eitaa logo
کانال پایگاه صاحب الزمان عج
333 دنبال‌کننده
21.1هزار عکس
23.3هزار ویدیو
208 فایل
دراین مکان فعالیتهای سیاسی،اجتماعی،دینی، رانشرمیدهیم و تبیین میکنیم ارتباط با مدیر کانال: @Moein_Re
مشاهده در ایتا
دانلود
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت بیست و هشت🔻 با پشت دست شیشه‌ی ماشین را لمس می‌کنم، سرمای هوا پوست دستم را می‌سوزاند. تلفنم را برمی‌دارم و حاج صادق را می‌گیرم. با اینکه ساعت حوالی دو و ربع شب شده است و حسابی دیر وقت است؛ اما لازم است که برای شروع عملیات با فرماندهی هماهنگ شوم. حاج صادق بعد از دو سه بوقی که تلفن می‌خورد، جواب می‌دهد: -بله آقا جون، سلام علیکم. به نشان ادب از این سمت خط هم دستم را به روی سینه ام می‌گذارم: -سلام و ارادت آقا... با اجازه شما می‌خوایم عملیات رو شروع کنیم، فقط... راستش یه درخواستی داشتم... -بگو آقا جون، چی شده؟ کمی کلمات را مزه مزه می‌کنم و سپس می‌گویم: -راستش... می‌خواستم اگه امکان داره شیفت پست‌های مرزبانی سمت ما امشب نیم ساعتی تغییر کنه... یعنی یه جوری تغییر کنه که همه پادگان خبردار بشن‌ها... حس می‌کنم یه بوهایی میاد! حاج صادق کمی مکث می‌کند و می‌گوید: -خیلی خب، مشکلی نیست... برات انجامش می‌دهم. از او تشکر می‌کنم و بعد از خداحافظی درب ماشین را باز می‌کنم و پیاده می‌شوم. به محض اینکه پایم را روی زمین می‌گذارم با باد سرد و استخوان سوزی مواجه می‌شوم که بلافاصله از بینی‌ام وارد و تمام پیشانی‌ام را می‌سوزاند. چشم‌هایم را روی هم فشار می‌دهم و با نوک انگشت اشاره شقیقه‌هایم را فشار می‌دهم. راننده دل‌نگران می‌پرسد: -اتفاقی افتاد آقا عماد؟ به سختی چشم‌هایم را باز می‌کنم و سرم را به نشان نفی تکان می‌دهم: -نه... خوبم، چیزی نیست... راننده درب ماشین را می‌بندد و می‌گوید: -پس بریم به امید خدا... نباید زمان رو از دست بدیم. همانطور که شروع به قدم زدن می‌کنم با تلفن سازمانی شماره کمیل را می‌گیرم. خیلی زود جواب می‌دهد: -جونم آقا؟ چون از هوای گرم ماشین به یک باره پا به این سرمای بی‌حد و حصر هوا گذاشتم، هنوز نتوانسته‌ام آن طور که باید و شاید خودم را پیدا کنم. نفس کوتاهی می‌کشم و به سختی صحبت می‌کنم: -کجایید شما؟ کمیل جواب می‌دهد: -تازه از ماشین پیاده شدیم. داریم میریم سمت رودخونه. -خیلی خب پس معطل نکنید اون‌طور که روی نقشه دیدم شما از اواسط راه به رودخونه می‌رسید. می‌خوام همون‌طور چراغ خاموش و بی‌سر و صدا برید جلو و اطراف رودخونه رو تا لب مرز پاک سازی کنید. کمیل یک چشم می‌گوید و تلفن را قطع می‌کند. سرعت راه رفتنم را بیشتر می‌کنم، این کار دو دلیل اساسی دارد، اول اینکه ما را زودتر به سوژه می‌رساند و دوم اینکه باعث بالا رفتن ضربان قلب و ایجاد گرما در بدن می‌شود. راننده نیز پا به پای من می‌آید. چیزی نمی‌گویم؛ اما بعید می‌دانم که او به اندازه‌ی من از شدت سرمای هوا شوکه شده باشد. او اهل همین مناطق است و قطعا