eitaa logo
تنها ساحل آرامش
66 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
تا امروز حتما با افراد زیادی داده ای، با دوستت، همکارت و ... آیا می دانستی وقتی با کسی دست می دهی های بینتان از بین می رود؟ آیا می دانستی وقتی دو با یکدیگر دست می دهند به آنها توجه می کند؟ آیا می دانستی تا زمانی که دستت درون دست دیگری است گناهانتان مثل درختان می ریزد؟ اگر تا امروز این عمل را انجام داده ای خوشحال باش و اگر از آن غافل بودی انجامش بده تا از خواصش بهره مند گردی. أَبِي جَعْفَرٍ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ: إِنَّ اَلْمُؤْمِنَيْنِ إِذَا اِلْتَقَيَا فَتَصَافَحَا أَقْبَلَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَيْهِمَا بِوَجْهِهِ وَ تَسَاقَطَتْ عَنْهُمَا اَلذُّنُوبُ كَمَا يَتَسَاقَطُ اَلْوَرَقُ مِنَ اَلشَّجَرِ کافی، ج۲، ص۱۸۳ امام صادق عليه السّلام فرمود: چون دو مؤمن به هم برمى‌خورند و به هم دست مى‌دهند،خداى عزّ و جلّ‌ رو به سوى آنها مى‌كند و گناهان آنها را مى‌ريزد،همانطور كه برگ درختان،مى‌ريزد. أَبِي عَبْدِ اللَّهِ علیه‌السلام قَالَ: تَصَافَحُوا فَإِنَّهَا تَذْهَبُ بِالسَّخِيمَةِ کافی، ج۲، ص۱۸۳ امام صادق علیه‌السلام فرمود: به‌هم دست بدهید که کینه را می‌برد @sahel_aramesh
🔸 اولین پیچ جاده به باغی پر از درخت های به جوان با قدی کوتاه منتهی شد. میوه های به روی شاخه ها کنار هم نشسته بودند و جمعیت زوار رهگذر را تماشا می کردند. سمیه و حمید با ذوق به درخت ها خیره شدند. سمیه گفت:«باورم نمی شد درخت های به این جوانی میوه زیادی بدهند.» 🔹 حمید گفت:«اگر می بینی پدر بزرگ و مادربزرگ های ما بچه زیاد داشته و شاد زندگی می کردند؛ چون سن ازدواجشان پایین بود. وقتی سن بالا برود زن و مرد نه حوصله بچه را دارند و نه توان جسمی بچه داری را. برای همین از تعداد فرزندانش کم می شود و متأسفانه بر عکس ذهنیت اشتباه اکثر مردم از کیفیت تربیت هم کاسته می شود و اما به بادرود و این اطراف معروف و جزو محصولات صادراتی است.» 🔸 سمیه گوشی همراهش را به حمید داد. او از باغ به فیلم گرفت. چند صد متری دورتر از باغ جز درخت های گز که برای تثبیت شن های روان کاشته بودند هیچ آبادی به چشم نمی خورد. وسط بیابان را با کفی صاف کرده و باران چند روز گذشته خاک های روان را سر جایشان نشانده بود. ترک های بعضی نقاط جاده از بین شن ها سرک کشیده و بیابان بودن آنجا را فریاد می زدند. کفی شن های نمور را در کنار جاده نشانده و گاها درختی را زیر گرفته یا کمرش را شکسته بود. سمیه از این بی احتیاطی ناراحت شد. درخت ها را به حمید نشان داد و گفت:«مگر نمی گویند این درخت ها سرمایه ملی است و برای کاشتش هزینه بسیاری شده است؟ پس چرا آنطور که باید حواسشان به بیت المال نیست؟» 