eitaa logo
تنها ساحل آرامش
70 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 به نیت شهید بزرگوار حمید رضا مهینی قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
238.mp3
1.89M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار حمید رضا مهینی قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همونطور که مون برای کردن و سرپا موندن به نیاز داره 🍲 مونم برای موندن و شدن به غذا داره 📿📖 همونطور که وقتی غذای یا بخوریم می شیم. 🤒 اگه به روح مونم ناسالم برسونیم میشه. 😰 همونطور که هوای جسم مونو داریم 😊 باید هوای روح مونم داشته باشیم. 😇 از ما گفتن بود ... 🙂 🏴 داره از راه می رسه. طی برا روح مون چه کردیم؟ 🤔 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📄 🏘 🍀 مرد با صدای بهم خوردن در خانه به خود آمد. زن بین اشک و آه گفت: مرد، می خواهی همینطور دست روی دست بگذاریم و شاهد جان دادن بچه هایمان باشیم؟ مرد دستانش را در پشت کمر گره کرد. داخل بهارخواب مثل مرغی پر کنده این طرف و آنطرف رفت. دنبال راه چاره می گشت. هیچ راهی به ذهنش نرسید. با ناراحتی گفت: مگر صدای بهم خوردن در را نشنیدی؟صاحب خانه رفت. من از چه کسی کمک بخواهم؟ -از همسایه ها. -آنها هم حتما خواهند آمد؟! مگر اخلاق گند صاحب خانه را ندیده ای؟ اگر کسی بدون اجازه اش پا درون خانه بگذارد حسابش با کرام الکاتبین است. -پس چاره چیست؟ -از درد طفلک هایمان نمی توانیم بکاهیم. برای آرام گرفتن قلب خودمان می توانیم از اینجا برویم. حداقل اینطور شاهد جان کندنشان نباشیم. صاحب خانه وقتی بفهمد آنها را برخواهد داشت و به خاک خواهد سپرد. زن در حالی که اشک تمام پهنای صورتش را خیس کرده بود. سرش را پایین انداخت. صورت نیمه جان فرزندانش را بوسید. چند قدم می رفت، دوباره برمی گشت. می بوسید و می بوئیدشان. مرد آنطرف بهارخواب منتظر ایستاده بود. گفت: بس کن زن، بیا برویم. نکند می خواهی شاهد جان دادنشان باشی؟ زن با نگاهی ملتمسانه گفت:بگذار تا آخرین لحظه بالای سرشان باشم. اگر شما دلش را نداری برو. ولی مجبورم نکن همراهت بیایم. چند روزی گذشت. صاحب خانه که متوجه سوت و کوری بهارخواب شده بود، به بهانه آبیاری گلدان ها، به بهارخواب رفت. هنگام آبیاری گلدانها بوی تعفن بدی به مشامش رسید. دور و بر بهارخواب را گشت. زیر نرده ها روی زمین چند کرم خشکیده بود. مرد بالای سرش مابین نرده ها را نگاه کرد. یکی از بچه های مستأجرش را دید که بدنش پوسیده و کرم گرفته است. کمی بیشتر و دقیق تر نرده ها را دید زد. باز هم بوی جسد تجزیه شده می آمد. کمی آنطرف تر جسد کرم زده دیگری یافت. هر دو را با احتیاط و دستکش برداشت. کرم ها را جمع کرد. بهارخواب را شست و تمیز و مرتب چید. کودهای ارگانیکی که مستأجرش به عنوان اجاره بها گذاشته بود را برداشت و پای گلدان ها ریخت. جسد بچه ها را داخل پلاستیکی مشکی گذاشت و در سطل زباله انداخت. زن و مرد دورادور شاهد قضایا بودند. زن از اینکه صاحب خانه بچه هایش را خاک نکرد، اخم هایش درهم رفت. با صدایی لرزان به مرد گفت: من نمی توانم دست روی دست بگذارم. باید حساب این صاحب خانه را برسم. مرد قدری به زن نزدیک شد و گفت: زن، دست بردار. تقصیر خود ما بود. نباید بچه ها را تنها می گذاشتیم. صاحب خانه از اول گفته بود در مورد بچه مخالف است و مسئولیتی نمی پذیرد و خانه را به دو نفر کرایه می دهد. او تقصیری ندارد. زن گره ابروهایش را بیشتر کرد و گفت: من نمی دانم. کور و کر که نبود. باید هوای همسایه را داشت یا نه؟ ما همسایه اش بودیم. نبودیم؟ تازه حداقل می توانست طفلک هایم را خاک کند. بچه های خودش هم می مردند، جسدشان را می انداخت داخل سطل زباله؟ مرد مستأصل سرش را پایین انداخت و گفت: چه بگویم؟ -هیچ نمی خواهد بگویی. فقط هر کاری من کردم همراهم باش و پشتیبانیم کن. چند روز بعد صاحب خانه دو دمپایی پلاستیکی نو خرید و داخل بهارخواب گذاشت تا هر وقت خواست به گلها آب بدهد، آنها را بپوشد. زن با مرد قرار گذاشت هر شب به بهارخواب بروند و روی کفش های صاحب خانه خرابکاری کنند. صبح کله سحر آنقدر آواز بخواند که خواب را به صاحب خانه و اهل و عیالش حرام کند. حتی به گل و گیاهان صاحب خانه رحم نکنند. مدتی این کار را پیشه کردند. صاحب خانه همه کارشان را تاب داشت؛ به جز از بین رفتن گلهایش را. آنها برایش حکم فرزندانش را داشتند. نمی دانست چه باید انجام دهد تا مستأجرهای قدیمش دست از آزار و اذیت بردارند. زن صاحب خانه وارد بهارخواب شد. اطراف را پایید. با شک و تردید گفت: شاید اگر محل زندگی مطمئن تری برایشان تدارک ببینیم دست از کارشان بردارند. شاید بهتر باشد قدری وسایل داخل بهارخواب را کم کنی تا جای بیشتر و بهتری برای زندگی آنها باز شود.
خانم و آقای مستأجر وقتی دیدند بهارخواب جادارتر شده، گل از گلشان شکفت. دست از خرابکاری روی کفش ها، سر و صدای صبحگاهی و از بین بردن گیاهان کشیدند. برای جای نگهداری بچه های جدیدشان، قسمت مطمئن تری از بهارخواب را انتخاب کردند. بچه ها در سلامت بزرگ شدند. صاحب خانه هرازگاهی به آنها سر می زد. اگر کوچکترین صدایی می آمد فورا به بهارخواب می رفت تا از حال خوش بچه ها خبر بگیرد. خانم و آقای مستأجر لبخند از روی لبانشان محو نمی شد. آنها قبل از اینکه بچه ها بتوانند صدای ضمختی سر دهند آن دو را از بهارخواب بیرون بردند. کسب روزی حلال را یادشان دادند و به امان خدا سپردنشان. صاحب خانه پرده جلو پنجره روبه خیابان را کنار زد. خانواده چهار نفره مستأجرهایش را دید که روی سیم برق نشسته اند. گاهی بال می گیرند و تمرین پرواز می کنند. لبخند روی لبانش نشست. زیر لب از خدا بابت سلامت این خانواده تشکر کرد. به بهار خواب رفت. کودهای ارگانیک اجاره بهایش را برداشت و پای گلدان ها ریخت. 🖊 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ 🌹 ی را که از خود دارم به تو می سپارم. لزومی ندارد، بنابر معیارهای یی موفق باشم، مادام که طبق تو می کنم، سعادتمندم. ی مملو از ، تنها چیزی است که به آن نیازمندیم. 🌹 ❤️ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا