eitaa logo
کانال پایگاه صاحب الزمان عج
316 دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
22.3هزار ویدیو
205 فایل
دراین مکان فعالیتهای سیاسی،اجتماعی،دینی، رانشرمیدهیم و تبیین میکنیم ارتباط با مدیر کانال: @yaroghayehossein
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥‌چرا ایرانی هایی که میرن خارج غُر میزنن؟! 💥‌شونصد تا دلیل داره میاره که اونجا اون بهشتی که براشون تصور کردن نیست، بعد میگه خیلی هم بد نیستا اما اینا که میان شوکه میشن و غُر میزنن ‌چندتا دلیلاش: 💥‌۸ساعت کار باید بکنن که ۴ساعت و نیم اولش میشه هزینه مالیاتشون 💥‌ساعت ۶ عصر به بعد همه جا خاموشیه اثری از پارتی نیست 💥‌هر جور دلشون بخواد نمیتونن پول در بیارن 💥‌و میگه کلا ۷۰ درصد اون چیزی که توی ذهنشونه اتفاق نمیفته
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- رمان امنیتی - - قسمت هفدهم - دستم را روی دنده ماشین محکم می‌کنم و حرکت می‌دهم. بلافاصله از پارکینگ خارج می‌شوم، شش دانگ حواسم به دور و اطرافم جمع است. با اینکه برج پارکینگ‌های مختلف و خروجی‌های زیادی دارد و احتمال اینکه بتوانند ردم را بزنند بسیار اندک است؛ اما ریسک نمی‌کنم. مدام از آیینه‌های داخل ماشین کمک می‌گیرم تا مبادا در تور نیروهای امنیتی ایران قرار گرفته باشم. مضطربم، دست و پایم سست شده و از درون در حال لرزیدن به خودم هستم. حال شناگری را دارم که به کمک جریان آب و به لطف تجربه‌ی زیادش توانسته از درون دهان کوسه‌ای به بیرون بپرد؛ اما اینکه همیشه شانس با من یار باشد یا خیر را نمی‌دانم... چهارراهی که پیش رویم قرار گرفته را به سمت چپ می‌پیچم و به یک باره متوجه ماشینی می‌شوم که با فاصله‌ی چند متر در پشت سر من در حال حرکت است. ابروهایم ناخودآگاه به یکدیگر گره می‌خورند، بار دیگر احساس خطر شبیه خونی که در رگ‌هایم پمپاژ می‌شود، تمام بدنم را در بر می‌گیرد. کمی سرعتم را بیشتر می‌کنم و وارد پمپ بنزین می‌شوم. ماشینی که به آن مشکوک بودم از کنارم عبور می‌کند، فورا خط ماهواره‌ای‌ام را که قابلیت ردگیری ندارد از درون داشبورد ماشین بیرون می‌آورم و شماره کسی را می‌گیرم که مامور تامین است. شمعونی از آن سوی خط بدون مکث جواب می‌دهد: -سلام، روز بخیر. آه کوتاهی می‌کشم: -سلام. امروز هوا خیلی ابریه، منم چتر همراهم نیست. طوری خونسرد و سریع پاسخ می‌دهد که گویا از قبل متوجه درخواستم شده است: -دقیقا چه کمکی ازم برمیاد؟ چتر می‌خوای یا سرپناه؟ چند ثانیه صبر می‌کنم، وحشت زده به آیینه وسط ماشینم نگاه می‌کنم و می‌گویم: -سرپناه. کلمات را درست پشت سر هم بیان می‌کند: -جای نگرانی نیست. ماشینت رو همون گوشه و کنار پارک کن و بیا این سمت خیابون... توی همین ماشین سفیده که کنار داروخونه وایستاده... متعجب به آن طرف خیابان نگاه می‌کنم و چراغ‌های ماشین سفیدی که رویش به سمتم است خاموش و روشن می‌شود. فورا ماشینم را به گوشه‌ای از خیابان