🔹 حمید سری تکان داد. آهی کشید و گفت:«ای خانم جان، در این مملکت کم کسی پیدا می شود که حق الناس سرش بشود و حواسش به بیت المال باشد. حالا شما به راننده کفی که فقط می خواهد جاده را برای امثال من و تو هموار کند ایراد نگیر.» 🔸 سمیه قانع نشد. ولی دیگر حرفی در این مورد نزد. در اولین دو راهی جلو مسیر پیاده روی را با پژو سیاه رنگی بسته بودند و رهگذران از جلو آن رد می شدند. موتور سوارها هم اجازه ورود داشتند؛ اما ماشین ها باید از مسیر سمت راست که دورتر بود می رفتند. راننده یکی از ماشین ها به بستن جاده اعتراض کرد. آقایی که مسئول بستن جاده بود و لباس پلنگی اش به نظر می رسید جزو بسیج منطقه باشد جواب داد:«موتورم را به شما می دهم با آن بروید ولی اجازه ندارم راه را برای ماشینتان باز کنم.» 🔹 سمیه با خودش گفت:«ای جان، یعنی راست می گوید؟ کاش حمید موتور را می گرفت و من را اندکی، حداقل اندکی جلوتر می برد.» 🔸 حمید در حالی که از آقایان عبور کردند گفت:« گناه دارند بندگان خدا، باران شن جاده را خوابانده و با آمدن آن ها خاک به هوا بلند نمی شود. نگاه کن زمین هنوز نم دارد. چرا اجازه عبور نمی دهند؟» 🔹 سمیه با شیطنت گفت:«کجا زمین نم دارد. این شن ها خشک هستند.» 🔸 خانمی از پشت سر در تأیید حرف حمید گفت:«بله، باران این چند روز شن ها را به زمین چسبانده است. زمین هنوز نم دارد.» 🔹 سمیه که شیطنتش ناکام ماند، نگاهی به زمین نمور انداخت و ساکت شد. زن و مرد، پیر و جوان وسط جاده روان بودند. درد سراغی از پاهای سمیه گرفت.سرعت پیاده رویش کم شد. دایی و پدر حمید گاهی با صد متر فاصله و گاه کمتر یا بیشتر جلو می افتادند. حمید پا به پای سمیه می رفت. هر چند دوست داشت با پدر و دایی اش همراه شود؛ اما دلش نمی آمد سمیه را تنها بگذارد. وقتی سمیه عقب می افتاد. می ایستاد. به پشت سر بر می گشت. منتظر رسیدن سمیه می ماند. کنار سمیه راه می رفت و ذکر حسین حسین(ع) بر لب داشت. 🔸 درد امان سمیه را برید. شصت پای راست و چپ فریاد برآوردند. نرمی کنار پای چپ سر به شورش گذاشت. سمیه بازوی حمید را گرفت و لنگ لنگان قدم برداشت. از درد می نالید. به خودش ناسزا می گفت که درد سال گذشته را فراموش کرده بود. حمید به سمیه گفت:«آرامشت را حفظ کن زن. اجرت را به خاطر کمی درد از بین نبر. تو که تحملت بیش از این حرف ها بود. تازه مگر نگفتم وسط راه اظهار ناتوانی نکنی؟ اگر می خواستی از درد بنالی چرا دنبالم آمدی؟» @sahel_aramesh
های جسمی مان را پر از یاد پر قوتت قرار ده و ما را هیچگاه، در هیچ حالتی، از مستقیم و رضایتت، دور مکن @sahel_aramesh
