eitaa logo
کانال پایگاه صاحب الزمان عج
340 دنبال‌کننده
27.1هزار عکس
33.4هزار ویدیو
258 فایل
دراین مکان فعالیتهای سیاسی،اجتماعی،دینی، رانشرمیدهیم و تبیین میکنیم ارتباط با مدیر کانال: @Moein_Re
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🕊🌹🍀🌹🕊🥀 یادش بخیر شبهای نورانی جبهه ... اینجا سنگری در فاصله ی صد متری عراقی‌هاست... در یکی از شبهای یلدای جبهه... 🌹 🕊🥀
9.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من پاسدار قاسم سلیمانی عضو کادر سپاه کرمان... این فیلمو از دست ندید عالیه👌 عظیم مقاومت
مدافع حرم ، و دفاع مقدس، سلیم سالاری 🍃🌷🍃 به افتخاری ، در سال 1345# در اشرف کنار بارگاه (ع)🌷 در یک خانواده صالح و متدین متولد شد. 🍃🌷🍃 درسال 1352# برای تحصیل به مدرسه علوی رفت و در دوره نوجوانی در نتیجه ستم رژیم فاسد بعث به همراه خانواده پدری و عموهایش که اکثرا مشغول به تحصیل بودند اخراج و در مستقر شد. 🍃🌷🍃 ایشان از کودکی ستم دژخیمان بعثی را در عراق با تمام وجود لمس میکرد و در پیامد کینه نهفته ای که از دژخیمان سفاک حاکم بر  عراق از نوجوانی به دل داشت به رفت. 🍃🌷🍃 ایشان پس از به به جهت و بالا به زبان ، زیاد و انجام داد و .... و چند بار ولی مجددا به برگشت. 🍃🌷🍃 پس از بازگشت از ایشان به عنوان احتیاط به اعلای انقلاب اسلامی در آمد پس از آن در تاریخ 1369# با گروه های همانند بدر همکاری میکرد و پس از آن با دریافت های به عنوان یک کار آمد با پاسداران همکاری میکرد. 🍃🌷🍃
ایشان در به راه انداختن های و با ها در قم و همچنان برخی سازمانده ی های مرتبط به# دسته های دینی و ... در تهران ،قم و مشهد بسیار بود. 🍃🌷🍃 به روایت از همسر : من و در خانواده‌ای بسیار مذهبی و در جمعی روحانی پرورش یافتیم. خانواده ما برای تحصیل دروس حوزوی به اشرف مهاجرت کرده بودند. 🍃🌷🍃 دایی من و برادرم با ایشان ارتباط دوستانه داشتند و با توجه به شناختی که بین خانواده‌ها وجود داشت، به خواستگاری من آمدند. آن زمان ایشان سرپرست فنی کارخانه بود. در 26# دی ماه سال 1373# ازدواج کردیم. 🍃🌷🍃 وقتی با هم صحبت کردیم یک پیش‌زمینه‌ای از و ایشان داشتم. می‌دانستم همسرم یک و یک است. 🍃🌷🍃 در سال 1372# برای و در و کمک به هم نام کرد اما موفق به اعزام نشد. 🍃🌷🍃 به‌رغم اینکه سال ازدواج ما خبری از و نبود اما من می‌دانستم که با یک انسانی که در است همراه می‌شوم. اندیشه و تفکرات خود من هم چندان از این دور نبود. 🍃🌷🍃
‍ ✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم...✨ بسم الله 🌺  🌺 🌺 دومين روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر در مقر بچه ها در بودم. پسركی حدود پانزده سال هميشه همراه بود. مثل فرزندی كه همواره با پدر است. تعجب من از رفتار آنها وقتی بيشتر شد كه گفتند: اين پسر، رضا فرزند شاهرخ است!! اما من كه برادرش بودم خبر نداشتم. 🔹عصر بود كه ديدم شاهرخ در گوشه ای تنها نشسته. رفتم و در كنارش نشستم. بی مقدمه و با تعجب گفتم: اين آقا رضا پسر شماست!؟ خنديد و گفت: نه، مادرش اون رو به من سپرده. گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش. گفتم: مادرش ديگه كيه؟! 🔹گفت: مهين، همون خانمی كه تو بود. آخرين باری كه براش خرجي بردم گفت: رضا خيلی دوست داره بره . من هم آوردمش اينجا! ماجرای مهين را می دانستم. برای همين ديگر حرفی نزدم. چند نفری از رفقا آمدند و كنار ما نشستند. صحبت از گذشته و قبل از شد. 🌸شاهرخ خيلی تو فكر رفته بود. بعد هم باآرامی گفت: مهربونی اوستا كريم رو می بينيد! من يه زمانی آخرای شب با رفقا می رفتم ميدون شوش. جلوی كاميون ها رو می گرفتيم. اونها رو تهديد می كرديم. ازشون باج سبيل و حق حساب می گرفتيم. بعد می رفتيم با اون پول ها زهرماری می خريديم و می خورديم. زندگی ما توی لجن بود. 🔹اما خدا دست ما رو گرفت. رو فرستاد تا ما رو آدم كنه. البته بعداً هر چی پول در آوردم به جای اون پول ها صدقه دادم. بعد حرف از كميته و روزهای اول انقلاب شد. شاهرخ گفت: گذشته من اينقدر خراب بود كه روزهای اول توی كميته برای من مامور گذاشته بودند! فكر می كردند كه من نفوذی ساواكی ها هستم! 🔹همه ساکت بودند و به حرفهای شاهرخ گوش می کردند. بعد با هم حركت كرديم و رفتيم برای نماز جماعت. شاهرخ به يكی از بچه ها گفت: برو نگهبان خواهرها رو عوض كن. 🔹با تعجب پرسيدم: مگه شما رزمنده زن هم داريد؟! گفت: آره چند تا خانم از اهالی هستند كه با ما به آمدند. برای اينكه مشكلی پيش نياد برای سنگر آنها نگهبان گذاشتيم. : آقای رضا كيانپور 🌺 🌸🍃 🌼🍃🌼