با سرمای هوای کوهستانی کرمانشاه سازگارتر از من است. چند ده متری که راه می‌افتیم متوجه صدای دسته کلیدی در فضای خالی کوهستان می‌پیچد می‌شود. بدون مقدمه سر جایم می‌ایستم و رد صدا را دنبال می‌کنم... سپس با ابروهایی بهم گره خورده راننده را خطاب قرار می‌دهم: -بزرگوار شب صدا نداره! زحمت بکش صدای اون دسته کلیدت رو یه جوری مهار کن... سپس به ساعت مچی اش نگاه می‌کنم و ادامه می‌دهم: -ساعتت هم در بیار. از چهره‌اش متوجه می‌شوم که دلیل درخواست من برای درآوردن ساعت را نفهمیده، پس توضیح می‌دهم: -درسته که آسمون ابریه، اما ماه نور داره و نورش روی صفحه‌ی ساعت جنابعالی منعکس می‌شه و حریفمون رو خبر دار می‌کنه. بلافاصله با شرمندگی می‌گوید: -بله آقا، ببخشید. سپس ساعتش را در می‌آورد که یک اتفاق غیر منتظره رخ می‌دهد... یک نور آبی رنگ در چند ده متری ما تاریکی بی‌حد و حصر کوهستان را می‌شکند. کمرم را خم می‌کنم و دوان دوان به سمت نور می‌دوم. راننده پا به پایم در حال حرکت است، کمی که به نور آبی رنگ مشکوکی که دیده‌ام نزدیک می‌شویم از راننده می‌خواهم تا کمی عقب تر از من باشد و من را پشتیبانی کند. همین کار را انجام می‌دهد، نور بعد از دو سه ثانیه تابش قطع می‌شود... در حالی که شش دانگ حواسم را جمع می‌کنم تا صدایی تولید نکنم، می‌شنوم که جابر در حال صحبت با تلفن است: -یعنی چی آخه... من که مسخره شما نیستم... جملات را کامل نمی‌توانم بشنوم، نمی‌توانم دست به دامن نسیم شوم تا صدایش را به گوشم برساند... پس کمی جلوتر می‌روم، بعد از قطع شدن نور آبی رنگ صفحه‌ی موبایلش که ما هنوز از وجود آن خبر نداشتیم، هیچ نشان دیگری از موقعیت مکانی اش برایم نمانده است و می‌ترسم اگر کمی بیشتر جلو بروم، با او در چشم در چشم شوم. به یکی از تخته سنگ‌ها تکیه می‌دهم و سخنانی را می‌شنوم که برق را از سرم می‌پراند. جابر می‌گوید: -باید زودتر می‌گفتید شیفتشون دیر عوض می‌شه، پس من چرا آنقدر پول میریزم تو حلقتون؟! نویسنده:
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت بیست و نه🔻 حرفش را یک بار دیگر برای خودم تکرار می‌کنم: -چرا اینقدر پول میریزم توی حلقتون؟ یعنی جابر در داخل مرزبانی نفوذی دارد که از ماجرای تغییر ساعت شیف خبردار شد؟ نفسم را به آرامی به بیرون می‌دهم و منتظر حرکت بعدی‌اش می‌شوم. من از جابر اطلاعات کافی ندارم و با اینکه به اندازه‌ی کافی به او نزدیک شده‌ام؛ اما نمی‌توانم بی‌گدار به آب بزنم. باید حساب شده و دقیق عمل کنم، سعی می‌کنم با نفس‌های منظم و حساب شده ضربان قلبم را کنترل کنم تا ضمن حفظ آرامش، بتوانم در برابر سرمای بی‌رحمانه‌ی هوا دوام بیاورم. موبایلم را از درون جیبم بیرون می‌آورم و زیر کاپشنم می‌برم تا همان اشتباه جابر را تکرار نکنم و نور صفحه‌اش باعث لو رفتنم نشود. سپس بدون آن که بخواهم به صفحه موبایل نگاه کنم و به لطف پیام‌های زیادی که با این گوشی نوشته‌ام، موفق می‌شوم که یک پیغام برای