همیشه می گفت:«من هستم. نمی دانم خدا دوستم دارد یا نه؟ حتما دوستم ندارد که هر چه و در دنیا هست برای من می فرستد.» هیچ وقت نسبت به خدا و کارهایش دیدگاه مثبتی نداشت. همیشه هم جز شر و بدی برایش پیش آمد نمی شد. آنقدر این حالت برایش تکرار شده بود که نه تنها خودش، دیگران هم به بدشانسی او یقین کردند. بالاخره یک روز خسته شد. دعا کرد. می خواست روی دیگر را هم ببیند. از اول صبح هر چه افکار منفی هجوم آوردند، از شر آنها به خدا پناه برد و به خوبی ها اندیشید. با خود گفت:«توکل بر خدا. حتما امروز برایم پول زیادی خواهد فرستاد.» شب، چادرش را بر سر کشید. نگاهی به آسمان کرد. مشغول کار برای مرد خوش حسابی شده بود. خدا را شکر گفت. امام رضا علیه‌السلام: احْسِنِ الظَّنَّ باللّهِ فَانَّ اللّهَ عَزَّ وَ جَلَّ یقُولُ انَا عِندَ ظَنِّ عَبدِی المُؤمِنِ انْ خیراً فَخَیراً وَان شَرّاً فَشَرّاً کافى، ج 2، ص 72؛ بحارالانوار، ج 67، ص 366. به خداوند نیکو گمان باش که خداوند عزوجل می‌فرماید:من به گمان بنده مؤمنم هستم،اگر خوش گمان بود به خوبى با او رفتار مى‏ كنم و اگر بدگمان بود، به بدى با او رفتار مى‏ كنم. @sahel_aramesh
🔸 سمیه رو ترش کرد. به حمید گفت:«الان چه کسی سرزنش می کند؟» 🔹 حمید منتظر چنین سؤالی بود. فوری جواب داد:«بله، شما غر می زنی و شرایط را برای سرزنش شدن از طرف من آماده می کنی. خوب خانم جان کمتر آه و ناله کن و غر بزن.» 🔸 سمیه خواست حرفی بزند که خانمی از پشت سر به آن ها نزدیک شد. با آن ها سلام و احوالپرسی کرد. کمی که دور شد. سمیه پرسید:«این خانم کی بود؟ چقدر قیافه اش برایم آشناست.» 🔹 حمید نگاهی به خانم که جلوتر می رفت انداخت و آهسته گفت:«فامیل بابا هستند. حتما در مراسم¬ها او را دیده ای» 🔸 سمیه از درد لنگ می زد و راه می رفت. به خاک های انباشته کنار جاده با حسرت نگاه می کرد و آرزو داشت اندکی روی آن ها استراحت کند. ولی دوست نداشت چادرش خاکی شود. حمید می گفت:«تازه موتورم داغ شده است و تا هر کجا بگویید پیاده می آیم.» 🔹 سمیه به شوخی گفت:«پس من را هم کول کن و با خودت ببر.» 🔸 حمید نگاهی به هیکل سمیه کرد و گفت:«شما که وزنی نداری. من حرف ندارم کولت می کنم و می برم.» 🔹 سمیه از اینکه حمید حرفش را جدی گرفته بود سرخ شد و گفت:«آخر من پیرزن نیستم. خجالت می کشم. تازه، کار درستی نیست و از نظر اسلام برای زن جوان بی حیایی محسوب می شود.» 🔸 حمید خندید و گفت:«چرا پیرزن هستی. آن هم از نوع غر غرویش.» 🔹 به موکبی رسیدند. حمید برای سمیه در به در دنبال آب جوش می گشت. اما آب جوش در کار نبود. وسط جاده ساندویچ آماده نان، پنیر و سبزی همراه چای و شکلات تعارف می کردند. کنار جاده هم یک تانکر آب قرار داده بودند. سمیه یک ساندویچ و شکلات برداشت. حمید برای او آب آورد و خودش چایی برداشت. سمیه شکلات را داخل جیب مانتوش گذاشت. آب را یک نفس سر کشید. هنوز تشنه بود. یک لیوان دیگر آب ریخت و نوش جان کرد. ساندویچ را درون کیفش گذاشت و آن را به حمید داد. حمید بند کیف را دور گردنش انداخت. 🔸 نگاه سمیه روی زمین می دوید. حمید لیوان درون دستش را داخل کیف گذاشت. همانطور که نگاهش به جلو بود خطاب به سمیه گفت:«خیلی بی ادبی است اگر لیوانت را کنار جاده دور بیاندازی.» 