☑️رمان امنیتی #برای_آزادی_دو ☑️
🔻قسمت پانزدهم🔻
«فصل پنجم»
حیدر - پشت درب محل اختفا سوژه
صدای آقا کمیل که یکی از نیروهای اطلاعاتی-عملیاتی تهران است از طریق بیسیم توی گوشم پخش میشود:
-حسنپور جابر رو دیدم، برگرد انتهای کوچه... حیدر و تیمش هم بریزید داخل...
همین الان... همین الان...
به محض شنیدن پیغام آقا کمیل به سمت درب خانه میدوم و محمد و قنبری هم به دنبالم راه میافتند. در چشم بهم زدنی قنبری از لبهی دیوار خانه که ارتفاع زیادی هم ندارد کمک میگیرد و خودش را به لبهی دیوار میرساند. محمد نیز با لگد به پیکرهی درب ورودی کوچه میکوبد و درب را باز میکند...
دو نفری که درون خانه هستند وحشتزده به سمت داخل خانه برمیگردند که صدای قنبری آنها را بر سر جای خود میخکوب میکند:
-ایست، از سر جات تکون نخور!
نفر دوم با سرعت به داخل خانه میپرد و من با اشاره به قنبری از او میخواهم تا از لبهی دیوار به روی پشت بام برود و راههای احتمالی فرار متهم را مسدود کند. به داخل حیاط که نگاه میکنم، مجیدرضا نیز درست پشت سر نفر اول حرکت میکند و خودش را به داخل خانه میرساند.
در چشم بهم زدنی خودم را به پشت پنجرهی مشرف به داخل اتاق میرسانم و با حرکت دست از محمد میخواهم که فاصلهاش را با من کم کند. نیم نگاهی به داخل خانه میاندازم، یک موکت در کف زمین پهن شده و رخت خوابی نه چندان تمیز در وسط اتاق به چشم میآید. یک بخاری نفتی و یک قوری که رویش قرار گرفته است. یک لب تاب و و چند گوشی موبایل که کنارش قرار گرفته و یک خشاب خالی اسلحهی کمری...
سرم را به سمت محمد میچرخانم:
-مسلحن.
محمد سرش را به نشانهی تایید تکان میدهد. انگشتان دستم را روی دستگیرهی سلاحم چفت میکنم و نفسم را به بیرون میدهم و سپس با ته اسلحه به شیشهی پنجره میکوبم و همزمان با صدای خرد شدن شیشهی پنجره با لحنی هشدارگونه فریاد میزنم:
-خونه محاصره شده، بهتره همین تسلیم بشید و کارتون رو سختتر چیزی که هست نکنید.
صدایی از داخل خانه شنیده نمیشود، دستم را روی شاسی بیسیم مخفیام فشار میدهم:
-قنبری پشت بوم راه در رو داره؟
-نه آقا، باز هم دارم چشم میچرخونم که رو دست نخوریم.
نفس کوتاهی میکشم و میخواهم وارد خانه شوم که متوجه میشوم نفری که کنار مجیدرضا است برای برداشتن لب تاب و تلفن همراهش در تیررسم قرار گرفته است. مکث نمیکنم و در کسری از ثانیه پایش را نشانه میروم. صدای فریادش از داخل خانه بلند میشود و بلافاصله اسلحهاش را به سمت ما پرتاب میکند. با احتیاط از گوشهی درب به داخل اتاق نگاه میکنم که روی زمین افتاده و در حال درد کشیدن است. مجیدرضا را صدا میزنم:
-یالا دیگه، تموم کن این موش و گربه بازی رو...
محمد از کنار دستم رد میشود تا دستبندش را به روی مچهای متهم محکم کند. به آرامی به سمت تنها اتاق خانه قدم برمیدارم. اتاق شش متری و تاریکی است که پر از خنزر و پنزرهای ناکار آمد است. با احتیاط وارد اتاق میشوم که ناگهان با لگد به دستم میکوبد. برخلاف چیزی که در فیلم و سریالهای پلیسی نگاه کرده، اسلحهام از دستم نمیافتد. بلافاصله مشتی به سمت صورتم روانه میکند که با واکنش من رو به رو میشود. با پشت دست مسیر حرکت مشتش را منحرف میکنم و سپس دستش را میپیچانم و او را روی زمین میخوابانم. از شدت دردی که به دستش وارد شده فریاد میزند. اسلحهام را از پشت به کمربندم متصل میکنم و سپس دستبندم را به دستش میزنم.
