بیرون نمی‌اومد! چطور ممکنه که... همانطور که با گوشه‌ی چشم به جنید و موتورش که بار دیگر از ماشین من جلو می‌زند و سپس سرعتش را کم می‌کند تا به پشت سرم برگردد نگاه می‌کنم، می‌گویم: -چی شده که از لونه‌ش بیرون زده رو نمی‌دونم؛ ولی خیلی خوب می‌دونم این داره برای یه ملاقات بزرگ آماده میشه. این آدم فقط وقتی از لونه‌ش بیرون می‌زنه که کلی از کله گنده های موساد برای دیدنش به صف شده باشند... کمیل اگه خدا بخواد و بتونیم ردش رو بزنیم، یه سبد پر از تخم مرغ‌های صهیونیست‌ها رو زدیم... کمیل که مات و مبهوت به صحبت‌هایم گوش می‌کند، نامطمئن می‌پرسد: -پس... ایلاک رون چی میشه؟ قبل از آن که بخواهم جواب کمیل را بدهم، صدای پیام از خط ماهواره‌ای‌ام بلند می‌شود. فورا بازش می‌کنم. برایم آیاتی از قرآن و سوره فیل نوشته شده است: - «أَلَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحَابِ الْفِيلِ؛ آيا نديدى پروردگارت با فيل سواران (لشکر ابرهه که براى نابودى کعبه آمده بودند) چه کرد؟!». «وَأَرْسَلَ عَلَيْهِمْ طَيْرًا أَبَابِيلَ؛ و بر سر آنها پرندگانى را گروه گروه فرستاد». مفهوم پیامی که برایم آمده را خیلی خوب متوجه می‌شوم و لبخند می‌زنم. کد تایید را ارسال می‌کنم و سپس زیر لب زمزمه می‌کنم: -ان‌شاءالله... نویسنده: @RomanAmniyati - پایان قسمت بیست و پنج - ❌ کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است❌