این آکواریوم برلین است که امروز ترکیده و کامل از بین رفته است.دو نکته:
۱.هر چه گشتم فیلمی از لحظه اتفاق پیدا نکردم، فیلم ها بطور کلی از دور و بعد از پایان حادثه است، در فیلمها هیچ نشانهای از عناصر اذیت کننده و یا تحریک کننده وجود ندارد، مثلا از لاشه مرگ دسته جمعی ماهیان، یا احتمالا خسارت و صدمات انسانی. فیلمها پاکیزه است.
حالا اگر ایران بود از دویست تا زاویه لحظه حادثه و مثلا پاره شدن دست فلان نگهبان از طریق دوربین رسمی آن مجموعه هم کف اینترنت پخش بود. این را باید فهمید و برای این معضل فکری کرد.
۲.حداقل چهل پنجاه توئیت آلمانی درباره این حادثه را خواندم، هیچ کس این را دستمایه تمسخر و تحقیر آلمانیها نکرده بود، هیچ کس آن را نشانهای از بدبختی ملت آلمان به حساب نیاورده بود، هیچ کس این حادثه را به پای بیلیاقتی همه آلمانیها از زمان هیتلر تا الان ننوشته بود.
فقط تصور بفرمایید چنین اتفاقی مثلا در تهران رخ میداد، اجداد ما ایرانیان هم از تمسخر و تحقیر در امان نبود.
وقتی میگوییم ملت ایران سالهاست تحت شدیدترین عملیات روانی تاریخ هستند نتیجه آن چنین تفاوتهایی است.
چرا ۲۶ آذر روز کامیونداران نامگذاری شد
🔹سال ۶۲ در بحبوحه جنگ، کشور با بحران کامیون مواجه شد. صدها تن گندم و جو و گوشت در کشتیها در بندر شهید رجایی معطل مانده بود و کامیونی برای حمل آن نبود.
این درحالی بود که برای هرروز توقف کشتی باید حدود ۸ هزار دلار پرداخت میشد. خبر به امام رسید. امام در ۲۶ آذر ۶۲ کامیوندارن را برای تخلیه مایحتاج مردم فراخواند. سیل کامیونها به سمت بندرعباس روانه شد تا این مشکل حل شود. بعد از این بود که ۲۶ آذر روز حملونقل نام گرفت.
✅ایران موفق به ساخت «فلرهای بارورسازی ابرها» شد.
🔹یک شرکت دانشبنیان،«فلرهای بارورسازی ابرها» را ساخته که برپایه «یودیت نقره» است.
🔹این فلرها بر روی هواپیما یا پهپاد نصب شده که دود غلیظی را ایجاد کرده و حاوی هستههای باران زا بوده و باعث باروری ابرها میشوند.
🔹نخستین نتایج از اولین نمونه ساخته شده در این شرکت دانشبنیان نشان داد که هر گرم از این ماده که بسوزد ۱۴۲۰ میلیارد هسته بارانزا ایجاد خواهد شد.
🔴روزهای سخت زنان عفیفه در مترو!!!
برسد به تانک انقلاب(فیک) ، جناب آقای زاکانی
ساعت شش و نیم عصر
ایستگاه مترو نواب صفوی، واگن ویژه ی بانوان
✓پرده ی اول
در واگن باز شد، نگاهم به خیل عظیم مردان افتاد...
با فشار جمعیت وارد شدم. مردی که در سمت دیگر واگن بود، داد زد سوار نشید، له شدیم!
عصبانیتی که در وهله ی اول به سراغم آمده بود، فوران کرد. با صدای بلند گفتم: واگن مخصوص بانوان هست، شما سوار نمیشدین. مرد شاکی که حدودا ۳۰ سال داشت، با جمله ای بی ادبانه، صورتش را کج کرد. مردی دیگر با خنده داد زد: زن، زندگی، آزادی
تا به حال معنای این شعار را ، عینیت یافته ندیده بودم.
شعاری سخیف که زن را وسیله ای برای لذت جویی های آزادانه ی مردان در زندگی قرار می دهد.
✓پرده ی دوم
در واگن باز می شود. مردی با کاپشن مشکی از انتهای واگن می خواهد پیاده شود. در مسیر حرکت خود، زن های زیادی را رد می کند. نزدیکی های رسیدن به من، به خودم می آیم. داد میزنم که چرا فاصله اش را رعایت نمیکند. صداهای اطراف را میشنوم. دریغ از صدایی که من را در میان این آشفتهبازار یاری کند. تنها یاریگر من، کیف دانشجویی همراهم هست...