کمیل بنویسم: -من تو یک قدمی جابرم، موقعیتم مکانیمم روشنه. بیا زودتر... جابر مستأصل و نگران است. چند باری یک مسیر ده دوازده متری را می‌رود و برمی‌گردد. به جز کوله‌ای که روی دوشش است، چیز دیگری همراهش نیست. فندکش را بالا می‌آورد تا سیگاری روشن کند. لبخند رضایت با دیدن این کارش به روی لب‌هایم نقش می‌بندد... روشن کردن سیگار توسط سوژه در این نقطه‌ای که ایستاده‌ایم سه معنی خوب برای ما دارد. اولا مطمئن می‌شویم که راه از پیش تعیین شده‌ای برای فرار ندارد و آنقدر تحت فشار است که به سیگار کشیدن پناه برده است. دوما تا تمام شدن سیگاری که روشن کرده برای ما وقت خریده تا کمیل بتواند از رو به رو به سوژه مشرف شود و راه انجام عملیات را هموار کند. از همه مهم‌تر هم نقطه روشن سیگار سوژه می‌تواند موقعیت دقیق او را نشان ما دهد که این خیلی ارزشمند است. همه چیز باب میل من پیش می‌رود، برای استفاده از اسلحه تردید دارم‌. یک لحظه پیش خودم فکر می‌کنم که می‌توانم با ضربه‌ای دقیق به پایش او را زمین گیر کنم و لحظه‌ای دیگر خیال می‌کنم که بهتر است صبور باشم تا کمیل نیز به ما اضافه شود. اگر بتوانیم با کمترین هزینه و خسارت او را دستگیر کنیم، قطعا برای خود ما نیز بهتر است. جابر هنوز به نیمه‌های سیگارش نرسیده که به سمت رودخانه می‌رود. جریان آب سریع و غیر قابل پیش بینی است. جابر سیگارش را در بین لب‌هایش نگه می‌دارد و با نوک انگشتان دست راستش آب را لمس می‌کند. لب‌هایم را با استرس به یکدیگر می‌ساووم و در دل دعا می‌کنم که کمیل زودتر برسد. با اینکه اطلاعات چشم گیری از جابر در دست نداریم؛ اما این نکته را خیلی خوب می‌دانم که دستگیری او اصلا کار ساده‌ای نیست. جابر کنار رودخانه زانو می‌زند و کوله‌اش را از روی دوشش در می‌آورد، سپس به چپ و راستش نگاه می‌کند و اسلحه‌اش را از داخل کوله بیرون می‌آورد. نمی‌دانم متوجه من شده یا محض احتیاط تصمیم گرفته مابقی مسیر را مسلح ادامه دهد. چند قدم جلوتر می‌روم تا از روشن بودن سیگارش استفاده کنم و فاصله‌ام را تا حد ممکن با او کم کنم ناگهان... یک صدا از سمت رو به رویم در دل کوه می‌پیچد! ته دلم خالی می‌شود، انقدر فشار عصبی به رویم زیاد می‌شود که در یک لحظه احساس می‌کنم منشأ تولید صدا خودم بوده‌ام؛ اما کمی بعد و در حالی که از شدت استرس حالت تهوع گرفته‌ام به پیش رویم نگاه می‌کنم... به جایی که کمیل قرار است جابر را غافلگیر کند. نمی‌دانم دلیل آن صدای لعنتی چه چیزی است، صدای جانوری است که در کوه‌های این منطقه هراسان است یا خدایی نکرده کمیل و حسن‌پور سوتی داده‌اند! می‌خواهم گوشی را دوباره به زیر کاپشنم ببرم که برای کمیل پیامی بنویسم؛ اما خودش زودتر این کار را انجام می‌دهد. بلافاصله متنش را باز می‌کنم: -پای حسن‌پور تو یکی از تله‌های فلزی اینجا گیر کرده عماد... یه کاری کن تا صداش در نیومده از درد! یاحسین... این دیگر چه خبری است که کمیل برایم فرستاده؟ نفسم را حبس و سپس به بیرون می‌دهم و اسلحه‌ام را برمی‌دارم. از کنار تکه سنگی که به آن تکیه داده‌ام دور می‌شوم و سعی می‌کنم از پشت سر نزدیک جابر شوم، هنوز یکی دو قدم بیشتر برنداشتم که جابر صدای قدم‌هایم را می‌شنود. به سمتم برمی‌گردد و اسلحه‌اش را به طرفم نشانه می‌رود. کمیل از پشت سرش صدا می‌کند: -بسه دیگه، بیانداز اسلحه‌ات رو... جابر پریشان به سمت او برمی‌گردد، حالا نوبت من است: -درست تشخیص دادی، یکی هم پشت سرته... حالا دیگه اسلحه‌ات رو بزار زمین و تسلیم شو! جابر هراسان به سمت من برمی‌گردد. چند لحظه این و آن پا می‌کند و سپس می‌گوید: -بلوف می‌زنید، همین دو نفرید! حسن‌پور از آن سمت فریاد می‌زند: -اره همین دو نفریم! جابر که حالا دیگر خودش را از پیش باخته می‌بیند، کوله‌اش را روی زمین می‌اندازد و در پیش چشم‌های حیرت زده ما به داخل رودخانه می‌پرد. نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت سی🔻 همزمان با دویدن به سمت جابر نور مهتاب به صورت کمیل می‌تابد. رنگ پریده و وحشت زده است، مردد نگاهش می‌کنم. کمیل لب‌هایش را تکان می‌دهد: -حسن‌پور... حسن‌پور رو چیکار کنم؟ راننده از پشت سر به من نزدیک می‌شود. نفس نفس می‌زند و منتظر است تا کسب تکلیف کند. با اشاره دست از او می‌خواهم تا به سمت حسن‌پور برود و سپس کمیل را خطاب قرار می‌دهم: -تو از بالای رود برو... فقط سعی کن زودتر از... جریان آب... بدوی... کلمات را منقطع و یکی در میان می‌گویم و سپس یک یاحیدر بلند می‌کشم و به درون آب می‌پرم. آب به قدری سرد است که به یک باره احساس می‌کنم کنترل دست و پایم را از دست می‌دهم و تمام بدنم بی‌حس می‌شود. به زیر آب عمق دار رودخانه می‌روم و جریان آب من را با خودش به جلو می‌برد. به سختی دست‌هایم را حرکت می‌دهم و موفق می‌شوم که سرم را از آب بیرون بیاورم. دهانم را طوری باز می‌کنم که گویا این آخرین باری است که به من اجازه‌ی نفس کشیدن داده شده است و سپس تمام فضای ریه‌ام را پر از اکسیژن می‌کنم و دوباره همراه با جریان آب به زیر کشیده می‌شوم. با اینکه دهانم بسته است؛ اما سرمای بیش از حد هوا دندان‌هایم را بهم قفل می‌کند. بار دیگر سرم را بالا می‌آورم و این بار که بدنم کمی به شدت سرمای آب رودخانه و هوای زمستان مناطق کوهستانی عادت می‌کند، موفق می‌شوم جابر را ببینم. در دستش اسلحه است و با دیدن من که به درون آب پریده‌ام، درون آب می‌چرخد و تصمیم میگیرد به سمتم شلیک کند؛ اما بلافاصله سرم را به زیر آب می‌برم و سعی می‌کنم به سمت چپم شنا کنم تا اگر هم به سمتم شلیک کرد، موفق نشود. کمیل از بیرون رودخانه فریاد می‌زند: -ایست، بهت گفتم وایستا! آرزو می‌کنم کاش از تحلیلی که درباره‌ی فرار جابر داشتم مطمئن می‌بودم و حالا یک ردیف از نیروهای ویژه را درون رودخانه به صف می‌کردم تا دیگر به چنین دردسری نیافتم. سرم را از آب بیرون می‌روم و این بار من تصمیم می‌گیرم تا با شلیکی به دست و پایش از سرعت رفتنش کم کنم. جابر