eitaa logo
تنها ساحل آرامش
68 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
📄 🕌 کنار ماشین شاسی بلند حاج فیروزیان ایستاد. نیمرخ چاق و پف کرده او را مثل تابلویی هنری کاوید تا تصمیمش را کشف کند. صورتش خبر از هیچ چیز نمی داد. حاجی به سبیل هایش دست کشید و از گوشه چشم بادامیش به احمد نگاه  کرد:" دویست میلیونش رو من بدم، بقیشو از کجا جور می کنی؟ پونصد میلیونه! چه کاریه که می خوای جا و مکان درست کنی برای اینکه  خانما تبلیغ دین یاد بگیرن. همون آقایون برن منبر و تبلیغ بسه." ابروهای صاف احمد آویزان شد:" حاجی تا کی روحانی مرد بفرستم دبیرستان دخترونه. این کار، کار خانماست." حاجی دست روی دنده ماشینش گذاشت:" باشه بقیشو جور کن. من دویست میلیون میدم. بیشتر از اینم نمی تونم کمک کنم. یا علی." عبایش از شانه اش افتاد. به رد تایرهای ماشین حاجی خیره شد:" بقیشو از کجا جور کنم به صد نفر رو انداختم که رسیدم به تو." صدای جوانی را شنید:" حاج آقا! خدا بد نده."احمد به لب های تابناگوش بازش نگاه کرد و هیچ نگفت. عبایش را صاف کرد و راه افتاد. چشم هایش سوخت. قطره اشکی بدون اجازه اش غلتید و میان ریش هایش گم شد. تند تند بینی اش را بالا کشید و به گوشه چشم هایش دست کشید. مناره های آبی امامزاده پیش چشمش به او چشمک  زدند. مسیرش را به سمت امامزاده کج کرد. کاشی های پر نقش و نگار امامزاده و آینه کاری های سقفش لحظه ای همه چیز را از یادش برد. وارد حرم شد و به پنجره مشبکی ضریح چنگ انداخت. چشمانش را بست:" خار شدن ناراحتم نمی کنه خدا؛ نذار کسایی که چشم امیدشون به منه ناامید بشن." زنگ گوشی احمد را از تصوراتش بیرون کشید. صدای خانم فرهادی در گوشش پیچید:" حاج آقا مستخدم مدرسه میگه  هماهنگ نشده باهاش. در رو رومون بست. هر چی در زدیم، محل نذاشت. بعضی خانما رفتن، چند نفری که موندن رو آوردم خونه خودم ولی جلسه بعد با این جمعیت کجا بریم؟ خونه هم مکان آموزش نیس. "  احمد انگشتانش را میان پنجره نقره ای محکم تر کرد:"خودتون فعلا مدیریت کنین. چند دسته بشین و برید خونه خانم هایی که خونوادشون مشکلی با حضور خانم ها ندارن تا ببینم چی کار می تونم بکنم. به خانما بگو اگه خیّر میشناسن، معرفی کنن." گوشی راقطع کرد. سرش را به ضریح چسباند:" میدونی که خسته نمیشم. ایرادی نداره به خاطر دخترای مملکتم بازم میرم و خواهش و تمنای پول می کنم." به کاشی های زرد و آبی پر نقش و نگار امامزاده تکیه داد. به چراغ سبز داخل ضریح خیره شد. آقایی صدایش کرد:" حاج آقا سلام. خداقوت." حوصله هیچ بنی بشری را نداشت؛ اما سلامش را بی پاسخ نگذاشت. بلند شد تا برود. مرد دوباره صدایش کرد:" کجا حاجی، کارت دارم." احمد سرش را پایین انداخت و کمی خمیده ایستاد. گفت:" بفرمایید." منتظر ماند تا مرد سؤالش را بپرسد. صدایی از مرد نشنید. سرش را بلند کرد. مرد پاکتی به دستش داد و گفت:" هر جا خواستی خرجش کن، نذر سلامتی پسرمه. خداحافظ." مرد لنگ لنگان از احمد دور شد. احمد پاکت را در جیبش گذاشت. به سمت خانه راه افتاد. دست در جیبش کرد تا کلید را در بیاورد، دستش به پاکت خورد. تصمیم گرفت پاکت را خالی کند و از شر بزرگی اش راحت شود. تنها برگه ای درون پاکت بود. روی برگه را نگاه کرد. اشک هایش جاری شد. صفرها را شمرد، باورش نمی شد. دو، سه بار شمرد. سیصد میلیون بود، درست همان مقداری که لازم داشت. اشک و لبخندش با هم همراه شدند. 🖊 📝 @sahel_aramesh