زنان اطرافم مرا دعوت به سکوت میکنند. می گویند بیدلیل اعصابم را بهم نریزم. شخصی آن وسط سعی در جمع کردن غائله با صلوات دارد.
و من!...بانوی محجبه ی مسلمان، در یک کشور اسلامی، در واگنی که ویژه ی بانوان هست، آرامشم را از دست داده ام...
#مطالبه_بانوان_محجبه
#از_شهردار_تهران
#هسته_ملی_مطالبه_عفاف_و_حجاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 لات بازی و گنده گویی حمید فرخ نژاد به روایت تصویر 😂😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فوت دسته جمعی نمایندگان مجلس!!
دقت کردین از اکثر نمایندگان مجلس خبری نیست؟ اعلام موضعی ندیدیم ازشون. الان باید تو دانشگاه ها و شهرهاشون روشنگری میکردن ولی قایم شدن، وقتی نزدیک انتخابات پیداشون شد ما بهشون خواهیم گفت گورتونو گم کنین و برید همونجایی که زمان فتنه بودید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مخالفان قصاص؛از نهضت آزادی تا براندازان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥چرندیات مجازی
▪️این کلیپ با نرم افزار "motion tracking" ساخته شده است.
▪️در فیلمهای هالیوودی نیز از این تکنیک استفاده میشود.
حضور برخی از سینماگران جلوی در اوین برای رسیدگی به وضعیت ترانه علیدوستی
🔹رخشان بنیاعتماد، پیمان معادی، آزاده صمدی، سحر دولتشاهی، علی سرابی، مارال بنیآدم، مستانه مهاجر، لیلی رشیدی، مرتضی فرشباف از جمله این سلبریتی ها هستند
🔹ترانه علیدوستی روز گذشته به دلیل نشر اکاذیب بازداشت شد.
#شبکه_بدامن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهم انا نشکو الیک...😭
اینجا 📍
ایران🇮🇷
مشهد الرضا(ع)
پایتخت معنوی کشوری مملو از مادران و خواهران شهدا
برج ارمیتاژ واقع در هفت تیر
نود درصد مردم بی حجاب کامل بودند و البته پوشش های زننده😒😭
و ما نسل سلمان چه نشسته ایم
که هنوز صدای ناله مادر پهلو شکسته از پشت درب خانه علی وندای هل من ناصر سیدالشهدا از ورای زمان به گوش می رسد ...
امروز همین حضور در صحنه حتی به اندازه دقیقه ای تماس و پیگیری ؛ بیعت است با صاحب زمانمان
✅مطالبه گری، مطالبه گری و باز هم مطالبه گری
👊💪می رویم برای پلمپ متخلفین
📣 همین الان گوشی ات را بردار و به ارگان ها و نهاد های موثر در این امر اعتراض و انتقادات شدید را وارد کن.
🔹اتاق اصناف مشهد. ۰۵۱۳۱۷۳۰
🔹اتحادیه پوشاک مشهد ۰۵۱۳۲۲۱۱۵۷۲
🔹مالک برج آرمیتاژ ۰۹۱۵۱۱۶۱۹۷۷
🔹دبیر شورای سیاستگذاری مجتمعهای تجاری
۰۹۱۵۵۰۹۰۷۷۳
🔹مدیرکل اتاق اصناف مشهد (آقای مخملی)
۰۹۱۵۱۱۱۰۶۴۴
#مجاهدین_ظهور
❌تا میتونید پخش کنید ❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در دنیای علی کریمی و فرخ نژادها تو هادی چوپان باش
قهرمانیت مبارک کوه غیرت👌
#هادی_چوپان
#با_شرف
🔴 پروژه #ققنوس شون توسط #سیمرغ ایرانی محو شد🇮🇷✌️
🔺تصویر سمت راست نقاشی زهرارهنورد همسر میرحسین موسوی فتنه گر بود بنام ققنونس از چندین ماه قبل از اغتشاشات توسط خاتمی فتنه گر رئیس جمهور سابق توییت شد این نقاشی کد و آدرس پروژه کشته سازی برای فتنه شان بود که بنام آزادی و با سناریوهای کشته سازی بر علیه نظام و اسلام و....، فتنه راه بیاندازند
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت بیست و هشتم🔻
مهیار به آن سمت خیابان میرود و من نیز پشت سرش راه میافتم. سپس همانطور که دوان دوان خودم را به آن سمت خیابان میرسانم از سایر بچههای گروه که در تلگرام هستند میخواهم تا خودشان را به ما برسانند.
