eitaa logo
کانال پایگاه صاحب الزمان عج
316 دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
22.4هزار ویدیو
205 فایل
دراین مکان فعالیتهای سیاسی،اجتماعی،دینی، رانشرمیدهیم و تبیین میکنیم ارتباط با مدیر کانال: @yaroghayehossein
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺‏دروغ هرچی بزرگتر باورش راحت‌تر! این پست رو هر چند ماه یبار یکی از کانالا یا پیجای معروف با عددای مختلف میزنن که از قضا همه‌شون هم دروغ میگن! 🔹حقوق کارگر تو کویت از ۱۰۰دینار شروع میشه نهایت به ۴۰۰دینار میرسه. ۴٠٠دینار به پول ما میشه حدودا ۵٠میلیون تومان ولی اونا تومان خرج نمیکنن، دینار کویت خرج میکنن و این مقدار پول کفافِ زندگی کردن تو کویت رو هم نمیده. این مبلغ به شرطی خوبه که دخل کویت باشه خرج ایران. 🔹تو کویت یک کیلو مرغ میشه ۶.١٨ دینار کویت یا به عبارتی ٧٧٠تومان تقریبا. یا یک شانه تخم مرغ حدودا ١٣٠هزار تومن به پول ایران درمیاد. کرایه آپارتمان یک خوابه ۶٠متری هم ٢۵٠دینار+١٠دینار شارژ یعنی حدودا به پول ما تقریبا ٣٣میلیون تومان. بنزین لیتری ٨۵فلس به پول ما لیتری ١٠٠هزارتومان. آب و برق ماهی ١۵دینار یعنی به پول ما تقریبا ٢میلیون 🔹این هم اضافه کنم از وضعیت معیشت در ایران دفاع نکردیم و معترض وضع اقتصادی موجود هستیم. فقط منظور این بود که مردم اون کشور درآمدش نسبت به ما خیلی زیاده ولی قیمت مسکن، اجاره و خوراک و پوشاک و.... هم زیادتر از ماست و با این حقوق یه زندگی عادی دارن.
🔺تقدیر فرخنژاد از رسانه های داعشی اینترنشنال و منوتو و ... 🔹خوب ذات‌تو نشون دادی
🔻پروژه کشته سازی در مبتذل ترین حالت خودش ادامه دارد 🔹خانم‌دکتر تصادف کرده؛ جنازه ش را کالبد شکافی کرده اند. علت مرگ مشخص شده و بعد هم تحویل خانواده اش داده اند؛ حالا برایش داستان ساخته اند که چون معترضین را مداوا می‌کرده او را کشته اند!! 🔹پروژه کشته سازی در مبتذل ترین شکل خودش ادامه دارد بلکه بتوانند دوباره اشوب کنند. بی شرم ها خجالت نمی کشند. اربابشان که استخوان جلوی اینها می‌اندازد چرا قلاده این بی آبروها را نمی کشد؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥"به نظر من یه هنرپیشه باید همه نقش‌ها رو بتونه خوب بازی کنه." 🔹نازنین بنیادی در مصاحبه‌ای که با پوریا زارعتی مجری اینترنشنال کرده گفته: "وقتی ۵ سالم بود پدر و مادرم در اخبار تصاویری از ایران رو می دیدم اشکم سرازیر می‌شد." بنیادی فقط ۲۰ روز داشته که در ایران بوده و بعد از آن حتی یک بارهم به ایران سفر نکرده. اما آنچه این روزها اهمیت دارد بازی با احساسات است. کمتر لحظه‌ای پیش آمده که این آدم‌ها مقابل دوربین بنشینند و اشک‌تمساح نریزند... 🔹او در حالی این چنین از علاقه به ایران و ایرانی صحبت می‌کند و اشک از چشمانش سرازیر می‌شود که خواهان تحریم اقتصادی علیه ایران بوده و از آن با عنوان «شیمی درمانی» یاد می‌کند. البته خوب نقش بازی کردن به هرصورت مهم است. خانم بنیادی به این حرفش که گفته بود" یک بازیگر خوب باید بتونه همه نقش‌ها را خوب بازی کنه" هم عمل کرده...
🔺خبر‌ جعلی "وزیر کشور: فضای مجازی به طور کامل فیلتر می‌شود" ساعت ۱۶:۴۷ پنج‌شنبه۲۴آذر، توسط کانال تلگرامی سایت انتخاب منتشر شد و در ۲۴ساعت حدود ۱.۸میلیون بار از طریق ۲۲۹کانال بازنشرکننده، دیده شد. 🔹تکذیب وزارت کشور هم در ۲۴ساعت گذشته ۱.۴۷ میلیون بار دیده شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨جزئیات نقشه ترور امام جمعه مشهد و منفجرکردن استانداری از زبان اعضای گروهک تروریستی جیش‌الظلم
🔺‏وقتی زمانی در ایران وزیر خارجه ای داشتیم به نام ایلچی، که حقوق بگیر رسمی سفارت انگلیس بود و ماله روی ترکمنچای و گلستان میکشد؛ دیگر چند حقوق بگیر که با لباس رهگذر ماله روی سفارت خون بکشند که عجیب نیست! 🔹مهم این است ملت یادشان نمیرود ۹ میلیون ایرانی را چطور انگلیس خبیث کُشت...
🔴 صرفا جهت تأمل... 🔹‏همینکه جمهوری اسلامی حساب شقایق فراهانی را از گلشیفته فراهانی جدا دانسته و در پربیننده‌ترین سریال تلویزیون به او فرصت بازی داده است، باید بفهمی که چقدر در این نظام بلندنظری و آزادی جریان دارد!
🔺‏توئیتر حساب روزنامه‌نگارانی که درباره ایلان‌ماسک و شرکت‌ش خبر و گزارش تهیه کرده بودن و در قضیه هواپیمای شخصی ایلان ، بهش انتقاد کرده بودن رو بست! 🔹بله دوستان؛ دموکراسی و آزادی بیان این‌شکلیه :)))
کنفرانس بصیرتی ۱۴۰۱/۹/۲۶ موضوع: دوتابعینی های خائن وطن فروش.. ایران اسلامی حرم ال الله.. انقلاب اسلامی راخدا تضمین کرده است.. امر واجب جهات تبیین .. پشتیبان ولایت فقیه باشیم‌تا به مملکت آسیبی نرسد.. جهان در آستانه ظهور حضرت مهدی عج... بسم الله الرحمن الرحیم میدونید چی این فتنه قشنگ بود در ظاهر تو بوق و کرنا کرده بودن که مسئولین جمهوری اسلامی دارن در میرن ونزوئلا و ... تو واقعیت علی کریمی و احسان کرمی و برزو ارجمند و حمید فرخ نژاد از ترس یه جائیشون در رفتن 😂😂😂 این فتنه یه قشنگی هایی هم داشت هر چی گرین کارتی وطن فروش که تو این سالها با ظاهرسازی تونسته بود وجهه خودش رو مخفی کنه, باطن خودشون رو نشون دادن و یکی یکی در رفتن از کسی که بخاطر یه گرین کارت وطنش رو میفروشه چه توقعی دارید آخه از کسی که موقع تابعیت گرفتن قسم خورده منافع کشور دومش رو به وطنش ترجیح بده توقع وطن پرستی خنده داره کاش بشه یه روزی دست یه سری از مسئولین هم رو بشه که کیا گرین کارتی ان اونوقت شرشون از سر ملت کم بشه برن پیش بچه هاشون اونور آب اصلا مال بد بیخ ریش صاحابش 😁 یه عده میگن چرا هی از این دولت حمایت می‌کنی این دولتم عین دولت قبله عرضه کنترل بازارو نداره و .... رفیق عزیزم فرقه بین کسی که زخم بستر گرفته بود از بس نشسته بود رو صندلیش و تو دو سال آخر از تو اتاق کارش بیرون نیومده بود با اینی که داره زور میزنه کار کنه و از هر جهت داره میخوره از دشمن از رسانه از مافیا از من از تو و ..... یاد شهید آرمان علی وردی افتادم هر کی می‌رسید با هر چی دستش بود میزد یکی لگد میزد یکی سنگ میزد یکی قمه میزد یکی که هیچی دستش نبود آب دهن پرت میکرد لایوم کیومک یا اباعبدالله ع 😭 دوران عجیبیه واقعا آخرالزمانه آدم به چشم خودش جنگ احزاب رو میبینه همه تقسیم کار کردن یکی با رسانه یکی با نیروهای کف خیابونش یکی با خرج کردن پول یکی با فشار دیپلماسیش مگه آقای ما سید علی چه