که متوجه نیتم می‌شوم، شبیه به خودم به زیر آب می‌رود و سعی می‌کند تا هر طور که شده مسیرش را تغییر دهد. بدنم را شل می‌کنم تا جریان آب من را جلو ببرد، کاری که جابر مطمئنا انجام نمی‌دهد. او قطعا در چنین شرایطی به عرض رودخانه شنا خواهد کرد تا شانس برخورد گلوله‌ی من به خودش را کم کند... درست شبیه کاری که من هم چند لحظه‌ی پیش انجامش دادم. جریان آب بسیار بیشتر از چیزی است که حدسش را می‌زدم. جابر سرش را بالا می‌آورد تا نفس بگیرد که کمیل بلافاصله با شلیکی به درون آب او را مجبور می‌کند تا تنها برای لحظاتی بسیار ناچیز به روی آب بیاید و همین هم اتفاق بسیار خوبی برای ماست... او اگر حالا درگیر نفس کشیدن شود، تمرکزش از روی فرار برداشته می‌شود و این مهم شانس ما را برای دستگیری‌اش بیشتر می‌کند. جابر سرش را بالا می‌آورد و درست چند لحظه‌ی بعد کمیل فریاد می‌زند: -بزنش آقا، سمت راستته! اسلحه‌ام را بالا می‌آورم و به سمتش شلیک می‌کنم؛ اما موفق نمی‌شوم... او خیلی حرفه‌ای تر از چیزی است که فکرش را می‌کردیم. از شدت آب کاسته می‌شود و تقریبا می‌شود گفت به منطقه‌ای رسیده‌ایم که آب ساکن و بی‌حرکت شده است؛ با نگاهی به چند متر جلوتر و تحرکات روی آب می‌شود حدس زد که این اتفاق آرامش قبل از طوفان است و شدت آب به زودی بیشتر از چیزی بود خواهد شد. جابر سرش را از آب بیرون می‌آورد تا نفس بگیرد. بلافاصله موقعیت مکانی‌اش را تشخیص می‌دهم و با حرکت پاهایم در آب سعی می‌کنم تا خودم را به او نزدیک و کار را یک سره کنم. دانه‌های سفید رنگ برف از آسمان به سمت زمین رقص کنان سقوط می‌کنند و به یک باره شدت می‌گیرند. چند نفس عمیق می‌کشم تا بتوانم از لرزشی که به اندامم افتاده و همینطور صدای بهم ساوویده شدن دندان‌هایم جلوگیری کنم. یک سانت یک سانت به او نزدیک می‌شوم و هر چند ثانیه یک بار به آرامی سرم را از آب بیرون می‌آورم تا اوضاع را رصد کنم. حدود یک و نیم متر با جابر فاصله دارم و اصلا دلم نمی‌خواهد با یک کار عجولانه بساط رفتنش را فراهم کنم. بار دیگر سرم را به زیر آب می‌برم و بیرون می‌آورم تا به او نزدیک شوم که ناگهان.. چشم‌هایم درست رو به روی چشم‌های از حدقه بیرون زده‌اش قرار می‌گیرد. می‌خواهم دستم را بالا بیاورم تا کارش را تمام کنم؛ اما او دستانش را به دور گردنم حلقه و با حرکتی سنگین سعی می‌کند تا گردنم را بشکند. چشم‌هایم گرد و نفسم در سینه حبس می‌شود و بدون آن که فرصت فریاد کشیدن داشته باشم به زیر آب می‌روم. در دل تاریکی هوا و بدون هیچ کسی که بتواند کمکم کند. تنها در دلم یک جمله را زمزمه می‌کنم: -اغثنی یا صاحب الزمان... نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ادامه رمان امنیتی قسمتهای بیست و پنجم تا سی ام👆👆👆