مهیار همانطور که به سمت جوانی که در حوالی پارک است میدود، فریاد میزند:
-اطلاعاتیه، بگیرش اون رو... اون بسیجیه!
جوان که تازه متوجه دویدن مهیار میشود پا به فرار میگذارد و مهیار و پیمان و عرفان و علی پشت سرش میدوند تا او را بگیرند. ناگهان جمعیت تعقیب کننده زیاد میشود، چند ده نفری هم به بچههای من اضافه میشوند تا دنبال آن جوان بسیجی بروند. از بین ماشینهایی که کنار ورودی بوستان پارک هستند رد میشویم و پشت سرش شروع به دویدن میکنیم.
بچههای من شبیه گرگهای گرسنهای میدوند که بعد از چند روز گشت و گذار یک طعمهی چشمگیر و تنها را در دل طبیعت پیدا کردند و اگر از دستش بدهند معلوم نیست چه بلایی به سرشان خواهد آمد. مهیار جلوتر از بقیه است، با دیدن رفتارهایش ناخودآگاه لبخند میزنم. از ته حنجره فریاد میزند و به زانوهایش التماس میکند تا به آن جوان برسد و انگار که حاضر است تن به هر کاری بدهد تا به چشمم بیاید و من نیز دقیقا همین را میخواهم. تندتر میدوم تا از آنها عقب نمانم و سعی میکنم در دل تاریکی شب جلوتر را ببینم که ناگهان مهیار خودش را به سمت آن جوان پرت میکند و بیتفاوت به اینکه خودش هم با او به روی زمین کشیده میشود، او را نگه میدارد.
هم زمان با پریدن مهیار و زمین خوردن او به همراه جوانی که به دنبالش هستیم، صدای یک فریاد بلند در گوشم میپیچد و بعد صدای خندهای بلند در فضا حکم فرما میشود. ناگهان میخکوب میشوم، میلرزم و به دور و اطرافم نگاه میکنم... انگار گرگی بیخ گوشم در حال زوزه کشیدن است، هم میترسم و هم از شدت بلندی صدایش اذییت میشوم. برای چند ثانیه با تمام توان گوشهایم را نگه میدارم تا شاید کمی آرام شوم؛ اما نمیشود...
نباید به این صدای لعنتی اهمیتی بدهم، ممکن است کار همان موادی باشد که چند دقیقهی قبل کشیدهام. نفسم را به بیرون پرتاب میکنم و به سمت جوانی که روی زمین افتاده میدودم. هر کس با مشت و لگد به او ضربهای میزند و او مظلومانه فقط نگاه میکند. چند لحظه از دور تماشا میکنم که چطور ده دست به طور همزمان بالا میرود و همراه با فحشهایی رکیک به سر و صورت آن جوان کوبیده میشود...
تنها و با صورتی خونی در زیر مشت و لگد چهل پنجاه نفر گیر افتاده است. یک نفر کیف دستیاش را برمیدارد و به کتابهایی که دارد اشاره میکند:
-کتاب داره با خودش، قرآنه! چیکارش کنم؟
دیگری به شانهاش میکوبد:
-ولش کن بابا، برو بزار رو صندوق.
سپس لگد محکمی به صورتش میکوبد. جوان با خونهای سرازیر شده به روی پیشانیاش به جمعیت حاضر نگاه میکند. یک نفر او را کشان کشان به سمت بوتههای همیشه بهار پارک میکشاند و دیگر با ضربهی ناگهانی آجر به فرق سرش میکوبد. خودم را جلو میکشم تا بتوانم از او فیلم بگیرم... مزد تمام فعالیتهای ما به همین فیلمی بستگی دارد که باید برایشان ارسال کنم.
پسرهای جوان با دیدن من مشتاقتر میشوند و بیرحمانهتر به سر و صورتش میکوبند و مدام فحشهای ناموسی میدهند. یک نفر خودش را در میان جمعیت جلو میکشد و به پیراهنش چنگ میاندازد و همانطور که بلند بلند فحاشی میکند، پیراهن جوان را در تنش پاره پاره میکند و دیگری دستش را میکشد تا انگشترش را از دستش درآورد و بعد هم مشت و لگد است که به سمت تن و بدنش سرازیر میشود. یک لحظه قفل میکنم، واقعا من دستور چنین کارهایی را صادر کردهام؟ صدای زوزهی گرگ را دوباره بیخ گوشم میشنوم و تمام تلاشم را میکنم تا لرزش دستهایم فیلمی که در حال تهیهاش هستم را خراب نکند. شروع به فیلمبرداری که میکنم مهیار فریاد میزند:
-کد امنیتیت رو بگو.
