☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت دهم🔻
به حرکات آقاکمیل در دل جمعیت نگاه میکنم. صحنهای که در حال تماشایش هستم به قدری دلهرهآور است که به چشمهایم اجازهی پلک زدن هم نمیدهم. تصویر حضور آقاکمیل در یک قدمی آن مرد مسلح انقدر حساس است که در یک لحظه احساس میکنم تمام همکارانم در کنارم ایستاده و مشغول تماشا هستند. آقا کمیل بدون توجه به پیام من و مرد مسلحی که در یک قدمیاش قرار گرفته، به سمت مردی میرود که جعبهای با محتوای نامعلوم در دست دارد.
سپس بدون آن که بخواهد حرفی با آن مرد بزند، پارچهی روی جعبه را کنار میزند.
صدای آقاعماد را میشنوم که حالا کنارم ایستاده است:
-تصویرت رو زوم کن روی اون جعبه.
با نگرانی میگویم:
-اقا ببخشید؛ ولی اونی که پیرهن چهارخونه پوشیده...
آقاعماد حرفم را قطع میکند:
-کاری که گفتم رو انجام بده.
فورا تصویر را روی جعبه زوم میکنم و با کمک دوربین دیگر به صحنه نگاه میکنم.
مردی که جعبه را در دست گرفته، آن را به سمت سینهی آقاکمیل هل میدهد و فورا دستش را به زیر تیشرت نارنجیاش میبرد تا اسلحهاش را بیرون بیاورد که ناگهان مردی که پیراهن چهارخانه به تن کرده اسلحهاش را روی شقیقهی سوژهی نارنجی پوش میگذارد و قبل از اینکه اتفاق بدی بیافتد او را خلع سلاح میکند. یک نفس راحت میکشم و بدون توجه به حضور آقاعماد روی صندلیام فرو میروم و میگویم:
-خب چرا هیشکی نمیگه از بچههای خودمونه... داشتم نصفه جون میشدم!
آقاعماد نگاهی یک وری به من میاندازد و میگوید:
-حق داری نصفه جون بشی، توی اون جعبه دوازدهتا کوکتل مولوتف گذاشتن.
مبهوت به چهرهی متفکر آقاعماد نگاه میکنم. هیچوقت ندیده بودم که ریشهایش انقدر بلند شود و همین موضوع هم میتواند شاهدی باشد بر روزهای بسیار سختی که در حال گذرانش است.
آقاعماد در حالی که دستهایش را درون جیب شلوار پارچهای طوسی رنگش کرده، میگوید:
-بساط اون پراید و رانندهش رو خیلی زود و بیسرصدا جمع کنید.
فورا دستم را شاسی بیسیم نگه میدارم و میگویم:
-حسنپور سمت چپت یه پراید هاچبک سفیده، ماشین و راننده رو منتقل کنید ستاد.
حسنپور نگاهی به سمت ماشین میاندازد و بیتفاوت به قائلهای که در حوالی آقاکمیل به وجود آمده، همراه با سه نفر از نیروهایش به سمت راننده پراید میرود.
حالا دیگر خبری از فضای آرام دو ساعت پیش خیابان ولیعصر نیست. تمام صفحات مانیتوری که پیش رویم قرار دارد حاوی تصاویر وحشتناکی هستند و عدهای سعی دارند خشونت این تجمع را به بالاترین حدممکن برسانند. تابلوهای راهنمایی از جا کنده شده و در کنار سطل زبالههای آتش گرفته، مسیر عبور و مرور ماشینها را مسدود کرده است. عدهای روسریهایشان را هوا میچرخانند و بعضی با پرتاب سنگ و کوکتل مولوتف به داخل یک ماشین پلیس سعی در سوزاندنش دارند. دود تمام خیابان را فرا گرفته است. نیروهای بسیجی مدافعان امنیت در کنار ماموران ایثارگر فراجا در خیابان سعی در متفرق کردن اغتشاشگران و باز کردن مسیر عبور خودروها دارند؛ اما حلقهی اصلی تجمعات که شامل آن رانندهی پراید هاچبک و سه دختر که هنوز هویت آنها شناخته شده نیست، با تحریک مردم نمیگذارند تا شعلهی آتش برافروخته شده بخوابد.
آقاکمیل بعد از خلع سلاح سوژهاش او را روی زمین میخواباند و با کمک دستبندهای پلاستیکی مشکی رنگ دستش را از پشت میبندد.