🔹 پسر بچه ای با فاصله کمی جلو آن ها می رفت. هنوز صحبت حمید به نقطه پایان نرسیده بود که لیوان یک بار مصرفش را کنار جاده انداخت. سمیه و حمید با تعجب به همدیگر نگاه کردند. سر تکان دادند. حمید خم شد. لیوان را برداشت. کمی جلوتر داخل پاکت زباله انداخت. مقداری که از موکب جلو افتادند. سمیه کفش هایش را از پا بیرون آورد. حمید آن ها را برداشت و گفت:«خانم، آنجا که زمینش نرم بود کفش هایت را در نیاوردی اینجا که زمین سفت و سنگلاخی دارد این کار را می کنی؟!» 🔸 سمیه تاب درد نداشت و نمی خواست غر بزند. نگاه عاقل اندر سفیهی به حمید انداخت. لنگ لنگان به راه ادامه داد. گنبد آقا علی عباس از دور خودنمایی می کرد. حمید دست بر سینه گرفت. سلام داد. بعد گفت:«خانم، گنبد را ببین. رسیدیم.» 🔹 سمیه نیش خندی زد و گفت:«تا من از درد نمیرم نمی رسیم. ما کجا زیارت کجا. هنوز نیمی از راه مانده است.» 🔸 حمید گفت:«نترس خانم، نمی میری. ماشاءالله شما خانم ها سخت جان هستید. با یک ذره درد از پا در نمی آیید.» 🔹 سمیه هم سلام داد. درد پاهایش اندکی آرامتر شد. مینی بوسی از پشت سرشان عده ای را از وسط جاده سوار کرد و از جاده کناری به طرف آخر مسیر خاکی برد. موتور سوارها هم گاهی از کنارشان می گذشتند. یک ماشین پلیس و یکی دو ماشین شخصی هم پر مسافر از کنارشان گذشتند. سمیه به ماشین ها نگاه می کرد. درد می کشید و حسرت می خورد. یاد آخرین دفعه پیاده روی اربعینشان افتاد. حمید قول داده بود سال بعد با ماشین خودشان بروند. اما ... @sahel_aramesh
ما را به انجام آنچه می داری بگردان که اگر و تو نباشد، ما را هیچ قوتی نیست. @sahel_aramesh
بیایید امروز سؤالی از خودمان بپرسیم: «خدا را چقدر قبول داریم؟ به اندازه چه کسی؟ یا شاید چه چیزی؟» مثلا وقتی ماشینمان را قفل فرمان کرده یا دزدگیرش را فعال می کنیم، با خیال راحت می خوابیم یا دنبال کارهایمان می رویم. یا وقتی فرزندمان را یا می سپاریم، نگران نیستیم. تا حالا برایمان پیش آمده که چیزی را به بسپاریم و با دنبال کارمان برویم ؟ ؟ و خدا خوبی نبوده؟ اصلاً نباید چراغ را روبروی باد گذاشت و خدا خدا کرد خاموش نشود؟ باور نمی کنم خدا امانتدار خوبی نباشد، مگر اینکه برای خدا، موقع سپردن امانت قائل بشویم. خدا شریک خوبی است و تمام امور را به شریکش می سپارد. پس فقط به خدا باید اعتماد کرد. بله، را نباید روبروی باد گذاشت. اما یک زمانی پیش می آید که چاره دیگری نداریم. آن وقت چه کنیم؟ راه حل ساده است. به خدا اعتماد کنیم. قبولش داشته باشیم. دلمان نلرزد. خدا بهترین امانتداران است. رسول الله صلی الله علیه و آله : إنَّ لُقمانَ الحَکیمَ کانَ یَقولُ : إنَّ اللّه َ عَزَّ وجَلَّ إذَا استَودِعَ شَیئاً حَفِظَهُ پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود:لقمان حکیم، پیوسته می گفت: «هر گاه چیزی در نزد خداوند عز و جل به امانت گذاشته شود ، حفظش می کند» کنز العمّال : ج 6 ص 702 ح 17475 @sahel_aramesh