جوان سرش را به سختی بالا میگیرد تا نگاهش میکند. نای حرف زدن ندارد و تنها لبهایش تکان میخورد:
-کد ندارم!
مهیار سوالش را همراه با فحشی رکیک تکرار میکند؛ اما قبل از گرفتن پاسخ یک نفر با تکهی آجر به شقیقهی جوان میکوبد. دستم را بازوبندش بند میکنم و با خیال اینکه بتوانم مدرک مهمی از او به دست بیاورم فریاد میزنم:
-حکم ماموریتیت رو اینجا گذاشتی اره؟
سپس با پاشنهی کفشم به صورتش میکوبم و فیلمم را ذخیره میکنم. مهیار میپرسد:
-چیکارش کنم؟
چند نفس عمیق میکشم و میگویم:
-ببرش دم خیابون و بیاندازش پشت شمشادها.
سپس در حالی که فیلم را برای دریافت مزد امشبم ارسال میکنم، از آنجا دور میشوم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت بیست و نهم🔻
《فصل هشتم》
عماد - سازمان اطلاعات سپاه
برگهی گزارشی که به جزئیات شهادت آرمان علی وردی اشاره میکند را میخوانم و با گوشهی آستین اشکهایم را پاک میکنم. کمیل روبه رویم نشسته و نگاهم میکند؛ اما هیچ چیزی نمیگوید.
خودم شروع میکنم:
-خدا گاهی وقتها روضه نشون آدم میده. من همیشه برام سوال بود اون حرومزادههایی که سیدالشهدا (علیهالسلام) رو تو صحرای کربلا کشتن... چرا پیراهنش رو تکه تکه کردن...
کمیل هیچوقت برام قابل درک نبود که پیراهن تکه تکه شدهی آقا به چه کارشون میاد؛ تا این گزارش رو خوندم و اون فیلم رو دیدم.
با اینکه گریه همه چیز را پیش چشمهایم تار میکند؛ اما متوجه میشوم که کمیل نیز دست به صورت گرفته و شانههایش بالا و پایین میشود. سپس با هقهق میگوید:
-یاد رسول افتادم، رو پشت بوم خونهی اون داعشیها که با سرنیزهی فرو شده توی گلوش ازت خواست یه روضه براش بخونی... عماد یه روضه هم برا من میخونی؟
در حالی که خودم از تصور نحوهی شهادت آرمان و یادآوری آخرین تصویر رسول به هقهق افتادهام، به آرامی میخوانم:
-غریب گیر آوردنت
رد شدن از رو بدنت
غریب گیر آوردنت
با هر چی میشد زدنت
غریب...
حاج صادق درب اتاقم را باز میکند و با دیدن حال من و کمیل چند ثانیهای بیرون درب میایستد. بلافاصله از روی صندلی بلند میشوم و صورتم را پاک میکنم، حاج صادق طوری بیرون اتاق ایستاده که انگار مواظب است کسی از حال من و کمیل باخبر نشود. کمیل نیز دستمالی که روی میز هست را برمیدارد و اشکهایش را پاک میکند. حاج صادق در حالی که دستهایش را از پشت کمرش بهیکدیگر بند کرده، میگوید:
-با این حال و احوال میخواید ادامه بدید؟! گریه و زاری رو بزارید واسه نماز شبهاتون، اینجا جای اینکارها نیست...
معترضانه به گزارش نحوهی شهادت آرمان اشاره میکنم و میگویم:
-ولی رئیس گزارش چگونگی شهادت...
حرفم را قطع میکند:
-خوندم، بیشتر از ده بار هم خوندم و الان هم برای همین اینجام. توی دوشب گذشته چندتا شهید از تهران و اصفهان و سیستان و چندتا شهر دیگه دادیم. من قبل از اینکه بیام پیش شماها با مسئولین اطلاعات شهرهایی که گفتم صحبت کردم و ازشون خواستم که فورا عاملین و آمرین این قتلها پیدا بشن... الان هم از شما میخوام. آقا عماد من خبر دارم روز و شبت شده رسیدن به تامار، حاج کمیل میدونم درگیر پروندهی اون دوتا خبرنگاری؛ ولی من انتظار دارم جای یه جا نشستن و گریه کردن دنبال مجازات قاتلش باشید.