سپس مجیدرضا را در حالی که از پشت سر یقهاش را نگه داشتهام بلند میکنم و به بیرون انتقال میدهم...
حالا قنبری هم به من و محمد اضافه شده و در حال جمع کردن وسایل داخل اتاق است. مردم برخی از پنجره و بعضی از پشت درب خانهها مشغول انتقال متهم های پرونده به درون ماشین هستند و گاهی نیز صدای خداقوت آنها به گوش ما میرسد؛ اما من حالا به شدت نگران جابر هستم و امیدوارم که آقا کمیل و حسنپور بتوانند در عملیات دستگیریاش موفق باشند...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
☑️رمان امنیتی #برای_آزادی_دو ☑️
🔻قسمت شانزدهم🔻
«فصل ششم»
کمیل - روستای هانی گرمله، چند دقیقه قبل
در حالی که دوان دوان به سمت جابر میروم، شاسی بیسیمم را فشار میدهم:
-حسنپور جابر رو دیدم، برگرد انتهای کوچه... حیدر و تیمش هم بریزید داخل... همین الان...
همین الان.
تعریف حیدر و تیمی که با خودش از مشهد آورده را شنیدهام و خیالم از بابت تمیز تمام شدن کار از سمت آنها راحت است. تمام استرس و اضطراب من معطوف به سمت جابر است. جابر سرعتش را بیشتر میکند و حسنپور درست پشت سرش در حال دویدن است. من نیز از روی پشت بام آنها را همراهی میکنم و امیدوارم که متوجهام نشده باشد که اگر اینطور باشد کارش تمام است.
جابر هر چه به سمت ورودی روستا میدود ساختار پشت بامها کارم را برای دنبال کردنش سخت میکند، ارتفاع ناهمگون و تاریکی هوا دویدن در چنین شرایطی را به قدری غیرقابل پیش بینی کرده است که هر لحظه احتمال سقوطم از روی دیوار را میدهم.
جابر ناگهان به یکی از فرعیهای داخل روستا میپیچد و کمرش را به دیوار میچسباند، شک ندارم که اگر حسنپور بیمهابا به سمتش حرکت کند گردنش را میشکند. تمام حواسم به رفتار جابر است که سیم آنتن یکی از خانهها پایم را مهار میکند و با صورت به زمینم میزند... همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق میافتد، احساس میکنم تازه از خواب بیدار شدهام، نفسم را به بیرون پرتاب میکنم و بدون آن که بخواهم به سوزش عجیبی که روی صورتم احساس میکنم، فکر کنم روی زانو مینشینم و در حالی که نوک اسلحهام را به سمت جابر نشانه میروم، پیشانیاش را هدف میگیرم تا اگر دست از پا خطا کرد کارش را تمام کنم؛ اما هیچ چیز مطابق میلم پیش نمیرود... گویا جابر صدای زمین خوردنم را شنیده است، همانطور که با چشمهایش پشت بامهای اطراف را جارو میکشد، دستش را به زیر لباس گشادش میبرد و اسلحهاش را بیرون میکشد. در حالی باید حتی مراقب نفس کشیدنهایم باشم تا مورد هدف گلولهی جابر قرار نگیرم، با گوشهی چشم حسنپور را میبینم که دوان دوان به سمت جابر میرود. دهانم را به یقهی لباسم میچسبانم:
-وایستا، سر جات وایستا...
حسن پور با چند قدم فاصله از جابر میایستد و بلافاصله در پشت یکی از ماشینهایی که در کوچه پارک شده پناه میگیرد. نمیتوانم جابر را با توجه به دستمالی که صورتش را پوشانده ببینم؛ اما میتوانم حدس بزنم که دو نفر برای چنین شکار جان سخت و دنیا دیدهای کار سختی است. جابر همچنان تمام حواسش را به روی پشت بامی داده که من رویش پناه گرفتهام، مطمئنم که من را ندیده؛ اما شک ندارم که خودش را آمادهی مبارزه کرده است.