داغی رو دل اینا گذاشته که هر کی از هر طرف داره میزنه تو فتنه های قبل خیلی کور میزدن اما اینبار فرق داره اول گشت ارشاد رو زدن که بتونن حافظان امنیت رو بزنن ماحصلش شد روسری برداشتن از سرشون تو فاز بعدی دارن رو انقلابیا و حزب اللهی ها کار میکنند تا اینا رو هم ناامید کنند اینا که ناامید شدن دیگه خیالشون راحته کسی جلوشون واینمیسته اونوقت خواهید دید غلطک میندازن از اون دم له میکنند میان جلو رفیق مواظب باش از نظامی که تهش هممون میدونیم که میرسه به ظهور ناامید نشیم با تموم کم و کسری های این نظام با تموم بی لیاقتی برخی مسئولین آقامون فرمودند پیروزی این نظام قطعی و تضمین شده است وقتی میدونیم ته داستان چیه مواظب باش گول گره های وسط داستان رو نخوری چشما باز نگاهها به افق ظهور پرچمداری علمدار انقلاب تقدیم پرچم به دست صاحبش ان شاالله رفقا یچیزی میگم اگر بهش اعتقاد نداشتم نمیگفتم تو جنگ‌صفین سپاه امیرالمومنین علیه السلام داشت پیروز میشد مالک رسیده بود به ده قدمی خیمه معاویه یهو عمر و عاص شروع کرد به خدعه و نیرنگ و قرآن سر نیزه کردن امر بر یه عده ای مشتبه شد ریختن تو خیمه علی ع که بگو مالک برگرده و الا میکشیمت مالک برگشت حکمیت به علی ع تحمیل شد معاویه حکومت رو بدست گرفت و علی رفت به محراب شهادت الان رسیدیم به ده قدمی خیمه استکبار با تموم نقطه ضعفها مون دشمن رو رسوندیم به مرز نابودی مالک اشتر زمانمون (حاج قاسم عزیز) رو شهید کردن اگر الان ما برای علی زمان مالک اشتر نباشیم خدعه عمر و عاص های زمان کارساز میشه و بازم علی میره به محراب شهادت اما اگر مقاومت کنیم چند قدم دیگه بیشتر نمونده تا شکستن گردن استکبار و اومدن آقامون امام خمینی ره فرمودند ما آمریکا را زیر پا خواهیم گذاشت رفقا شک نکنید به این جمله خیلی هامون دنبال عاقبت بخیری هستیم توی این فتنه های آخرالزمان حاج قاسم عزیز تکلیف ما رو روشن کرده کاش بشینیم و وصیت نامه این شهید بزرگوار رو یه بار بخونیم چه زیبا گفت حاج قاسم خداوندا ! تو را شکرگزارم که پس از عبد صالحت خمینی عزیز، مرا در مسیر عبد صالح دیگری که مظلومیتش اعظم است بر صالحیتش، مردی که حکیم امروز اسلام و تشیّع و ایران و جهان سیاسی اسلام است، خامنه‌ای عزیز ــ که جانم فدای جان او باد ــ قرار دادی امروز قرارگاه حسین‌بن علی، ایران است. بدانید جمهوری اسلامی حرم است و این حرم اگر ماند، دیگر حرم‌ها می‌مانند. ا گر دشمن، این حرم را از بین برد، حرمی باقی نمی‌ماند، نه حرم ابراهیمی و نه حرم محمّدی(ص). و چه زیباتر گفت برادران، رزمندگان، یادگاران جنگ؛ یکی از شئون عاقبت به خیری «نسبت شما با جمهوری اسلامی و انقلاب» است. والله والله والله از مهمترین شئون عاقبت به خیری همین است. والله والله والله از مهمترین شئون عاقبت به خیری، رابطه قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروز سکان انقلاب را به دست