حسنپور با قد کوتاه و کاپشن بادی مشکی رنگی که به تن دارد، شباهتی به نیروهای امنیتی ندارد و اصلا برای همین هم از او فقط در کارهای عملیاتی سازمان استفاده میشود. ریشهایش تقریبا پررنگ و موهایش را به بغل خوابانده است. سالهاست که در رشتههای مختلف رزمی به صورت حرفهای کار کرده و از کارکشتهترین نیروهای دستگیری است. بعد از دریافت پیام من، قدم به قدم خودش را به پراید هاچبک میرساند و چند بار به شیشهی ماشین میزند تا راننده درب را باز کند؛ اما با بیتوجهی راننده مواجه میشود. گردنش را به آرامی کج میکند و با فرو کردن میلهای نازکی که در جیبش دارد درب ماشین را باز میکند. راننده با داد و فریاد زدن سعی در جمع کردن مردم و ایجاد کردن راهی برای فرار دارد که حسنپور خیلی زود دستش را به یقهی راننده بند و او را از ماشین پیاده میکند. از چهرهی رانندهی پراید مشخص است که انتظار این زور و بازو را از او نداشت و حالا با چشمانی متعجب به یک قمهی بزرگ که زیر صندلیاش جاسازی شده بود نگاه میکند، حسنپور دستهای راننده را از پشت میبندد و او را به همراه یکی دیگر از نیروها روی صندلی عقب مینشاند و خودش هم پشت فرمان مینشیند و ماشین را استارت میزند تا به سمت ستاد حرکت کند.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت یازدهم🔻
من هنوز با هیجان به تصاویر دستگیری آن راننده نگاه میکنم که آقاعماد هشدار میدهد:
-بفرست یکی از بچهها به اون خانم چادریه بگه راهش رو عوض کنه، اینا ممکنه بخوان دهن کجی کنن و اون بندهی خدا هم بچهی کوچک همراهشه...
بجنب بزرگوار، بجنب.
این بار یکی دیگر از نیروهای حاضر در میدان را صدا میزنم:
-عباس جان برو سمت اون خانم چادری که با بچهی کوچکش داره از بیمارستان میاد سمت شما... بگو مسیرش رو عوض کنه، ممکنه خطرناک باشه.
عباس پنج سال است که در سازمان مشغول به کار شده و به تازگی خدا او را صاحب دو دختر بچهی فوق العاده ناز و زیبا کرده است. همسرش کارمند بانک است و به همین خاطر همیشه وظیفه رساندن بچهها تا مدرسه به عهدهی خودش است؛ هر چند که این آمادهباشهای مکرر او را نیز شبیه بقیهی بچههای سازمان از روزمرگیهایش دور کرده است. به خودم که میآیم متوجه میشوم حواسم از روی زنی که آقاعماد سفارش مراقبت از او را کرده بود، پرت شده است. پس در بین جمعیت چشم میگردانم تا هر په زودتر بتوانم پیدایش کنم. کنار یک صندوق پست ایستاده و برای عبور از خیابان مردد است. جمعیت بیشتر شده و همین هم به لیدرهایی که پا به عرصه گذاشتهاند اجازهی گستاخی میدهد. همانطور که از طریق دوربینهای مختلف مشرف به خیابان تمامی تحرکات را رصد میکنم، ناگهان متوجه یک شی در دست جوانی میشوم که کلاه و ماسکی مشکی دارد. نیمنگاهی به آقاعماد میاندام و میگویم:
-دست اون پسره کوکتله؟ همون که کلاه و ماسک داره!
آقاعماد کمی با دقت به تصاویر نگاه میکند و میگوید:
-آره گمونم، از بچههات کسی آزاد هست؟
سرم را تکان میدهم:
-آره اقا خیالتون راحت.
سپس حسین را صدا میزنم:
-حسین جان سوژه ژاکت طوسی تنشه، کلاه و ماسک مشکی زده... نامحسوس با بچههات بهش نزدیک شو، اگه دستش کوکتل بود زحمت خنثی کردنش رو...
هنوز جملهام تمام نشده که آقاعماد میگوید:
-میخواد بیاندازه، بگو سریع باشن... یا علی...