می‌سپارم و به آن سمت دیگر می‌روم. دو نفر درون ماشین نشسته‌اند که تا به حال آن‌ها را ندیده‌ام. چهره‌شان کاملا معمولی است. به محض نشستن روی صندلی می‌گویم: -اوضاع داخل برج اصلا مناسب نیست، مجبور شدم بادیگاردهای خودمم دور بزنم... نمی‌تونستم ریسک کنم و از سلامتشون مطمئن بشم، اونا... اونا تا بیخ گوشم رسیدند و این اصلا خوب نیست. مردی که روی صندلی جلو و کنار راننده نشسته، بدون آن که به سمتم برگردد، می‌گوید: -اوضاع اونقدری هم که می‌گید بد نبوده... اونا دو نفر بودند و شما هم کارتون خیلی خوب انجام دادید. نمی‌دانم از خونسردی بیش از حدش عصبی می‌شوم یا از اینکه هنوز نتوانسته شرایطم را به درستی درک کند و من را به خوبی بشناسد. صدایم را بلندتر می‌کنم: -یعنی چی که اوضاع بد نبوده؟ ما داریم یکی یکی مثل اردک شکار می‌شیم و امنیت نداریم... می‌دونید این یعنی چی؟! چند لحظه‌ای سکوت مطلق در ماشین شکل می‌گیرد و بعد همان نفر جلویی با حرکت دست از راننده می‌خواهد که حرکت کند. با گوشه‌ی چشم به پشتم نگاه می‌کنم و سپس به صندلی‌ام تکیه می‌دهم. آب دهانم را قورت می‌دهم و از چشم‌های سرخم کمک می‌گیرم تا در تله‌ای دوباره گیر نکنم. من بهتر از هر کسی می‌دانم که سرچشمه‌ی این تهدیدها از کجاست و چرا در تیررس نیروهای امنیتی سپاه پاسداران قرار گرفته‌ام... ترور صیاد خدایی در تهران آن‌ها مصمم‌تر کرده تا از کینه‌ی قدیمی عقده گشایی کنند. بارها و بارها و از مسیرهای مختلف خبری به گوشم رسیده بود که در لیست ترور انتقام سپاه قرار گرفته‌ام؛ اما کم توجهی‌ام به اخبار مهمی که شنیده‌ام کار را به جایی رساند که مجبور شوم به صورت تن به تن با آن‌ها مبارزه کنم و همه‌ی این‌ها یک سر منشا بیشتر ندارد... من خوب می‌دانم که همه‌ی این اتفاقات به آن شب لعنتی برمی‌گردد... به سوم ژانویه سال دو هزار و بیست... به ماجراهای آن نیمه شب نفرین شده‌ در فرودگاه بغداد... به ترور ژنرال سلیمانی... نویسنده: @RomanAmniyati - پایان قسمت هفدهم - ❌ کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است❌
- قسمت هجدهم - مردی که روی صندلی جلو نشسته برمی‌گردد و توی چشم‌هایم زل می‌زند: -وقتی توی این ماشین هستید، لازم نیست نگران چیزی باشید. صورتش بیش از حد سفید و ته‌ریشش بور است، طوری کلمات را ادا می‌کند که مطمئن شوم نباید نگران چیزی باشم. با حرکت سر تاییدش می‌کنم و چشم‌هایم را می‌بندم. سرم را به پشتی صندلی‌ام تکیه می‌دهم و سعی می‌کنم آرامش از دست رفته‌ام را بازگردانم. خیلی طول نمی‌کشد که صدایم می‌زند، رنگ سرخ غروب به پیکره‌ی آسمان پاشیده شده است و دیدن این صحنه باعث می‌شود تا حسابی جا بخورم. نگاهی به ساعتم می‌اندازم و متوجه می‌شوم که حدود دو ساعت است که خوابیده‌ام. کمرم را از پشتی صندلی ماشین جدا می‌کنم و می‌کنم: -اینجا دیگه کجاست؟ هیچ کدام از افراد درون ماشین چیزی نمی‌گویند. یک لحظه گمان می‌کنم گندی که امروز در برج خلیفه زده شد و منجر به لو رفتن موقعیتم شد باعث شده تا سازمان تصمیم به حذفم بگیرد. ماشین خیلی آرام حرکت می‌کند، با گوشه‌ی چشم به قفل درب نگاه می‌کنم که بسته نیست. به سرم می‌زند درب را باز کنم و پیاده شوم، نگاهی به پشت سرم می‌اندازم و غیر از بیابان چیز دیگری نمی‌بینم. ماشین حالا دیگر رو به روی درب یک ویلای بسیار زیبا و تجملاتی متوقف شده است. درب باز می‌شود و وارد حیاط می‌شویم. فورا دستم را به گوشه‌ی کمرم می‌برم تا اسلحه‌ام را آماده کنم؛ اما... انگار که دنیا روی سرم خراب می‌شود، اسلحه‌ام نیست... نفسم بند می‌شود، کار کردن با موساد همیشه همین طور بوده است. درست شبیه راه رفتن روی لبه‌ی یک تیغ تیز که هر آن ممکن است شاهرگت را ببرد. مردی که روی صندلی جلو نشسته لب باز می‌کند: -نیازی نیست نگران باشید، این یه قانونه که کسی نباید توی این خونه مسلح باشه. نامطمئن می‌گویم: -نمی‌خواید بگید اینجا کجاست؟ مرد سکوت می‌کند و ماشین وارد حیاط می‌شود و من در اولین صحنه شمعونی را روی تراس و در کنار خانم جوانی که دست روی شانه اش انداخته می‌بینم. نفسم را به بیرون پرتاب می‌کنم و لب‌هایم کش می‌آید، سپس دستم را به دستگیره‌ی درب بند می‌کنم و از ماشین پیاده می‌شوم. شمعونی در حالی که جام نوشیدنی در دستش را بالا گرفته فریاد می‌زند: -به سلامتی سلامتید... امروز کارت حرف نداشت، حررف نداشت. سپس نوشیدنی‌اش را یک نفس سر می‌کشد. می‌خندم و رو به مردی که در ماشین چند کلامی با او هم‌صحبت شده بودم می‌کنم و می‌گویم: -ازتون ممنونم، می‌دونید که من هیچ خوبی یا بدی‌ای رو بدون جواب نمی‌گذارم. مرد لبخند ملیحی می‌زند و به سمت دیگر ویلا می‌رود. وارد محوطه‌ی ویلا می‌شوم که یکی از بادیگاردها با اشاره‌ی دست مسیر رسیدن به شمعونی را نشانم می‌دهد. پله‌ها را دوتا یکی بالا می‌روم تا زودتر به او برسم. شبیه همیشه لبخند می‌زند، طوری که انگار خنده به جزئی از صورتش تبدیل شده است و اگر خیلی او را از نزدیک نشناسی بی‌شک گمان خواهی کرد که مردی مهربان و دوست داشتنی است. البته که من در طول این سال‌ها که با او کار کرده‌ام، به این تجربه رسیده‌ام که نمی‌شود به لبخندهای شمعونی اعتماد کرد... بارها و بارها دیده‌ام که او در کمال خونسردی و در حالی که جامش را سر می‌کشد، دستور قتل افرادی که خللی در کار پروژه‌های سازمان داشته‌اند را صادر کرده است. شمعونی نگاهم می‌کند و سپس به زنی که کنارش ایستاده می‌گوید تا ما را تنها بگذارد. جلوتر می‌روم و با او دست می‌دهم، سپس اشاره می‌کند تا روی صندلی بنشینم. شبیه همیشه لبخند می‌زند: -خب، حالا درست تعریف کن ببینم چه اتفاقی افتاد؟ مطمئن می‌گویم: -رابطمون لو رفته بود. از ایران دنبالش بودند و انقدری از گیر انداختن ما مطمئن بودند که یه راست اومدن سر وقتم. منم مجبور شدم دخل یکی‌شون رو بیارم و از برج بزنم بیرون. شمعونی کمی دیگر می‌نوشد و سپس روی صندلی رو به رویم می‌نشیند: -خب چرا توی همون برج نموندی؟ خیلی جای کوچکی بود یا نفرات اون‌ها زیاد بود که ریسک موندن رو نکردی؟ نفس کوتاهی می‌کشم: -شناسایی‌شون کردم، کلا دونفر بودن... یکی‌شون رو توی سرویس بهداشتی برج گیر آوردم و حذف کردم. بعد هم تلفنش رو چک کردم و تامینش رو شناسایی کردم. دلیلی نداشت تو لونه زنبور بمونم! همین تغییر ماشین و اومدنمون به اینجا هم واسه خاطر احتیاط بیشتر بود و اصلا... با دیدن محو شدن خنده از روی لب های شمعونی کلماتی که قرار بود به روی زبان جاری کنم را گم می‌کنم... چهره‌اش وحشت زده می‌شود، در کسری از ثانیه به حرف‌هایم فکر می‌کنم تا شاید بتوانم دلیل تغییر ناگهانی حالتش را بفهمم. شمعونی از روی صندلی بلند می‌شود و به سمتم خم می‌شود: -گفتی چند نفر بودند؟ بدون مکث می‌گویم: -دو نفر! با حرص می‌گوید: -یه عملیات برون مرزی با این درجه از حساسیت با دو نفر امکان پذیره احمق؟ امکان پذیره؟ حتما اینجا هم لو رفته تا الان... گند زدی ایلاک... گند زدی‌... نویسنده: @RomanAmniyati
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سفارش کتاب جدید 👇👇👇 کتاب 👇👇👇 قیمت ۱۳۲/۰۰۰ ت @adromanamniyati
در رابطه با بحث خرید کتاب👆
⭕️ یادی کنیم از هولوکاست 9 میلیون ایرانی با طراحی بریتانیا…
⭕️ ‏اگر کشورهای حامی یهودیان در اروپا همین ایده را در خلال دو جنگ جهانی اول و دوم به اجرا گذاشته بودند و یهودی های آواره و فراری از آلمان نازی را پذیرفته بودند، سرزمین فلسطین هرگز به کانون جنگی 75 ساله بدل نمی شد تا فلسطینیان، آواره کشورهای دیگری شوند.
⭕️ ناصر طهماسب درگذشت. ابرصداپیشه پیشکسوت‌؛ دوبلوری که نسل ما با نقشهای به یاد ماندنی سینما، تلویزیون و نریشن مستندهای این سالهای او بسیار آشناست. استاد بود، اما بخاطر همکاری‌های مکررش با جبهه فرهنگی انقلاب، توسط جریان روشنفکر غربزده فضای هنر بکلی نادیده گرفته شد‌! خدایش بیامرزاد... پ.ن:حیف این صدا تاریخ دوبلور، دیگر این صدارا نخواهد داشت ╲\╭┓ ╭‌🌼🍂🍃🇮🇷 ┗╯\ ✅@sahebzamanchanel ╲\╭┓ ╭‌🌼🍂🍃🇵🇸 ┗╯\╲
🕯مجلس بزرگداشت شهادت🕯 🏴پیشتاز جهاد فرهنگی🏴 جانباز سرافراز 🌷شهید دکتر مسعود فروتن🌷 مدیر مسئول کانون فرهنگی هنری شیفتگان حضرت امام(ره) ▪️یکشنبه ۳/دیماه/۱۴۰۲ ساعت ۸:۳۰ الی ۱۱ صبح خیابان پروین. خیابان صباحی 👈مسجد حضرت ولی عصر(عج) ▪️دوشنبه ۴/دیماه/۱۴۰۲ ساعت ۹ الی ۱۱ صبح خیابان کمال اسماعیل 👈آسایشگاه جانبازان شهید مطهری 📣لطفا به دوستان اطلاع رسانی نمایید. 📲از دغدغه مندان فرهنگی و مساجد کنید تا با هم شویم 👇👇 🕌 فرهنگ‌وهنرمساجداصفهان 🆔 @Fahma_Esf
🆔 https://eitaa.com/sahebzamanesfahan ╲\╭┓ ╭‌🌼🍂🍃🇮🇷 ┗╯\ ✅@sahebzamanchanel ╲\╭┓ ╭‌🌼🍂🍃🇵🇸 ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➖ همین جور که تو گرمای خونه هامون راحت نشستیم، هستن بچه هایی که بهانه بازی های کودکانه برای در امان بودن از سرما دنبال یه تکه کاغذن، باید آتیش زد به اون پیکر حقوق بشری که اینا رو می‌بینه اما باز خفه خون گرفته! 👤 أبؤآلاء🇮🇷 امید غریبان تنها کجایی...؟! ❤️ ╲\╭┓ ╭‌🌼🍂🍃🇮🇷 ┗╯\ ✅@sahebzamanchanel ╲\╭┓ ╭‌🌼🍂🍃🇵🇸 ┗╯\╲