دارد. رفیق نسبت ما با جمهوری اسلامی چیه ؟ رفیق نیمه راه بودن؟ تا جایی که فحش نخوریم؟ تا جایی که آبرومون نره ؟ پای این انقلاب باید آبرو داد پای این انقلاب باید فحش خورد پای این انقلاب باید موند بخدا به ذره دیگه تحمل کنیم میرسیم به ساحل ظهور می‌دونم همه خسته ایم می‌دونم داریم له میشیم ولی خدا امر ظهور رو بر گردن ما گذاشته خداوند اراده کرده که مستضعفان وارثان این زمین بشن و چه خوش اینکه سرباز این اراده خداوند من و شما باشیم سینه هامون ستبر قبلهامون عین آهن اراده هامون استوار جمجمه هامون رو به خدا بسپاریم پیروزی این انقلاب قطعی و تضمین شده است شک نکنید دلسرد نشید امام زمان عج دارن نظاره میکنند تا ببینند ما چیکار میکنیم برای ظهور خسته نشید الان وقت خستگی نیست استراحت بماند برای بعد از شهادت الان باید رفت باید قله های پیشرفت رو یکی یکی فتح کرد شک نکنید ما بر فراز قله های شرف و اقتدار و عزت خواهیم ایستاد و شما همگی اون روز رو خواهید دید آی رفیق حزب اللهی دشمن الان داره دو تا کار می‌کنه داره ناامیدت می‌کنه از انقلاب و لوله تفنگش رو نشونه گرفته به سمت سینه ولایت دارید می‌بینید دیگه فقط دارن ولایت رو میزنن وقتی من و توی انقلابی از انقلاب خسته بشیم سینه ولایت میشه آماج گلوله دشمن غیرت کنید سینه سپر کنیم برای این سید بزرگوار مگر نشنیدید اون عارف بزرگ فرمود در آخرالزمان سینه خودتون رو سپر این پسر فاطمه س بکنید و چه زیبا میدید امام خمینی ره این روزها رو که فرمود پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت شما آسیبی نرسد 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 بنویسید که شب تار سحر می گردد یک نفر مانده از این قوم که برمی گردد 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 حاج مهدی اسلامی مدیر قرارگاه جهادی شهید ابراهیم هادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این خانوم دیروز استوری گذاشت و گفت ورود خانوم‌های محجبه تو گالری من ممنوعه.... واما یک ساعت بعد.... 😄🤦‍♂الان دیگه خانومای بی‌حجابم نمیتونن وارد بشن. خودشم تازه باحجاب شد😂 ممنون از نهادهای اطلاعاتی و امینتی با این سرعت عملشون😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طاهره ولی پور کار دنیا شده بر عکس ولی تا این حد جنس ساقی کپکی بوده ، بد دادی رد تابع امر ولی بودن اگر مزدوری است دم تکان دادن تو نزد عدو...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت بیست و پنجم🔻 نسرین سوالش را دوباره تکرار می‌کند: -شما فهمیدید حرفایی که اون پسره به عبری گفت یعنی چی؟ کمی مکث می‌کنم و می‌گویم: -چیز مهمی نیست. تو می‌تونی از جزئیات صورت تامار برام بگی؟ نسرین چشم‌هایش را می‌بندد تا او را تصور کند، سپس می‌گوید: -صورتش گرد نبود، یه حالت بیضی و دراز داشت. لبش خیلی نازک بود و همیشه لبخند می‌زند و حالت چهره‌ش بشاش و شاداب بود. موهاش بلند و صاف بود، خرمایی رنگ... قدش بلند بود و چشم‌هاش هم روشن بود. بینی‌ش پخت نبود. در حالی که سعی می‌کنم گفته‌های نسرین را تصور کنم، می‌پرسم: -عینک می‌زد؟ نسرین با چشم‌های بسته سرش را تکان می‌دهد: -آره، همیشه. پیامی برای کمیل می‌فرستم و سپس بازجویی‌ام از نسرین را تمام می‌کنم: -خیلی خب، به نظرم برای امروز کافی باشه. نسرین نگاهش را به چشم‌هایم گره می‌زند: -یعنی نمی‌خواید در مورد ماموریت ما و کارهایی که قرار بود انجام بدیم بدونید؟ لب‌هایم را کج می‌کنم: -چرا که نه؛ ولی چون دونستن این مطالب توی الویت‌های ما نیست بهتره یه وقت دیگه در موردش صحبت کنیم که شما هم حالتون بهتر شده باشه. نسرین سرش را تکان می‌دهد و زیر لب تشکر می‌کند. همانطور که از روی صندلی بلند می‌شوم تا اتاق را ترک کنم، می‌گویم: -بهتره خوب استراحت کنید خانم نسرین، نگران مادر و خواهرتون هم نباشید. ترتیبش رو می‌دم همونجا بهشون رسیدگی بشه. از اتاق خارج می‌شوم و همانطور که به سمت دفتر کمیل می‌روم، به خانم قدس می‌گویم که می‌تواند به سر جایش برگردد. کمیل پشت لپ‌تاب نشسته و عینکی که زده از او یک کارمند سر به زیر ساخته است. نگاهش که می‌کنم ناگاه خنده‌ام می‌گیرد، فورا گله می‌کند: -به چی می‌خندی آقای برادر؟ دارم اوامر شما رو اجرا می‌کنم دیگه، وگرنه من با این سیستم و لپ‌تاب و اینا خیلی وقته که غریبم. روی صندلی کناری‌اش می‌نشینم و می‌گویم: -فکر کنم زدیم به هدف... نسرین حرف زد اونم چه حرف زدنی. کمیل صورتش را به سمتم برمی‌گرداند و می‌گوید: -الحق و الانصاف اون ایده‌ی کار کردن خبر خودکشی این دو نفر رو باید کتاب‌های درسی به دانشجوهامون یاد بدن. خنده‌ی پر سر و صدایی می‌کنم و می‌گویم: -حالا به جای هندونه گذاشتن زیر بغل من بگو از ماتار چی پیدا کردی؟ کمیل چند دکمه‌ی دیگر می‌زند و در حالی که به صفحه نمایش روی دیوار اشاره می‌کند، می‌گوید: -اگه سوژه‌ی ما همین باشه که من بهش رسیدم کار سختی واسه حذفش نداریم. ابروهایم را بهم می‌چسبانم: -حرف می‌زنی یا نه؟ کمیل شانه‌ای بالا می‌اندازد و می‌گوید: -چرا که نه، مشخصاتی که نسرین گفت و جست‌جوی خودم از عاملی که توی ساختمون موساد در سلیمانیه‌ی عراق داریم من رو به یک اسم رسوند و اون هم کسی نیست جز تامار عیلام گیندین متولد 6 نوامبر 1973 میلادی که مدرس زبان فارسی و همچنین عضو هیئت علمی دانشکده شالم در دانشگاه عبری اورشلیم که یکی از دانشگاه‌های جاسوس پرور اسرائیله و همینطور عضو مرکز پژوهش‌های ایرانشناسی و خصوصا خلیج فارس در دانشگاه حیفا است. ابرویی بالا می‌اندازم و سرم را کج می‌کنم: -خیلی هم خوب، پس خیلی وقته که به طور حرفه‌ای کارش تحقیق در مورد ایرانه. کمیل می‌گوید: -دقیقا. سپس ادامه می‌دهد: -زمینه‌ی تخصصی‌ش هم فارسیهوده... که اگه بخوام ساده‌تر بگم همون زبان فارسی یهودی که در دوران ابتدایی و همچنین زبان معاصر یهودیانِ یزدیه. این حاج خانم اسرائیلی الاصل ما دانش‌ آموخته‌ی دانشگاه عبری اورشلیم در قلب اسرائیله و اگه بخوام در یک کلام به شما معرفی‌ش کنم باید بگم یه مامور کاملا سفید و بی‌نام و نشان و حرفه‌ای که سال‌های سال با چراغ خاموش و بی‌سر و صدا در مورد ایران و شیعه مطالعه کرده و حالا اومده تا کارش رو شروع کنه. از روی صندلی بلند می‌شوم و می‌گویم: -یه پرینت از عکسش بگیر تا نشون نسرین بدم‌. اگه تایید کرد که طرف خودشه باید بشینیم و یه فکری در موردش بکنیم. کمیل سرش را تکان می‌دهد با اشاره به پرینتر می‌گوید: -خدمت آقای برادر. از او تشکر می‌کنم و یک راست به اتاق نسرین برمی‌گردم. خانم قدس می‌گوید تازه خوابش برده؛ اما بر خلاف میل باطنی‌ام مجبورم بیدارش کنم و همین کار را انجام می‌دهم: -خانم نسرین، ببخشید که انقدر زود برگشتم. یه عکس هست که بهتره شما ببینید و به ما بگید که می‌شناسیدش یا نه. سپس عکس تامار را پیش چشم‌های نسرین نگه می‌دارم. ناگهان چشم‌هایش گرد می‌شود: -این... این... این خود تاماره... شما چجوری تونستید پیداش کنید؟ چجوری؟! نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت بیست و ششم🔻 چند ثانیه پلک‌هایم را بهم فشار می‌دهم و سوالم را دوباره تکرار می‌کنم: -خانم نسرین، شما مطمئنی که این عکس تاماره؟ همانطور که مبهوت به من خیره شده جواب می‌دهد: -بله آقا، همونقدر مطمئنم که می‌دونم الان روزه. از او تشکر می‌کنم و از اتاقش خارجش می‌شوم تا یک راست سمت دفتر حاج صادق بروم‌. بخاطر اتفاقات دیروز و سهل‌انگاری بچه‌ها که منجر به مرگ آرش شد، به قدری از من عصبی است که حتی با اینکه می‌دانست سه شبانه روز است در سازمان مشغول کار هستم، امروز صبح برای دریافت گزارشات شب قبل و خداقوت‌های همیشگی‌اش به من سر نزد. مسئول دفترش با دیدن من رو ترش می‌کند: -راستش حاج آقا الان جلسه... ابروهایم را بهم می‌چسبانم: -زمان جلسه‌ی ایشون نیم ساعت دیگه‌س، لطفا هماهنگ کنید که ببینمشون. مسئول دفتر رئیس با اکراه تلفن را برمی‌دارد و داخلی چهار را شماره گیری می‌کند: -حاج آقا عذر می‌خوام که مزاحم شدم، راستش آقا عماد اومدن... بله، چشم. بعد از قطع گردن تلفن از روی صندلی‌اش بلند می‌شود و در حالی که به سمت دفتر حاج صادق راهنمایی‌ام می‌کند، می‌گوید: -فقط یه مقدار سریع‌تر که تداخل زمانی پیش نیاد. نگاهی یک وری به او می‌اندازم و وارد اتاق رئیس می‌شوم. در حال نوشتن مطلبی است که با دیدن من قید ادامه دادن را می‌زند: -بگو عماد، خیلی کار دارم. سرم را پایین می‌اندازم: -سلام آقا، باور کنید اتفاقات دیروز... حرفم را قطع می‌کند: -اگه می‌خواستم در مورد دیروز بدونم که همون دیروز خبرت می‌کردم، کار امروزت رو بگو. این یعنی حاج صادق هنوز هم به ادامه‌ی فعالیت من روی این پرونده امیدوار است. لبخندی می‌زنم و در حالی که عکس تامار را روی میزش می‌گذارم، می‌گویم: -آقا این خانم تامار عیلام گیندین هستن، مسئول پرونده‌ی سوریه‌سازی ایران با دو بازوی زنان و مذهب. حاج صادق نگاهی از بالای عینک به عکسی که به سمتش می‌گیرم می‌اندازد و می‌گوید: -تونستی بفهمی تو کدوم بخش کار می‌کنه؟ موساد یا... سرم را به مفهوم مثبت بودن جوابم تکان می‌دهم: -بله آقا، از افسران ارشد یگان فوق سری ۸۲۰۰ اسرائیله. حاج صادق بلافاصله می‌گوید: -اگه اینطوره که خیلی بعیده مغز متفکر عملیات باشه. از خودم دفاع می‌کنم: -آقا چندین و چند سال روی ایران و زنان و شیعه تحقیق کرده و تقریبا تمام جزئیات از اخلاق‌ها و علایق و سلایق خانم‌های ایرانی رو می‌دونه. با این اوصاف باید گزینه‌ی مناسبی واسه فرماندهی باشه؛ چون خیلی خوب می‌دونه که کجا باید چه حرکتی بزنه. حاج صادق با حوصله به حرف‌هایم گوش می‌کند و می‌گوید: -خودت که می‌گی، گزینه‌ی خوبی واسه فرماندهی میدانه. اگه بتونی بهش برسی و بزنیش تا چند هفته تیمی که توی کشور داره سردرگم می‌شن؛ ولی بعدش روز از نو روزی از نو. کمی حرفم را می‌سنجم و در نهایت می‌گویم: -آقا جسارتا شما از کجا مطمئنید که مغز متفکرشون اون نیست؟ حاج صادق دستی به موهای سفیدش می‌کشد و می‌گوید: -خب اعضای یگان سری ۸۲۰۰ برای میدان آموزش دیدند. برای لحظه... برای نبرد. مغز متفکر کسیه که عملیات‌ها رو به صورت کلان برنامه ریزی می‌کنه. سرم را تکان می‌دهم و می‌گویم: -بله درسته آقا، حق با شماست. حاج صادق از زحمات من و تیمم تشکر می‌کند و از من می‌خواهد تا هر چه زودتر بتوانم راهی برای حذف تامار پیدا کنم. از او اجازه می‌گیرم و به سمت اتاقم برمی‌گردم تا بعد از کمی استراحت خودم را شلوغی‌های شب سوم آماده کنم. شبی که قرار است اغتشاشگران آماده‌تر و با تجهیزات بیشتر پا به میدان بگذارند. روی صندلی اتاقم چشم‌هایم را می‌بندم و دو ساعت و بیست دقیقه‌ی بعد با صدای آلارم گوشی‌ام بیدار می‌شوم. از پشت پنجره‌ی اتاق به بچه‌ها نگاه می‌کنم که هر کدام مشغول‌ کار خود هستند. زخم لبم می‌سوزد؛ اما اهمیتی نمی‌دهم. خودم را به کنار اپراتور ستاد می‌رسانم و از طریق دوربین‌های کنترل ترافیک نگاهی به وضعیت شهر می‌اندازم. تعدادی که خیلی هم زیاد نیستند دوباره به داخل خیابان آمدند و سعی در همراه سازی مردم به خود دارند. یکی از دوربین‌ها تصویر زنی را نشان می‌دهد که رو سکو و موهایش را کوتاه می‌کند و دیگری چند خانم دیگر که روسری‌های خود را می‌سوزانند و آن یکی خانم جوانی که صورتش را پوشانده و لباسی یک دست سیاه به تن کرده و حلقه‌ای از پسرهای جوان دورش را گرفته‌اند... با اشاره به او از اپراتور می‌خواهم تصویرش را بزرگ کند، در کسری از به چشم‌هایم شک می‌کنم... چه چیزی در دست راست آن زن است... خدا امشب را خودش بخیر کند... یعنی قرار است مسلح به خیابان بیایند؟ یعنی افتتاح پروژه کشته سازی از بین مردم بی‌گناه و هزینه تراشی برای نظام به هر قیمتی... نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت بیست و هفتم🔻 《فصل هفتم》 نازنین - شلوغی‌های خیابان اکباتان مردم دیگر عادت کرده‌اند که در این ساعت‌ها قرار است شاهد فعالیت‌های ما در خیابان باشند. روزهای قبل مغازه‌دارها دست در جیب می‌گذاشتند و به زحمت بچه‌های شورشی در وسط خیابان نگاه می‌کردند؛ اما حالا مجبورند که ما همراهی کنند. ایده‌ای که از نفر بالا دستی‌ام گرفته‌ام خیلی کارآمد بود که با استفاده از هزینه‌زایی برای مغازه‌داران و مردم معمولی آن‌ها را مجبور به همراهی با خودمان کنیم. من امشب با تیم ده نفره‌ام پا به خیابان گذاشته‌ام. گوشی‌ام را برمی‌دارم و بی‌تفاوت به هیاهوی جمعیت برای مخاطب اصلی واتساپم پیام می‌گذارم: -امشب ده تا دوست با خودم دارم تا کار رو یک سره کنیم. بلافاصله جواب می‌دهد: -خوبه، چهارصدتا برای خودت و نفری صدتا برای دوستات به حسابت می‌زنم، چک کن. فورا وارد سایت مربوط به موجودی حساب ارز دیجیتالم می‌شوم. مبالغ همانطور که گفته بود به حسابم واریز می‌شود. فورا برایش تایپ می‌کنم: -دمت گرم، کارت درسته. می‌خواهم تلفنم را درون کیفم بگذارم که متوجه می‌شوم در حال تایپ کردن است، کمی صبر می‌کنم تا پیامش را بخوانم: -می‌خوام کارهای شما باعث بشه تا اسم خیابون اکباتان تو کل ایران بپیچه. آتش زدن سطل و مغازه دیگه به دردمون نمی‌خوره... از مامورها تلفات بگیرید و به آمبولانس‌ها حمله کنید. اولین بار است که با خواندن پیامش کمی می‌ترسم و بلافاصله به یاد نکاتی می‌افتم که در ترکیه آموزش دیده بودم. نگاهی به دور و اطرافم می‌اندازم و مهیار را می‌بینم. با او از سه ماه پیش در یکی از گروه‌های تلگرام آشنا شده بودم و در طول این مدت شناخت خیلی خوبی نسبت به او داشتم. پسر بی‌سر و