در کسری از ثانیه شعلههای آتش یک تاکسی سمند را در آغوش میگیرند و در حالی که مردم در بهت این اتفاق هستند، پیرمردی به سمت ماشین میدود و همانطور که مدام به سر و صورتش میزند از بقیه برای خاموش کردن تنها دارایی زندگیاش کمک میخواهد.
حسین را دوباره میزنم:
-حسین جان فقط نزار از چنگمون بره.
نگاه دوبارهای به سمت آن خانم میاندازم، دور و اطرافش حسابی شلوغ شده است و در بین افرادی که بیتفاوت به جمعیت نگاه میکنند و سیگار میکشند گیر افتاده است. چند نفری برای شیطنت به او و طفلی که در آغوش گرفته نزدیک میشوند. نیروهای حافظان امنیت بسیجی سعی در تغییر دادن مسیر آن خانم و پسر بچهی خردسالش دارند که ناگهان سیل جمعیت به سمت آنها سرازیر میشود.با چشمانی بهت زده به صفحهی مانیتور نگاه میکنم. افرادی که نزدیکتر و در حلقهی اولیه اغتشاشگران هستند با کوبیدن به سینهی ماموران و عقب راندن آنها سعی در تصاحب آن بخش از خیابان را دارند. عباس بیشتر از همه نگران آن خانم و پسر بچهاش است. غم و اضطراب گیر افتادن یک مادر چادری در بین افرادی که مدام فحاشی میکند دارد خفهاش میکند. قصهی آشنایی است و مرا به روضههای کوچه میکشاند... به جایی که یک مادر و پسر بچهاش... بغض میکنم، شبیه عباس...
میتوانم احساس او را درک کنم. دو دختربچهی چندماهه در خانه منتظرش هستند و به همین دلیل است که دوست ندارد اجازه دهد کسی آن طفل و مادرش را مورد اذییت و آزار قرار دارد. در حالی که چندنفر از نیروهای بسیجی حافظ امنیت با لباسهای دیجیتال و کلاه و سپر در کنار عباس که از نیروهای مخلص و زحمتکش سازمان است مقابل وحوش متجاوز ایستادهاند، ناگهان یک نفر از پشت سر به چادر آن زن چنگ میاندازد. زن میخواهد از دستش فرار کند که بهیکباره زیر پایش خالی میشود و به زمین میافتد. بلافاصله پس از ضربهای که سرش از گوشهی جدول میخورد، از حال میرود. آقاعماد از روی صندلی بلند میشود:
-یاحسین...
فورا از نیروهای حاضر در میدان درخواست کمک میکنم؛ اما قبل از تقویت نیروها در آن نقطه از خیابان نفراتی که برای حفاظت از آن خانم پا پیش گذاشته بودند در بین اغتشاشگران گیر میافتند. عباس بیتفاوت به سنگ و چوبهایی که به سمت آنها پرتاب میشود، خودش را به بالای سر زن میرساند و طفل وحشتزدهاش را در آغوش میگیرد که ناگهان یکی با ضربهی محکم آجر به فرق سرش میکوبد. بلندتر فریاد میزنم:
-یا صاحبالزمان... آقا عماد چیکار کنیم؟
آقاعماد در حالی که چشم از صفحه برنمیدارد، میگوید:
-کمیل رو صدا بزن، بجنب.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت دوازدهم🔻
صحنههایی که میبینیم، به قدری تلخ و دلخراش است که تمام تنم را میلرزاند. انگار در سطلی از یخ فرو رفتهام. خون به یک باره از فرق سر عباس سرازیر میشود. یک نفر چنگ میزند تا پسربچهی نوزادی که در دستان عباس آرام گرفته را بگیرد؛ اما موفق نمیشود. دور عباس حسابی شلوغ شده است، نمیتوانم خیلی خوب همه چیز را ببینم. اشک چشمانم را تار کرده است. در بین جمعیت یک دست بلند میشود و با آجر بار دیگر به صورت عباس میکوبد. بعدی با لگد به کمر عباس میکوبد و دیگری به عمد با پایش بچه را از آغوش عباس جدا میکند.
دستم را روی شاسی نگه میدارم:
-آقا کمیل موقعیت...