جابر آرام آرام کمرش را به روی دیوار سر میدهد و وارد تاریکی میشود. بدون مکث حسنپور را صدا میزنم:
-مسلحه، برات کمین گذاشته بود، باید خیلی مراقب باشی.
سپس درخواست نیروی کمکی میکنم:
-از کمیل به کلیهی عوامل حاضر در صحنه، عملیات قفس رو برای روستا اجرایی کنید.
از جایم بلند میشوم و دستی به پیشانیام میکشم تا خون جاری شده از آن وارد چشمهایم نشود، سپس به عملیات قفس فکر میکنم و احتمال موفقیتش در برابر این گرگ باران دیده...
عملیات قفس یعنی روستا و هر چه درونش هست را درون یک قفس بزرگ قرار دهیم و بعد با سر صف به دنبال جابر بگردیم... عملیاتی که اگر موفق باشد کارش را تمام میکند...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
☑️رمان امنیتی #برای_آزادی_دو ☑️
🔻قسمت هفدهم🔻
از روی پشت بام به پایین میپرم و بلافاصله پا به کوچهای میگذارم که جابر برای فرار انتخاب کرده است.
حسنپور نیز نزدیک به من در حال حرکت است، نمیدانم باید منتظر یک حمله از او باشم و یا تمام توانم را به پاهایم بدهم تا سریعتر بدوم... تعقیب و گریز با جابر بیشتر از توان بدنی به قدرت ذهنی نیاز دارد. یک لحظه احساس میکنم که پشت یک میز و رو به روی هم نشستهایم و به صفحهی شطرنج نگاه میکنیم و یک لحظه خیال میکنم که دو مبارز در داخل رینگ بوکس هستیم. جابر بیشتر از آن یک دونده خوبی باشد، یک بازیگر کار بلد است... شاید دلیل استفاده از او در چنین نقطهی حساسی هم همین باشد. او یک منبع بکر و دست نخوردهی اطلاعاتی است که بدست آوردنش میتواند گرههای کور زیادی را برای ما حل کند.
حسن پور درست پشت سرم است و همین هم خیالم را تا حدودی راحت میکند که اگر از او رودست بخورم و به هر طریقی با رفتارش غافلگیرم کند، حسنپور اجازهی گریختنش را نمیدهد.
نفسم را به بیرون میدهم و با سرعت بیشتری میدوم... پاهایم را به روی زمین میکوبم و از تمام انرژی ام برای رسیدن به او استفاده میکنم تا موفق میشوم در دل تاریکی روستا او را ببینم... او نیز با تمام سرعت میدود.
حسنپور را صدا میزنم:
-دیدمش... برسون خودتو... بگو بچهها ته کوچه رو ببندن... بجنب!
جابر بدون نگاه به پشت سرش میدود و این یعنی هیچ استرس و اضطرابی از حضور ما ندارد. همین هم نکتهی بسیار بدی برای ما محسوب میشود، وقتی حریف برای فرار برنامه داشته باشد دستپاچه نمیشود و حالا جابر دستپاچه نیست...
دلم طاقت نمیآورد، در حال دویدن دکمهی بیسیمم را فشار میدهم:
-زودتر ته کوچه رو مسدود کنید، یالا تا در نرفته!
