فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#خدایا
تو را #شکر می کنم
که مرا #بی_نیاز کردی تا از #هیچ_کس و #هیچ_چیز #انتظار ی نداشته باشم
#خدایا
#عذر می خواهم
از اینکه در #مقابل تو می ایستم و از خود #سخن می گویم و خود را #چیزی به #حساب می آورم که تو را #شکر کند و در #مقابل تو بایستد و خود را طرف مقابل به #حساب آورد
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
✅ #بخشش
🔶 أَبِي جَعْفَرٍ عَلَيْهِ السَّلاَمُ يَقُولُ: لاَ تُعْطِي اَلْعَطِيَّةَ تَلْتَمِسُ أَكْثَرَ مِنْهَا
🔸 امام باقر عليه السلام می فرماید:چيزى عطا مكن براى اينكه در قبال آن مقدار بيشترى طلب كنى
📚 ميزان الحكمه ,جلد12 ,صفحه371؛ بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام , جلد۹۳ , صفحه۱۴۴
❤ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید غلامحسین ارباب رشید: با مردم برخورد اسلامی داشته باشید، در راه اسلام و قرآن قدم بردارید و مواظب باشید که شیطان باعث دوری شما از خدا نگردد.
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار غلامحسین ارباب رشید قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار غلامحسین ارباب رشید قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
199.mp3
1.85M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار غلامحسین ارباب رشید قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
📄#داستانک
😥#لطف_عالی_مستدام
🔻وقتی با خواری از در بیرون می رفت همانطور که سرش پایین بود گفت: «من به شما مدیونم، من هیچ طلبی ندارم، هرچی هست لطف شماست، لطف کردین، لطف عالی مستدام.»
🔸باورش نمی شد که سر سیاه زمستان با پنج سر عائله بی خانمان شده باشد مگر وقتی که در خانه توی صورتش بسته شد. پرت شد روی برف ها و جلوی نگاه های نگران زن و بچه اش خیره ماند به در چوبی که انگار سال هاست بسته است.
🔹یاد زمانی افتاد که آلونکی فکستنی را با کمک زور بازوی خودش و همکاری بچه ها در نقطه ای پرت و دور افتاده از شهر ساخته بود. با پاره های چوب دور ریخته از خانه های فرسوده و جعبه های خالی میوه. میخ های کج و کوله و زنگ زده جعبه ها را بیرون می کشید و سعی می کرد دوباره در تن دو پاره چوبی که قرار بود سقف بالای سرش باشد فرو کند. میخ کج می شد. چوب ها ترک می خورد و سقف روی سرش خراب می شد اما بالاخره توانسته بود قبل از رسیدن زمستان جان پناهی برای خودش و بچه ها فراهم کند. دلشان به داشتن هم خوش بود و سربلند که منت بازو می کشند.
🔸روزگار را سخت اما شیرین می گذراندند تا آن شب نحس اواخر زمستان. سرما کولبارش را جمع کرده بود و دیگر چکه های برف آب شده و باران، از شیار چوب های کج و معوج، داخل قابلمه های رویی نمی چکید. پدر با افتخار به بچه هایش نگاه می کرد و خوشحال که توانسته بودند خودشان را به بهار برسانند. شب بود و دیر وقت که شنید در خانه را بی رحمانه می کوبند. چیزی نمانده بود در وصله پینه شده را از جا در بیاورند که خودش را رساند و در را باز کرد. از آنچه می دید به شدت جا خورد. حاجی خیر شهر بود که گذارش به خانه که نه به جعبه خرابه آنها افتاده بود. از ذوقش فراموش کرد سلام کند. با عجله برگشت و زن و بچه ها را بیدار کرد.
🔹دیدن چنین خانه ای با پنج سر عائله، دل هر سنگی را به رحم می آورد. مطمئن بود کمکش می کنند اما هیچ فکرش را هم نمی کرد که جناب خیر، خانه باغ بزرگ خودش را در اختیار او بگذارد. خانه باغ، قدیمی و زوار در رفته بود اما بزرگ و با اتاق های زیاد. یک طبقه همکف و یک طبقه زیر زمین بود در وسط باغی وسیع و پر درخت. درخت های گیلاس و زرد آلو و بوته های انجیر و فندق. در پوست خود نمی گنجید. انگار با چشمانش بهشت را می دید.
🔸خیلی زود اسباب کشی کردند به خانه جدید. جابجا کردن چهار تکه ظرف ملامینی سوخته و رنگ و رو رفته و چند قابلمه غر شده و ته گرفته و یک گاز پیکنیکی قدیمی زمان زیادی احتیاج نداشت. وقتی مستقر شدند متوجه شد که همین چهار تکه وسیله را هم بی خود دنبال خود کشیده است. ظرف و ظروف به اندازه کافی بود و یک عدد گاز چهار شعله قدیمی که گرچه فندکش کار نمی کرد اما مصیبت پر کردن گاز پیکنیکی را از سرشان کم می کرد. کم کم اثاث زندگی گذشته رفت جلو در و قاطی زباله ها.
🔹بهار رسیده بود. هر کدام از بچه ها با دست باز اتاقی انتخاب کرده بود و برای خودش حکمرانی می کرد. فاصله ها بیشتر شده بود اما از اینکه می توانستند با خیال راحت زیر سقفی محکم بخوابند خوشحال بودند. چیزی نگذشت که با مراقبت پدر درخت ها به بار نشست و میوه ها رسید. پدر با همکاری بچه ها میوه ها را می چید. کمی برای خودشان نگه می داشت و باقی را می برد سر میدان می فروخت. پول خوبی گیرش می آمد. در خیال خودش با این پس انداز زندگی مرفهی بهم زده بود. ولی همین که خبر به صاحب خانه رسید، یک دسته کارگر فرستاد یک شبه تمام میوه ها را کال و رسیده چیدند و بردند. بعدا شنید که پول فروش میوه ها را خیرات کرده است.
🔸باغ لخت لخت شده بود. پدر با حسرت به شاخه های خالی نگاه می کرد و در مقابل ناراحتی و نق نق بچه ها می گفت: « مال ما که نبود بابا، مال خودشون بود، لطف کردن یه مدت به ما اجازه داده بودن استفاده کنیم ... خدا رو شکر کنین که می تونین تو باغ به این بزرگی بازی کنین» و زیر لب با خودش زمزمه می کرد «لطف کردین، لطف عالی مستدام».
🔹اواخر بهار بود که حیاط پر شد از صندلی و میز و چراغ. بچه ها از دیدن چراغ های رنگارنگ ذوق زده شده بودند. زیر نور ریسه ها می دویدند و با صندلی های فلزی بازی می کردند اما خیلی زود به پدر پیغام رسید: « مواظب بچه هات باش صندلی ها رو خراب نکن. شبا حق ندارن از خونه بیان بیرون. آخر شبم آشغالای باقی مونده از عروسی رو جمع می کنی. ته مونده غذاها مال خودتون». حالا پای غذاهای رنگارنگ عروسی هم به سفره شان باز شده بود. بچه ها تا دیروقت گرسنه می ماندند به امید ته مانده های سفره عروسی. پدر سیر شدن بچه ها را که می دید زیر لب زمزمه می کرد « لطف کردین، لطف عالی مستدام».
🔸پاییز روی برگ های زرد درختان قدم گذاشت و آرام آرام توی باغ جا خوش کرد. طبقه هم کف ساختمان شد سالن عروسی. خانواده بساط جمع کردند و کوچ کردند به زیر زمین نمور و تاریک.