1_6514699142.mp3
8.21M
📝 شرمنده‌ام اگر از غمتان دق نکرده‌ام اللهم عجل لولیک الفرج 😓 صوت قرائت قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور سرعت مناسب برای قرائت روزانه ╲\╭┓ ╭‌🌼🍂🍃🇮🇷 ┗╯\ ✅@sahebzamanchanel ╲\╭┓ ╭‌🌼🍂🍃🇵🇸 ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من که دل ندارم ببینم 😭 از شدت درد نمیتونه فریاد بزنه ! لعنت به صهیونیست و حامیانش ... ╲\╭┓ ╭‌🌼🍂🍃🇮🇷 ┗╯\ ✅@sahebzamanchanel ╲\╭┓ ╭‌🌼🍂🍃🇵🇸 ┗╯\╲
‍ 🔴پیکر مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی پنج تکه شده بود و سر نداشت😢 🔹سردار سیدمحمد باقرزاده: آن شبی که ما در معراج شهدای تهران به وضعیت پیکر حاج قاسم سلیمانی و همراهانشان رسیدگی می‌کردیم، وضعیت خاصی داشتیم. اجزای پیکرها با هم مخلوط شده بود و باید تکه‌ ها و بدن‌ های اربا اربا شده این شهدا به پیکر اصلی ملحق می‌شد. 🔹پیکر شهید ابومهدی المهندس و شهید حاج قاسم سلیمانی چند تکه شده بود. بدن حاج قاسم پنج تکه شده بود. باید اجزا را ملحق می‌کردیم. دی‌ان‌ان آنها سریع بررسی شد و شب قبل از مراسم وقتی بدن‌ها می‌خواست برای نماز به اقامت حضرت آقا در دانشگاه تهران آماده شود، ما به معراج شهدای تهران آمدیم. 🔹برای پیکرها امکان غسل نبود. باید آن را تیمم می‌دادیم از نظر خودمان آنها را تیمم داده، کفن کرده و تجهیز و آماده کردیم و بعد در تابوت‌ها قرار دادیم و برای برنامه‌ های بعدی و تشییع آماده شد. 🔹خدمت حضرت آقا عرض کردم آقا ما برای آماده‌ سازی پیکر مطهر شهدا اقدام کردیم. نمی‌شد آنها را غسل بدهیم، تیمم داده و تجهیز شدند. کفن، پنبه، پارچه، نایلون و وسایل دیگر موجود بود، ولی در آماده‌سازی این پیکرها خیلی اذیت شدیم. به این معنا که به سختی تکه پاره‌ های این پیکرها را جمع و جور کردیم. گوشت‌ های پراکنده را سامان دادیم تا بتوانیم در قالب یک پیکر درآورده و آنها را در تابوت قرار دهیم. 🔹شهید سلیمانی سر نداشت، بخشی از کتف ایشان باقی مانده بود و بخشی از مچ پا به پایین و دست و اجزایی که کوبیده شده بود. اینها اربا اربا بودند. من اینها را خدمت آقا عرض کردم و بعد هم به کربلای حضرت اباعبدالله اشاره کردم و گفتم «ما که با این وضعیت به سختی شهیدان را جمع و جور کردیم، نمی‌دانم امام زین‌العابدین در کربلا چگونه تنها با بوریا پیکر حضرت اباعبدالله علیه السلام را مهیای تدفین کردند؟!». 🔹آقا فرمودند «شما به زحمت افتادید اینها شهید معرکه بودند» یعنی غسل و کفن نداشتند در حقیقت این همه بحثی که ما کردیم، دیدیم با یک فتوای فقهی یکدفعه فضا عوض شد و این شهیدان به حکم «لایغسل و لایکفن» نیازی به غسل و کفن نداشتند. حتی تیمم هم نداشتند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌╲\╭┓ ╭‌🌼🍂🍃🇮🇷 ┗╯\ ✅@sahebzamanchanel ╲\╭┓ ╭‌🌼🍂🍃🇵🇸 ┗╯\╲