از طالقانی را کی کشته تا شهادت آیت الله مدنی در محراب از دستگیری مهسا امینی تا اغتشاشات خیابانی آیت الله طالقانی در ۱۹ شهریور ۱۳۵۸ به ملکوت اعلی پیوست.اما منافقین دیوار نویسی کردند و شعار می‌دادند که: طالقانی را کی کشته ،بهشتی چشم درشته!!! بهشتی بهشتی ،طالقانی را تو کشتی!!! بهشتی کیست ؟ آیت الله بهشتی همان شخصیت وارسته ای که حضرت امام خمینی ره در مورد او فرمودند: بهشتی یک ملت بود برای این ملت. این جرثومه های فساد،می خواستند در زمان حیات آیت الله طالقانی با عناوین پدر طالقانی از وجود او برای اهداف شوم شان استفاده کنند،وقتی نتوانستند از مرگ آن استفاده کردند. در ۲۰ شهریور ۱۳۶۰ همین منافقین در محراب نماز جمعه، آیت الله مدنی را به شهادت رساندند. از اتهام زنی به جمهوری اسلامی تا به شهادت رساندن یک عالم ربانی در محراب نماز. دیروز اینگونه چهره کریه خود را نشان دادند و مردم به پشت صحنه و توطئه های آنان پی بردند. اما امروز یک دختر جوان بنام مهسا امینی توسط گشت ارشاد برده می شود و این دختری که از کودکی بیمار بوده و عمل مغزی انجام داده ، میمیرد و از مرگ او جهت اهداف شوم شان مثل اول انقلاب استفاده می کنند. مهسا را کی کشته ؟!!! مأمورین نظام کشتند!!! و به این بهانه ایجاد اغتشاش و درگیری و نظام را زیر سوال بردند و چه خسارت هایی که نزدند. و چقدر افراد ساده لوح فریب این منافقین را خوردند و باور کردند که او کشته شده است!!! شنیده بودیم که مومن دو بار از یک سوراخ گزیده نمی شود ولی دیدیم که گزیده شد. امروز هم بعد از گذشت یک سال ،این جرثومه های فساد ، به بهانه سالگرد مهسا تلاش برای ابراز وجود می کنند. باید با هوشیاری این توطئه‌ها را مثل اول انقلاب در نطفه خفه کرد. این دشمنان اسلام و مردم ، از هر جنایتی ابا ندارند. مردم غیور و فهیم ایران، با جهاد تبیین و بیان حقایق به مقابله با تحریف حقایق و خنثی کردن توطئه‌ها باید شتافت. و من الله التوفیق 🌹🌹🌹🌹🌹
🔻در مدت اخیر ۴۰۰ بمب کشف و خنثی شد وزیر اطلاعات: 🔹۴۰۰ بمب در مدت اخیر کشف و خنثی‌سازی شد که ۴۰ بمب برای انفجار در ایام محرم طراحی شده بود. 🔹بودجه ۵۰ سرویس اطلاعاتی از بودجه کل کشور بیشتر است و هدف آنها براندازی است. 🔹یکی از کشورهای همسایه در مرز ایران کارخانه اسلحه‌سازی ایجاد کرده بود که تمام تولیدات آن به داخل کشور قاچاق می‌شود.
🎥 پشت پرده شکل‌گیری اغتشاشات در مستند «اختاپوس» 🔹مستند «اختاپوس» با محوریت نمایش پشت پرده اغتشاشات و کارزار نبرد اطلاعاتی آمریکا در ایران جمعه ۲۴ شهریور حوالی ساعت ۱۷ از شبکه پنج سیما روانه آنتن می‌شود.
🚩 جستجوی سریع جلسات دهه سوم در اصفهان *┄┅═✧🏴❁﷽❁🏴✧═┅┄* 📌 فهرست جلسات صبح و عصر 📲 eitaa.com/isfrozeh/27658 📌 فهرست جلسات مغرب و شبانگاهی 📲 eitaa.com/isfrozeh/27728 🙏 التماس‌دعای فرج ✌️ لطفا این پیام را برای دیگران ارسال کنید. ⚠️ چند تذکر مهم درباره اطلاعیه‌ها 🔗 ◼️ 🚩 📍 ☑️ اطلاع‌رسانی جلسات روضه 👇 https://eitaa.com/joinchat/2958164240C04ddca55df
❤️ لا یخلف الله وعده؛ آیه نصب شده در حسینیه‌ی امام خمینی؛ در دیدار مردم سیستان و بلوچستان و خراسان جنوبی و با رهبر انقلاب. ۱۴۰۲/۶/۲۰