جابر سرعت دویدنش را بیشتر میکند و در چشم بهم زدنی به داخل فرعی دیگری میپیچد. او کاملا به معماری و کوچههای این روستا آشناست و همین موضوع هم جنگ ما را به یک جنگ نابرابر تبدیل میکند. با پشت آستین سعی میکنم تا جلوی خون ریزی پیشانیام را بگیرم و اجازه ندهم که در دل تاریکی این شب لعنتی، یک مشکل دیگر به مشکلات قبلی ام اضافه شود. کوچهها تقریبا باریک شدهاند و همین موضوع احتمال اینکه جابر بخواهد پایم را به یک نبرد رو در رو باز کند، تقویت میکند. برایم اهمیتی ندارد، بعد از گم کردن جابر در دل سیاهی کوچه دیگر برایم مهم نیست که خطر تا چه اندازه به من نزدیک میشود و فقط به این فکر میکنم که چطور میتوانم پای رفتن را از او بگیرم. سرعتم را بیشتر میکنم و سعی میکنم هر طور که شده فاصلهاش را با خودم کم کنم. جابر بالاخره سرش را به عقب میچرخاند، نمیدانم باید از دیدن اتفاق خوشحال یا ناراحت باشم. جابر تندتر و بهتر از من میدود، انگار او مرد دویدن در پستی و بلندیهای این منطقهی کوهستانی است و برای این کار آموزش دیده است؛ اما من...
سعی میکنم بدون آن که بخواهم حرکت بعدیاش را حدس بزنم، روی سوژهام متمرکز شوم. به هیچ وجه نباید اجازه دهم که به همین سادگی از دستم فرار کند. جابر یک بار دیگر تغییر مسیر میدهد و وارد کوچهی دیگری میشود... این بار فضا بازتر از کوچهی قبلی است و شاید این کار او به من قوت قلب بیشتری برای انجام هر چه بهتر این عملیات بدهد. دستهایم را در کنار هم جلو و عقب میکنم و با گامهای بلند به سمتش میدوم و فریاد میزنم:
-ایست، ایست!
هنوز کلمات به درستی از دهانم خارج نشده که صد متر جلوتر درب یکی از خانهها باز میشود و یک موتور سیکلت بدون پلاک با رانندهای که کلاه کاسکت تمام صورتش را پوشانده از خانه بیرون میآید... جابر بدون معطلی روی موتور مینشیند و من درحالی که با تمام توان در حال دویدن به سمت آنها هستم، ناباورانه به صحنه فرار جابر نگاه میکنم...
به گرد و خاکی که موتور سیکلت در کوچه راه میاندازد و حتی نمیتوانیم به گردش برسیم... به خالی ماندن دست ما در انتهای این پروندهی تعقیب و مراقبت...
به عماد که حالا حتی نمیتوانم یک جواب درست و درمان به بدهم، به برگهی گزارش این عملیات... به هزار یک مورد که به شکلی بیرحمانه به ذهنم حمله ور میشوند و من در برابر هیچکدام از آنها دفاعی ندارم...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
☑️رمان امنیتی #برای_آزادی_دو ☑️
🔻قسمت هجدهم🔻
در حالی که از شدت دویدن زیاد نفس نفس میزنم، دست به زانو میگیرم و کمی مکث میکنم تا حالم جا بیاید. کمر راست میکنم و با پشت دست عرق پیشانی ام را میگیرم که متوجه حسنپور میشوم که میگوید:
-پیشانیتون پر از خون شده آقا، خوبید؟
بیرمق نگاهی به پشت دستم میاندازم که از خون روی پیشانی ام سرخ شده است. حسنپور مات و مبهوت نگاهم میکند، میگویم:
-زحمت گزارش ماجرا رو میکشی؟
حسنپور سرش را به نشان تایید تکان میدهد و سر جایش میایستد تا در دل سیاهی کوچه گزارش اتفاقات امشب را به تهران اعلام کند.
من هم کرت کرت کنان به سمت اول کوچه برمیگردم و به سمت خانهای قدم برمیدارم که پذیرای مجیدرضا و حلقهی اتصالش بود. شاسی بیسیمم را فشار میدهم:
-حیدر از شما چه خبر؟ مهمونات خوبن؟
حیدر فورا جوابم را میدهد:
-بله آقا، مشکلی نیست الحمدلله.