از خودم دفاع میکنم:
-بودیم حاج آقا، دیشب کمیل رفته بود سر صحنهی قتل و من هم رفتم سراغ فیلمهایی که از شکنجهی شهید داشتیم.
حاج صادق همانطور که برگهای به من میدهد و میپرسد:
-پس قبل از اینکه نتیجهی تلاشتون رو بگی، اجازه بده من بهت بگم که این گزارش بچههای آگاهی تهرانه، دیشب رد پنج نفرشون رو زدن؛ ولی یه نفر که با چاقو به فرق سرش ضربه زده رو نتونستن گیر بیارن. من بهشون گفتم اون یه نفر با ما...
چشمهایم را ریز میکنم:
-احتمالا کار همون مرده باشه که لحظهی فیلمبرداری کنار زنه ایستاده بود، صداش خیلی نزدیک به دوربین بود.
کمیل میگوید:
-ولی چیزی ازشون نداریم، فقط همون یه نفر از صحنه فیلم گرفته. من دیشب اکباتان بودم و نتونستم هیچ دوربینی که به صحنهی قتل مشرف باشه رو پیدا کنم!
حاج صادق میگوید:
-فیلم دوربینهای اطراف رو آوردی سازمان؟
کمیل سرش را تکان میدهد:
-بله آقا، قاتلها از هر سمتی که رفته باشن قطعا توی تور دوربینها گیر میافتادن؛ اما برای اینکه بدونیم دقیقا اون نفری که شما دنبالشی کدومه باید یه نشونه ازش داشته باشیم... متاسفانه توی اون کلیپ شکنجه نه لباس خاصی داره و نه نشانهای که بتونه اون رو از بقیه جدا کنیم... فقط باید امیدوار باشیم که چاقو رو تو دستش نگه داشته باشه.
حاج صادق پوزخند میزند:
-که امیدواری کاملا بیجاییه.
به حاج صادق و کمیل نگاهی هوشمندانه میاندازم و میگویم:
-البته فکر کنم یه سرنخ داشته باشیم، یه نشونه که قاتل رو از بقیه متمایز میکنه.
بعد هم صفحهی مانیتورم را برمیگردانم و میگویم:
-من از دیشب این فیلم رو بیشتر هزار مرتبه نگاه کردم و فقط و فقط به یه نشونه از نفری که داره با چاقو به سر آرمان ضربه میزنه رسیدم.
حاج صادق میگوید:
-اینکه خیلی خوبه، چه نشونهای؟
فیلم را پخش میکنم و روی ثانیهای که مدنظرم است مکث میکنم و میگویم:
-نگاه کنید آقا... دستی که چاقو داره، روی انگشت اشارهش یه حرف N تتو کرده... فکر نمیکنم نفرات زیادی اون دور و بر باشن که این نشونه رو داشته باشن.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت سیام🔻
حاج صادق ضربهای به بازویم میزند و میگوید:
-واقعا که اون تست هوشی که توی دبیرستان ازت گرفتن درست و واقعی بوده.
سپس رو به کمیل میکند:
-فورا فیلم دوربینهای مداربسته رو بده به بچهها تا این یارو رو از توی فیلم پیدا کنن، فقط تاکید کن که شش دانگ حواسشون رو جمع کنن و حتی از یک نفر هم چشم پوشی نکنن.
کمیل چشم میگوید و حاج صادق از اتاق خارج میشود. دستهایم را به زیر بغلم بند میکنم و میگویم:
-چرا اینطوری نگام میکنی؟ صد بار گفتم ضریب هوشی یه استعداد ذاتیه و بالاخره باید یه فرقهایی بین من و...
کمیل پشتش را به من میکند و همانطور که از اتاق خارج میشود، میگوید:
-من رو کشتی با این بهرهی هوشی... کشتی!
سپس با خنده از اتاق خارج میشود. نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم همه چیز را از ذهنم پاک کنم تا دوباره سرفصلهای مهم این پرونده برای خود بنویسم.
ما در حال حاضر در راس هرم و از طریق اعترافات نسرین که بچههای پزشکی مانع خودکشیاش شده بودند، به تامار رسیدیم.