صدا و حرف گوش‌کنی‌ست. استادی که در ترکیه داشتم از من خواسته بود تا از زنانگی‌ام برای برانگیخته شدن احساسات پسرهای مجرد استفاده کنم و با هر کدام از آن‌ها طوری رفتار کنم که خیال کنند برای من با بقیه فرق دارند. ‌من هم درست مطابق دستورالعمل‌های آن‌ها کار کردم و با چرخیدن در گروه‌های تلگرامی، با افراد معترض و مستعد همکاری ارتباط برقرار کردم تا بتوانم از آن‌ها برای پیشبرد اهدافم در خیابان استفاده کنم. مهیار یکی از همان‌هایی است که با اعتراض به بالا رفتن قیمت دلار و تاثیرش بر زندگی مردم سر حرف را با من باز کرد و بعدتر با پیام‌هایی که به شکل خصوصی برایم ارسال می‌کرد به من نزدیک شد و در حالی یک رابطه‌ی احساسی را با من شروع کرد که اصلا فکرش را هم نمی‌کرد که من او را از قبل برای این کار انتخاب کرده‌ام. مهیار را صدا می‌کنم و بعد از اینکه به سمتم می‌آید از او می‌خواهم تا یکی از سیگاری‌هایی که برایم پیچیده را به من بدهد. بدون حرف فندکش را از جیب شلوار جینش بیرون می‌کشد و سیگاری‌ام را روشن می‌کند. فورا بین لب‌هایم نگه می‌دارم و چند کام عمیق می‌کشم... مهیار متعجب نگاهم می‌کند و دست چپم را محکم در دست می‌گیرد، سپس می‌پرسد: -خوبی نازنین؟ نفس‌هایم را عمیق می‌کشم تا شاید با پر شدن ریه‌هایم از این مواد لعنتی بتوانم استرسم را کنترل کنم. لبخند می‌زنم: -آره عزیزم، عالیه‌ام... عالی. مهیار به چپ و راستش نگاهی می‌اندازد و با اشاره به سیگاریِ بین لب‌هایم می‌گوید: -نکنه می‌خوای دیوونه‌بازی دربیاری که اینطوری عمیق ازش پک می‌زنی؟ چشم‌هایم را خمار می‌کنم: -دیوونه بازی نه؛ ولی می‌خوام امشب آتیش‌بازی راه بیاندازم... یه جوری آتیش به جون این پلیسا و بسیجیا بیاندازم که درس عبرت بشه براتون. مهیار نگران نگاهم می‌کند و لب‌هایش را تکان می‌دهد: -چی تو سرته نازی؟ خودم را به او نزدیک می‌کنم و سیگاری‌ام را روی لب‌هایش فشار می‌دهم: -بزن، عمیق پک بزن که امشب حسابی کار داریم عزیزم. مهیار نیز شروع به کشیدن می‌کند تا خیلی زود آرامشی محض جایش را به نگرانی‌های بی‌موردی که در سر دارد بدهد. سپس با لبخند به کفش‌های پاشنه‌دارم اشاره می‌کند و می‌گوید: -با اینا اومدی مبارزه کنی؟ کمی پاشنه‌های کفشم را به زمین می‌کشم و سیگاری‌ام را از مهیار پس می‌گیرم تا بتوانم پکی دوباره به آن بزنم و سپس می‌گویم: -با همین‌ها یه کاری می‌کنم که دلشون آتیش بگیره... با همین پاشنه‌های قشنگ! صدای پیام روی گوشی‌ام من را به اکباتان برمی‌گرداند، پیمان است... فورا پیامش را باز می‌کنم: -یکی با شلوار کتان کرم و کاپشن مشکی و ماسک سبز اون‌طرف خیابون نزدیک پارکه، گمونم از این اطلاعاتیاس که واسه شناسایی لیدرامون اومده... ته سیگارم را روی زمین می‌اندازم و زیر پایم لهش می‌کنم. سپس می‌گویم: -بدو اون طرف خیابون، یکی که کیف دستشه و شلوار کتان کرم و کاپشن مشکی داره... نزاری بره‌ها... برو مهیار! نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یامهدی: 📣➰📣➰📣➰📣➰📣➰📣➰📣 دوستان رمان امنیتی(ستادصدوچهارده) را حتما دنبال کنید منتظر قسمت های (بیست و هشتم،بیست و نهم،سی ام) این رمان باشید 📣➰📣➰📣➰📣➰📣➰📣➰
سلام و ارادت خدا قوت بزرگوار، حتما سلام بنده رو هم به اعضای پایگاهتون برسونید. 🙏🙏