به سمت خانه تیمی میروم و در حالی که صورتم را کاملا میپوشانم تا از دید همسایگان و بقیهی افراد حاضر در محل پنهان بمانم، وارد حیاط میشوم. مجیدرضا با پوشش مخصوصی که بچههای سازمان برایش در نظر گرفتهاند، در حیاط انتظار میکشد. نیم نگاهی به او میاندازم که مثل بید میلرزد و لب هایش تکان میخورد. گوشم را نزدیک لب هایش میکنم؛ از درد دست احساس ناراحتی میکند. بلافاصله از بچههای حاضر در میدان میخواهم آمبولانس خبر کنند و نگاهی به دست مجید رضا بیاندازند. سپس از حیدر میخواهم تا ماوقع اتفاقاتی که رخ داد را برایم توضیح دهد.
حیدر کلمات را پشت هم بیان میکند و توضیح میدهد که مجیدرضا تصمیم داشت خلع سلاحش کند که او دستش را چرخانده و دستگیرش کرده. متهم دوم نیز که قصد جمع آوری وسایل را داشته با شلیک به پایش زمینگیر کرده است.
میپرسم:
-وضعیت پاش چطوره؟
حیدر مطمئن جواب میدهد:
-چیزیش نشده، تیر کشیده به سفید ران پاش و تقریبا خونریزیش هم بند اومده... فقط خیلی ترسیده!
ابروهایم را بهم میچسبانم و به صورت رنگ پریده متهم نگاه میکنم، سپس به حیدر میگویم:
-پوکه گلولهای که شلیک کردی رو برداشتی؟
سرش را تکان میدهد:
-بله آقا، خیالتون راحت.
به سمت متهم میروم، روی پیشانیاش قطرات عرق نقش بسته و طوری با دستهای لرزان اطراف زخم پایش را فشار میدهد که چند کیلومتری مشخص شود حرفهای نیست.
نفس کوتاهی میکشم:
-نام، نام خانوادگی و شغل.
متهم کمی خودش را به زمین میکشد و نگاهم میکند. انگار برای حرف زدن مردد است، نفس کوتاهی میکشم و میگویم:
-پسر خوب سعی نکن با حرف نزدن کار خودت رو سختتر از چیزی که هست کنی. اونی که راهش دادی توی خونه و میخواستی کمک کنی تا از کشور فرار کنه رو میشناسی؟
سرش را تکان میدهد. لبخند میزنم:
-چند ساعت پیش یه چاقو دست میگیره و به دو نفر از نیروهای حافظ امنیت حمله میکنه و اونها رو به شهادت میرسونه...
چهار نفر هم زخمی شدن که حال یکیشون اصلا خوب نیست!
حالا اینا رو ولش کن، تو...
میدونی جرم شراکت در قتل چیه؟
هوم؟!
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
رضا بهروز، دکتر متخصص و از کارشناسان مورد اعتماد اینترنشنال بعد از یکسال اعتراف کرده که من به عوامل این شبکه گفتم تصاویر جمجمه مهسا امینی مشکل و مورد خاصی نداشته و نشونی از ضربه جسم سخت نبوده
اما مصلحت این بود که سکوت کنیم و...
#اعتراف_براندازان
10.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆👆فرار کردن از دست موکب دار عراقی 😊
7.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👁️📽️ احترام به عقاید و آزادی بیان در فردای براندازی این شکلیه بچه ها🙂
✍🏻 مدعیان آزادیِ بظاهر متمدن ایرانی ، آزادی عقیده را حتی در خارج از ایران نمیتونن تحمل کنن. "آزادی بیان" و "احترام به عقاید" از نظر این قشر فقط وقتی اعتبار داره که در راستای فساد و فحشای مدنظرشون باشه ولاغیر...
تفاوت ریاکت خارجیها با ایرانیهای عقدهای مقیم خارج در این کلیپ موج میزنه،طوری که حتی خانم ایرانی هموطنشو تهدید جانی میکنه .
توحش،ترورو بیشرفی نماد بارز بخش عظیمی از براندازان ضد دین و دشمنان خداست.
#میم
#تروریست
#برانداز_وحشی
#برانداز_احمق
💔 یَا الله یَا رَحْمَانُ یَا رَحیمُ یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِی عَلَى دِینِکَ 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقای رییس صدا و سیما چرا این قسمت از سریال گاندو 2 را سانسور کردید و پخش نکردید؟