تامار در داخل دو سر شبکه دارد که بازوهای اجرایی آن هستند. یکی از شبکههایش را خبرنگارانی که در کلاسهای آموزشی موساد حضور داشتند تشکیل میدهند و دیگری را الهام ابتکاری که با توجه به اعترافات چند نفر از افراد حاضر در صحنهی اغتشاشات حالا مطمئنیم که در حال لیدری شبکههایش است. برای من دستگیری الهام کار سختی نیست؛ اما آزادیاش منافع بیشتری دارد. او مدام در حال عضوگیری و در تلاش برای ایجاد انجمنهای فعال بر علیه نظام است و میتواند ما را با سرنخهای خوبی برساند. خبرنگارهای آموزش دیده از گل آلود شدن آب استفاده کرده و فعلا مخفی شدند که بچهها در حال کار روی سیمکارتها و پلهای ارتباطی آنان برای دستگیری هستند و تامار نیز که در راس هرم نشسته و فرماندهی این اغتشاشات را به عهده گرفته برای مرحله آخر است... مرحلهای که چندین شب است در حال فکر کردن به جزئیات آن به خواب میروم. ماژیکم را روی تختهی سفیدی که به دیوار اتاقم نصب است میچرخم و مینویسم و مینویسم... از راههای رسیدن به متهمان و چگونگی دستگیری آنها گرفته تا سوالاتی که جوابشان را تنها در اتاق بازجویی پیدا خواهم کرد.
صدای زنگ تلفن اتاقم من را از تخته جدا میکنم و به خودم که میآیم متوجه میشوم که تختهی سفیدم دیگر جایی برای نوشتن ندارد. تلفنم را جواب میدهم:
-جانم؟
کاوه از آنطرف خط میگوید:
-آقا رد قاتل شهید آرمان رو از دوربین یه سوپرمارکت زدم. میاید اینجا؟
یک <حتما> سفت و سخت میگویم و فورا به سمت میز کاوه میرم:
-ببینمش کاوه، واضحه تصویر؟
کاوه میخواهد از روی صندلی بلند شود که با دستم مانع میشوم، میگوید:
-بله آقا، کاملا واضحه...
سپس چند ضربه به کیبورد پیش رویش میزند و میگوید:
-این انگشت اشارهی دست و کاپشن و شلوارش که درست مطابق با همون فیلمه، اینم چهرهش.
همانطور که از سوژه چشم برنمیدارم از کاوه میپرسم:
-چی ازش پیدا کردی؟
کاوه کمرش را به پشتی صندلیاش میچسباند و میگوید:
-تقریبا همه چی!
این بابا اسمش مهیار تورانیِ که بیست سالشه و حدود سه ماهه توی تلگرام با یه زنی به اسم نازنین رفیق شده و انگار که تحت تاثیر اون پا به خیابون گذاشته.
با شنیدن حرفهای کاوه در کسری از ثانیه به تختهای که در اتاقم است برمیگردم و سعی میکنم تا جایی برای نازنین در بین سرشبکههایم باز کنم... اسامیام زیاد شده و هر وقت که این اتفاق در پروندهای رخ دهد باعث میشود تا تمرکز و وقت کافی برای رسیدن به سوژهها باقی نماند. کاوه متعجب نگاهم میکند:
-حالتون خوبه آقا.
به خودم میآیم و چند نفس عمیق میکشم. سپس میگویم:
-خوبم... خوبم، فقط از بعد نازنین حرفهات رو دوباره بگو لطفا.
کاوه نگاهی به مانیتورش میانداز و میگوید:
-آقا الان آدرس کامل این پسره مهیار رو داریم، دوربینهای محله رو هم چک کردم و شب شهادت آرمان دیدم که از سر کوچه رد شده و یعنی اگه بعد اتفاقی که برا آرمان افتاده محل سکونتش رو عوض نکرده باشه، هنوز میتونیم همونجا پیداش کنیم.
سرم تکان میدهم:
-میتونیم. اون رو بسپر به من؛ ولی تو دنبال نازنین باش... گفتی چی بود مشخصاتش؟
کاوه نگاهم میکند:
-نازنین نوحی، بیست و نه ساله و متاهل. چهار سفر خارجی توی پروندهش هست که اسامی کشورهای قبرس و امارت و قطر و عراق توش به چشم میخوره.
چشمهایم را ریز میکنم:
-کدوم شهر عراق؟
کاوه چند باری سیستمش را زیر و رو میکند و میگوید:
-از مرز زمینی رفته، اوه اوه... ببینید از کدوم سمت رفته، احتمالا مقصدش سلیمانه باشه!
لبخندی میزنم و بعد از مطمئن شدن از حدسی که زده بودم، تکرار میکنم:
-پس رفته سلیمانیه.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