آقاعماد بیسیم را از زیر دستم بیرون میکشد:
-کمیل، عباس رو زدن. با تمام نیروهات رو برو سمت صندوق پست کنار ایستگاه اتوبوس... بله؟
یک 《بله》 در جواب حرفی که آقاعماد میزند، از سمت خط میآید و آقا کمیل با سرعت به طرفی که عباس روی زمین افتاده میرود. با حرکت دست از نیرویش میخواهد تا با شلیک هوایی جمعیت را متفرق کند. صدای چند شلیک در پیکرهی خیابان میشود تا هر چه زودتر مسیر مردم و تماشاگرها از اغتشاشگران جدا شود. آقا کمیل بیتوجه به جمعیتی که عباس را محاصره کرده و با چوب و سنگ و مشت و لگد به او ضربه میزنند، پا در میدان میگذارد.
یک نفر با دیدن آقاکمیل نشانش میدهد و دیگری بلافاصله با قمهای که در دست گرفته میخواهد به او ضربه بزند؛ اما آقا کمیل با یک جا به جایی بدن و حرکت دست او را خلع سلاح میکند و دستش را میپیچاند و بدون معطلی یکی از دستبندهای پلاستیکیای که به کمربندش بند شده را به دستهای متهم میزند. با حضور آقا کمیل حواس وحوشی به عباس و آن خانم چادری و طفل خردسالش حمله کردند، پرت میشود و فرصتی محیا میگردد تا آن زن و بچهاش از جمعیت فاصله بگیرند و با سریعترین حالت ممکن و به کمک نیروهای بسیجی حاضر در صحنه به آمبولانس منتقل شوند. آقا کمیل به چپ و راستش نگاه میکند و در حالی که تقریبا دستهایش را از هم باز کرده مراقب است تا غافلگیر نشود. فورا صدایش میزنم:
-یکی از پشت سرت با پیرهن راهراه سفید آبی چاقو داره.
آقا کمیل در برابر چشم همهی افرادی که در آنجا حاضر هستند در کسری از ثانیه چرخی میزند و قبل از آنکه اجازهی تکان دادن دست به مردی که چاقو داشته را بدهد، خلع سلاحش میشود. نفر بعدی که میخواهد قبل از دستگیری مردی که به چاقو مسلح بود، ضربهای به آقاکمیل بزند با واکنش یکی از همراهان مواجه و روی زمین خوابانده میشود. دیدن همین اتفاقات کافی است تا بقیهی لیدرهای حاضر در میدان بلافاصله عقبگرد کنند و به خیال خودشان در جمعیت محو شوند... غافل از اینکه ما در ستاد ۱۱۴ با ثبت تمامی جزئیات و افراد حاضر در خیابان به زودی به سراغ آنها خواهیم رفت. آقاعماد سوال میکند:
-کمیل، عباس رو دریاب... رسیدی بهش؟
جواب آقا کمیل با کمی مکث از طریق بیسیمی که روی میز است پخش میشود:
-کنارشم آقا، حالش اصلا مساعد نیست. تنش سرد شده و نبضش خیلی کند میزنه... امدادگر خبر کنید... امدادگر...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
📣➰📣➰📣➰📣➰📣➰📣➰📣
دوستان رمان امنیتی(ستادصدوچهارده)
را حتما دنبال کنید
منتظر قسمت های سیزدهم و چهاردهم این رمان باشید
📣➰📣➰📣➰📣➰📣➰📣➰
🔹سفارت روسیه در لندن: گمانهزنیها درباره ارسال تجهیزات نظامی ایرانی به روسیه غیرواقعی است.
سردار تنگسیری: آمریکا از آبراهی که ما تعیین کنیم در خلیج فارس عبور میکند
🔹فرمانده نیروی دریایی سپاه: شناور شهید روحی در دوشنبه هفته گذشته هنگامی که دو ناو آمریکایی قصد ورود به خلیج فارس را داشتند، مانع از ورود آنها شده و دستور معرفی را داد.
🔹شناورهای آمریکایی برای ورود به خلیج فارس از مسیری که ما تعیین میکنیم عبور میکنند.
عضو مجلس خبرگان: محاربی که قتل نکرده هم میتواند حکم اعدام بگیرد
🔹جواد مجتهد شبستری: کسی که سلاح به دست میگیرد و سلاح را از غلاف بیرون میکشد، برای ترساندن مردم، عنوان محارب بر او قطعا صدق میکند، لازم نیست حتما مرتکب قتل شده باشد.
🔹در کتب فقهی محارب به کسی میگویند، که اسلحه را برای ترساندن مردم از غلاف بیرون بکشد. یعنی کسی سلاح به دست میگیرد، و راه می بندد، درگیر میشود با مردم و قمه به دست میگیرد. فرقی هم ندارد که یک مامور انتظامی را بترساند یا مردم را.
🔹در مورد فردی که اخیرا اعدام شده هم حکم محارب محقق شده و ما نباید برای خوشامد دیگران از صدور احکام اسلام دست بکشیم. اگر نظام بخواهد در قبال افرادی که مسلحانه وارد درگیری شدهاند رافت به خرج بدهد، دامنه اغتشاشات متوقف نخواهد شد.
نیوزیلند پا در جای آمریکا گذاشت
🔹دولت نیوزلند ۲۲ مقام ایرانی را تحریم کرد. در بین تحریمشدگان افرادی چون سرلشکر سلامی، سردار غلامرضا سلیمانی و سردار اشتری مشاهده میشود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرتین ...😔😭
این کلیپ را برسانید به دست حامیان داعشی های حامی مهسا امینی...
ملت ما ملت معجزه گر قرن است و من سفارشم به ملت تداوم بخشیدن به راه شهیدان و استعانت به درگاه خداوند است تا این انقلاب را به انقلاب حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) وصل نماید و در این تلاش پیگیر مسلما نصر خدا شامل حال مومنین است.
گزیدهای از #وصیتنامه شهید همت
Dr_soleimanyf:
✅ از ماست که بر ماست
قال الصادق علیه السلام :
إنَّ العَبدَ إذا کَثُرَت ذُنُوبُهُ وَ لَم یَکُن عِندَهُ
مِنَ العَمَلِ مَا یُکَفِّرُهَا ابتَلَاهُ بِالحُزنِ
لِیُکَفِّرُهَا.
🌸 امام جعفر صادق علیه السلام:
هر گاه گناهان بنده ای زیاد شود و عملی که آن گناهان را بپوشاند، نداشته باشد، خداوند او را به غم و اندوه مبتلا کند، تا کفاره گناهانش شود.
سر سفره عقد به من گفت: من که نمیتونم از حلقه طلا استفاده کنم، سریع انگشتر عقیقی که در دستش بود را به من داد و گفت: لطفأ این رو برام بذارید، انگشتر عقیقش رو به عنوان حلقه براش گذاشتم، میگفت: طلا برای مرد #حرام است و حاضر نیستم که برای لحظه ای هم تو دستم بذارم.
#شهید_سیدرضا_طاهر🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸باز صبح دگر از راه رسید🌸
🌿فرصتی تازه که تا شاد کنی
🌸هر که را میبینی
🌿به سلامی ز سرشوق و نشاط
🌸به نگاهی به گلی واشده
🌿درکنج حیاط
🌸تو فقط شاد بمان
🌿زندگی می گذرد🌸
🌸سلام صبحتون عالی
🌿حالتون خوب خوب 💞🌸
👳 @mollanasreddin 👳
5ccfdb1f61aeb6066ed8e0d5_24527691.jpg
44.8K
🔴 شبلی و کودکان
شبلی عارف معروف به مسجدی رفت که دو رکعت نماز بخواند. در آن مسجد کودکان درس میخواندند و وقت نان خوردن کودکان بود. دو کودک نزدیک شبلی نشسته بودند؛ یکی پسر ثروتمندی بود و دیگری پسر فقیری.
در زنبیل پسر ثروتمند پارهای حلوا بود و در زنبیل پسر فقیر نان خشک. پسر فقیر از او حلوا میخواست.
آن کودک میگفت: اگر خواهی که پارهای حلوا به تو دهم، سگ من باش و چون سگان بانگ کن.
آن بیچاره بانگ سگ کرد و پسر ثروتمند پارهای حلوا بدو میداد. باز دیگر باره بانگ میکرد و پارهای دیگر میگرفت. همچنین بانگ میکرد و حلوا میگرفت.
شبلی در آنان مینگریست و میگریست.
کسی از او پرسید: ای شیخ تو را چه رسیده است که گریان شدهای؟
شبلی گفت: نگاه کنید که طمعکاری به مردم چه رسانَد؟ اگر آن کودک بدان نان تهی قناعت میکرد و طمع از حلوای او برمیداشت، سگ همچون خویشتنی نمیشد.